دوشنبه، خرداد ۰۸، ۱۳۹۱

256: ایستادم... نگاه کردم...


+ نوشته شده در دوشنبه هشتم خرداد 1391 ساعت 16:25 شماره پست: 309

1.    روی مبل سه نفره ی خانه ی مادرش دراز کشیده ام. چونکه بعد از سه چهارروز مهمان بودن، آدم دیگر صاحبخانه می شود!
ساعت یازده شب است و من خسته ام از پرستاری روزانه از بیمار (مادرش که عمل آب مروارید چشم انجام داده) و غذا پختن و بشور بساب... و کمرم درد می کند و می خواهم بخوابم. اما پدرش اتاق را اشغال کرده چون با کامپیوتر کار دارد. و تمام این ها باعث می شود که من دیگر پسرخاله بشوم و همانجا روی مبل توی پذیرایی دراز بکشم. گولی می آید روی لبه ی مبل می نشیند و یکوری لم می دهد روی شکم من. دستم را کنار گردنش می کشم و با انگشتانم مسیر شانه اش را تا روی سینه اش دنبال می کنم. دوباره همان مسیر را برمی گردم بالا و سعی می کنم به یاد بیاورم که در طراحی حجم ها «ریتم خطوط» را چطور با فشار قلم در گودی ها و سایه ها و سبک گرفتن و سریع گذراندن آن در برجستگی ها و نورها حفظ می کردیم. انگشتانم را قلم تصور می کنم و چند بار برجستگی استخوان شانه اش را تا سینه مرور می کنم. مثل نابینایی که با نوک انگشتانش جهان را می چشد.
توجه اش جلب می شود.
-    داری به چی فکر می کنی؟
-    به این فکر می کنم که نقاشیت کنم.
-    آره. دوباره شروع کن.
توی فکر می روم. فقط کافی است صبح تا شب سر کار نباشم و کمی توی خانه بنشینم...
کارمندی و کارگری رویاهای آدم را سقط می کند.
2.    غذا درست می کنم. معمولاً این کار را نمی کنم، ولی هر وقت هم می کنم خوب از آب در می آید. سر کار بروم عین سـ.گ کار می کنم. توی خانه بنشینم هم عین سـ.گ کارِ خانه می کنم. اصولاً من آدمی هستم که هرجا باشم کم کاری نمی کنم و از کار نمی دزدم.
لیاقت می خواهد... قدر زحمتت را بدانند و به برتری هایت احترام بگذارند... این اطراف یک رسمی هست که می گوید: از کسی تعریف و تمجید و تشکر نکن، پررو می شود! و روی همین حساب است که بین گـ.ه و گوشت کوبیده فرق نمی گذارند و تو برایشان فرقی با آدمهای زیر کار دررو و کم هوش نمی کنی. کارگر هرچی ارزان تر، بهتر.
پدر شوهرم یکجور خوبی «می فهمد». رابطه ی ظالمانه ی کارگر و کارفرما را. قانون سرما.یه داری را. رمز و رازها و کلیدهای شغل آزاد را.
می گوید: نه برو، نه زنگ بزن. زنگم زد بگو یه جا دیگه کار بهتر پیدا کردم با دوبرابر این حقوقی که تو بهم می دادی. یا یه کاری رو نکن، یا تموم و کمال بکن. اصلاً برو ازش شکایت کن وزارت کار و بیمه، تا قرون آخر حقتو ازش بگیر. حتی اگه کم باشه. حتی اگه بی ارزش باشه. بگو این سری بدون قرارداد قانونی طبق وزارت کار برنمی گردی... اصلاً برنگرد. ولش کن. برگردی هم دوماه دیگه که کارش رو باهات راه انداخت و سر ماه رمضون شد میگه هررررررررررری.
3.    ظرف می شویم. مادرشوهرم دارد با تلفن صحبت می کند. شوهرش و پسرش صبح تا شب سرکارند و آن یکی پسرش هم دانشجوی ارشد شهرستان است و نیست، و همین است که من هم که نباشم این صبح تا شب تنهاست. برای همین کارش شده حرف زدن با تلفن. فامیل و دوست و همسایه. شهرستان. خارج از کشور.
هی می گویم خبر مرگم امشب دیگر بروم. مریض داری بس است. دیگر خودش می داند... باز می گویم من بروم کی هست از این نگهداری کند؟ همه که سر کارند. تنهاست و هی پا میشود توی خانه راه می رود و کار می کند. کاش لااقل دختر داشت. اگر فقط یک زمان توی زندگیم هوس خواهر شوهر کرده باشم، دقیقاً همین لحظه است!
صدایش را از توی پذیرایی، همانجا که جایش پهن است و خوابیده می شنوم که با هرکس صحبت می کند یادی هم از زحمات بی شائبه ی من می کند و می گوید که عروسم هست و من دیگر دختر دارم و صبح تا شب دارد برایم زحمت می کشد... که البته اینطور نیست و من کجا و عروس های قدیم کجا که مادرشوهر زمینگیر را جمع و جور می کردند؟
می گوید: ببخشید عزیزم. می دونم کسی که سرکار میره حوصله ی کار خونه رو نداره. توی خونه بشینه حوصله اش سر میره...
-    اتفاقاً کسی که سر کار میره عاشق کار خونه است! چونکه من دقیقاً همینقدر که اینجا کار بدنی میکنم، سرکارم کار میکنم و اینور اونور میدوئم، فقط هر روز یه انرژی و اعصاب مضاعف هم باید روی رفت و آمد و ترافیک و دعوای مترو و اتوبوس و بوی گند مردم و آلودگی هوا بذارم. روزی سه چهار ساعت فقط توی راهم. توی خونه که هستم اعصابم آرامش داره و مجبور نیستم با مردم دهن به دهن بذارم.
دارم ظرف می شویم. انگشتانم را زیر خنکی آب می گیرم. صدای گنجشک ها پشت پنجره ی آشپزخانه می آید. برای مادر شوهرم چای می برم و ازم تشکر می کند. می نشینم کنارش و برایش میوه پوست میکنم و ازم تشکر می کند. باهاش حرف می زنم. درباره ی مسائل کارم. درباره ی سیگار کشیدن و درس نخواندن گولی. درباره ی آینده ی برادرش. درباره ی خانه خریدن مان. مادر شوهرم آشکارا خوشحال است که عروس گرفته و در چنین روزی عروسش پیشش است و برایش چای می ریزد. مادر شوهرم قدر زحمت آدم را می داند. تو برایش برابر با تمام عروس های دنیا نیستی. مادر شوهرم خوبی آدم ها به یادش می ماند و هرچه در توانش باشد برای پسرش و عروسش می کند.
وقتی برای کسی زحمت می کشی که فامیلت است و قدر زحمتت را می داند و به خاطر اینکه پررو نشوی محاسنت را نادیده نمی گیرد و معایبت را بزرگ نمی کند... می فهمی که خانه بهتر از هرجایی است...
ظرف می شویم و به صدای گنجشک ها گوش می کنم و روز ولنگارانه ام را به فکر کردن می گذرانم...
خیلی وقت است یادم رفته بود آدمم و زندگی می تواند چیزی باشد غیر از صبح از خانه بیرون زدن و سـ.گدو زدن تا شب و با اعصاب کرخت به خانه برگشتن و افتادن و خوابیدن تا یک صبح دیگر...
زندگی می تواند پرستاری از زنی بیمار باشد و گوش دادن به صدای سرخوش گنجشک ها کنار فنجان چای عصرانه ات.
پ.ن: از کارم بیرون آمده ام. گفته بودم حقوقم را بالا ببرد. و سر چند و چونش به توافق نرسیدیم و صاحب کارم فکر کرد من بهش احتیاج دارم و کوتاه می آیم... از طرفی من هم به حدی رسیده ام که حتی همین حالا هم دست و پاشکسته بتوانم برای خودم کار کنم و نهایتاً شش ماه دیگر دستیار خواهم بود، بنابراین با توجه به اینکه می دانستم این اوست که به من به عنوان دستیار ماهر احتیاج دارد کوتاه نیامدم و... خلاصه هنوز فکر می کند من برمی گردم ولی... من برنامه های دیگری برای خودم دارم. تا ببینیم.
پ.ن2: در شکاف میان صخره های بلند و خاکستری، آن پایین، جویبار باریک با زمزمه ی ملایمش هنوز جاریست.
از پل که می گذری یک لحظه بایست...
پایین را نگاه کن...
آنجا چیزهاییست که مدت ها پیش فراموش کرده بودی...

دوشنبه، خرداد ۰۱، ۱۳۹۱

255: مرگ جهان از مترو آغاز خواهد شد

+ نوشته شده در دوشنبه یکم خرداد 1391 ساعت 1:29 شماره پست: 308
1.    توي مترو دعوا شد. مردها عين گوساله‌اي كه در طويله‌اش را اشتباه گرفته باشد (كه عمراً حتي هيچ گوساله يا مرغ يا خروسي در لانه‌اش را اشتباه بگيرد) آمده بودند قاطي زن‌ها.
من هندزفري توش گوشم بود و اخم‌هايم توي هم كه چرا اينهمه مرد توي واگن زن‌ها هست (دقت كنيد: اينهمه! نه دو-سه تا و يا حتي ده بيست تا). انگار واگن خانم‌ها را كاملاً اشغال كرده بودند و حتي نيمكت‌ها را هم گوش تا گوش پر كرده بودند آنهم در حالي كه واگن آقايان كمابيش جا برايشان داشت. بعد هي مي‌ديدم سرها به يك سمتي بر مي‌گردد و همه به جايي در پشت سر من نگاه مي‌كنند. هندزفري را درآوردم و ديدم يك دختره‌اي با يك سربازي دعوايش شده و دهان به دهانش گذاشته و آي اين بگو و آن بگو. كم‌كم كار بالا گرفت و يارو درآمد كه: حيف كه من توبه كردم وگرنه فلان و چنانت مي‌كردم. خفـ.ه شو وگرنه مي‌زنم توي دهنت... و از دختره كه: گـ.ه خوردي. مادر نزاييده... كه يكهو صداي سومي قاطي دعوا شد و بنا كرد هوار زدن كه: صداتو روي زن مردم مي‌بري بالا؟ تو اصلاً توي اين واگن چه گـ.هي مي‌خوري مرتـ.يكه؟ حالا حاليت مي‌كنم...
و همين‌جا بود كه قطار به ايستگاهي كه من پياده مي‌شدم رسيد و در حالي كه به زحمت از بين مردم خارج مي‌شدم، ديدم كه مرد سومي در قطار را باز نگه داشته و توي سالن انتظار مترو فرياد مي‌زند: محمدي! محمدي!... (و انگار خطابش با شخصي از انتظامات بود)
همين‌طور كه توي راهرو به سمت پله‌هاي برقي مي‌رفتم دنبال گوشي هندزفري‌ام كه توي هوا ولو بود گشتم و وقتي خواستم دوباره توي گوشم بگذارمش ديدم كه سري پلاستيكي آن را توي دعواي مترو گم كرده‌ام.
هر روز صبح...
هر روز صبح تمام روزهاي معمولي...
بي‌اغراق هر روز صبح تمام روزهاي بسيار معمولي كاري‌ام... دقيقاً با چنين فضاي خونين و مالين فكري‌اي وارد محيط كارم مي‌شوم و روز خوبم را آغاز مي‌كنم به اميد خدا.

2.    سوال:

-    آيا مردم دوازده سال پيش تفريحات سالم زيادتري داشتند و همين باعث مي‌شد كه وقتي كسي توي خودروي عمومي يا تاكسي كنارشان مي‌نشست و داشت چيزي توي دفتر يادداشتش مي‌نوشت، اين‌ها سرشان را با سرك كشيدن توي دفتر و دستك او گرم نكنند؟

-    آيا امروزه اين كار (نوشتن در كاغذ به صورت دستنويس) احمقانه به نظر مي‌رسد و مثلاً كاري مثل تايپ متون در نوت گوشي يا تبلت، طبعاً منطقي‌تر است؟


-    آيا اتوبوس و ميني‌بوس به دليل ساختار و فضاسازي دروني و نحوه چيدمان مسافرين، نسبت به مترو كه همه بالاي سرت ايستاده‌اند، امكان فضولي كمتري را مهيا مي‌كرد؟ (نهايتاً يك نفر كنارت و يك نفر ايستاده كنار صندلي‌ات داشتي)

-    آيا من تغيير كرده‌ام و بي‌اعتماد به نفس و ملاحظه‌كار و خجالتي شده‌ام و مدام احساس حماقت مي‌كنم؟
مسأله اين است كه وقتي بيست ساله بودم به راحتي توي مسيرها مي‌نوشتم. حتي يادم هست ايستاده توي اتوبوس در حالي كه به اين سو و آن سو پرتاب مي‌شدم توي سالنامه‌ي كوچكم سوژه‌هاي داستاني را كه همانجا شكار كرده‌بودم يادداشت مي‌كردم. اصلاً قرار بود يك سري داستان به نام «اتوبوسيه» بنويسم كه تمام‌شان در اتوبوس اتفاق مي‌افتند...
اما حالا كه سي و دو ساله‌ام هر وقت پنج دقيقه زمان پيدا مي‌كنم و مي‌گردم دفتر يادداشتم را از زير خروارها آشغال توي كوله‌ام پيدا مي‌كنم و قلم را روي كاغذ مي‌گذارم، سنگيني نگاه پهلو دستي‌ها را روي نوشته‌هايم احساس مي‌كنم و خودم را از نگاه آن‌ها مي‌بينم: يك احمقِ تاريخ مصرف گذشته‌ي دهه‌ي پنجاهي ايده‌آليست كه هنوز خيال مي‌كند ژست نويسنده‌ها را گرفتن نشانه‌ي روشنفكري و كلاس است و از همين روست كه بينوا نشسته و توي اين هاگير واگير دارد زور مي‌زند كه چند كلمه بنويسد و حتي دستش را هم روي نوشته‌هايش حائل مي‌كند كه انگار دارد اسناد محرمانه حكـومتي را با كدهاي رمز مي‌نويسد و مبادا كه كسي ببيند.
به اين احمق دهه‌ي 50ي ايده‌آليست مي‌گويم: بدبخت فكر كردي هنوز نويسندگي هنره؟ چي به نويسنده‌ها مي‌دن؟ پول توشه؟ كلاس توشه؟ يكي از اون آدمايي كه توي دانشگاه دنبال كو.نت ميفتادن و مجيزت رو مي‌گفتن حالا ميان يه قرون بذارن كف مشتت يا بپرسن خرت به چند من؟ اونا كجان تو كجا؟ پاشو جمع كن خودتو. اگه هم خيلي اصرار داري كه اين ايده‌هاي طلاييت رو بنويسي، چهار كلمه تايپ كن توي نوت مبايلت كه توجه كسي رو هم جلب نكنه. بعد شب برو تايپش كن بذارش روي همون وبلاگ كوفتيت تا كِرمِت بخوابه... اين روزا نويسندگي «افتخار» نداره، «شرمندگي» داره آبجي!!!

3.    رفته بودم يك بسته‌ي سه تايي جدول تاريخ گذشته براي ساعت‌هاي بيكاري توي سالن گرفته بودم. چون كه طبعاً توي آن محيط با آن صداي بلند موزيك دمبل کسک و وراجي و فضولي زنـ.يكه‌ها و عبور و مرور بي‌وقت مشتري و گسستگي مداوم ذهن، نمي‌شود تمركز كرد و نيچه خواند. (امتحان كرده‌ام كه مي‌گويم ها! ديروز كتاب «زايش تراژدي» را برده بودم كه بخوانم. خودم را كشتم تا توانستم يازده صفحه‌اش را بخوانم. مگر مي‌گذارند؟ مي‌آيند عين بادي‌گارد مي‌نشينند يمين و يسار آدم. بعد هي به نوبت مي‌پرسند كه كتابش خوب است و درباره‌ي چي است و به چه دردي مي‌خورد و از كيست و داستانش چيست و...بعد فكر كن كه يك «يوستين گوردر» مي‌خواهد كه جلد دوم «دنياي سوفي» را به زبان ساده‌ي آرايشگر-بفهم، براي اين‌ها بنويسد.)
القصه جدول‌هاي تاريخ گذشته به ترتيب مال سال‌هاي 77 و 85 و 91 بودند. از جدول سال 77 شروع كردم و وقتي حوصله‌ام سر رفت به جدول سال 85 پناه بردم و از آن هم كه كلافه شدم برگشتم به سال 91 خودمان. مقايسه‌ي اين سه مجله‌ي جدول چيزهاي جالبي را در مورد آدم‌هاي اين سه دهه برايم روشن كرد:

آدم‌هاي دهه‌ي 70:

تمايل شديدي به نمك ريختن و مزه‌پراني داشتند و جك‌هاي‌شان خيلي خنك و بي‌مزه بود. دوست داشتند همه را پند و اندرز بدهند و نكات حكيمانه بياموزانند. همچنين دوست داشتند ظاهر چيزها را پيچيده و عجيب و غريب بسازند (مثلاً جدول‌هايي با اشكال عجيب و غريب و فضايي طرح مي‌كردند. دقيقاً به همان سبكي كه ماشين‌آلات و لوازم منزل را طراحي مي‌كردند: بدون در نظر گرفتن نهايت سادگي و كاربري.). و ديگر اينكه آدم‌هاي دهه‌ي 70 بسيار كتاب‌خوانده و اديب بودند!(چونكه اكثر سوالات اين جدول‌ها به نام نويسنده‌ها و نام كتاب‌هاي‌شان و پايتخت كشورها و وقايع سيا.سي و اجتماعي آن دوران برمي‌گردد، انگار كه تعريف «اطلاعات عمومي» در آن دوران، تمام ادبيات و هنر علوم سيا.سي و اجتماعي را در برمي‌گرفته.) و آنقدر سطح توقع از انسان دهه‌ي 70ي بالا بوده كه حتي در انتهاي مجلات، يك «راهنما» هم براي اين زبان‌بسته تعبيه نشده بود كه در صورت ندانستن به آن مراجعه كند.

آدم‌هاي دهه‌ي 80:

كم‌كم توقع آن سطح وسيع اطلاعات عمومي از يك انسان شهري، پايين‌تر آمد. راهنما در صفحات آخر جدول درج شد و «بعضي» كلمات خيلي پيچيده و بلااستفاده و مهجور توضيح داده شد. اشكال ظاهري جدول‌ها ساده‌تر و هندسي‌تر شد و تمايل به جدول‌هاي متقاطع مربع شكل بيشتر شد. جك‌ها و معماهاي لوس و پندهاي حكيمانه محدودتر شد.

آدم‌هاي دهه‌ي 90:

اطلاعات عمومي از حوزه‌ي ادبيات و هنر، به سمت سينما (و آنهم سينماي گيشه و نه سينماي هنري و فخيم) سوق پيدا كرد. در صفحات آخر اين مجلات، يك راهنماي پر و پيمان وسيع كه در آن «بيشتر» كلمات جدول آورده شده، درج شد. بيشتر جدول‌ها به شكل «شرح در متن» (سوال نهايتاً دو كلمه‌اي كه يك معادل لغوي مي‌طلبد، و نه يك مفهوم.) درآمد. بساط شوخي و نصيحت و حكمت كلاً برچيده شد چون كه كسي ديگر حوصله‌ي اين‌ها را نداشت.
ساده‌تر بگويم:‌ از انسان دهه‌ي 90، توقع هيچ نوع «دانسته‌اي» نمي‌رود. انسان دهه‌ي نود «مي‌تواند» نهايتاً چند تا فيلم گيشه‌اي را ديده‌باشد. «نام» چند تا كتاب خيلي خيلي تابلو و مشهور را شنيده باشد. معني و معادل لغوي «بعضي» لغات بسيار دستمالي شده و روزمره را بداند. و اگر هم ندانست، هيچ اشكالي ندارد! توي راهنماي آخر مجله تمام جواب‌ها آورده شده.
انسان دهه‌ي 90، يك بي‌سواد كتاب نخوانده‌ي مغز يخيده‌ي يُبس است كه هميشه اينطوري به نظر مي‌رسد        :|
بخش ترسناك اين ماجرا اينجاست كه انگار شعله‌ي شعور انسان، دهه به دهه بي‌فروغ‌تر و كوتاه‌تر و خاموش‌تر و جمع‌تر مي‌شود تا عاقبت...پِت... خاموش شود و تاريكي حيوانيت جهان‌مان را فرا بگيرد.
هميشه به اينجاي ماجرا كه مي‌رسم يادم مي‌آيد چرا بعضي از اين فيلم‌هاي ترسناك را اينقدر دوست دارم:
چون كه اين فيلم‌ها از همين حالا دارند آژير پايان شعور انساني و مرگ عقلانيت و تاريكي جهان را مي‌كشند. فيلم‌هايي كه در آن‌ها نوع انسان به وسيله‌ي يك ويروس مهلك تبديل به يك زامـ.بي بيشـ.عور و وحشي مي‌شود كه هر موجود زنده را صرفاً «غذا» مي‌بيند.

من فيلم‌هاي ترسناك را دوست دارم.

من فلسفه را دوست دارم.

من انسان دهه‌ي 70ي را دوست داشتم...

شنبه، اردیبهشت ۲۳، ۱۳۹۱

254: قانون ماهي قرمز

+ نوشته شده در شنبه بیست و سوم اردیبهشت 1391 ساعت 21:47 شماره پست: 307

من از اين ماهي قرمز عيد كه هنوز نمرده و مانده كه انشاءالله عيد سال آينده را ببيند متنفرم (قبلاً نگفته بودم كه از ماهي‌هاي قرمز و اصولاً هرجور ماهي و آبزي‌اي متنفرم؟ حالا مي‌گويم.) و با اين‌حال ساعت هشت شب كه خسته و وامانده از راه مي‌رسم و زانوهايم از خستگي ضعف مي‌رود و كسي خانه نيست و من همينطوري كه هاج و واج وسط خانه ايستاده‌ام و دارم فكر مي‌كنم كه حالم بد است و بايد كاري بكنم... و دقيقاً همان لحظه كه به فكرم مي‌رسد الان قهوه_لازم‌ام... يكهو چشمم مي‌خورد توي چشم اين تخـ.م جن ماهي قرمز دهان گشاد چشم‌دريـ.ده‌ي عيد كه دارد از گرسنگي خودش را به ديواره‌ي تُنگ شيشه‌ايش مي كوبد... آنوقت به خودم مي‌گويم: اين غذا مي‌خواد... و مي‌گردم برايش يك تكه نان پيدا مي‌كنم كه به اندازه كافي نرم باشد و جوش شيرين‌اش كم باشد و ريزريزش مي‌كنم و برايش مي‌ريزم...
دقت كنيد: من از اين ماهي بي‌صاحب‌مانده بيزارم، با اين‌حال نمي‌گذارم گرسنه بماند، چون حق مسلم هر ماهي قرمز است كه وقتي مي‌خري و مي‌آوري و توي تُنگ (به ضم ت) به اين تَنگي (به فتح ت) مي‌اندازيش گرسنه نگذاريش.
اين يكي از قوانين مهم زندگي من است. به گمانم ترجمه‌ي ساده‌اش به زبان شما بشود: مسئوليت‌پذيري در مقابل اعمال.
بعدش چون كه من به قانون ماهي قرمز پايبندم (و بيشتر شماها نيستيد) در نتيجه:
1.    من هيچوقت بچه‌دار نمي‌شوم.
2.    من عاقبت خودكـ.شي خواهم كرد.
ربطش را خودتان پيدا كنيد. همه‌چيز را كه آدم نبايد براي‌تان توضيح بدهد.
گولي هر روز از اواسط راه برگشتن به خانه، مي‌آيد دنبالم و مي‌رساندم خانه. گاهي هم چون كه خجالت مي‌كشد هر روز بيايد خانه‌مان، مي‌رويم نيم ساعت توي پارك نزديك خانه‌مان مي‌نشينيم (از اين لحاظ هيچ فرقي با دوران دوستي نمي‌كند. ما گول خورديم. شما الكي به اين اميدهاي واهي ازدواج نكنيد كه دوران پارك و كوچه خيابان تمام مي‌شود و سر و سامان مي‌گيريد.).  مردم اينجور وقت‌ها با هم چه مي‌گويند؟ گل مي‌گويند و گل مي‌شنوند؟ لاو مي‌تركانند؟ لطيفه تعريف مي‌كنند و نخودي روي شانه‌هاي هم مي‌خندند؟ پس كو؟ ما چرا فقط درباره‌ي پول حرف مي‌زنيم؟ ما چرا حال‌مان دارد از اين زندگي دو نفره كه به تلخي زندگي يك نفره و سه نفره است به هم مي‌خورد؟
آدم تنهاست: وقتي كه تنهاست. وقتي ازدواج كرده. وقتي بچه‌دار شده. وقتي مي‌ميرد...
قسم به لوستر وقتي نور مي‌افشاند/ و لامپ كم‌مصرف وقتي مي‌سوزد و خاموش مي‌شود/ كه انسان تنهاست./ اگر كه بدانيد.
مي‌رويم از دكه‌ي جلوي مترو، روزنامه همشهري مي‌گيريم و مي‌نشينيم به خواندن آگهي‌ها: استخدام... اثاثيه‌ي منزل... آپارتمان فروشي 50-45 متري حوالي شرق...
-    اين زنـ.يكه حقوق منو بالا نمي‌بره. خيالش تخته از من. از بس سر به زير و بي‌دردسر كاراش رو راه انداختم و نذاشتم آب توي دلش تكون بخوره، يادش رفته كه هشت ماه مي‌گذره و قيمت همه چي چند برابر شده و با اين پولا ديگه نمي‌شه هيچ گـ.هي توي اين شهر خورد. بايد يه كم تنش رو بلرزونم. بايد اولش يه جاي ديگه پيدا كنم، بعدش با اطمينان جلوش وايسم بگم يا حقوقمو ببر بالا، يا مي‌رم.
-    پول ديگه حتي از عابربانك به كف دست آدمم نمي‌رسه، قبلش دود مي‌شه مي‌ره هوا. پنجاه تومن پنجاه تومن ور ميدارم و معلوم نيست چي ميشه.
-    آخخخخخخخخخخخخ... بدم مياد ازين زندگي. از اين نداري و بي‌پولي كه هر گـ.هي مي‌خواي بخوري با سر مي‌ري توي ديوار و بر مي‌گردي سرجات. مثل چيز مي‌مونه... اين چيه... نگا... مثل يه كفش ساق بلند تنگ... توي گرماي تابستون... نفس آدمو بند مياره... مي‌دوني چي مي‌گم؟
-    آره... امروز سرتون شلوغ بود؟ اين جاي چيه روي پيشونيت؟
-    مث سـ.گ خسته‌ام. اين رد عينك و ماسك كراتينه. وقتي كراتين مي‌كنيم بايد عينك و ماسك قوي بزنيم. سرطان زاست. يه فيش براي يارو زدم 800 تومن. فكر كن تمام كارو من كردم... اون پولشو گرفت.
«نداري»، يك بوت ساق بلند بندي است در گرماي مرداد ماه.
«نداري»، رد عينك كراتين است بر پيشاني.
«نداري»، يك قطار مترو است كه نيم ساعت تأخير دارد و با اين‌حال تو باز هم متنظرش خواهي ماند.
«نداري»، 350 هزار تومان حقوق است و صبح تا شب جان كندن و قسط سرماه و ليست بلند بالاي احتياجات.
«نداري»، كادوي تولد و عيد و ولنتاين و روز زن و روز مرد و عيد مبعث و عيد غدير و عيد قربان و سالگرد ازدواج است و دلخوري از «ندارم».
«نداري»، كلاس‌هاي نرفته‌ي زبان و بدنسازي و دكتر پوست و دكتر زنان و دكتر غدد است.
«نداري»، اسكرين سيور كامپيوتر است كه ديوارهاي آجري مي‌سازد تا بينهايت هركجا كه چشم كار مي‌كند.
«نداري»، غول مرحله‌ي آخر بازي DOOM است.
«نداري»، تُنگ شيشه‌اي ماهي قرمز عيد است، كه دنيا را از پس آن كج و كوج و رنگارنگ و دست نايافتني مي‌بيني. دنيايي كه «دنياي ديگران» است، نه دنياي تو.

پ.ن: زياد به مغزتان فشار نياوريد. ربطش به اين است كه:
1. بچه‌دار شدن يعني يك بچه‌ماهي قرمز عيد را توي تُنگ كوچك شيشه‌اي «زندگي» انداختن. تنگ شيشه‌اي كوچكي كه از پشتش زندگي آزادانه‌ي ديگران را به شكل كج‌و معوج تماشا كند و دستش به هيچ‌كجا بند نباشد.
2. هيچ ماهي قرمز عيدي نمي‌تواند به دنيا آمدنش را و تُنگ شيشه‌ايش را انتخاب كند... اما حق مسلم اوست كه زمان دقيق مرگش را خودش انتخاب كند.

یکشنبه، اردیبهشت ۱۷، ۱۳۹۱

253: غول چراغ جادوي 3 و بولاني

+ نوشته شده در یکشنبه هفدهم اردیبهشت 1391 ساعت 2:15 شماره پست: 306

روزنامه‌ها را از دور بسته‌ي تره‌ باز كردم و تره‌ها را پخش كردم كف سيني... كه چشمم به مصاحبه‌ي چاپ شده در روزنامه و عكس سيد افتاد:
-    گولم ببين مَموت گُلي چي گفته! گفته: انقـ.لاب منو دوباره متولد كرد!
-    زكي! اين از اولش هم اين مدلي بود.
-    اين روزا ديگه هيچي از هيشكي بعيد نيست.
اگر ابي همين ديروز كه با بچه‌ها توي خانه‌اش جمع بوديم به گولي نگفته بود كه سيد تازگي براي بار دوم افتاده بيمارستان و حالش خوب نيست و حقوق مادي و معنوي آثارش را داده به يك پسره‌اي... خيال نمي‌كردم كه تاريخ اين مصاحبه مال همين روزهاست. اما بعدتر، سر نوشتن همين يادداشت، (وقتي كه شك كردم كه انقـ.لاب در واقع «چشم‌هاي مموت گلي  را به روي حقيقت باز كرده» يا «او را به شناخت تازه‌اي از خود رسانده» يا «او را به سوي راه راست هدايت كرده») و چون كه كِرمِ مستند و دقيق نوشتن دارم، مجبور شدم درست وسط پاراگراف اول همين متن، بروم توي اينترنت سرچ كنم تا جديدترين مصاحبه‌ي سيد را پيدا كنم (كه نكردم و بيخود هم نبود! چونكه بعداً خواهيم ديد كه مصاحبه اصلاً جديد نبود!) و بعدش  حتي آنقدر رواني شدم كه پاشدم رفتم سروقت سطل آشغال و شروع كردم بين آشغال‌هاي بوگندو و كثيف و خيس آن تكه روزنامه‌ي پيچيده دور آشغال سبزي‌ها را جستجو كردن و وقتي روزنامه‌ي مچاله را پيدا كردم و سرم را فاتحانه بالا آوردم چشم‌هايم خورد توي چشم‌هاي گرد شده‌ي مامان كه داشت ظرف مي‌شست. طفلكي بچه‌اش کسخل شد رفت!
بالاي صفحه‌ي روزنامه دنبال نام روزنامه و نشانه‌هاي ديگري مي‌گشتم كه با همان كلمات توي اينترنت سرچ كنم و آدرس منبع مجازي خبر را برايتان بگذارم كه... چشمم افتاد به تاريخ مصاحبه: 14/09/89 !!!
يك‌جوري شدم. دلم گرفت. اين بابا يك سال و نيم پيش اين مصاحبه را انجام داده و همانطور كه در عكس مي‌بينيد آن موقع كاملاً سالم و سرحال و قبراق بوده. اما حالا احتمالاً توي بيمارستان افتاده و دارد آخرين روزهاي زندگي سخت و عجيب و غريبش را مي‌گذراند. حالا هرچي. هر كي. دلم برايش سوخت. چونكه من شوهرم را اولين بار سال 80 سر كلاس داستان نويسي همين آدم ديدم. چونكه من از آن روزهايي كه اين آدم تويشان بود، يك عالم خاطره دارم...
وقتي ميثم سر كلاس شلوغ مي‌كرد و آتش مي‌سوزاند و يكهو سيد قاطي كرد و داد كشيد و سطل زباله را چنان شوت كرد كه خورد به ديوار و دومتر به هوا پرتاب شد و همگي لالماني گرفتيم از ترس. بعد هم پالتوي  چرم زرشكي‌اش به گوشه‌ي تخته وايت‌برد گير كرد و سوراخ شد و عصباني‌تر هم شد و پالتو را درآورد و كوبيد كف كلاس و فرياد كشيد... و با اينهمه ميثم از رو نرفت كه نرفت!
آن وقت‌ها تيپ ظاهري غريبي داشت. شبيه درويش‌ها ريش و پشم مي گذاشت و كلاه بافتني سرش مي‌كشيد و رفتارش شبيه نقال‌ها و مرشد‌ها بود و از آن‌طرف كتاني آديداس و پالتوي چرم زرشكي‌اش به پيرمرد‌هاي جلف مي‌زد...
عاشق سبك «سيال ذهن» و «روايت دوم شخص به شكل ديالوگ» بود. چه كارگاه‌هاي داستان‌نويسي هيجان انگيزي داشتيم. به جرأت مي‌گويم كه من سيال ذهن و ديالوگ نويسي را تا حدود زيادي سر كلاس‌هاي اين آدم ياد گرفتم. شيفته‌ي سبك آموزش و كارگاه‌هاي خلاقش بودم. شيفته‌ي روح ديوانه و زنجيري‌اش. مدل لاتي‌ و ولنگارش...
دلم براي خودم تنگ شد نه سيد محمود گلابدره‌اي. براي خود آن روزهايم.
گولم را اولين بار بود كه مي‌ديدم. 20 سالم بود فقط. يك دختر لاغروي عينكي با اعتماد به نفس و پررو. گولم برعكس من، يك پسرك سفيد خيلي مؤدب و مغرور بود كه سرش به كار خودش بود. اولين و آخرين داستاني كه ازش شنيدم يك چيزي توي مايه‌هاي كارهاي صادق هد.ايت بود. يك تعدادي شخصيت «تيپ» مانند داشت كه اصلاً پرداخت نشده بود و فقط مثل يك سري آدمك چسبيده به ميله‌ها باهاشان فوتبال دستي بازي كرده بود.
گوليِ من، آخرش داستان نويس از كار در نيامد، اما داستاني كه نوشته بود يك كمي شبيه داستان‌هاي حسابي به نظر مي‌آمد (به خاطر علاقه‌ي شديدش به هدايت و تأثيرپذيري از كارهاي او)، و همان داستان شد باب آشنايي ما كه من بعد از كلاس، وقت خداحافظي بهش گفتم كه داستانش خيلي خوب بوده و يك سر و گردن از بچه‌هاي كلاس بالاتر بوده و... بعدش دعوتش كردم به جلسات داستان‌نويسي دانشكده‌مان(البته مي‌توانيد مطمئن باشيد كه آن روزها من خيال زدن مخش را نداشتم و خودم دوست پسر داشتم!).
امشب به سرم زده بود يكجور كوكوي تره‌ي افغاني به نام «بولاني» بپزم. دستور پختش را همراه نمونه براي تست كردن، از مامان «يادگار جون» گرفتم. اين «يادگار جون» يك خانم چاق خنگ بسيار پولدار است كه يك مامان باكلاس دارد. بعدش من همينطور كه سر مامان يادگار را مش مي‌كردم، باهاش درباره‌ي آن كوكوي خاصي كه داشت مي‌خورد و اينكه چه‌جور چيزي هست اصلاً، حرف زدم. بعد كه نمونه‌اش را ازش گرفتم و خوردم، در همان گاز اول فهميدم كه اين همان غذاي افغاني است كه وقتي شانزده هفده ساله بودم، مستأجر افغاني‌مان براي‌مان آورده بود يك‌بار. يعني من في‌الواقع مثل هميشه كمي دير به دنيا آمدم وگرنه مارسل پروست مي‌شدم و كتاب «در جستجوي زمان از دست رفته» را بر اساس همين كشف و شهود طعم بولاني و بازگشت به خاطرات هفده سالگي مي‌نوشتم.
روي همين حساب آنقدر ذوق‌زده بودم كه توي راه تره و خمير نان بربري خريدم و آمدم افتادم به سبزي پاك كردن و شستن و خرد كردن و سيب زميني پختن و پياز سرخ كردن كه بيا و ببين. يعني تمام خانه را به گند كشيدم. بعدش هم مثل هميشه به خاطر بوي غذا، خودم سير شدم و فقط يك دانه زوركي خوردم و بقيه را گذاشتم براي بابا كه طبق معمول از خودش پذيرايي كند. چونكه دستپخت مامان اين روزها بدجوري افتضاح شده و من رسماً هر روز سر كار غذايم را با يك نفر عوض مي‌كنم و از شرش خلاص مي‌شوم.
و چنين بود كه غول چراغ جادوي 3*، بار ديگر از صفحه‌ي روزنامه‌اي سر برآورد.


پ.ن: دوست گفت: براي سالروز مرگ حسين منزوي چيزي بنويس... من چيزي از حسين منزوي نمي‌دانم. حسين منزوي براي من اين بيت است كه از سال 80 تا حالا در خاطرم مانده:
 دو چشم داشت، دو سبز-آبي بلاتكليف
كه در دوراهي دريا-چمن مردد بود...
(متن كامل غزل را در «ادامه‌ي مطلب» بخوانيد»)

پ.ن2:

غول چراغ جادوي 1 
غول چراغ جادوي 2 



زن جوان غزلي با رديف " آمد " بود

كه بر صحيفه ي تقدير من مسوّد بود

زني كه مثل غزل هاي عاشقانه ي من

به حسن مطلع و حسن طلب زبانزد بود

مرا زِ قيد زمان و مكان رها مي كرد

اگر چه خود به زمان و مكان مقيّد بود

به جلوه و جذبه در ضيافت غزلم

ميان آمده و رفتگان سرآمد بود

زني كه آمدنش مثل "آ" يِ آمدنش

رهايي نفس از حبس هاي ممتد بود

به جمله ي دل من مسنداليه " آن زن "

و " است " رابطه و " باشكوه " مسند بود

زن جوان نه همين فرصت جواني من

كه از جواني من رخصت مجدّد بود

ميان جامه ي عرياني از تكلّف خود

خلوص منتزع و خلسه ي مجرّد بود

دو چشم داشت _ دو " سبزآبي " بلاتكليف _

كه بر دوراهي " دريا چمن " مردّد بود

به خنده گفت : ولي هيچ خوب مطلق نيست !

زني كه آمدنش خوب و رفتنش بد بود


حسين منزوي