+ نوشته شده در یکشنبه هفدهم اردیبهشت 1391 ساعت 2:15 شماره پست: 306
روزنامهها را از دور بستهي تره باز كردم و ترهها را پخش كردم كف سيني... كه چشمم به مصاحبهي چاپ شده در روزنامه و عكس سيد افتاد:
- گولم ببين مَموت گُلي چي گفته! گفته: انقـ.لاب منو دوباره متولد كرد!
- زكي! اين از اولش هم اين مدلي بود.
- اين روزا ديگه هيچي از هيشكي بعيد نيست.
اگر ابي همين ديروز كه با بچهها توي خانهاش جمع بوديم به گولي نگفته بود كه سيد تازگي براي بار دوم افتاده بيمارستان و حالش خوب نيست و حقوق مادي و معنوي آثارش را داده به يك پسرهاي... خيال نميكردم كه تاريخ اين مصاحبه مال همين روزهاست. اما بعدتر، سر نوشتن همين يادداشت، (وقتي كه شك كردم كه انقـ.لاب در واقع «چشمهاي مموت گلي را به روي حقيقت باز كرده» يا «او را به شناخت تازهاي از خود رسانده» يا «او را به سوي راه راست هدايت كرده») و چون كه كِرمِ مستند و دقيق نوشتن دارم، مجبور شدم درست وسط پاراگراف اول همين متن، بروم توي اينترنت سرچ كنم تا جديدترين مصاحبهي سيد را پيدا كنم (كه نكردم و بيخود هم نبود! چونكه بعداً خواهيم ديد كه مصاحبه اصلاً جديد نبود!) و بعدش حتي آنقدر رواني شدم كه پاشدم رفتم سروقت سطل آشغال و شروع كردم بين آشغالهاي بوگندو و كثيف و خيس آن تكه روزنامهي پيچيده دور آشغال سبزيها را جستجو كردن و وقتي روزنامهي مچاله را پيدا كردم و سرم را فاتحانه بالا آوردم چشمهايم خورد توي چشمهاي گرد شدهي مامان كه داشت ظرف ميشست. طفلكي بچهاش کسخل شد رفت!
بالاي صفحهي روزنامه دنبال نام روزنامه و نشانههاي ديگري ميگشتم كه با همان كلمات توي اينترنت سرچ كنم و آدرس منبع مجازي خبر را برايتان بگذارم كه... چشمم افتاد به تاريخ مصاحبه: 14/09/89 !!!
يكجوري شدم. دلم گرفت. اين بابا يك سال و نيم پيش اين مصاحبه را انجام داده و همانطور كه در عكس ميبينيد آن موقع كاملاً سالم و سرحال و قبراق بوده. اما حالا احتمالاً توي بيمارستان افتاده و دارد آخرين روزهاي زندگي سخت و عجيب و غريبش را ميگذراند. حالا هرچي. هر كي. دلم برايش سوخت. چونكه من شوهرم را اولين بار سال 80 سر كلاس داستان نويسي همين آدم ديدم. چونكه من از آن روزهايي كه اين آدم تويشان بود، يك عالم خاطره دارم...
وقتي ميثم سر كلاس شلوغ ميكرد و آتش ميسوزاند و يكهو سيد قاطي كرد و داد كشيد و سطل زباله را چنان شوت كرد كه خورد به ديوار و دومتر به هوا پرتاب شد و همگي لالماني گرفتيم از ترس. بعد هم پالتوي چرم زرشكياش به گوشهي تخته وايتبرد گير كرد و سوراخ شد و عصبانيتر هم شد و پالتو را درآورد و كوبيد كف كلاس و فرياد كشيد... و با اينهمه ميثم از رو نرفت كه نرفت!
آن وقتها تيپ ظاهري غريبي داشت. شبيه درويشها ريش و پشم مي گذاشت و كلاه بافتني سرش ميكشيد و رفتارش شبيه نقالها و مرشدها بود و از آنطرف كتاني آديداس و پالتوي چرم زرشكياش به پيرمردهاي جلف ميزد...
عاشق سبك «سيال ذهن» و «روايت دوم شخص به شكل ديالوگ» بود. چه كارگاههاي داستاننويسي هيجان انگيزي داشتيم. به جرأت ميگويم كه من سيال ذهن و ديالوگ نويسي را تا حدود زيادي سر كلاسهاي اين آدم ياد گرفتم. شيفتهي سبك آموزش و كارگاههاي خلاقش بودم. شيفتهي روح ديوانه و زنجيرياش. مدل لاتي و ولنگارش...
دلم براي خودم تنگ شد نه سيد محمود گلابدرهاي. براي خود آن روزهايم.
گولم را اولين بار بود كه ميديدم. 20 سالم بود فقط. يك دختر لاغروي عينكي با اعتماد به نفس و پررو. گولم برعكس من، يك پسرك سفيد خيلي مؤدب و مغرور بود كه سرش به كار خودش بود. اولين و آخرين داستاني كه ازش شنيدم يك چيزي توي مايههاي كارهاي صادق هد.ايت بود. يك تعدادي شخصيت «تيپ» مانند داشت كه اصلاً پرداخت نشده بود و فقط مثل يك سري آدمك چسبيده به ميلهها باهاشان فوتبال دستي بازي كرده بود.
گوليِ من، آخرش داستان نويس از كار در نيامد، اما داستاني كه نوشته بود يك كمي شبيه داستانهاي حسابي به نظر ميآمد (به خاطر علاقهي شديدش به هدايت و تأثيرپذيري از كارهاي او)، و همان داستان شد باب آشنايي ما كه من بعد از كلاس، وقت خداحافظي بهش گفتم كه داستانش خيلي خوب بوده و يك سر و گردن از بچههاي كلاس بالاتر بوده و... بعدش دعوتش كردم به جلسات داستاننويسي دانشكدهمان(البته ميتوانيد مطمئن باشيد كه آن روزها من خيال زدن مخش را نداشتم و خودم دوست پسر داشتم!).
امشب به سرم زده بود يكجور كوكوي ترهي افغاني به نام «بولاني» بپزم. دستور پختش را همراه نمونه براي تست كردن، از مامان «يادگار جون» گرفتم. اين «يادگار جون» يك خانم چاق خنگ بسيار پولدار است كه يك مامان باكلاس دارد. بعدش من همينطور كه سر مامان يادگار را مش ميكردم، باهاش دربارهي آن كوكوي خاصي كه داشت ميخورد و اينكه چهجور چيزي هست اصلاً، حرف زدم. بعد كه نمونهاش را ازش گرفتم و خوردم، در همان گاز اول فهميدم كه اين همان غذاي افغاني است كه وقتي شانزده هفده ساله بودم، مستأجر افغانيمان برايمان آورده بود يكبار. يعني من فيالواقع مثل هميشه كمي دير به دنيا آمدم وگرنه مارسل پروست ميشدم و كتاب «در جستجوي زمان از دست رفته» را بر اساس همين كشف و شهود طعم بولاني و بازگشت به خاطرات هفده سالگي مينوشتم.
روي همين حساب آنقدر ذوقزده بودم كه توي راه تره و خمير نان بربري خريدم و آمدم افتادم به سبزي پاك كردن و شستن و خرد كردن و سيب زميني پختن و پياز سرخ كردن كه بيا و ببين. يعني تمام خانه را به گند كشيدم. بعدش هم مثل هميشه به خاطر بوي غذا، خودم سير شدم و فقط يك دانه زوركي خوردم و بقيه را گذاشتم براي بابا كه طبق معمول از خودش پذيرايي كند. چونكه دستپخت مامان اين روزها بدجوري افتضاح شده و من رسماً هر روز سر كار غذايم را با يك نفر عوض ميكنم و از شرش خلاص ميشوم.
و چنين بود كه غول چراغ جادوي 3*، بار ديگر از صفحهي روزنامهاي سر برآورد.
پ.ن: دوست گفت: براي سالروز مرگ حسين منزوي چيزي بنويس... من چيزي از حسين منزوي نميدانم. حسين منزوي براي من اين بيت است كه از سال 80 تا حالا در خاطرم مانده:
دو چشم داشت، دو سبز-آبي بلاتكليف
كه در دوراهي دريا-چمن مردد بود...
(متن كامل غزل را در «ادامهي مطلب» بخوانيد»)
پ.ن2:
غول چراغ جادوي 1
غول چراغ جادوي 2
زن جوان غزلي با رديف " آمد " بود
كه بر صحيفه ي تقدير من مسوّد بود
زني كه مثل غزل هاي عاشقانه ي من
به حسن مطلع و حسن طلب زبانزد بود
مرا زِ قيد زمان و مكان رها مي كرد
اگر چه خود به زمان و مكان مقيّد بود
به جلوه و جذبه در ضيافت غزلم
ميان آمده و رفتگان سرآمد بود
زني كه آمدنش مثل "آ" يِ آمدنش
رهايي نفس از حبس هاي ممتد بود
به جمله ي دل من مسنداليه " آن زن "
و " است " رابطه و " باشكوه " مسند بود
زن جوان نه همين فرصت جواني من
كه از جواني من رخصت مجدّد بود
ميان جامه ي عرياني از تكلّف خود
خلوص منتزع و خلسه ي مجرّد بود
دو چشم داشت _ دو " سبزآبي " بلاتكليف _
كه بر دوراهي " دريا چمن " مردّد بود
به خنده گفت : ولي هيچ خوب مطلق نيست !
زني كه آمدنش خوب و رفتنش بد بود
حسين منزوي
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر