دوشنبه، خرداد ۰۱، ۱۳۹۱

255: مرگ جهان از مترو آغاز خواهد شد

+ نوشته شده در دوشنبه یکم خرداد 1391 ساعت 1:29 شماره پست: 308
1.    توي مترو دعوا شد. مردها عين گوساله‌اي كه در طويله‌اش را اشتباه گرفته باشد (كه عمراً حتي هيچ گوساله يا مرغ يا خروسي در لانه‌اش را اشتباه بگيرد) آمده بودند قاطي زن‌ها.
من هندزفري توش گوشم بود و اخم‌هايم توي هم كه چرا اينهمه مرد توي واگن زن‌ها هست (دقت كنيد: اينهمه! نه دو-سه تا و يا حتي ده بيست تا). انگار واگن خانم‌ها را كاملاً اشغال كرده بودند و حتي نيمكت‌ها را هم گوش تا گوش پر كرده بودند آنهم در حالي كه واگن آقايان كمابيش جا برايشان داشت. بعد هي مي‌ديدم سرها به يك سمتي بر مي‌گردد و همه به جايي در پشت سر من نگاه مي‌كنند. هندزفري را درآوردم و ديدم يك دختره‌اي با يك سربازي دعوايش شده و دهان به دهانش گذاشته و آي اين بگو و آن بگو. كم‌كم كار بالا گرفت و يارو درآمد كه: حيف كه من توبه كردم وگرنه فلان و چنانت مي‌كردم. خفـ.ه شو وگرنه مي‌زنم توي دهنت... و از دختره كه: گـ.ه خوردي. مادر نزاييده... كه يكهو صداي سومي قاطي دعوا شد و بنا كرد هوار زدن كه: صداتو روي زن مردم مي‌بري بالا؟ تو اصلاً توي اين واگن چه گـ.هي مي‌خوري مرتـ.يكه؟ حالا حاليت مي‌كنم...
و همين‌جا بود كه قطار به ايستگاهي كه من پياده مي‌شدم رسيد و در حالي كه به زحمت از بين مردم خارج مي‌شدم، ديدم كه مرد سومي در قطار را باز نگه داشته و توي سالن انتظار مترو فرياد مي‌زند: محمدي! محمدي!... (و انگار خطابش با شخصي از انتظامات بود)
همين‌طور كه توي راهرو به سمت پله‌هاي برقي مي‌رفتم دنبال گوشي هندزفري‌ام كه توي هوا ولو بود گشتم و وقتي خواستم دوباره توي گوشم بگذارمش ديدم كه سري پلاستيكي آن را توي دعواي مترو گم كرده‌ام.
هر روز صبح...
هر روز صبح تمام روزهاي معمولي...
بي‌اغراق هر روز صبح تمام روزهاي بسيار معمولي كاري‌ام... دقيقاً با چنين فضاي خونين و مالين فكري‌اي وارد محيط كارم مي‌شوم و روز خوبم را آغاز مي‌كنم به اميد خدا.

2.    سوال:

-    آيا مردم دوازده سال پيش تفريحات سالم زيادتري داشتند و همين باعث مي‌شد كه وقتي كسي توي خودروي عمومي يا تاكسي كنارشان مي‌نشست و داشت چيزي توي دفتر يادداشتش مي‌نوشت، اين‌ها سرشان را با سرك كشيدن توي دفتر و دستك او گرم نكنند؟

-    آيا امروزه اين كار (نوشتن در كاغذ به صورت دستنويس) احمقانه به نظر مي‌رسد و مثلاً كاري مثل تايپ متون در نوت گوشي يا تبلت، طبعاً منطقي‌تر است؟


-    آيا اتوبوس و ميني‌بوس به دليل ساختار و فضاسازي دروني و نحوه چيدمان مسافرين، نسبت به مترو كه همه بالاي سرت ايستاده‌اند، امكان فضولي كمتري را مهيا مي‌كرد؟ (نهايتاً يك نفر كنارت و يك نفر ايستاده كنار صندلي‌ات داشتي)

-    آيا من تغيير كرده‌ام و بي‌اعتماد به نفس و ملاحظه‌كار و خجالتي شده‌ام و مدام احساس حماقت مي‌كنم؟
مسأله اين است كه وقتي بيست ساله بودم به راحتي توي مسيرها مي‌نوشتم. حتي يادم هست ايستاده توي اتوبوس در حالي كه به اين سو و آن سو پرتاب مي‌شدم توي سالنامه‌ي كوچكم سوژه‌هاي داستاني را كه همانجا شكار كرده‌بودم يادداشت مي‌كردم. اصلاً قرار بود يك سري داستان به نام «اتوبوسيه» بنويسم كه تمام‌شان در اتوبوس اتفاق مي‌افتند...
اما حالا كه سي و دو ساله‌ام هر وقت پنج دقيقه زمان پيدا مي‌كنم و مي‌گردم دفتر يادداشتم را از زير خروارها آشغال توي كوله‌ام پيدا مي‌كنم و قلم را روي كاغذ مي‌گذارم، سنگيني نگاه پهلو دستي‌ها را روي نوشته‌هايم احساس مي‌كنم و خودم را از نگاه آن‌ها مي‌بينم: يك احمقِ تاريخ مصرف گذشته‌ي دهه‌ي پنجاهي ايده‌آليست كه هنوز خيال مي‌كند ژست نويسنده‌ها را گرفتن نشانه‌ي روشنفكري و كلاس است و از همين روست كه بينوا نشسته و توي اين هاگير واگير دارد زور مي‌زند كه چند كلمه بنويسد و حتي دستش را هم روي نوشته‌هايش حائل مي‌كند كه انگار دارد اسناد محرمانه حكـومتي را با كدهاي رمز مي‌نويسد و مبادا كه كسي ببيند.
به اين احمق دهه‌ي 50ي ايده‌آليست مي‌گويم: بدبخت فكر كردي هنوز نويسندگي هنره؟ چي به نويسنده‌ها مي‌دن؟ پول توشه؟ كلاس توشه؟ يكي از اون آدمايي كه توي دانشگاه دنبال كو.نت ميفتادن و مجيزت رو مي‌گفتن حالا ميان يه قرون بذارن كف مشتت يا بپرسن خرت به چند من؟ اونا كجان تو كجا؟ پاشو جمع كن خودتو. اگه هم خيلي اصرار داري كه اين ايده‌هاي طلاييت رو بنويسي، چهار كلمه تايپ كن توي نوت مبايلت كه توجه كسي رو هم جلب نكنه. بعد شب برو تايپش كن بذارش روي همون وبلاگ كوفتيت تا كِرمِت بخوابه... اين روزا نويسندگي «افتخار» نداره، «شرمندگي» داره آبجي!!!

3.    رفته بودم يك بسته‌ي سه تايي جدول تاريخ گذشته براي ساعت‌هاي بيكاري توي سالن گرفته بودم. چون كه طبعاً توي آن محيط با آن صداي بلند موزيك دمبل کسک و وراجي و فضولي زنـ.يكه‌ها و عبور و مرور بي‌وقت مشتري و گسستگي مداوم ذهن، نمي‌شود تمركز كرد و نيچه خواند. (امتحان كرده‌ام كه مي‌گويم ها! ديروز كتاب «زايش تراژدي» را برده بودم كه بخوانم. خودم را كشتم تا توانستم يازده صفحه‌اش را بخوانم. مگر مي‌گذارند؟ مي‌آيند عين بادي‌گارد مي‌نشينند يمين و يسار آدم. بعد هي به نوبت مي‌پرسند كه كتابش خوب است و درباره‌ي چي است و به چه دردي مي‌خورد و از كيست و داستانش چيست و...بعد فكر كن كه يك «يوستين گوردر» مي‌خواهد كه جلد دوم «دنياي سوفي» را به زبان ساده‌ي آرايشگر-بفهم، براي اين‌ها بنويسد.)
القصه جدول‌هاي تاريخ گذشته به ترتيب مال سال‌هاي 77 و 85 و 91 بودند. از جدول سال 77 شروع كردم و وقتي حوصله‌ام سر رفت به جدول سال 85 پناه بردم و از آن هم كه كلافه شدم برگشتم به سال 91 خودمان. مقايسه‌ي اين سه مجله‌ي جدول چيزهاي جالبي را در مورد آدم‌هاي اين سه دهه برايم روشن كرد:

آدم‌هاي دهه‌ي 70:

تمايل شديدي به نمك ريختن و مزه‌پراني داشتند و جك‌هاي‌شان خيلي خنك و بي‌مزه بود. دوست داشتند همه را پند و اندرز بدهند و نكات حكيمانه بياموزانند. همچنين دوست داشتند ظاهر چيزها را پيچيده و عجيب و غريب بسازند (مثلاً جدول‌هايي با اشكال عجيب و غريب و فضايي طرح مي‌كردند. دقيقاً به همان سبكي كه ماشين‌آلات و لوازم منزل را طراحي مي‌كردند: بدون در نظر گرفتن نهايت سادگي و كاربري.). و ديگر اينكه آدم‌هاي دهه‌ي 70 بسيار كتاب‌خوانده و اديب بودند!(چونكه اكثر سوالات اين جدول‌ها به نام نويسنده‌ها و نام كتاب‌هاي‌شان و پايتخت كشورها و وقايع سيا.سي و اجتماعي آن دوران برمي‌گردد، انگار كه تعريف «اطلاعات عمومي» در آن دوران، تمام ادبيات و هنر علوم سيا.سي و اجتماعي را در برمي‌گرفته.) و آنقدر سطح توقع از انسان دهه‌ي 70ي بالا بوده كه حتي در انتهاي مجلات، يك «راهنما» هم براي اين زبان‌بسته تعبيه نشده بود كه در صورت ندانستن به آن مراجعه كند.

آدم‌هاي دهه‌ي 80:

كم‌كم توقع آن سطح وسيع اطلاعات عمومي از يك انسان شهري، پايين‌تر آمد. راهنما در صفحات آخر جدول درج شد و «بعضي» كلمات خيلي پيچيده و بلااستفاده و مهجور توضيح داده شد. اشكال ظاهري جدول‌ها ساده‌تر و هندسي‌تر شد و تمايل به جدول‌هاي متقاطع مربع شكل بيشتر شد. جك‌ها و معماهاي لوس و پندهاي حكيمانه محدودتر شد.

آدم‌هاي دهه‌ي 90:

اطلاعات عمومي از حوزه‌ي ادبيات و هنر، به سمت سينما (و آنهم سينماي گيشه و نه سينماي هنري و فخيم) سوق پيدا كرد. در صفحات آخر اين مجلات، يك راهنماي پر و پيمان وسيع كه در آن «بيشتر» كلمات جدول آورده شده، درج شد. بيشتر جدول‌ها به شكل «شرح در متن» (سوال نهايتاً دو كلمه‌اي كه يك معادل لغوي مي‌طلبد، و نه يك مفهوم.) درآمد. بساط شوخي و نصيحت و حكمت كلاً برچيده شد چون كه كسي ديگر حوصله‌ي اين‌ها را نداشت.
ساده‌تر بگويم:‌ از انسان دهه‌ي 90، توقع هيچ نوع «دانسته‌اي» نمي‌رود. انسان دهه‌ي نود «مي‌تواند» نهايتاً چند تا فيلم گيشه‌اي را ديده‌باشد. «نام» چند تا كتاب خيلي خيلي تابلو و مشهور را شنيده باشد. معني و معادل لغوي «بعضي» لغات بسيار دستمالي شده و روزمره را بداند. و اگر هم ندانست، هيچ اشكالي ندارد! توي راهنماي آخر مجله تمام جواب‌ها آورده شده.
انسان دهه‌ي 90، يك بي‌سواد كتاب نخوانده‌ي مغز يخيده‌ي يُبس است كه هميشه اينطوري به نظر مي‌رسد        :|
بخش ترسناك اين ماجرا اينجاست كه انگار شعله‌ي شعور انسان، دهه به دهه بي‌فروغ‌تر و كوتاه‌تر و خاموش‌تر و جمع‌تر مي‌شود تا عاقبت...پِت... خاموش شود و تاريكي حيوانيت جهان‌مان را فرا بگيرد.
هميشه به اينجاي ماجرا كه مي‌رسم يادم مي‌آيد چرا بعضي از اين فيلم‌هاي ترسناك را اينقدر دوست دارم:
چون كه اين فيلم‌ها از همين حالا دارند آژير پايان شعور انساني و مرگ عقلانيت و تاريكي جهان را مي‌كشند. فيلم‌هايي كه در آن‌ها نوع انسان به وسيله‌ي يك ويروس مهلك تبديل به يك زامـ.بي بيشـ.عور و وحشي مي‌شود كه هر موجود زنده را صرفاً «غذا» مي‌بيند.

من فيلم‌هاي ترسناك را دوست دارم.

من فلسفه را دوست دارم.

من انسان دهه‌ي 70ي را دوست داشتم...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر