دوشنبه، خرداد ۰۸، ۱۳۹۱

256: ایستادم... نگاه کردم...


+ نوشته شده در دوشنبه هشتم خرداد 1391 ساعت 16:25 شماره پست: 309

1.    روی مبل سه نفره ی خانه ی مادرش دراز کشیده ام. چونکه بعد از سه چهارروز مهمان بودن، آدم دیگر صاحبخانه می شود!
ساعت یازده شب است و من خسته ام از پرستاری روزانه از بیمار (مادرش که عمل آب مروارید چشم انجام داده) و غذا پختن و بشور بساب... و کمرم درد می کند و می خواهم بخوابم. اما پدرش اتاق را اشغال کرده چون با کامپیوتر کار دارد. و تمام این ها باعث می شود که من دیگر پسرخاله بشوم و همانجا روی مبل توی پذیرایی دراز بکشم. گولی می آید روی لبه ی مبل می نشیند و یکوری لم می دهد روی شکم من. دستم را کنار گردنش می کشم و با انگشتانم مسیر شانه اش را تا روی سینه اش دنبال می کنم. دوباره همان مسیر را برمی گردم بالا و سعی می کنم به یاد بیاورم که در طراحی حجم ها «ریتم خطوط» را چطور با فشار قلم در گودی ها و سایه ها و سبک گرفتن و سریع گذراندن آن در برجستگی ها و نورها حفظ می کردیم. انگشتانم را قلم تصور می کنم و چند بار برجستگی استخوان شانه اش را تا سینه مرور می کنم. مثل نابینایی که با نوک انگشتانش جهان را می چشد.
توجه اش جلب می شود.
-    داری به چی فکر می کنی؟
-    به این فکر می کنم که نقاشیت کنم.
-    آره. دوباره شروع کن.
توی فکر می روم. فقط کافی است صبح تا شب سر کار نباشم و کمی توی خانه بنشینم...
کارمندی و کارگری رویاهای آدم را سقط می کند.
2.    غذا درست می کنم. معمولاً این کار را نمی کنم، ولی هر وقت هم می کنم خوب از آب در می آید. سر کار بروم عین سـ.گ کار می کنم. توی خانه بنشینم هم عین سـ.گ کارِ خانه می کنم. اصولاً من آدمی هستم که هرجا باشم کم کاری نمی کنم و از کار نمی دزدم.
لیاقت می خواهد... قدر زحمتت را بدانند و به برتری هایت احترام بگذارند... این اطراف یک رسمی هست که می گوید: از کسی تعریف و تمجید و تشکر نکن، پررو می شود! و روی همین حساب است که بین گـ.ه و گوشت کوبیده فرق نمی گذارند و تو برایشان فرقی با آدمهای زیر کار دررو و کم هوش نمی کنی. کارگر هرچی ارزان تر، بهتر.
پدر شوهرم یکجور خوبی «می فهمد». رابطه ی ظالمانه ی کارگر و کارفرما را. قانون سرما.یه داری را. رمز و رازها و کلیدهای شغل آزاد را.
می گوید: نه برو، نه زنگ بزن. زنگم زد بگو یه جا دیگه کار بهتر پیدا کردم با دوبرابر این حقوقی که تو بهم می دادی. یا یه کاری رو نکن، یا تموم و کمال بکن. اصلاً برو ازش شکایت کن وزارت کار و بیمه، تا قرون آخر حقتو ازش بگیر. حتی اگه کم باشه. حتی اگه بی ارزش باشه. بگو این سری بدون قرارداد قانونی طبق وزارت کار برنمی گردی... اصلاً برنگرد. ولش کن. برگردی هم دوماه دیگه که کارش رو باهات راه انداخت و سر ماه رمضون شد میگه هررررررررررری.
3.    ظرف می شویم. مادرشوهرم دارد با تلفن صحبت می کند. شوهرش و پسرش صبح تا شب سرکارند و آن یکی پسرش هم دانشجوی ارشد شهرستان است و نیست، و همین است که من هم که نباشم این صبح تا شب تنهاست. برای همین کارش شده حرف زدن با تلفن. فامیل و دوست و همسایه. شهرستان. خارج از کشور.
هی می گویم خبر مرگم امشب دیگر بروم. مریض داری بس است. دیگر خودش می داند... باز می گویم من بروم کی هست از این نگهداری کند؟ همه که سر کارند. تنهاست و هی پا میشود توی خانه راه می رود و کار می کند. کاش لااقل دختر داشت. اگر فقط یک زمان توی زندگیم هوس خواهر شوهر کرده باشم، دقیقاً همین لحظه است!
صدایش را از توی پذیرایی، همانجا که جایش پهن است و خوابیده می شنوم که با هرکس صحبت می کند یادی هم از زحمات بی شائبه ی من می کند و می گوید که عروسم هست و من دیگر دختر دارم و صبح تا شب دارد برایم زحمت می کشد... که البته اینطور نیست و من کجا و عروس های قدیم کجا که مادرشوهر زمینگیر را جمع و جور می کردند؟
می گوید: ببخشید عزیزم. می دونم کسی که سرکار میره حوصله ی کار خونه رو نداره. توی خونه بشینه حوصله اش سر میره...
-    اتفاقاً کسی که سر کار میره عاشق کار خونه است! چونکه من دقیقاً همینقدر که اینجا کار بدنی میکنم، سرکارم کار میکنم و اینور اونور میدوئم، فقط هر روز یه انرژی و اعصاب مضاعف هم باید روی رفت و آمد و ترافیک و دعوای مترو و اتوبوس و بوی گند مردم و آلودگی هوا بذارم. روزی سه چهار ساعت فقط توی راهم. توی خونه که هستم اعصابم آرامش داره و مجبور نیستم با مردم دهن به دهن بذارم.
دارم ظرف می شویم. انگشتانم را زیر خنکی آب می گیرم. صدای گنجشک ها پشت پنجره ی آشپزخانه می آید. برای مادر شوهرم چای می برم و ازم تشکر می کند. می نشینم کنارش و برایش میوه پوست میکنم و ازم تشکر می کند. باهاش حرف می زنم. درباره ی مسائل کارم. درباره ی سیگار کشیدن و درس نخواندن گولی. درباره ی آینده ی برادرش. درباره ی خانه خریدن مان. مادر شوهرم آشکارا خوشحال است که عروس گرفته و در چنین روزی عروسش پیشش است و برایش چای می ریزد. مادر شوهرم قدر زحمت آدم را می داند. تو برایش برابر با تمام عروس های دنیا نیستی. مادر شوهرم خوبی آدم ها به یادش می ماند و هرچه در توانش باشد برای پسرش و عروسش می کند.
وقتی برای کسی زحمت می کشی که فامیلت است و قدر زحمتت را می داند و به خاطر اینکه پررو نشوی محاسنت را نادیده نمی گیرد و معایبت را بزرگ نمی کند... می فهمی که خانه بهتر از هرجایی است...
ظرف می شویم و به صدای گنجشک ها گوش می کنم و روز ولنگارانه ام را به فکر کردن می گذرانم...
خیلی وقت است یادم رفته بود آدمم و زندگی می تواند چیزی باشد غیر از صبح از خانه بیرون زدن و سـ.گدو زدن تا شب و با اعصاب کرخت به خانه برگشتن و افتادن و خوابیدن تا یک صبح دیگر...
زندگی می تواند پرستاری از زنی بیمار باشد و گوش دادن به صدای سرخوش گنجشک ها کنار فنجان چای عصرانه ات.
پ.ن: از کارم بیرون آمده ام. گفته بودم حقوقم را بالا ببرد. و سر چند و چونش به توافق نرسیدیم و صاحب کارم فکر کرد من بهش احتیاج دارم و کوتاه می آیم... از طرفی من هم به حدی رسیده ام که حتی همین حالا هم دست و پاشکسته بتوانم برای خودم کار کنم و نهایتاً شش ماه دیگر دستیار خواهم بود، بنابراین با توجه به اینکه می دانستم این اوست که به من به عنوان دستیار ماهر احتیاج دارد کوتاه نیامدم و... خلاصه هنوز فکر می کند من برمی گردم ولی... من برنامه های دیگری برای خودم دارم. تا ببینیم.
پ.ن2: در شکاف میان صخره های بلند و خاکستری، آن پایین، جویبار باریک با زمزمه ی ملایمش هنوز جاریست.
از پل که می گذری یک لحظه بایست...
پایین را نگاه کن...
آنجا چیزهاییست که مدت ها پیش فراموش کرده بودی...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر