دوشنبه، مهر ۲۶، ۱۳۹۵

423: هیچ قتلی در بهشت وجود ندارد

دیشب فیلم Child 44 (بچه ٤٤) را دیدم. 
خلاصه داستان را عیناً از گوگل کپی می‌کنم: 
يکی از اعضای بی‌آبروشده‌ی واحد دژبانی شروع به تحقيق درباره‌ی مجموعه‌ای از قتل‌های بی‌رحمانه کودکان در دوران استالينی شوروی سابق می‌کند...
البته منظور خلاصه‌نویس از «واحد دژبانی»، احتمالاً همان پلیس مخفی یا کارمند وزارت  اطلاعات است.
الأن که داشتم نقدهای فیلم را می‌خواندم همه‌شان تقریباً هم‌صدا می‌گفتند که این بابا «اسپینوزا» ریـ.ده به کتاب اصلی و خیلی روی فضای دهشت‌بار کشورهای اروپای شرقی تأکید کرده و اصلاً قصد و نیت داشته و نگاه غرب به شرق همین‌گونه است و این حرف‌ها. نقدها حالم را به هم زد. چیزی که من از فیلم دیدم، این نبود.
اواسط فیلم اینقدر عصبی شده بودم که بلند بلند ده پانزده تا فحش کش‌دار کشیدم به سرتاپای سیستم‌های حکومتی‌ای که در آن انسان اینقدر به کثافت مالیده می‌شود. سیستم‌هایی برای تربیت تبهکار و جانی. جایی که دوست، بهت خیانت می‌کند. معشوقه، از سر ترس به عشق‌ات پاسخ مثبت می‌دهد. همسر، هر شب با لبخند دروغی به تختخواب می‌آید و پلک که روی هم می‌گذاری نمی‌دانی چه بلایی توی خواب ممکن است به سرت بیاورد. آدم معتمد، ناگهان مأمور پلیس مخفی از کار در می‌آید. کارگر ساده‌ی کارخانه، قاتل زنجیره‌ای است. سیستمی که بر اساس دروغ و جاسوسیِ همدیگر و چاپلوسی و پنهان‌کاری و چسباندن همه‌ی عیوب به «بیگانگان» و «دشمن» و بری دانستن «خودی» از همه‌ی بدی‌ها، بنا شده. جایی که بهشت خوانده می‌شود و شعارش این است که: هیچ قتلی در بهشت وجود ندارد (There is no murder in paradise)! بنابراین آمار و ارقام و واقعیت و همه‌جور کثافتکاری‌ای لاپوشانی می‌شود و انکار می‌شود.
اواخر فیلم وقتی در صحنه‌ی تعقیب و گریز توی کارخانه و جنگل، پلیس مخفی به دنبال «دمیدوف» (تام هاردی) است و او به دنبال قاتل، یکهو به خودت می‌آیی و می‌بینی که انگار قانون، سپر دفاع بی‌قانونی و جنایت شده و بزرگترین مانع برای برقراری عدالت، همان مجری قانون است. 44 کودک به فجیع‌ترین صورت، سلاخی می‌شوند و همه‌ی پرونده‌ها تصادف و اتفاق تلقی می‌شود و خانواده‌های داغدار مجبورند اذعان کنند که قضیه فقط یک حادثه بوده است و هیچ قتلی اتفاق نیفتاده است.
چیزی که من از فیلم دیدم، همان چیزی بود که دور و برم هر روز دارد اتفاق می‌افتد و این تا مرز جنون عصبی‌ام کرده بود. چطور اینهمه شباهت می‌تواند وجود داشته باشد؟ چطور تاریخ دارد به این سادگی تکرار می‌شود؟
اواخر فیلم، جایی که طبق الگوی فیلم‌های آمریکایی، حق به حق‌دار می‌رسد، و قهرمان بدبخت، خوشبخت به نتیجه‌ی پاکدلی و حسن‌نیت‌اش می‌رسد، باز هم تمام اتفاقات خوب، درون همان چهارچوب کثیف می‌افتد:
آقای رئیس خوب جدید، باز هم خاستگاه قاتل را، حکومت دیکتاتور و خائن آلمان معرفی می‌کند که در بازداشتگاه‌هایش، روس‌های خوب را به قاتلان روانی تبدیل می‌کند! هیچ شک و شبهه‌ای را هم از سوی قهرمان که حالا دیگر خاستگاه اصلی جنایت را با چشم‌های خودش دیده و تجربه کرده، نمی‌پذیرد. پس قهرمان مجبور است برای ادامه‌ی زندگی، در چهارچوب «بدی متعلق به دشمن است، قبول. اما بگذارید لااقل این جاسوس‌ها و دشمنان امنیت داخلی را دستگیر کنیم و امنیت برای مردم عادی برقرار کنیم» حرکت کند و رضایت دهد به دستگیری و سر و سامان دادن به اینهمه ناامنی، در قبال اینکه کاری به «خاستگاه جنایت» نداشته باشد. از نقش «جامعه‌شناس»، به «مأمور کور و کر قانون» تنزل درجه داده و قناعت می‌کند.
همین‌اش هم اینجا خوب است. نیست؟

دوشنبه، مهر ۱۹، ۱۳۹۵

422: هِلو مای شفته لاو!

ساعت هفت صبح، درِ قوری را می‌اندازد می‌شکند و از خواب می‌پرم. بهش گفته‌ام یک ساعت مرخصی گرفته‌ام که فقط بیشتر بخوابم. لطفاً بلند شدی، در اتاق را ببند و بی‌سر و صدا برو. بین خواب و بیداری کلمۀ «شفته» از ذهن‌ام می‌گذرد و با عصبانیت دوباره تکرار می‌کنم که «در و ببند». عصبانی می‌شوم که الأن سه هفته است این در قوری لعنتی روی اپن آشپزخانه است و می‌خواهد ببرد سر کارش برای قوری‌ای که می‌گوید درش شکسته و... نبرد و نبرد تا آخر امروز که ازش خواسته بودم فقط ساکت باشد تا من یک ساعت بیشتر بخوابم، بزند بشکندش! از شدت عصبانیت، خواب‌های آشفته به سراغم می‌آیند. همان یک ساعت کافی است که یک عالمه دق بخورم و با یک عالمه آدم توی خواب دعوایم بشود. خواب می‌بینم با یک عده جوانک دانشجو (شبیه بچه‌های هنر، تأتر یا یک کوفت دیگر) که همش توی هم می‌لولند هم‌خانه شده‌ام. یعنی یک جایی آن طرف شهر، تقریباً حومه، یک خانه‌ی قراضه کلنگی اجاره کرده‌ام که یک نشیمن دارد و چند اتاق بی در و پیکر دور و برش. شب اول تنها هستم و تازه رسیده‌ام که دانشجوها از راه می‌رسند. مثل خوابگاهی چیزی می‌ماند تقریباً. بعد اینها تا صبح غش غش می‌خندند و سر و صدا می‌کند و صبح هم که بلند می‌شوم لباس بپوشم بروم سر کار، این‌ها وسایل و لباس‌هایم را جابجا کرده‌اند و قاطی مال خودشان کرده‌اند و همین‌طور همه‌جا پر از لباس است و من مال خودم را پیدا نمی‌کنم. به شدت عصبی شده‌ام و دارم بهشان غر می‌زنم. شاید مثل همیشه زیادی غر می‌زنم. نمی‌دانم. شاید لحن‌ام زیادی عصبی است. شاید خیلی بدبخت و پیر و زر زرو به نظر می‌رسم... که مثل همیشه آنی به خودم می‌آیم و می‌بینم سکوت سنگینی بر فضا حاکم شده و نگاه‌های معناداری به هم می‌کنند. انگار که من دارم حرف غیرمنطقی‌ای می‌زنم و دیوانه‌ای کـ.سخلی چیزی هستم که دارم اعتراض می‌کنم. توی این مایه‌ها که «ولش کنید. این حالش خوب نیست.» و این عصبانی‌ترم می‌کند. به خودم می‌گویم: مثل همیشه... بی‌خیال... همیشه همین بوده... و می‌گذرم. یکی یکی حاضر می‌شوند و گورشان را گم می‌کنند و می‌روند دانشگاه‌شان. ساعت حدود 12 شده و من هنوز دارم یکی یکی لباس‌هایم را توی اتاق‌های این‌ها پیدا می‌کنم و دنبال یک چیزی برای خوردن توی آشپزخانه می‌کردم. این کابوس «خوابگاه دانشجویی» است. می‌دانم. کابوسِ آدم‌هایی از فرهنگ‌های مختلف که هر کدام دنیای شخصی خودشان را دارند و تو به تـ.خم‌شان هم نیستی. شب به شب، با دغدغه‌ی امتحانات و نمره‌ها و عشق‌ها و شکست‌ها و غم غربت‌شان می‌آیند و دور و برت توی خودشان مچاله می‌شوند. با هم حرف نمی‌زنید. اصلاً فایده‌ای ندارد که سعی کنید همدیگر را درک کنید یا حرف مشترکی پیدا کنید. نگاه دشمنانه و کینه‌ای و پر از نفرتی دارند. از چیزی که وادارشان کرده توی این کثافت‌دانی بغل یک عالمه آدم بی‌ربط زندگی کنند و تاب بیاورند.
آخرش همه می‌روند و دو تا پسر بی‌خیال و کیون لق دنیا می‌مانند که یکی‌شان از این گنده‌های بدنساز هستند. ازشان خواهش می‌کنم مرا تا مترویی جایی برسانند که بعد از آن خودم راهم را پیدا کنم. از خانه که بیرون می‌آیم می‌دانم خیلی دیرم شده و دیگر فایده‌ای ندارد بروم. برمی‌گردم و به خانه نگاه می‌کنم. چطور متوجه نشده بودم که دور و برش خرابه و بیابان است و نمای ساختمان تقریباً مخروبه و کلنگی است؟ چرا صاحبخانه خانه را به این‌ها هم اجاره داد؟ باید یک غلطی بکنم... خودم را لعنت می‌کنم. می‌دانم حتی یک شب دیگر را هم کنار این‌ها دوام نمی‌آورم. زیادی جوان و پر سر و صدا و با اعصاب هستند. من پیش این‌ها دو روزه روانی می‌شوم.
بعد آلارم مبایل زنگ می‌زند و بیدار می‌شوم. به زمین و زمان فحش می‌دهم و زیر لب به شوهرم می‌گویم «شفته! شفته! شفته!»
ساعت دیواری را ده دقیقه جلو کشیده‌ام که از نظر ذهنی گول بخوریم و زودتر از در بیرون برویم. با این حال خودش می‌داند و مرا و ساعت را دور می‌زند و هر بار آلارم ساعتش را کمی جلوتر می‌کشد یا خاموش می‌کند و وقتی هم صدایش می‌کنم برای پنج دقیقه خواب بیشتر التماس می‌کند. آخرش هم وقتی جلوی در پارکینگ منتظرش هستم، بیش از حد دیر می‌کند و معلوم می‌شود یا مبایلش را جا گذاشته یا کارت و کیف پولش را یا عینکش را.
دیروز به خاطر پنج دقیقه تأخیرش که باز نمی‌دانم چه کوفتی‌اش را جا گذاشته بود، دیر رسیدم سر کار و مجبور شدم مرخصی بگیرم. همان جلوی در بهش گفتم «شفته». بهش بر خورد و تقریباً تا غروب قهر بودیم. من که معمولاً فقط برای سفارش خریدهای خانه، بهش زنگ می‌زنم (اصولاً اهل تلفن و چت نیستم). او هم زنگ نزد. ولی غروبی که آمد، بعد از نیم ساعت قیافه گرفتن، آشتی کردیم.
اما امروز صبح باز ثابت کرد شفته است!
حالا منتظرم عصری که رسیدم خانه به محض اینکه از در وارد شد بهش بگویم:
درود بر عشق شفته‌ی من!

بعد، نیم ساعت قهر کنیم. بعد، آشتی کنیم. بعد، فردا صبح جورابش را لنگه به لنگه پا کند یا کلیدش را از پشت توی در جا بگذارد.
هههههههههععععععععععععععععععییییییییییییییییییییییییی!
_______________________________________
پ.ن: نمی‌دانم شما به اینجور آدم‌ها چه می‌گویید؟ دست و پا چلفتی. بی دست و پا. خنگ. فراموشکار. حواس‌پرت. شوت... ولی من اولین کلمه‌ای که به  ذهن‌ام رسید را همان‌طور خالص و بی‌دستکاری گفتم و در اینجا هم آوردم. شاید اولین کلمه‌ای که به ذهن می‌رسد، همیشه بهترین کلمه برای توصیف آن حالت و آن لحظه و احساس آدم در موردش باشد. شاید هم نه.

دوشنبه، مهر ۰۵، ۱۳۹۵

421: تلفن صبحگاهی

این هفته مهمان دارم و کلی کار دارم و از اینکه محاسبات‌ام درست در نیامد و یکی از مهمانی‌هایم کنسل شد و نشد با این یکی جورش کنم و پشت سر این‌ها دعوتش کنم که زحمت‌ام کمتر بشود، دلخورم.
از اینکه طبق محاسبات همین الأن‌ام متوجه شدم این چند ماهه برای خریدهای خانه و لباس و دکتر و تمام هزینه‌های دیگر، از کارت بانکی خودم کلی خرید اینترنتی و غیره کرده‌ام، دلخورم. البته حساب و کتاب مالی من و شوهرم اصلاً به شما مربوط نیست. تعداد سکه‌های مهریه‌ام هم به شما مربوط نیست. اصلاً شما نشسته‌اید که آدم چیزی از رابطه‌اش بهتان بگوید و زودی قضاوت‌اش کنید. تندی بیایید حرف‌های یک میلیون سال قبل‌اش را در مقابل حرف‌های یک میلیون سال بعدش قرار بدهید و مقایسه کنید و نتایج تخـ.می تخیلی استخراج کنید و ربطش بدهید به فمینیسم و حقوق مردان و جامعه سنتی و ارزش‌های منسوخ و... اصلاً شما سرتان درد می‌کند برای قضاوت کردن دیگران و رو کردن دست ملت و به رخ کشیدن نقاط کور شخصیت آن‌ها. برای همین است که بهتان نمی‌گویم که قوانین مالی رابطه‌ی من و شوهرم بر چه اساسی نوشته شده است.
صدای تلفن‌های همکارم دارد دیوانه‌ام می‌کند. الساعه نصف روز است که دارد با تمام شش خواهر و برادرش درباره آزمایش عـ.ن و گـ.ه و استفراغ و زردی بچه نوزاد خواهرش حرف می‌زند و تشریح می‌کند و کسب اطلاعات می‌کند. دیگر حال‌ام از هرچه بچه است به هم می‌خورد. آخر نوزاد بیست روزه چه می‌فهمد که تو می‌گویی تلفن را بگیر جلوی گوش‌اش و از اینجا قربان صدقه‌اش می‌روی؟ صبح تا شب، اسم این بچه ورد زبان‌اش است.
خداوندا چرا آدمیزاد نمی‌فهمد که دغدغه‌هایش، فقط دغدغه خودش هستند. دیگران برای خودشان دغدغه‌های دیگری دارند.
این همکارم خیلی آدم خوبی است. به فکر همه هست. برای همه، همه‌کار می‌کند. اما این اخلاق‌اش برای من که مدت‌ها توی این اتاق با خودم تنها بوده‌ام، دارد اعصاب‌خردکن می‌شود. من عادت نداشته‌ام که یکی صبح تا شب بغل گوشم تلفنی حال و احوال هفتاد نفر را بپرسد و درباره گـ.ه یک بچه نوزاد مدیحه‌سرایی کند. یا اینکه مدام گوشی به دست، تیلیک تیلیک توی تلگرام تایپ کند و پیش خودش ریسه برود و تعجب کند و حالات روانی دیگر را تجربه کند. من از این وضعیت، با این آدم، توی این اتاق خسته شده‌ام. عادت داشته‌ام که در فواصل کارم برای خودم یک صفحه word باز می‌کردم و می‌نوشتم. توی آن نوشته‌ها، توی آن سکوت، توی مرور آن کلمات، خودم را تحلیل می‌کردم و تصفیه می‌شدم. آرام می‌شدم. با خودم به تفاهم می‌رسیدم.
اما حالا یکی هست که آرامش مرا گرفته. صدایش دارد روی اعصاب‌ام می‌رود. آدم خوبی است برای خودش، اما برای من، دارد شکنجه‌گر می‌شود. خراشنده‌ی روح و روان.
از خراشنده‌های روح و روان گفتم، یادی هم بکنم از پدرم که همین الأن باهاش یک گفتگوی شیرین تلفنی داشتم.
فکر کن آدم یک وبلاگ بزند که تویش فقط به پدرش فحش بدهد. خدا وکیلی مسخره نیست؟ یعنی چقدر باید رابطه دو تا آدم درام باشد که به این سطح از خودآزاری و دیگرآزاری برسد که مثلاً من زنگ بزنم و با یکی دیگر توی آن خانه کار داشته باشم و اولین جمله‌ی پدرم این باشد که: «ذکر خیرت بود.» چرا و چطور؟ «می‌گفتم که من دو تا دختر دارم که یکی‌شان به خواهر کوچک‌ترم رفته که فلان و بهمان است و...» دیگر لازم نبود بقیه‌اش را بگوید. خوب معلوم است من هم لابد به که رفته‌ام. به خواهر بزرگ‌ترش که همین پارسال مرحوم شد و در تمام طول زندگی‌شان با هم رفت و آمدی نداشتند و از هم متنفر بودند و مدام این سه برادر داشتند پشت سر خواهره می‌زدند. چرا که باهاشان قطع رابطه کرده بود و محل سگ‌شان نمی‌گذاشت...
پدرم در یک مکالمه‌ی تلفنی اتفاقی، اولین چیزی که به اطلاع من می‌رساند این است که به خواهرش رفته‌ام که ازش متنفر است! بعد هم من بهش گیر می‌دهم که چرا خانه مانده و سر کار نرفته و این می‌گوید که خواب‌اش می‌آمده و من گیر می‌دهم که چطور حالا به خاطر خوابت از کارت گذشتی، ولی پنجشنبه دو هفته پیش که زن‌ات برای عمل مچ دست‌اش داشت می‌رفت بیمارستان، پیچاندی و گفتی ماشین‌ام خراب است و تا ساعت 6 عصر حوالی بیمارستان پیدایت هم نشد؟ چطور آن موقع تعمیر ماشین و گـ.ه‌خوری‌های دیگرت، از جان زن‌‌ات مهم‌تر بود (می‌گویم «جان»، چون وقتی توی ایران، یک آدم بالای 60 سال می‌رود توی اتاق عمل و بیهوش‌اش می‌کنند، خیلی احتمال دارد که یک فشار خون ساده، باعث مرگ‌اش شود و دیگر برنگردد. دیگر از اشتباهات تخـ.می حین عمل نگویم بهتر است.)
در واقع زنگ زده بودم خواهرم را که خانه نبود بلکه در خانه‌ی پدرم که نزدیک خانه‌شان است پیدا کنم و بهش بگویم که برود حساب فلان بانکش را ببندد و پول من را بدهد چون این ماه، نَه حقوق مرا ریخته‌اند و نه حالا حالاها قرار است پولی به دست شوهرم برسد و کفگیرمان به ته دیگ رسیده و فعلاً باید از پس‌انداز من خرج کنیم تا پول به دست‌مان برسد.
اوضاع من در این حد بی‌ریخت شده که کف عابربانک ملی‌ام 6 تومان مانده و عابربانک ملت‌ام 10 تومان و هرگز، هرگز، هرگز به پدر و مادرم نمی‌گویم و ازشان توقعی ندارم. از هیچ‌کس توقعی ندارم فی‌الواقع. فقط روی پای خودم ایستاده‌ام و از خودم و گاهی و کمی هم از شوهرم توقع دارم. این پدر لااقل همین یک خاصیت را اگر در زندگی‌اش داشته باشد هم خوب است که باعث شد ما به هیچ بی‌نامـ.وسی امیدی نداشته باشیم و فقط روی خودمان حساب کنیم و سرسخت بار بیاییم. من حتی از نظر احساسی هم روی این‌ها حساب باز نمی‌کنم. اوایل که از مشکلات خانه‌ام در رابطه با همسایه‌های بد و ترکیدگی لوله و بدبختی‌های دیگرم برای مادرم درد دل می‌کردم، یک بار پدرم نه گذاشت و نه برداشت و برگشت رک و راست بهم گفت که دیگر مشکلات‌ام را برای مادرم تعریف نکنم، چون حساس است و شب خواب‌اش نمی‌برد و اعصاب‌اش خراب می‌شود!
یک بار هم که شب عید از مادرم خواستم باهام بیاید که حبوباتِ فله‌ای و چیزهای دیگر از بازار بخرم (چون خودم نه بازار را بلدم و نه حبوبات خوب را می‌شناسم) درآمد جلوی چشم مادرم، به جایش جواب داد که مادرت کار دارد و وقت ندارد دنبال تو راه بیفتد و خانه و زندگی دارد!
همه‌ی این چیزها و خیلی برخوردهای دیگرش (دیگرشان. همه‌شان. عموها و عمه و برادرهایم. حتی مادرم گاهی) به حدی روی دلم بار می‌شود و سنگین می‌شود که گاهی باید بترکم و همه را یکهو استفراغ کنم توی صورت‌اش (صورت‌شان).
آن وقت من همین هفته پیش دعوت‌اش کرده بودم خانه‌ام و آخر شب کلی غذا هم دادم ببرند که مادرم کمتر آشپزی کند و دست‌اش بدتر نشود. هفته قبل‌اش هم از صبح تا 10 شب دنبال مادرم توی بیمارستان می‌دویدم و این دیو.ث معلوم نبود کدام گوری بود و آخر شب هم به زور بردم‌شان خانه‌ام و به شوهرم سپردم پلو دم کند (خورش توی فریزر داشتم) و خانه را جمع و جور کند و چای بگذارد و میوه بخرد و بشوید و خانه را آماده کند که این‌ها شام بیایند آنجا و مادرم مجبور نشود خسته و کوفته برود خانه و فکر شام باشد. بعد این‌ها رفتند پشت سرم گفتند که غذایش لابد مانده بوده و ما اسهال کرده‌ایم و حتماً مسموم شده‌ایم! (البته این‌ها زیر سر خواهرم بود که اخیراً به خاطر اینکه شوهرم هی جلوی او از دستپخت‌ام تعریف می‌کند، حسودی‌اش شده و هی از غذاهایم ایراد می‌گیرد و بعدش هم پدرم به قضیه دامن زد و جلوی شوهرم مطرح کرد و باعث شد کل زحمت خودم و شوهرم به هدر برود.)
نگاه کن تو را به قرآن. حال و روز ما را نگاه کن که یک زنگ اتفاقی بزنم برای پیدا کردن خواهرم و حل کردن یکی از مشکلات و بدبختی‌هایم، بعد این دسـ.ته‌خر گوشی را بردارد و یک مشت شعر و ور تحویل من بدهد و اعصاب‌ام را به هم بریزد و روزم را خراب کند.
من دو شب است سر درد دارم و احتمالاً از فشار خون بالاست. بعد همش مجبورم بابت چیزهای مسخره با این‌ها کل‌کل کنم و عصبی بشوم. همین بدبختی‌های زندگی دونفره‌ی خودم برایم بس نیست؟ همین بیماری‌ها. بی‌پولی‌ها. دعواها. درگیری با همسایه و دوست و آشنا. مهمانی‌های بی‌پایان زنجیره‌ای که کمرم را شکسته. فشار کار روزانه‌ام و این دیو.ث‌هایی که اینجا برای یک لقمه نان صبح تا شب باید تمام فنون کشتی آزاد و فرنگی و کشتی کج را روی هم پیاده کنیم و بعد عصرها، کارِ خانه... همین‌ها برای زمین زدن یک فیل هم بس است، چه برسد به من علیلِ ذلیلِ بی‌پدر و مادر.
بعد سر صبحی فقط بابت یک تلفن به این جا.کش، اینطور تمام دنیا روی سرم هوار بشود؟
دیگر آب از سرم گذشته که از این دلخور باشم که اینقدر ازشان دورم و اینقدر از هم بدمان می‌آید و چرا هیچ‌وقت هیچ‌کاری برایم نکردند و گذشته‌ام را داغان کردند. نه. حالا دیگر تأسف این چیزها را نمی‌خورم. جبر است. کاریش نمی‌شود کرد. دلخوری‌ام از این است که از حالا به بعد چرا هنوز دارند آزارم می‌دهند و دست از سرم برنمی‌دارند؟ آیا قرار است بعد از این هم هر روز با یک تلفن، یک دیدار، یک مهمانی یا یک مسافرت، روح و روان‌ام را له کنند و سکته‌ام بدهند؟
نه. قرار نیست و برای همین من تلفن را رویش قطع کردم. البته اول خودش شروع کرد. وقتی اعصاب‌ام را خرد کرد و من شروع به گلایه از رفتارش کردم، بدون توجه و کاملاً بی‌ادبانه (مطابق روش معمول‌اش که هر وقت حرف‌های خودش را زده و لازم نمی‌بیند که به حرف‌های طرف مقابل گوش کند، تلق، گوشی را قطع می‌کند) بی‌مقدمه گوشی را داد دست مادرم. به مامان هم گفتم. ولی چه فایده داشت. مامان خودش این چیزها را می‌داند. مقصر اصلاً خودش است که یک عمر در مقابل ضربه‌های او جاخالی داده و گذاشته ضربه‌ها به سر و صورت ما اصابت کند. بعد هم کافی است گوشی را بگذارد و یک متر ازش فاصله بگیرد و پدرم شروع به سخنرانی و زر مفت کند برایش. همه‌ی رشته‌ها پنبه می‌شود و کلاً یادش می‌رود بهش چه گفته‌ام و باز از او طرفداری می‌کند. چون شوهرش است. چون خرج‌اش را می‌دهد. چون خاک بر سرش.
چند دقیقه بعد دوباره گوشی‌ام زنگ خورد و دیدم شماره‌ی خانه‌شان است. فکر کردم مامان یادش رفته یک چیزی را بهم بگوید. یا شاید می‌خواهد تعارف الکی بزند که بهم پول قرض بدهند، اما وقتی صدای طلبکار او را پشت خط شنیدم، من هم بدون لحظه‌ای شک و تردید، زرت قطع کردم.
نمی‌خواستم صدایش را بشنوم.
هیچ‌وقت نمی‌خواهم صدایش را بشنوم. همیشه همین‌طور بوده. حتی وقتی مجرد بودم و با دوستان‌ام بیرون بودم و زنگ می‌زد روی گوشی‌ام، آبرویم را می‌برد. کـ.سشعر می‌گفت و عصبی‌ام می‌کرد و ازم بازجویی می‌کرد. صدایش آنقدر بلند بود که دوستان‌ام که نزدیک‌ام ایستاده بودند می‌شنیدند که پدر احمق‌ام دارد چطور شخصیت‌ام را خرد می‌کند. آن موقع هم وقتی اسم‌اش روی تلفن‌ام می‌افتاد یا جواب نمی‌دادم یا اگر ریسک می‌کردم و جواب می‌دادم، سر ده ثانیه باهاش دعوایم می‌شد و جیغ و دادم در می‌آمد و آبرویم می‌رفت جلوی همه.
بعد از ازدواج‌ام هم به همین منوال بود. تازگی وقتی زنگ می‌زند استرس می‌گیرم. از شوهرم می‌خواهم او جواب بدهد که اولین کسی که صدای تخـ.می‌اش را می‌شنود من نباشم، بلکه تأثیر مخرب‌اش رویم کمتر شود. شوهرم هم البته دل خوشی ازش ندارد و به ضرب و زور و بی‌میلی جواب می‌دهد. دارد یک طوری روی مخ این آدم ملاحظه‌کار و مؤدب می‌رود که او را هم مثل شوهر خواهرم، پررو و بی‌ملاحظه کند و کاری کند مثل او، محل سگ بهش نگذارد.
اصلاً شخصیت‌اش احترام‌بردار نیست. دلش بی‌احترامی و سگ‌محلی می‌خواهد.
این است که من هم تصمیم گرفته‌ام مثل خواهرم رابطه‌ام را باهاش قطع کنم. تلفن‌هایش را جواب ندهم. محل‌اش نگذارم. چیزی حساب‌اش نکنم. بگذار او باشد که از دست من عصبی می‌شود. بگذار او حرص بخورد و سکته کند. من برایم بس است دیگر.
___________________________________
پ.ن: امروز پسورد دو تا ایمیل و سه تا جیمیل را تغییر دادم. تازه قبل‌اش هم کلی وقت صرف کردم که یک پسورد حدس نزدنی بسازم که خودم هم یادم نرود. بعد متوجه شدم که با این حساب باید پسورد تمام کارت‌های عابربانک‌ام را هم عوض کنم چون بر اساس همین پسورد ایمیل‌هایم بوده (که یادم نرود). اینطوری فکر کنم تا یک سال دیگر، هنوز با اکانت‌هایی در سایت‌های مختلف سر و کار خواهم داشت که پسوردشان شبیه همین پسورد ایمیل‌ام بوده و حالا که یک سال است عوض شده، پسورد قدیم را یادم نمی‌آید و باید ریکاوری و این داستان‌ها کنم که برایم ایمیل کند. خدا به فریادم برسد. دیو.ث‌ها بیکارید هی می‌روید این سایت‌ها را هک می‌کنید؟

شنبه، شهریور ۲۷، ۱۳۹۵

420: قرص بخوریم، آدم بشویم

بهش گفتم که خواب دیده‌ام یکی می‌خواست مرا بکشد. بهش نگفتم که پدرم بود که توی خواب من، قصد کشتن‌ام را داشت.
به عادت لوس‌بازی‌های بی‌منظور همیشگی‌اش، بهم گفت، به جایش خواب ببین که من مواظبت هستم. بهش نگفتم که او اصلاً در خواب من نبوده. حتی سایه‌اش. به جایش مادرم بوده که حامی‌ام بوده و جان مرا از دست پدرم نجات داده. آن‌هم بی‌فایده. سرانجام پدرم پیدایم کرده و می‌خواسته در دم بکشدم، که مادرم با حقه‌های ساده‌دلانه‌ی همیشگی‌اش سرش را کلاه گذاشته و جان مرا به در برده است. خواهر و برادرهایم هم اصلاً نقشی نداشته‌اند، فقط مثل سایه حضور داشته‌اند. حتی تصویر واضحی هم نبوده‌اند. 
بهش نگفتم که پدرم توی خوابم اصلاً شوخی نداشته. قضیه کاملاً جدی بوده و من می‌دانستم که اگر پیدایم کند، واقعاً می‌کشدم. با چاقو! باور می‌کنید؟ مثل بچگی‌هایم که ازش می‌ترسیدم. مثل ترس‌های بچه‌ای که به خیالش وقتی کاری خلاف میل والدین‌اش انجام می‌دهد، واقعاً به تهدیدشان عمل خواهند کرد و او را خواهند کشت. اما من چکار کرده بودم؟ هیچ. به گمانم تنها گناهم این بود که «حضور داشتم». انگار اون ذاتاً قاتل بود و کارعادی‌اش هم کشتن آدم‌هایی مثل من بود. فقط من. به بقیه کاری نداشت.
لابد اگر روانشناسی خوانده باشید خودتان می‌توانید از لابلای این سطور، تمام حقیقیت را بخوانید. با همین کلماتی که گفتم. که پدرم بزرگترین دشمن‌ام است و همیشه مادرم بوده که سعی کرده نجات‌ام بدهد، اما در اثر بلاهت و سادگی ذاتی‌اش، همیشه کارهایش بی‌سود و حتی گاهاً به ضرر خود من بوده و نتیجه عکس داده است. مثل وقتی که توی خوابم سعی داشت مرا درست کنار خودش، زیر یک پتو پنهان کند و بگوید: چیزی نیست. چطور چیزی نیست؟ این حجم مچاله شده‌ی قلنبه زیر پتو، این خرس‌گنده، مثلاً چیزی نیست؟ دیده نمی‌شود؟ چقدر ساده‌ای مادرِ من! تو برعکس، مرا لو دادی!
روز بد... هفته‌ی بد...
تمام هفته با مردم دعوا می‌کرده‌ام. اولش بعد از بیمارستان رفتن و عمل دست مامان. خواهر و برادرها می‌خواستند بپیچانند. همه‌شان مدعی بودند خبر نداشته‌اند. بابا هم پیچانده بود و رفته بود پی تعمیر ماشین‌اش که یکهو معلوم نبود چطور شانسی همان روز خراب شده بود! بعد من که به هرحال از یک هفته جلوتر پیگیر بودم و به مامان گفته بودم بهم خبر بدهد باهاش بروم. اما اینکه بگوید نیا و نیا و نیا و یکهو هشت صبح روز تعطیل زنگ بزند از توی تخت بکشدت بیرون و بگوید یکی مُرد و یکی مُردار شد و یکی به غضب خدا گرفتار شد و همین تو یکی مانده‌ای که پاشو باهام بیا... آنوقت از کوره در می‌روی. می‌خواستم بروم. داشتم هول هولی حاضر می‌شدم. به شوهرم هم امر و نهی می‌کردم که وقتی من دارم حاضر می‌شوم او صبحانه را حاضر کند و بدخلقی می‌کردم چون از خواب بی‌خواب شده بودم و قرار بود آواره بیمارستان بشوم و با مترو دنبال مامان بیفتم و معلوم نیست تا کی توی بیمارستان الاف بشوم و بقیه... بقیه کدام گوری بودند؟ هی عصبانی‌تر می‌شدم و مابین حاضر شدن تلفن را برمی‌داشتم و به یک‌یک‌شان زنگ می‌زدم. هرکدام یک جوری می‌پیچاندند. الأن که ترافیک است و من که خبر نداشتم و من که ماشین‌ام خراب است و... شوهرم سعی داشت آرام‌ام کند و جلویم‌ را بگیرد که هی برندارم زنگ بزنم بهشان و تر بزنم به کار نیک خودم و عین گاو نُه من شیر، با لگد بزنم کل ظرف را کله‌پا کنم. اما من گوشم بدهکار نبود. عصبانیت‌ام هی شدت بیشتری می‌گرفت و می‌خواستم همه‌شان را جر بدهم. همه‌ی آن‌هایی را که این مادر، اگر برای من نکرده بود، برای آن‌ها خیلی کرده بود. که حق‌اش بود بدانند و ببرندش بیمارستان و پیِ کارهایش را بگیرند. که حالا که بعد از نزدیک شصت سال، بالأخره احتیاجش به این‌ها افتاده بود، من که از همه یتیم‌تر و بی‌کس‌تر بودم و همه‌اش دو ماه یک بار یک ساعت می‌رفتم خانه‌شان و غیر از آن، انگار که مرده باشم، کسی برایم تره هم خرد نمی‌‌کرد، نشوم کس و کارش و بقیه جاخالی بدهند.
بعد هم دعوا پشت دعوا. آمدند ولی چه آمدنی. ده صبح رفتیم بیمارستان و مامان را شش عصر عمل کردند و بابا تازه شش و نیم آمد. آن هم به خاطر اینکه از صبح تا عصر هرچه تماس گرفت جوابش را ندادم که بداند عصبانی‌ام. که خجالت بکشد از اینکه زنش توی بیمارستان است و این مردک افتاده پی کـیون پسرش که برایش خانه پیدا کند. حالا مثلاً یک روز دیرتر خانه پیدا کند انگار که چه می‌شود. انگار ماشین‌اش و پسرش و هر کار دیگری در دنیا، مهم‌تر از عملِ دست زنش هستند. مادر من همیشه خاک‌برسر و بی‌کس بوده. همه کار برای همه کرده. هفت تا بچه بوده‌اند و این بزرگه. حالا هم پسرها مال پدر را بالا کشیده‌اند و مادره علیل و زمین‌گیر افتاده گردن این که دکتر ببرد و تر و خشک‌اش کند و کارهای خانه‌اش را بکند.توی خانواده‌های ایرانی، رسم بر این است. همیشه همین بوده که پسرها ارثیه را می‌برند و دخترها تلفات را جمع می‌کنند و نعش‌کشی می‌کنند. خرحمالی‌ها اصولاً با دخترهاست. این از این.
اما من نمی‌خواستم این روال به سر خودم هم بیاید. می‌خواستم این رسم را بر هم بزنم. چون که هیچوقت از کسی توقعی نداشته‌ام و حالا هم نمی‌گذارم بار کم‌کاری دیگران بر دوش من بیفتد. من نمی‌شوم مادرم. نمی‌شوم مادربزرگم. شوهرم اصرار دارد که بشو. عیبی ندارد. «زن خوب» یعنی همین. زن خوب باش. خوبی، جای دوری نمی‌رود. اگر همه نمی‌کنند، تو بکن. عمراً. من آن کسی که شما می‌خواهید نخواهم شد. اگر می‌خواستم بشوم، من هم توله پس می‌انداختم. جفت جفت. بعد هم بین دختر و پسرم فرق می‌گذاشتم. پسرها را بی‌مسئولیت بار می‌آوردم و همه چیزم را وقف‌شان می‌کردم. دخترها را توسری‌خور بار می‌آوردم که فردا از شوهرهایشان هم توسری بخورند و زندگی‌شان مستدام بماند.
دعوا... دعوا... دعوا... گاو نُه من شیر... زنِ بد... عصبیِ روانی...
بعد، اینجا سر کار. همش دعوا. همه سعی دارند وظایف خودشان را گردن تو بیندازند. چون زن هستی. چون قراردادی هستی و نه رسمی. چون هر کارمند زنی باید خاک بر سر باشد و همه قدیمی‌ها بتوانند کارشان را گردن او بیندازند. چون نمی‌توانند بپذیرند که تو ازشان لایق‌تری و رتبه‌ی شغلی‌ات باید بالاتر از اینی که هست باشد. چون که شرح وظایف‌ات این‌هایی که انجام می‌دهی نیست و حقوق‌ات هم در حد کاری که انجام می‌دهی نیست. اما کسی گوشش به این حرف‌ها بدهکار نیست. «کارمند خوب» یعنی خرحمالی که کار همه را به جایشان انجام می‌دهد و هر روز اضافه‌کار تا هر ساعتی بگویند می‌ایستد و آخرش هم کمتر از همه حقوق می‌گیرد. من با این تعاریف کارمند خوبی نیستم.
بعد، رفتم جلسه چهارم لیزر پوستم. اولش توی یک درمانگاه که دوستم معرفی کرده بود وقت گرفته بودم که آدرسش به محل کارم نزدیک و راحت بود. بعد از دو جلسه آدرس را تغییر دادند و پدرم در آمد که آدرس جدید را سر گرمای ظهر تابستان پیدا کنم و برق‌شان هم که رفته بود و از همان دفعه‌ی اول سه طبقه پله‌های بلند و غیر استاندارد ساختمان کوفتی‌شان را بالا رفتم و نیم ساعت در زدم تا یکی پیدا شد در را باز کرد و یک راهروی تاریک را کورمال کورمال با نور موبایل جلو رفتم تا رسیدم به مطب مورد نظر و منشی‌ها هم با ترس و لرز در را باز کردند. بعد هم هی یک ربع یک بار برق رفت و آمد و هی دستگاه تا دوباره شارژ شود دهان‌مان صاف شد از گرما و گذر زمان. آخرش دو ساعت معطل شدم و کارم هم انجام نشد. جلسه سوم هم علیرغم تذکرات فراوان (که مواظب باشید مثل جلسه اول شب عید پوستم را نسوزانید که دو هفته پدرم در بیاید تا خوب بشود) باز پوست روی دست‌هایم را سوزاندند و به زور کیسه یخ و پماد آلفا و زینک و بتامتازون دو سه روز طول کشید تا بهتر شد. جلسه چهارم که همین هفته پیش بود دیگر تحمل این بی‌نظمی و کـ.سکش‌بازی‌ها را نداشتم. بدون تعارف بهشان گفتم که لطفاً مرا نسوزانند. دو نفری سعی کردند مجاب‌ام کنند که آن سوختگی نبوده و «التهاب» بوده. هرچه از من اصرار که من با این 36 سال سن، فرق سوختگی را از التهاب می‌دانم، از این‌ها انکار که الا و بلا که آن التهاب بوده. زنیکه! به دو هفته تاول و پوست سوخته‌ی زخم که دله بسته و کم‌کم می‌ریزد و با پماد سوختگی درمان می‌شود می‌گویند التهاب؟
خلاصه گفتند پس پوستت حساس است و مجبوریم درجه دستگاه را پایین بیاوریم. پس تعداد جلساتت بیشتر می‌شود. گفتم اوکی. جلسه اول گفتید بین 4 تا 6 جلسه. حالا تا هفت هشت نه تا هم عیبی ندارد. گفتند زکی! ما داریم درباره شانزده هفده جلسه حرف می‌زنیم.
اینجا بود که آن روی سگ‌ام بالا آمد و گفتم زود باشید پول این جلسه‌ام را که کارت کشیده‌ام، نقداً حاضر کنید و اصلاً نمی‌خواهم انجام بدهم. باز اصرار و فلان و من هم دیدم که حالا که وقتم تلف شده بهتر است این بار را هم انجام بدهم و دیگر نیایم. گفتم: اوکی! پس فقط حواستان باشد نسوزانیدم. گفتند برو فلان و فلان کرم را از همین داروخانه کناری بگیر و بیا... آنوقت تأثیرش این است که نمی‌سوزم؟... نخیر. می‌سوزی، ولی زودتر خوب می‌شوی!... فاک!!! مگر من پوست‌ام را از سر راه آورده‌ام. خانم این جای اسکار را می‌بینی؟ این یک جوش بود که زیاد باهاش ور رفتم و شد این. آنوقت شما زرت و زرت پوست مرا می‌سوزانی و اگر جایش بماند و مثلا یک زخم سرخابی برجسته بدترکیب روی صورت من بگذارید، چه کسی پاسخگوست؟ اصلاً شکایت هم بکنم و دیه‌اش را هم بدهید، مگر این صورت دیگر برای من صورت می‌شود؟... همین است که هست!
رفتم کرم را بگیرم، هرچه ایستادم آسانسور نیامد. هی می‌آمد طبقه سه می‌ایستاد ولی در باز نمی‌شد. آخرش پیاده رفتم پایین دیدم یک عده جلوی درب آسانسور ایستاده‌اند و باهاش درگیرند. رفتم پماد را خریدم و برگشتم دیدم کسی نیست. گفتم لابد درست شده. کلید را زدم. آمد و در باز شد. سوار شدم و به طبقه سه که رسید باز در گیر کرد. هی رفت پایین و هی رفت بالا و هر بار بین طبقات در اول باز می‌شد و در دوم نه. آخرش هم برق قطع و وصل شد. جیغ و داد کردم. رفت پایین توی یک انبار وحشتناک عین این فیلم‌های ترسناک نگه داشت که از ترس‌ام پیاده نشدم و ترجیح دادم همان توی آسانسور گیر کنم و توی انبار خفت نشوم!
خلاصه بعد از بیست دقیقه نجات پیدا کردم و باز سه چهار طبقه را پیاده رفتم بالا و عین سگ هار عصبانی بودم و به محض ورود، نفس زنان به منشی گفتم: این دفعه‌ی آخره که من میام اینجا! والا! با این آسانسوراتون!
بعدش منشی‌ها دست به یکی کردند با منشی درمانگاه و حرف‌هایشان را یک‌کاسه کردند و آن یکی پتیاره هم قسم خورد که اصلاً به من قول 4 تا 6 جلسه نداده و خیلی هم طبیعی است که 17 جلسه طول بکشد. جاکش‌ها! انگار فرقی بین 2 میلیون و 7 میلیون تومان نیست! بعدم پشت چشم برایم نازک کردند و باهام قهر کردند و من شدم «مشتری عصبی بیشعورهوچی» و پشت سرم پیش دوستم که آنجا را بهم معرفی کرده بود بدگویی کردند و دوستم هم به جای دفاع برای اینکه «مشتریِ شیرینِ نازنینِ خوش‌اخلاقِ منشی‌پسند» باشد، گفته بود: ممکنه زود عصبی بشه و یه چیزی بگه، ولی هیچی تو دلش نیست و منظوری نداره!
من منظوری نداشتم؟ البته که داشتم. می‌خواستم سر به تن آن جنـ.ده‌ها و آن زنیکه دکتر نباشد که آن بلا را به سرم آورده بودند. اگر حوصله داشتم ازشان شکایت می‌کردم که مرا وادار کرده‌اند عین اپیلاسیون یک ماه یک بار الاف بشوم و موهای ریزم هم ضخیم‌تر از اول شده و فعال شده‌اند و به کلی گرفتار این فرایند شده‌ام به علاوه ی اینکه هر بار دردی بیش از اپیلاسیون را به همراه سوختگی تحمل می‌کنم، و افزون بر تمام این‌ها: چند برابر اپیلاسیون هم پول می‌دهم!
من مشتریِ بدی هستم، چون نمی‌خواهم گاو باشم و منشی‌ها و آرایشگرها و فروشنده‌ها بهم بتپانند و به رویم لبخند بزنند.
بعد، نزدیک پریودم است و همیشه از یک هفته قبلش کم‌خوابی می‌گیرم. شب‌ها تا صبح بالش را زیر و رو می‌کنم و هی غلت می‌زنم و شوهرم را زجرکش می‌کنم. صبح هم عین سگ هارم و از شدت کم‌خوابی چنان اعصابم تحریک شده که هر کس پا روی دم‌ام بگذارد پاچه‌اش را گاز می‌گیرم. خوابم می‌آید اما خوابم نمی‌برد. PMS باعث کم‌خوابی می‌شود و کم‌خوابی خودش به PMS دامن می‌زند. یک دور لعنتی است که خودش باعث خودش می‌شود و خودش به خودش دامن می‌زند.
سه شب پیش عاقبت تسلیم شدم. توی تخت، قبل از خواب یک مشاجره با هم کردیم و او رفت نشست پای هود به سیگار کشیدن و من هم کمی غلت زدم و حرص خوردم و عاقبت رفتم سر یخچال و بسته قرص کلونازپام را برداشتم. نمی‌دانم دوزش چند بود اما عمه گفته بود تقسیم بر چهارش کنم. خودش هم دو خط متقاطع داشت برای همین کار. شوهرم اصرار داشت که نخورم که عادت کنم. اما من این هفته دیگر بیشتر از این طاقت فشار عصبی را نداشتم. می‌دانستم قرار است تا صبح پهلو به پهلو بشوم و صبح هم سگ هار باشم.
خوردم و رفتم افتادم تا صبح راحت خوابیدم. فقط وسط‌هایش یک بار بیدار شدم و یک غلت زدم و دوباره خوابیدم تا خود صبح. صبح هم با صدای ساعت، عین فنر از جایم پریدم و کاملاً سرحال و قبراق  و خوش‌اخلاق بودم و حتی تا یکی دو ساعت بعد زیر لب آواز هم می‌خواندم. یعنی خودم متوجه شدم که دارم زمزمه می‌کنم و خوشحالم.
همین شد که دو شب بعدش هم از ترس سندروم لعنتی PMS یا PMDD یا هر کوفتی که هست، یک چهارم کلونازپام را انداختم بالا و باز همان جواب را گرفتم: شبی آرام و زودگذر و صبحی شاد و بی‌استرس و خوشحال. انگار نه انگار که روز اول پریودم است.
«ر» و شوهرش قرص خواب و اعصاب می‌خورند که با هم جلوی بچه دعوا نکنند. «ن» قرص خواب و آرامبخش می‌خورد که به شوهرش نگوید لعنتی چرا هیچوقت پول نداری و عمرم را تباه کردی.
ریس از این به بعد قرص خواهد خورد، چون زندگی، به طرز احمقانه‌ای سخت است و منطقی نیست و راهی برای نجات از این‌همه تباهی نیست.

یکشنبه، شهریور ۰۷، ۱۳۹۵

419: ان تیلیت

دارم یک متنی را به صورت مرامی برای یکی از همکاران تایپ می‌کنم. پرونده پزشکی دخترش است. حاصل سرچ اینترنتی خودش است یا شاید هم آن دیوث (دکتره) دارد یک مقاله‌ای چیزی برای خودش جمع می‌کند و تایپش را داده این بیچاره. این هم به خیال اینکه پرونده دخترش است، متقبل شده. حالا هرچی.
یک طوری است که تا دست از کار می‌کشم و توی نت چرخی می‌زنم یا یک کار متفرقه شخصی می‌کنم، بار سنگین پرونده‌هه را روی وجدانم حس می‌کنم. انگار از همانجا که روی کپی‌هولدر ایستاده، دارد بر و بر نگاهم می‌کند و سر تکان می‌دهد و زیر لب می‌غرد: ما به کجا می‌رویم؟ انگار که کلیه‌ی مریض بچه‌هه در انتظار دستان یاری‌گر من است.
«ان تیلیت» در فرهنگ واژگان عامیانه ، به معنی «آدم حال به هم زن و عوضی» است. البته شما فکر نکنید که من وقتی در اوج عصبانیت و نفرت از یک آدم پست و حقیر که عددی نیست و برایم قیافه هم می‌گیرد و تاقچه‌بالا هم می‌گذارد، زیر لب می‌غرّم: ان تیلیت! واقعاً دارم به معنای اصلی آن اشاره می‌کنم. نخیر. کاملاً از روی عادت می‌گویم. یعنی آدم وقتی خیلی عصبی می‌شود، دنبال اولین کلمه‌ای می‌گردد که بیانگر احساس‌اش باشد. و من به چنین آدم نمی‌گویم «جا.کش» یا مثلاً «دیوث». این‌ها برای من موارد استفاده‌ی دیگری دارد. جا.کش، از لحاظ سطح شخصیتی، خیلی بالاتر از ان تیلیت است. جا.کش آدم زرنگ و نخاله‌ای است. می‌داند چه کسی است و چه می‌خواهد. قصدش هم کاملاً آسیب‌زدن موذیانه به شماست. و البته این کار را در حالی که لبخندی به پهنای صورت، تحویل شما می‌دهد، مخفیانه از مسیرهای گوناگون انجام می‌دهد. دیوث هم از نظر من آدم رندی است. رِند، هم خوب است، هم بد. نخاله است. ولی ضرر چندانی هم ندارد. حتی بانمک هم هست گاهی. در کلمه‌ی دیوث، کمی هم ملاطفت و خنده نسبت به مخاطبِ آن هست. یعنی آدم جالب و رِندی هستی. حتی تحسین هم هست.
اما «ان تیلیت» کاملاً به شخصی اشاره دارد که تو هیچ اعتبار و تشخصی برایش قائل نیستی و چیزی هم حسابش نمی‌کنی. آدم چندش‌آوری هم هست و تو فقط به صرف روابط اجتماعی، به روی خودت نمی‌آوری و باهاش خوب تا می‌کنی. اما یک وقت به خودت می‌آیی و می‌بینی یارو برایت قیافه هم گرفته و توقعات بیجا هم دارد.
حالا این‌ها را برای این گفتم که در ساعت ٣ عصر که در اتاق کارم تنها شدم و فقط 45 دقیقه مانده بود به تعطیل شدن اداره، وقایع صبح تا آن موقع به سرعت چند ثانیه از ذهنم گذشت و قیافه‌ام در هم رفت و غریدم: ان‌تیلیت!
من در همه‌جا آدم مرام‌باز و کارراه‌بندازی هستم. شوهرم معتقد است مهربان و بدزبان‌ام. راست می‌گوید. اکثراً غر می‌زنم و می‌گویم که فلانی حق نداشته فلان توقع را از من داشته باشد. اما آخرش کار یارو را راه می‌اندازم. غر زدن‌ام مال این است که به خودم و دیگران یادآوری کنم که حیطه‌ی «قوانین» کجاست. و کار راه انداختن‌ام برای این است که وجدان‌ام را آسوده کنم که کاری را که می‌توانسته‌ام برای کسی بکنم، انجام‌نداده باقی نگذاشته باشم و نامردی نکرده باشم. این روال اکثراً پاسخگوست. غر زدن باعث می‌شود مراجعین حد و حدود خودشان را بدانند و بفهمند که دارم در حق‌شان لطف می‌کنم و خیلی هم پررو نشوند. اما در مورد بعضی از آدم‌ها این رفتار پاسخگو نیست. آدم‌هایی هستند که بسیار پررو و متوقع هستند و حتی وقتی غر می‌زنی به جایی‌شان حساب نمی‌کنند و همچنان استایل «طلبکاری» و «وظیفه‌اته» را حفظ می‌کنند و خم به ابرو نمی‌آورند.
اینجا یک همکاری داریم که البته 3 طبقه (از نظر ساختمانی) با هم فاصله داریم و کارمان هم چندان ربطی به هم ندارد (حالا کاری به این ندارم که ایشان توی این اداره با تنها و تنها آدمی که من باهاش قهرم و رابطه بدی دارم، رفیق صمیمی شده، ولی کماکان من رابطه و سلام و علیک‌ام را باهاش حفظ کرده‌ام و سعی کرده‌ام دعوایم را با آن یکی، با این قاطی نکنم، ولی این آدمِ عن، سرانجام باعث شد که من با خودش هم قاطی کنم و به هم بزنم).
توی یک سال اخیر، بعد از آمدن اتوماسیون به این اداره، نمی‌دانم چطور شد و قضایا چطور پیچ خورد که من به طور غیر علنی و ضمنی، شدم مسئول رفع مشکلات اتوماسیون و آموزش به همکاران. یعنی آدمی که کارش این بود، از زیر بار قضیه شانه خالی کرد و هی گفت بلد نیستم و همه را پاس داد به من. خودم هم شانه خالی نکردم و کارها را راه انداختم و بیخودی حمالی مفت ایشان را گردن گرفتم. این شد که حالا همه به جای ایشان، به بنده زنگ می‌زنند و من را مسئول حل مشکلات‌شان می‌دانند. البته بدم هم نمی‌آید. توی این ادارات، هرچه بیشتر متخصص باشی و هرچه بیشتر بهت احتیاج داشته باشند، جایگاه‌ات محکم‌تر می‌شود. آدم‌هایی هم که راهنمایی‌شان می‌کنم و برایشان وقت می‌گذارم و حتی می‌روم  اتاق‌شان و پشت سیستم خودشان، بهشان آموزش می‌دهم، همه ازم بسیار بسیار ممنون هستند و جوری هم بهشان تفهیم کرده‌ام که وظیفه‌ام نیست و فقط برای اینکه بعد از این مزاحم‌ام نشوند، دارم بهشان یاد می‌دهم.
طوری شده که روزی سه چهار بار فقط من دارم تلفن‌های طولانی مربوط به اتوماسیون را جواب می‌دهم و وقت‌ام برای کارهایی که بابت‌اش بهم پولی نمی‌دهند و می‌توانم از زیرش شانه خالی کنم، تلف می‌شود. بعد این وسط یکی پیدا بشود که این کار را وظیفه‌ات هم بداند و ازت تشکر هم نکند و بابت ضعف اطلاعات‌ات در یکی دو مورد خاص، بهت بتوپد و پرخاش هم بکند که چرا زودتر نگفتی و خوب تو که بلد نبودی از اول می‌گفتی اینجایش را بلد نیستم!
حالا آن یکی، الأخص یکی از چهار پنج نفری باشد که مسئول یادگیری امور مربوط به اتوماسیون هم بوده‌اند و باید کلاس‌ها را شرکت هم می‌کرده‌اند که یکی در میان شرکت کرده‌اند. و خنگ و گشاد هم تشریف دارند.
حالا آن یکی، کارش هم از نظر سازمانی هم‌رده و حتی پایین‌تر از تو باشد.
حالا آن یکی، چند سال هم ازت کوچک‌تر باشد.
حالا آن یکی، نه صمیمیتی باهات داشته باشد و نه خورده و بُرده‌ای با هم داشته باشید و نه بدهی‌ای بهش داشته باشی.
حالا به خواهش غیررسمی رئیس‌ات دو تا یک ساعت وقت گذاشته باشی تا مشکل ایشان را به عنوان یک آدم کاربلد حل کنی و کارش را راه بیندازی و نهایتاً بعد از آنهمه راهنمایی کاربردی، یک مورد ریز را خودت هم ندانی و بگویی نمی‌دانم و حتی سعی کنی از این و آن برایش بپرسی و دست آخر بلند شوی مستقیم بروی پیش اشخاص دیگر که رودررو برایشان توضیح بدهی تا پاسخ مشکل را پیدا کنی و... پیدا هم کنی و... بعد طرف طلبکار بشود که چرا زودتر نگفته‌ای و باعث شده‌ای کلی کار الکی و اضافه بکند؟؟؟
خوب شما باشی، در مقابل چنین آدم عنی با چنین رفتار طلبکارانه‌ای چه برخوردی می‌کنی؟
آفرین. من هم دقیقاً همان برخورد را کردم. یعنی انگشت وسط را نشان‌اش دادم و دفعه‌ی بعد که با همان لحن طلبکارانه زنگ زد که چرا چنین و چنان، بهش گفتم که این وظیفه‌ام نبوده و نیست و در ازای انجام‌اش هم کسی ازم تشکری نکرده و غیر از این نبوده که ازم طلبکار هم شده‌اند (باز داشتم توی دلم می‌گفتم که یک درصد اگر عذرخواهی کرد از لحن تندش و گفت که منظوری نداشته، باز هم راهنمایی‌اش می‌کنم). برگشته می‌گوید: خب حالا اگه می‌خواین جواب ندین، یه بحث دیگه‌ست... باز گفتم که این وظیفه‌ی من نیست و وظیفه‌ی آقای فلانی است. می‌گوید: همون آقای فلانی خودش گفت که با شما تماس بگیرم و بپرسم! بعد هم که گفتم به هرحال وظیفه‌ی خودش است. برگشته با لحن تهدیدآمیزی می‌گوید: من «پیغام» شما رو به ایشون می‌گم. خدافس.
بعد هم امروز زنگ زده چغلی من را به رئیس‌ام می‌کند و رئیس‌ام هم که من پیشاپیش در جریان قضیه گذاشته بودم‌اش، زده توی دهان‌اش که اصلاً وظیفه‌ی فلانی نیست و خودت باید توی کلاس‌ها شرکت می‌کردی که یاد بگیری.
جل‌الخالق! آدم از وقاحت یک سری آدم‌ها، با مغز بکوبد توی تیزی چهارچوب در. اینجاست که اولین کلمه‌ای که به ذهن متبادر می‌شود این خواهد بود:
عن تیلیت!
_____________________________________
پ.ن: بدون ویرایش

یکشنبه، تیر ۲۰، ۱۳۹۵

418: بچه‌ی مردم

شام خانه‌ی مامان دعوت بودیم. نمی‌دانم چرا دوست دارم به آنجا بگویم «خانه‌ی مامان». آن خانه مال مامان است. همیشه بوده. همیشه هم خواهد بود. بابا همیشه یک غریبه بوده. یکی از طایفه‌ی خودش. یک «برادر» برای خواهر و برادرهایش. یک «پسر» برای پدر و مادرش. هیچوقت نقش «پدر» یا «همسر» را واقعاً و قلباً نپذیرفته. برای همین همیشه به نظرم می‌آید که آن خانه متعلق به مامان است. به بابا ربطی ندارد. او خودش هم آنجا مهمان است.
رسیدنی از بس گرم‌ام بود برای اولین بار بعد از سه سال که رفته‌ام سر خانه و زندگی خودم، دوباره آنجا دوش گرفتم. شب قبلش خانه مادرشوهرم مهمان بودیم و وقت نکرده بودم دوش روزانه‌ام را بگیرم و داشتم از گرما سقط می‌شدم.
همه‌چیز به طرز مسخره‌ای غریب می‌زد. کاشی‌های سفید حمام که آدم را یاد مرده‌شورخانه می‌انداخت. قوطی‌های همیشه تمام‌شده یا در حال تمام شدن شامپو و نرم‌کننده. لیف‌های چرکمرده و شکافته و جورواجور، از سیمی و پلاستیکی و دستکشی و کنفی گرفته تا هر کوفت دیگری که توی بازار تولید شده. سنگ پا! خدایا! سنگ پا هنوز منقرض نشده؟ و کیسه! همین کیسه‌های آبی که رویش ضربدری دوخته شده بود و پوست آدم را می‌کند. صابون‌های تقریباً تمام شده و کثیف. شیر آبی که همیشه چکه می‌کند. دوش خراب نکبتی. قفسه وسایل حمام زنگ زده. با آن برس‌های زمین‌شوی کثافت که همیشه با مامان سرشان دعوا داشتم که چرا از جای لیف آویزان‌شان می‌کند و لیف‌ها را کثیف می‌کند؟ و مامان، خداوندِ «انجام ابدی کارها از روی عادت» است. پرده‌ای که رنگش به هیچ چیز حمام ربطی ندارد. دمپایی‌های نیمه‌پاره‌ای که عین پنیر سوراخ سوراخ شده و آب توی بافت‌اش نفوذ کرده و راه که می‌روی لف لف آب را با صدا بیرون می‌دهد. همه‌ی وسایل حضور دارند که فقط باشند و وظیفه‌شان را انجام بدهند. حتی اگر ناقص و ناجور. هیچ‌چیزی تمیز و برازنده و کامل و به‌جا نیست. کثافت و خساست از سر و روی این خانه می‌بارد. و آن حوله‌ی راه‌راه پالتویی که حالا از خودم می‌پرسم: همیشه اینقدر گنده و خرس و سنگین بوده؟
شکایتی نمی‌کنم. غر هم بهشان نمی‌زنم. دیگر اینجا زندگی نمی‌کنم که هیچ‌وقت نبودن سُس و کَره و دستمال کاغذی و شامپو و نرم‌کننده توی خانه، اذیت‌ام کند. که صدای تلویزیونی که بابا به خاطر کم‌شنوایی گوش‌هایش تا آخر زیادش می‌کند و بلندبلند حرف زدن‌شان و همیشه ولو بودن خواهر و برادرهای ازدواج کرده‌ام با بچه‌ها و عهد و عیال‌شان، وقتی خسته از سر کار آمده‌ام و توی تخت‌ام افتاده‌ام که خبر مرگم بخوابم، عاصی و روانی‌ام کند. دیگر رفت و آمدشان با فامیل‌های عوضی همیشگی‌شان ربطی به من ندارد. خر حمالی‌ها و توسری خوردن‌های مادرم به خودش مربوط است. دعواهای همیشگی‌شان سر پول... این یکی‌اش را الساعه خودم هم دارم تجربه می‌کنم البته! من همه‌ی این قصه‌ها را پشت سر گذاشتم و درِ آن خانه را به هم کوبیدم و بیرون زدم.
آمدم خانه‌ی جهنمی کوچک خودم با همسایه‌های داغان‌اش. خانه‌ای که گرمای تابستان و سرمای زمستان‌اش، تجربه‌ی تمام طبقات جهنم است. خانه‌ای که برای وسایل‌ام جا ندارد و هر چیز جدیدی می‌خواهم بخرم، اول باید دخل یک چیزی را بیاورم تا برای این یکی جا باز شود. اما من این خانه را دوست دارم. چون مال خودم است. چون تویش «غریبه» و «رفتنی» و «مهمان زیاد مانده» نیستم. چون صاحب «حق» هستم. مال خودم است. سه دانگش به نام خودم است. با پول خودم خریده‌ام. حتی «هدیه» شوهرم بهم نیست. دقیقاً مال خودم است. وسایل‌اش مال خودم هستند. هر جوری دلم خواسته خریده‌ام. حتی اگر سر قیمت و حجم و اندازه و رنگ‌شان، مجبور به کوتاه آمدن شدم. حتی اگر آنقدر پول نداشتم که آن چیزهایی را که واقعاً می‌خواستم بخرم. اما باز هم مال خودم هستند. الأن یک انباری بالای دستشویی دارم که پر از شوینده است. از هر کدام دو سه تا. ریکای چهار لیتری. مایع ماشین‌لباسشویی لباس‌های مشکی چهار لیتری. مایع سپیدکننده چهار لیتری. از هر چیزی هر چقدر که دلم بخواهد می‌خرم. به خودم مربوط است. شوهرم می‌تواند از روی خساست خودش، یا عادت کم‌خرید کردنِ مادرش، یا مثلاً اینکه حمل‌شان بدون ماشین تا خانه سخت است، یا اینکه جا نداریم که بتپانیم‌شان، غر بزند. اما من کار خودم را می‌کنم. و نهایتاً همه‌شان مصرف می‌شوند. منتهی یک فرق دارد:
هر بار که در کابینت یا یخچال کوفتی را باز کنم، یا بروم حمام، یا بخواهم غذا درست کنم، با قوطی‌های خالی و چیزهای تمام‌شده و نخریده مواجه نمی‌شوم. با «نبودن»ها. با «نداریم»ها.
همیشه از مردی که به سادگی کلمه‌ی «ندارم» را به کار می‌بَرد، متنفر بوده‌ام. درکِ نداشتن برایم سخت است. خوب اگر نداری، جان بکن که بیشتر داشته باشی. خودت را جمع کن و برو کار کن. فکر کن. خلاقیت به خرج بده. زحمت بکش. نداشتن، معنایی ندارد. من هم آدمی نیستم که بیش از حد و حدودم بخواهم. خودم خسیس و ملاحظه‌کارِ عالم‌ام.  این چیزها را یاد من یکی ندهید. کارم شده لباس از حراجی و تولیدی خریدن. همه‌چیز را از عمده‌فروشی  خریدن تا ارزان‌تر در بیاید. کارم شده خرج نکردن. اما هر چیزی اندازه‌ای دارد. آدم باید داشته باشد ولی خرج نکند. یعنی در واقع خودش تصمیم بگیرد که کجا خرج کند. مثلاً من می‌گویم همیشه باید چند میلیون پول کف حساب من باشد که خرج نکنم ولی بدانم که اگر لازم بشود، سه سوته صدایش می‌کنم و حاضر می‌شود. این فلسفه‌ی من است.
آدم‌هایی که شما بهشان می‌گویید خسیس، گاهاً فقط در خرج کردن «مدیریت» می‌کنند. نگاه می‌کنی می‌بینی طرف، خانه و ماشین و همه‌چیز دارد، ولی میوه‌اش را از تره‌بار می‌خرد. بعد فلان آدم بدبخت گداگشنه‌ی بی‌چیز، همیشه میوه‌ی نوبرانه‌ی فصل، توی یخچال‌اش است. خوب که چی؟ بستگی دارد که چه چیزی برای شما مهم‌تر است. برای من به شخصه، رفاه در زندگی، از همه‌چیز واجب‌تر است و برای فراهم کردن این رفاه، پولی لازم است که الأن من ندارم و پدرم هم بهم نداره و پدرشوهرم هم بهم نداده و شوهرم هم درآمدش اینقدر نیست. پس خودم دارم تلاش‌ام را می‌کنم. من سر کار می‌روم. پول جمع می‌کنم. اما خرج خودم نمی‌کنم. خرج بزک و دوزک و ماشین ظرفشویی و لباس و مسافرت و چیزهای فانتزی. من دارم پول جمع می‌کنم که یک وامی بگیرم برای بزرگتر و نوسازتر کردن و ارتقاء خانه‌ام و محله‌ای که در آن زندگی می‌کنم. چون برای من خانه‌ی خوب، مهمتر از ناخن و موی زیبا و ماشین زیرپا و مسافرت ترکیه است. بعد شما در گوش هم پچ‌پچ می‌کنید که: زن و شوهر دارند کار می‌کنند، پس چرا از زندگی و خرج کردن‌شان پیدا نیست؟ پس پول‌ها را چکار می‌کنند؟
حالا ولش کن این حرف‌ها را... داشتم از حمام کردن در خانه‌ی مامان، بعد از سه سال می‌گفتم. با نهایت سرعتی که می‌توانستم یک دوش سرسری گرفتم و پریدم بیرون. با حوله خودم را روی تخت انداختم. به سقف نگاه کردم. همه‌چیز غریبه بود. حوله‌ی سنگینی که به تنم زار می‌زد. کمد دیواری ام‌دی‌اف جدید مامان با درهای کشویی. روتختی‌اش که خودم یک زمانی در پنبه‌دوزی‌اش کمک‌اش کردم. اتاق خوابی که برایم فرقی با اتاق خواب عمه، یا حتی اتاق خواب یک هتل نمی‌کرد. اینقدر غریبه. اینقدر بی‌خاطره. اینقدر نامأنوس.
آنی به خودم آمدم که: من چقـــــــــــــــــــــــــــــــــــدر در این خانه غریبه‌ام. و پدر و مادرم چقـــــــــــــــــــــــــــــــــــــدر پدر و مادر من نیستند. طوری که الأن برادرم دو روز در هفته خانه‌شان مهمان است و من یکی دو ماه یک بار، فقط دو ساعت. یک شام کاملاً تشریفاتی و سرد. با گفتگوهای قیچی شده و حرف‌های سطحی کنایه‌آمیز که اگر بیشتر کش پیدا کنند به جر و بحث و دعوا ختم می‌شوند. انگار قرار است دو ساعت همدیگر را تحمل کنیم که فقط با رابطه‌ی خونی اجباری‌مان، تجدید میثاق کرده باشیم. و در فواصل این شام‌های لوس و خنک، نه خبری و نه تلفنی و نه محبتی.
من چقدر از پدرم و خانه‌ی پدری‌ام متنفرم.
این را در حالی که با حوله، طاقباز روی تخت افتاده بودم دریافتم. بلند شدنی روی تخت دست کشیدم. یک لکه‌ی خیس از موهایم روی تخت به جا مانده بود. حالا یک قشقرق و حرف و حدیث هم بابت همین پشت سرم درست می‌کنند.
پا شدم و لباس پوشیدم و از همان توی اتاق می‌شنیدم که پدرم مغز شوهرم را با «شیرین‌کاری‌های برادرزاده‌ام» به کار گرفته. حرف دیگری جز «برادرم» و چیزهای وابسته به او ندارند. هر بار که ما را می‌بینند آنقدر از برادرم و زن جنـ.ده‌اش و بچه‌اش که اوتیسم دارد زر می‌زنند که از گلوی‌مان بالا می‌زند.
از همه‌شان برای همیشه، به مدت هزار سال، به طول ده دوره تناسخ پیاپی، متنفرم.
_____________________________________________
پ.ن: عنوان، متعلق به داستان کوتاهی از جلال آل احمد به همین نام است.

یکشنبه، تیر ۱۳، ۱۳۹۵

417: کرامات کشکی

- سلام ببخشید شما خانم نوری نیستید؟
برگشت. متحیر نگاهم کرد. دنبال یک چیز آشنایی توی چهره‌ام گشت که بهش متوسل بشود. نیافت.
+ چرا. خودمم. شما؟
- من فلانی هستم.
زمان ایستاد. در جهت عکس برگشت. چیزی ما را به سمت گذشته مکید و پرت شدیم ته حلق خاطرات. چراغی ته دالان روشن شد.
اتفاق افتاد. واقعاً اتفاق افتاد. بالأخره تصادفی که چشم‌ام همیشه دنبال‌اش بود اتفاق افتاد. دیدی؟ توی رویاهایم بهت نگفتم بالأخره یک روزی یک جایی پیدایت می‌کنم؟ اینقدر نزدیک باشی و... .
شوهرم می‌گوید من «چشم گردوبین» دارم. این قضیه مال وقتی است که رفته بودیم روستای پدری به گردوچینی. بابا و عمو گردوها را با چوبی بلند می‌زدند و از همان بالا پرت می‌شد پایین. گردوی سبز در زمینه‌ی سبز علف‌ها اصلاً دیده نمی‌شد، ولی من همیشه می‌توانستم ببینم. چشمان تیزبینی دارم برای جزئیات. این شاید مال دوران «نقاشی کردن‌ام» است.
یک بار استاد دیفرانسیل کلاس‌های کنکور ریاضی‌ام را توی خیابان و یک جای کاملاً بی‌ربط، از طرز راه‌رفتن‌اش، از پشت سر شناختم. مثل خروس روی نوک پنجه‌ی پا و مغرور و کشیده راه می‌رفت. قیافه‌اش شبیه محسن نامجو بود. :D
من بازیگرهای پیری را که دوست دارم، تصادفاً از فیلم‌های کلاسیک، وقتی که اولین نقش فرعی‌شان را بازی کرده‌‌اند می‌شناسم. وقتی هنوز خیلی جوان و خام بوده‌اند و تیپ آشنای عامه‌پسندشان را پیدا نکرده بودند. مثلاً مریلین مونرو را در فیلم «همه‌چیز درباره ایو» تشخیص دادم. آن هم در نقش معشوقه‌‌ی احمق یکی از کارگردان‌ها (از همین‌ها که همش توی دست و بال آدم‌های معروف ولو هستند) و در نقشی کاملاً حاشیه‌ای، در دو صحنه‌ی کوتاه. همان‌جا که سر راه‌پله نشسته بود و حرف‌های احمقانه می‌زد و همه آن کله‌گنده‌های تأتر و سینما دستش می‌انداختند.
16ساله بودم که اولین بار دیدم‌ات. حالا 36 ساله‌ام. یعنی 20 سال از آن زمان می‌گذرد و من توی این مدت فقط دوبار تو را دیده‌ام و آن‌هم کاملاً تصادفی توی خیابان!
مگر من چقدر از دوستی‌های آن وقت‌هایم را حفظ کرده‌ام. همش دو نفر. در واقع یک نفر. و دومی را هم به واسطه اولی دورادور ازش خبر داشتم تا اینکه همین چند هفته پیش بالأخره رفتیم خانه‌شان. الأن دو تا بچه‌‌ی ٩ و ١٣ ساله دارد. او را هم در این بیست سال، فقط دو بار دیده بودم.
از دانشگاه که هیچ. فقط یک نفر. آن هم همینی است که الأن با هم همکاریم. یعنی در واقع این کار را برایم جور کرد. از بچه‌های کارگاه‌های داستان‌نویسی دانشگاه بود. با این یکی همیشه در ارتباط بوده‌ام. گاهی قهر. گاهی آشتی. گاهی دور. گاهی نزدیک.
یک استاد فلسفه هم داشتم که تا همین اواخر فکر می‌کردم هنوز با هم دوستیم. اما بعد از اینکه چند ماه پیش با دخترش که الأن آلمان درس می‌خواند یک چت طولانی کردیم، فهمیدم که در واقع هیچ‌وقت با هم دوست نبوده‌ایم و بهتر است بیشتر از این هیکل خودم را به گند و گـ.ه نکشم و تمام‌اش کنم.
«تصادف» توی زندگی من چقدر نقش دارد؟
صحنه‌های در هم و برهمی توی ذهن‌ام می‌آید. از زمانی که دوران دانشگاه، سالی یک بار صاحب کرامات می‌شدم. به شوخی به بچه‌ها می‌گفتم «مستجاب الدعوه» شده‌ام. هرچه خواسته دارید، الأن از من بخواهید که برآورده می‌کنم! بعد، واقعاً اسم هر کسی را می‌آوردم ظاهر می‌شد. هر چیزی از ذهن‌ام می‌گذشت، اتفاق می‌افتاد.
پریشب توی ماشین «ر»، برگشتنی از شمال، معده‌درد داشتم. هیچ‌چیز نمی‌توانستم بخورم. حتی چای. «ر» آدم عجیبی است. به چیزهای خاصی اعتقاد دارد. انرژی‌ها و دنیای اجنه و ارواح و کرامات و معنویت و از این چیزها. برداشت یک تکه از کنار کلوچه‌ی زنجبیلی تازه که از کنار جاده خریده بودیم کَند و ازم پرسید: چقدر اعتقاد داری؟
- هیچی.
+ چقدر به من اعتقاد داری؟
- هیچی!
کمی مردد ماند. می‌خواست طبق حکایت راه رفتن عیسی روی آب، من به او اقتدا کنم و او به خدا و یک دعایی به تکه کلوچه خواند و گفت بخورم تا خوب بشوم. راستش من اصلاً اعتقادی به این چیزها ندارم، اما این کار را کردم. البته معده‌ام آن موقع خوب نشد. اما اواخر سفر، رسیدنی، بالأخره توانستم یک کلوچه بخورم و از گرسنگی نمیرم. هنوز هم باور ندارم که آن جادو جنبل «ر» کاری برایم کرده باشد. در هر صورت معده‌ی من همیشه همین‌طور بوده. گاهی می‌گیرد. گاهی ول می‌کند. اینش عجیب نیست. عجیب این قسمت قضیه است که پریشب همان توی ماشین برای «ر» از این آدم مثال زدم. از اینکه من هیچ‌وقت آدمی نبوده‌‌ام که دنبال کسی بدوم. حتی اگر کسی را دوست داشتم هم به محض اینکه می‌دیدم دورش شلوغ است و برای من وقت ندارد، سریعاً میدان را خالی می‌کردم که «یکی از دیگران» نباشم. هیچ‌وقت «یکی از دیگران بودن» را نخواسته‌ام.
اما «ر»... اعتقاداتش به این‌طور چیزها... آن سالی یک هفته کرامات من... دیدن این آدم بعد از 10 سال، تصادفاً توی خیابان، آنهم نزدیک خانه‌ی مادر و خواهرم... پی‌ام استاد فلسفه‌ی دانشگاه، همین الأن روی فیس‌بوک...
می‌دانم. می‌دانم. دارم کـ.سشعر می‌گویم. شما توجه نکنید. دارم با خودم حرف می‌زنم. توی ذهن‌ام کنکاش می‌کنم. به دالان‌ها سرک می‌کشم. بوهای قدیمی را استشمام می‌کنم. چیزها را لمس می‌کنم. غبار اشیاء به سرانگشتان‌ام می‌نشیند. عبور می‌کنم. با خودم حرف می‌زنم. هذیان می‌گویم.
چطور می‌شود آدم یکی را که همیشه دلش می‌خواسته ببیند، توی بیست سال، دقیقاً هر ده سال یک بار، توی خیابان ببیند. یکی را که ده سال از خودش بزرگ‌تر است. شاید عدد سرنوشت ساز و بسامد بین من و این آدم، «ده» است. شاید آدم باید بگردد عدد بسامدش را با وقایع پیدا کند. شاید اینطور بشود مثل علم نجوم، یک چیزهایی را در سرنوشت آدم پیش‌بینی کرد. مثلاً اینکه تولدها و مرگ‌ها چه زمانی اتفاق می‌افتند. دیدار آدم‌های رفته و گم‌شده، کی دوباره میسر می‌شود. پیام‌ها و رموز، در چه زمان‌هایی توی زندگی مجدداً توسط اشخاص و موقعیت‌های مشابه، بهت یادآوری می‌شوند.
به این چیزها فکر می‌کنم بعد از دیدن‌ات. بعد از ده سال.
بیست سال پیش یک دختربچه درونگرا و ساکت دبیرستانی بودم. مستعد. پرمدعا. مغرور. خالی از هرگونه درکی از درد و رنج زندگی. دختربچه‌ای غمزده. کسی بودم که از تمام زندگی، فقط «عشق» را تجربه کرده بود. و پدرِ مزخرفی داشتن را.
ده سال پیش یک دختر پر شر و شور با ژست هنرمند-نویسنده بودم. با افاضات روشنفکرانه. بهم گفتی «شوهر کن و بچه‌دار شو. فکر می‌کنی «فروغ» آخرش چه شد؟» آن موقع دختر جوانی بودم که شکست عشقی، هجران، خیانت، فلسفه، چند کار جمعی و کارگاهی، دوران پس از دانشگاه و بیکاری و عاقبت شغل مربیگری رانندگی را تجربه کرده بودم. دختری که برای خودش آرزوهای بزرگ داشت. دختری خشمگین و عاصی.
حالا زنی متأهل هستم. خاموش. بی‌ادعا. قانع به خوشی‌های کوچک. کسی هستم که دیگر در خودم و دنیا چیز قابل توجهی پیدا نمی‌کنم. نه پی بحث و قانع کردن کسی هستم. نه از کسی جز خودم دلخوری دارم. مشاغل مربیگری رانندگی و آرایشگری و منشیگری و چند شغل مزخرف دیگر را تجربه کرده‌ام و حالا کارمندم. دیگر نه غمی هست، نه هجرانی، نه خشم و عصیانی. فقط ایستادن پشت پنجره و نگاه کردن به گذر پرشتاب مردم است. با چشم‌هایی خالی، مثل حدقه‌ی چشم مردگان.
چند دقیقه با هم پیاده رفتیم و هی همین‌طوری حیرت پشت حیرت کردیم و تو بهم گفتی: چقدر تغییر کردی و چاق شدی. خوشگل شدی (این یکی را لابد برای این گفتی که «چاق شدی» را از دلم در بیاوری). سفید شدی. یادمه سبزه بودی. فقط چشمات و می‌شناسم.
بهت گفتم: شما الان باید 46 سالت باشه. چون من 36 سالمه و یادمه وقتی معلمم بودین، من 16 ساله بودم و شما 26 ساله. و این (اشاره به دخترت) باید .... (مکث کردم) نیکو باشه و لابد 10 سالشه. چون من 10 سال پیش که دیدم‌تون، تازه به دنیا اومده بود.
حرف‌ام را تأیید کردی. حتی برایت عجیب بود که من اینقدر ساده بعد از 10 سال توی خیابان بشناسم‌ات و بدانم چند ساله هستی و یادم باشد که حتی سن دخترت باید چقدر باشد. من چیزهای زیادی ازت می‌دانم و تو تقریباً چیزی از من یادت نیست. آیا مقصری؟ نه. یک معلم سالی 100 تا دانش آموز دارد و یک دانش‌آموز سالی ١٠ تا معلم که تازه بعضی‌هایشان چند سال معلم‌ات هستند. مثلاً ما یک معلم ریاضی ٣ داشتیم که بعد معلم حسابان ١ و ٢مان شد. انگار کنترات برداشته بود که بریند به کل پایه و اساس مفهوم تابع و معادلات چند مجهولی و دیفرانسیل توی ذهن ما. آنقدر که توی پیش‌دانشگاهی، بچه‌های مدرسه ما واقعاً اوضاع‌شان خراب بود. حتی بهترین‌هایمان پیش بچه‌های مدارس دیگر، سوسک بودیم. خدا لعنت کند آن زنیکه عوضی افسرده را که شوهرش نگذاشته بود برود مهندس بشود و مجبورش کرده بود در محیط زنانه (آموزش و پرورش) کار کند و این هم تمام دق دل‌اش را سر ما خالی می‌کرد. اصلاً درس نمی‌داد. کل نمره میان ترم را به همه می‌داد و ما فقط لازم بود ٥ نمره برای قبولی کسب کنیم.

*بعداً نوشت:
الأن مدتی از دیدن‌ات می‌گذرد. شاید چند هفته. یا یک ماه. همیشه همین‌طوری است. اولش فکر می‌کنم اتفاق خارق‌العاده‌ای افتاده. معجزه شده. که شاید هم شده. ولی معجزه‌ای لوس و بی‌استفاده: دوباره دیدم‌ات. خوب که چی؟ باز هم مثل قبل زنگ نزدن و خبر نگرفتن و ادای شلوغ‌ها را درآوردن و ... باز به من برخوردن و... باز پاک کردن شماره تلفن‌ات از گوشی‌ام.
دفعه‌ی پیش هم همین‌طور شد.
وقتی بعد از مدت‌ها یک چیز خاص، یک آدم خاص، یک اتفاق نادر را می‌بینی، آن چیز فقط برای تو معنی دارد. مثل فال گرفتن است. معنای شعر، به برداشت تو بستگی دارد. شاید تو از یک فال حافظ منقلب بشوی. شاید در نقش ته یک فنجان، چیزهای غریبی ببینی. شاید در تقارن اتفاقات، چیز معناداری پیدا کنی... ولی ببین چه می‌گویم: همه‌ی این‌ها نهایتاً برای خودت معنی دارد. کسی درک نمی‌کند. معلم ادبیات قرار نیست تحت تأثیر شهود تو قرار بگیرد. برای او، تو همچنان یکی از شاگردان بیست و چند سال معلمی‌اش هستی. یکی از هزاران دانش‌آموز. اینکه چطور ممکن است ده سال یک بار تصادفی توی خیابان ببینی‌اش و آن هم جاهایی به آن بی‌ربطی، باز هم مربوط به خودت است. معلم ادبیات، غرق زندگی و مشکلات خودش است. تمام فکرش حالا، به دختر 10 ساله‌اش معطوف است. و «10» فقط برای تو معنا دارد. برای معلم ادبیات، یک سن معمولی برای یک دختربچه است.

416: صاحب چشمان روشن ابروان خنجری

برادر بزرگم کراش داشت به چشمِ روشن. مریضِ چشمِ سبز و آبی بود. چشم‌های روشن هم اکثراً مال نژادهای ترک و شمالی و این‌ها هستند. حالا بابای ما هم که از ترک‌ها متنفر. خر بیار و باقالی بار کن.
آخرش برادر کوچکه رفت زنِ تُرک گرفت!
این‌ها را چرا گفتم؟ از سرِ قضیۀ «ش» و سفر شمال یکی دوماه پیش‌مان داشتم فکر می‌کردم که آیا مردان ابله دنبال زن‌های زیبا می‌گردند؟ یا زن‌های زیبا ذاتاً ابله هم هستند؟ یا اصلاً بلاهت توی فرایند خرید و فروش، رابطه‌ی مستقیمی با زیبایی دارد؟
دور و برم ضدِزن‌ترین مردها را دیده‌ام که دنبال زیباترین زن‌ها هستند. شما مثلاً آن گولاخ کچل کوتوله‌ی دهن‌کج (پیت بول) را در نظر بگیر با آن خروار خروار داف‌های دور و برش؟ می‌دانم. می‌دانم که این‌ها نمایش است و واقعی نیست و از این حرف‌ها.  اما پیت‌بول نماینده و رهبر یک قشر از مردانِ زنباره است که از قضا اکثراً زشت و پیر و شکم‌گنده و کچل و پولدار هم هستند. و این آخری (پول) تنها چیزیست که زنان زیبا را جذب می‌کند.
یک زن زیبا سزاوار چه چیزهایی است؟
یک شوهر زیبا؟ که بعدش زن‌های دیگر بیفتند دنبالش و از چنگ‌اش درش بیاورند؟ نه.
یک شوهر مهربان و سازگار و افتاده‌حال؟ که اصلاً پول نداشته باشد و بعدش به روز بدبختی و پیسی بیفتد و نه دندان به دهانش بماند و نه مو به سرش و در اثر بی‌پولی یارو، نداشته باشد که لباس‌های زیبا بپوشد و از زیبایی‌اش نگهداری کند؟ نه.
یک شوهر پولدار. بله. گزینه‌ی درست همین است. شما بهترین، دانشمندترین، فرهیخته‌ترین، مرد دنیا را هم که جلوی یک زن زیبا بگذاری، توان نگهداری از زیبایی‌اش را ندارد.
زیباترین ماهی‌های آکواریومی... زیباترین درختچه‌های تزئینی... زیباترین تابلوهای نقاشی... زیباترین لباس‌های چرم و غیره و غیره... تماماً مختص پولدارهاست. می‌دانید چرا؟ به این دلیل ساده که آدم پولدار، می‌تواند هزینه‌ی آکواریوم با تمام امکانات مورد نیاز ماهی‌اش، باغبان 24 ساعته برای نگهداری از درختچه‌اش، نور و محیط مناسب برای نگهداری از تابلوی نقاشی‌اش، واکس مناسب برای نگهداری از پالتو و کفش چرم‌اش، مهیا کند. می‌تواند داشته باشد. هزینه‌اش را می‌تواند پرداخت کند و شرایط خوب را برای گنجینه‌اش فراهم کند.
زیباترین تابلوی نقاشی جهان، شایسته‌ی بودن در خانه‌ی محقر یک نقاش پیزوری الکلی که پول کرایه خانه‌اش را هم ندارد بدهد و ممکن است حتی تابلو را برای نان شب‌اش به پنج هزار تومان بفروشد، نیست.
زیباترین تابلوی جهان، باید در جایی باشد که شایسته‌اش است و لیاقت‌اش را دارد.
همین.
اما این‌ها چه ربطی به بلاهت داشت؟ آیا به دنبال زیبایی بودن و پولدار بودن، نشانه‌ی بلاهت است؟ نه. ولی اکثر کسانی که به دنبال زیبایی هستند، آدم‌های بی‌پولی هستند و وقتی زیبایی را به دست می‌آورند، یا حرام‌اش می‌کنند یا از دست‌اش می‌دهند. بعد هم به آن زن زیبایی که از دست‌شان ربوده شده، تهمت جنـ.دگی می‌زنند.
خوب زهرمار! خودت عرضه‌ی نگهداری‌اش را نداشتی.
مثل این‌ها که می‌گویند گل و گلدان «به دست ما نمی‌آید». یعنی چه؟ خوب یا نورت کم و زیاد است. یا آب کم و زیاد می‌دهی. یا یک کِرمی به گلدان بدبخت می‌ریزی که خشک می‌شود دیگر؟ تقصیر گل که نیست.
خود من کلی گل و گلدان و ماهی دارم. اخیراً متوجه شدم که چون به دلیل بی‌حوصلگی برای تمام گلدان‌هایم یک شرایط نوری و آبدهی را در نظر گرفته‌ام، بعضی‌هایشان دارند اذیت می‌شوند و ضعیف شده‌اند و بعضی‌هایشان خوبند. تصمیم گرفتم آنهایی را که با شرایط من سازگار نیستند بدهم خواهرم ببرد بگذارد گوشه باغچه‌شان زیر نور مستقیم خورشید. اگر گلکاری «به دست من نمی‌آمد» قاعدتاً باید همه‌شان خراب می‌شدند. خوب چه کاری است؟ گلی را نگهدار که با شرایطت جور در می‌آید.
شما اگر یک جوان یک‌لاقبا هستی و پدر و مادرت هم چیزی ندارند بهت بدهند، چرا دنبال زن خوشگل می‌روی؟ زن خوشگل، لیاقت‌اش بهترین‌هاست. شرایط نگهداری‌اش را داری؟ نگو زن‌ها پول‌پرست هستند و از این کـ.سشعرهای آدم‌های لوزر. شما برو یک پیردختر تحصیل‌کرده‌ی زشت کارمند پیدا کن، اگر به پایت جان نداد، آن وقت بیا بگو زن‌ها پول پرست‌اند.

ازدواج هم از قواعد اقتصادی همین زندگی پیروی می‌کند و قبل از هر چیز، یک معامله است. باید ببینی چه می‌دهی و چه می‌گیری.

چهارشنبه، اردیبهشت ۲۲، ۱۳۹۵

415: آدم‌های من

«ن»، ماهی فایتر قرمز دم ریش‌ریشی‌اش را برایم آورده. ماهیه مریض است. لاغر شده. کز کرده یک گوشه و تکان نمی‌خورد. اگر همین‌طور غذا نخورد، به زودی می‌میرد. مثل خیلی از ماهی‌های فایتری که قبلاً داشتم. توی خانه، هشت ماهی فایتر دیگر دارم. یکی داشتم از سه سال پیش زنده مانده بود. هر بلایی سرش آوردم نمُرد. آب کُلر دار شیر را روی سرش گرفتم. آب سرد به خیک‌اش بستم. هر غذایی دستم رسید به خوردش دادم. اما نمُرد که نمُرد. بهش می‌گفتم «پسر گُلم». یک مدتی حدوداً دو سه ماه هم به شکم روی آب افتاده بود و هیچ چیز نمی‌خورد. غذایش را پودر می‌کردم که جویدنش برایش سخت نباشد. پیر شده بود آخر. غذا که می‌خورد دهان‌اش خرت و خرت صدا می‌داد. مدتی هم مریض بود و دارو توی آب‌اش می‌ریختم. اما از تمام این خوان‌ها گذشت و زنده ماند. آخرش امسال عید خسته شدم و با چهار تا ماهی دم ریش‌ریشی‌ای دیگرم که ازشان خسته شده بودم، بردم عوض‌شان کردم با این هشت‌تا!
شوهرم باورش نمی‌شد که «پسر گلم» را هم به همین راحتی، یکهویی ببرم عوض کنم. این کارها به من نمی‌آید. من آدم دل‌رحم و نازک‌دلی هستم. گاهی با فیلم هندی و تبلیغات تلویزیون هم گریه می‌کنم. گاهی با کلیپ‌های تلگرام. گاهی با یک نوت کوتاه در گوگل پلاس. من همین‌جوری اینقدر لی‌لی به لالای ماهی‌ها و گلدان‌هایم می‌گذارم که محال است دلم بیاید یکی‌شان مریض شود یا یک برگ‌اش زرد شود. شوهرم این چیزها را از من دیده که باورش نمی‌شد یکهو اینطور به سرم بزند و قید همه‌چیز را بزنم. اما من اینطورم. گاهی علی‌رغم تمام پیچیدگی‌هایم، آنی تصمیم می‌گیرم و از چیزی دل می‌کنم. خسته می‌شوم. می‌گذارم و می‌روم.
همین الأن نامه‌هایی توی صندوقچه‌ام ته کمد دیواری دارم، کاغذ کادوهایی با دستخط‌هایی دارم، کادوها و گل‌‌خشک‌هایی دارم که باورتان نمی‌شود اما از سال 70 تا حالا نگهشان داشته‌ام. یعنی از پنجم ابتدایی! بعد یکهو دیدی یک روز دیوانه شدم و همه‌شان را سوزاندم. دور نمی‌ریزم. دور بریزم فکرم را رها نمی‌کنند. مثل این ماهی‌ها، هی می‌گویم الأن زنده است؟ دست کی افتاده؟ چی می‌خورد؟ فضای تُنگ‌اش چقدر است؟
ماهیِ «ن» مریض است. گمانم بمیرد. وقتی اینقدر دم‌شان را جمع می‌کنند و لاغر می‌شوند، دیگر نمی‌شود نجات‌شان داد. من خودم همین یک ماه گذشته، یکی از ماهی‌هایم را از مرگ نجات دادم. خیلی مریض بود. حالا خوب است. غذا می‌خورد. باید زود به دادشان رسید، اگرنه از دست می‌روند.
حالا این‌ها را نگفتم که یک پست درباره مرگ و زندگی یک ماهی فایتر دم‌ریش‌ریشی قرمز نوشته باشم. مُرد هم مُرد. به جهنم.
می‌خواستم درباره دوستان‌ام بنویسم. این‌ها چند دسته‌اند:
1-    فامیل
2-    دوستان دبیرستان و دانشگاه
3-    همکاران
4-    دوستان دوران داستان‌نویسی‌ام
فامیل مرا به عنوان یک دختر باهوش با استعداد نقاشی به یاد می‌آورند که پدرش حرام‌اش کرد. یک بچه‌ی منزوی. و حالا یک زن منزوی. کسی چیزی درباره‌ی نوشتنِ من نمی‌داند (غیر از خانواده‌ام، آن هم جسته و گریخته).
دوستان دبیرستان و دانشگاه، مرا به عنوان یک دختر متفاوت به یاد دارند. کسی که همیشه یک چیزیش بود. هیچ‌وقت هیچ کاری را از راه آدمیزاد انجام نداد. همیشه سبک متفاوتی در مواجهه با چیزها داشت. توی دبیرستان ساکت و متفاوت. توی دانشگاه شلوغ و متفاوت. دختری که نه لباس پوشیدن‌اش شبیه بقیه بود. نه کتاب‌هایی که می‌خواند. نه علائقش.
همکاران‌ام مرا زنی می‌دانند که در موقعیت‌های مختلف، گاهی موضع‌گیری‌های کاملاً سنتی (در حد زن‌های خانه‌دار) نشان می‌دهد و گاهی آنقدر غیرقابل‌پیش‌بینی و پُست‌مُدرن می‌شود که اصلاً قابل درک نیست. در هر حال این‌ها هم فکر می‌کنند من یک چیزیم هست. به آدم نبُرده‌ام. اگرنه چرا نباید به دیدن فیلم «شیار 143» بروم و با آن گریه کنم؟ چرا وقتی صحبت از همـ.جنـ.سگرایی می‌شود، نباید چندش‌ام بشود؟ چرا باید اینقدر فیلم ببینم و توی حرف‌ها اینقدر به دیالوگ‌ها یا صحنه‌های فیلم‌ها اشاره کنم؟ چرا نباید «آدم عاشق» را درک کنم و باهاش همذات‌پنداری کنم؟ چرا از یک چیزهایی باید اینقدر الکی متأثر شوم و از یک چیزهایی که دیگران را متأثر می‌کند، کَک‌ام هم نگزد؟
دوستان داستان‌نویس‌ام اما با همه‌ی این دار و دسته‌ها فرق دارند. به نظرم این‌ها مرا بیشتر از هر کسی می‌شناسند. علی‌رغم اینکه شاید با اینها فقط یک مسافرت رفته‌ام و کلاً زیاد در ارتباط نیستیم. نه توی فضاهای مجازی. نه تلفنی. نه دیداری. خیلی از هم دور افتاده‌ایم اما حالا که بعد از 15 سال باز دوباره می‌بینم‌شان و باهاشان دو روز سفر می‌روم، می‌بینم هنوز به این‌ها بیش از هر کسی شبیه‌‌ام. احوالات‌مان با هم تغییر می‌کند. با هم بزرگ شده‌ایم. تجارب‌مان مثل هم است. خاطره‌بازی‌هایمان. قضاوت‌های عجیب و متفاوت‌مان. ازدواج‌های غیر سنتی‌مان. اینکه هنوز نمی‌توانیم روال ثابت زندگی را درک و تحمل کنیم و باهاش کنار بیاییم. هنوز یک چیزهای معمولی‌ای که برای دیگران ساده است، برای ما خیلی سخت و گزنده است. هنوز بچه‌ایم و این کودکی انگار قصد ندارد هیچ‌وقت به بلوغ برسد. به پذیرش ذات کثافت زندگی. همه‌مان ایده‌آلیست‌ایم. و این ایده‌آلیسم ما را بکر و منزوی و اوریجینال نگه می‌دارد. هنوز معیارهای‌مان با باقی جامعه فرق دارد. هنوز قواعدمان، دست‌ساز خودمان است.
«ر» چادری ست. خیلی هم مذهبی. فاز عرفانی و مولوی بازی و این‌ها دارد. مطالعات عرفانی‌اش فوق‌العاده گسترده است. «و» نه مطالعات زیادی دارد و نه خوب می‌نویسد. اما اراده و پیگیری عجیبی برای داستان‌نویس شدن دارد. من و «ح» و شوهر «ر»، کارمند شده‌ایم و توی روال روزمرگی افتاده‌ایم و داستان‌نوشتن را تقریباً کنار گذاشته‌ایم. «ش» و «ن» و «م» و «پ» هنوز می‌نویسند. اولی رمان. دومی و سومی فیلمنامه‌های سفارشی. «ن» که الأن چند سال است کلاً زده توی کار فیلمسازی و کارگردانی و الأن آدم موفق و پولدار و مشهوری هم هست.
از این آدم‌ها نام هر کدام را در نت سرچ کنی، یک مصاحبه‌ای، کتاب چاپ شده‌ای، ویراستاری‌ای، فیلمی، ردپایی، چیزی ازشان پیدا می‌کنی. حتی نام خود من را هم که سرچ کنی، یک داستان کوتاه در آرشیو یک سایت ادبی ازم هست هنوز. از این‌ها آنکه کمتر از بقیه به فکر شهرت و مطرح شدن و حضور در جلسات ادبی و پیگیر آشنا شدن با آدم‌های اهل ادبیات و حفظ رشته‌های اتصال به داستان‌نویسی بود، من بودم. من خودم را کنار کشیدم. افتادم توی زندگی. زن شدم. دیگر از خودم توقعی ندارم. چیزی را که هستم، سطح و طبقه‌ی اجتماعی‌ام، پدر و مادرم، محله‌ام، استعدادم را پذیرفتم. نه اینکه استعداد نداشتم. اما استعداد و پشتکار «مارکز» و روابط سیاسی و تریبون‌های تبلیغاتی او را نداشتم. من «سیمین دانشور» هم نبودم. با «جلال آل احمد» که ازدواج نکرده بودم. نه پشتکار و حوصله داشتم و نه پول مفتی که بهم رسیده باشد که بتوانم غم نان نخورم و بنشینم توی خانه بنویسم و یکی دیگر خرج‌ام را بدهد. خودم بودم و خودم. پدرم حتی جهیزیه‌ی درست و حسابی هم بهم نداد. چس‌مثقال پول پرت کرد جلویم و از خانه‌اش بیرون‌ام کرد. این که می‌گویم غلو نیست. عین واقعیت است.
چند سال جان کندم و نخوری و نداری کشیدم و عروسی و جهیزیه و سرویس طلا و هیچ چیز نخواستم و نداشتم تا توانستم با شوهرم، یک خانه‌ی فکسنی 50 متری قدیمی‌ساز بخریم. خانه‌ای که به دخترعمویم یک 90 متری نوساز در یک محله‌ی گران در 30 سالگی‌اش به ارث رسید. ارثی که دخترعمه و دختر عمو و پسرعمه‌هایم باهاش مهاجرت کردند و آن طرف، آدم شدند. ارثی که خیلی از همین بچه‌های فامیل که نه استعداد مرا داشتند و نه درس خواندند و نه حرفه‌ای یاد گرفتند و مفت افتاد توی دامن‌شان و باهاش همه‌کاره و صاحب همه‌چیز شدند.
من از صفر مطلق شروع کردم. پای پیاده، سنگ به سنگ و صخره به صخره خودم را بالا کشیدم. آنها را با هلیکوپتر بردند گذاشتند روی قله‌ی کوه و از همان‌جا دارند برایم بای‌بای می‌کنند. و من هنوز خیلی مانده که حتی به پناهگاه اول برسم.
زندگی اینطوری‌ها بود. یک عالمه کارهای سخت کردم. مربیگری رانندگی زیر آفتاب مرداد توی خیابان‌های پایین‌شهر. آرایشگری بدون تعطیلات و از 6 صبح تا 12 شب‌های یک ماه مانده به عید و صبح تا شب سرپا. دوشیفت کار از 8 صبح تا یازده شب در دو شغل متفاوت.
من خیلی خرکاری کردم. جان خودم را درآوردم. قبل از این جای آخری، حتی یک روز هم بیمه ندارم. هیچ کدام آن تجربه‌ها و حرفه‌ها به دردم نخورد. همان‌طور که داستان نویسی و نقاشی و طرح برجسته روی سفال هم به دردم نخورد. اینهمه کار بلدم و آخرش یک کارمند دفتری و تایپیست با ماهی چس‌مثقال حقوق‌ام.
این است که دیگر کوتاه آمده‌ام. پذیرفته‌ام. تسلیم شده‌ام.
این است که آن دوستان کلاس‌های داستان‌نویسی، حالا بیش از همه، حال و روز مرا درک می‌کنند. بدبختی‌های یک آدم ایده‌آلیست را که هیچ پخی نشد و زندگی بگـ.ایش داد.
من آدم مذهبی‌ای نیستم. ظاهرم شبیه فامیل‌های خارج از ایران‌ام است. حرف زدن‌ام شبیه دوستان دبیرستان و دانشگاه‌ام است که الأن توی فیس‌بوک و تلگرام با هم در ارتباطیم و عکس‌های قدیم را برای هم ریشر می‌کنیم. سرکار، مثل این همکاران متأهل‌ام هستم. درباره آشپزی و دسر و لباس و این چیزها حرف می‌زنیم...
اما ته دلم... یک جایی آن ته ته دلم... هنوز دوست دارد برود کنار «ر» بنشیند. فارغ از چادر و مذهب و زندگی متأهلی و شوهر و کارهای خانه، فارغ از طبقه‌ی اجتماعی و سطح درآمد و هر کوفت و زهرمار دیگری که پای‌مان را بسته... دست‌اش را بگیرد و از «چیزهایی که قرار بود بشویم و نشدیم» برایش بگوید. نوشته‌های آن سال‌ها را برایش بخواند و از آرزوهای با خاک یکسان شده‌اش برای او بگوید.
از آدم‌هایی که ما بودیم.

که وقت‌مان گذشت.

شنبه، اردیبهشت ۱۸، ۱۳۹۵

414: آدم‌هایی که باید ازشان ترسید

شدیداً به این اعتقاد راسخ رسیده‌ام که تیپ‌های شخصیتی کاملاً قابل پیش‌بینی هستند و ویژگی‌های مشترکی دارند. اما فعلاً فقط قصد بررسی تیپِ «گشادِ خوش‌سر و زبان و هوچی» را دارم.
این تیپ آدم شاید در کوتاه مدت قابل تحمل باشند و فقط کمی روی اعصاب بروند، اما در بلندمدت کاملاً آلرژی ایجاد می‌کند و باعث تخریب اعصاب و روان آدم می‌شوند و مدام باید جورشان را بکشی. اما باز یک مرحله بعد از این هست که اسمش «تسلیم و رضاست» که مال خانواده‌ی درجه یک و همسرِ این آدم‌هاست و ندرتاً دوستان بسیار صمیمی و ذاتاً خرشان که اصولاً بار کشیدن را دوست می‌دارند.
در مرحله‌ی آخر شما از سر و کله زدن با این آدم‌ها خسته می‌شوید و کم می‌آورید. از اینکه کار نمی‌کنند و اگر هم بهشان کاری ارجاع بدهی، عمداً یا سهواً گند می‌زنند توی کار، و اگر هم بهشان انتقاد کنی، قشقرق راه می‌اندازند و بنای هوچی‌گری و مظلوم‌نمایی و یارکشی را می‌گذارند. خسته می‌شوید و ترجیح می‌دهید «کار موردنظر» را (هر کاری که هست) خودتان به تنهایی انجام بدهید، اما هفت تا قرآن در میان، زبان‌ام لال، کاری را به این‌ها نسپارید که کل فامیل از هم بپاشد و تا چند سال حرف و حدیث درست شود. بعد تازه کار که نمی‌کنند هیچ، وسط مجلس می‌نشینند و معرکه هم می‌گیرند و همیشه صدایی که توی جمع از همه بلندتر است صدای این‌ها هست و توی عروسی‌‌ و عزا یا دارند کِل می‌کشند و یا دارند دیگران را به صلوات فرستادن دعوت می‌کنند. به شدت هم ایرادی و اهل ناز و غمزه هستند و کلی قانون و قاعده در جهت راحتی و رفاه و بهداشت خودشان دارند که دیگران را در عذاب می‌اندازد.
یک زن‌عمو دارم که الان 38 سال است روی اعصاب مادرم و ما پیاده‌روی می‌کند. و نه تنها ما، که کل فامیل. اما در بی‌شعوری و بی‌مسئولیتی بدان حد از کرامات رسیده که همه به کلی بی‌خیال‌اش شده‌اند و ترجیح می‌دهند جورش را بکشند و گاهی هم معدود خوبی‌هایش را که عین نگین روی یک تپه گـه می‌ماند، در نظر بیاورند تا خیلی بهشان سخت نگذرد در کل.
نمی‌دانم در توصیف شخصیت‌اش از کجا شروع کنم و چه بگویم اما ذکر چند مورد کوچک شاید بتواند کمکی بکند:
*
این آدم هشت تا (که یکی‌شان مُرد و الأن هفت تا هستند) بچه پس انداخته یکی از یکی بی‌تربیت‌تر و وحشی‌تر و رِندتر که نه خودش رویش می‌شود همه‌شان را با هم خانه‌ی کسی ببرد، نه خودشان رویشان می‌شود دنبال ننه‌ و بابایشان راه بیفتند و بروند خانه‌ی مردم. آن وقت عروسی‌ام که یک مهمانی کوچک بود و فقط بزرگان فامیل را دعوت کرده بودم و آن‌هایی را هم که بچه‌ای توی خانه‌داشتند استثنائاً با بچه‌شان دعوت کرده بودم، مجبور شده بودم این‌ها را هم به خاطر پدرم با بچه‌هایشان دعوت کنم (آنهم در حالی که بقیه فقط خودشان دعوت بودند). بعد حضرت عمو به بهانه‌ی اینکه زنش با مادرم خرده اختلافی پیدا کرده بودند و سر یک چیزی مثل همیشه و هزاران بار دیگر بحث‌شان شده بود، پا شده بود تنهایی آمده بود عروسی من. شما توجه کن که حتی نگفته بود که ما به جایشان یکی دیگر را دعوت کنیم. حتی حساب آبروی مرا نکرده بود که الأن بین آن 40 نفر آدمی که دعوت کرده‌ام، کلاً 20 نفرش آمده‌اند و فامیل شوهرم که چهار برابر ما بودند، خواهند گفت این بی‌کس و کار است. حالا گور بابایشان که نیامدند. عروسی‌شان جبران می‌کنم. اما مشکل من با آن قسمت قضیه بود که حالا بعد از عروسی پاشده بودند با عهد و عیال و نوه‌ها سرم خراب شده بودند (در دو نوبت: یک بار خودشان، یک بار دخترهایشان و نوه‌شان که حتی شام هم ماندند) که فقط 100 تومان کادو بدهند.
همینطور که نشسته بودند، حرف زندگی برادرم شد. معمولاً این‌جور حرف‌ها را هم خودشان وسط می‌کشند. کلاً سرشان توی زندگی مردم است. خیلی پرس و جو و حرف‌کشی می‌کنند و آدم را توی عمل انجام شده می‌گذارند. خلاصه من چهار تا کلمه درد دل کردم و از مشکلات برادرم با زن‌اش گفتم که یکهو این زنیکه برگشته می‌گوید:
حقتونه! باید دخترای فامیل و می‌گرفتید واسه پسراتون!
حالا خودش پنج تا دختر دارد که همه می‌دانند همه جا دنبال شوهر پیدا کردن برای این‌هاست و به شدت کلامی و رفتاری آویزان خانواده‌های پسردار می‌شود که این‌ها را به ریش‌شان ببندد. حالا اگر ادب و تربیت و شعوری داشتند یا از قیافه و تحصیلات بهره‌ای برده بودند، شاید می‌شد یک کاریش کرد. اما این‌ها هیچ ویژگی مثبتی نداشتند که بشود رویش حساب کرد و پا پیش گذاشت.
بعد از رفتن‌شان شوهرم همینطور چهارقاچ مانده بود که این چه حرفی بود که زن عمویت گفت؟ یعنی چه که وقتی داری برایشان درد دل می‌کنی، به جای تسلا دادن، برگردد رک و راست توی صورتت بگوید: نوش جونتون! می‌خواستین دخترای من و بگیرین!!! ... بدخواهی و بیشعوری و آویزان‌بازی و وقاحت تا این حد؟ خوب یکی کمی غرور و عزت‌نفس هم داشته باشی بد نیست ها!
*
دیگر اینکه هر بار مادرم فامیل‌اش را دعوت می‌کرد، این‌ها سرزده روی سرمان خراب می‌شدند. در ظاهر هم کاملاً تصادفی. غافل از اینکه پدر بیشعورم که بارها سعی کرده بودیم حالی‌اش کنیم که باید در چهارچوب خانواده‌اش رازدار باشد و مسائل داخلی خودمان را به هیچ‌کس اعم از برادر و خواهرش نگوید و نسبت به ما که زن و بچه‌اش بودیم وفادارتر باشد تا آن‌ها، همچنان به دهن‌لقی‌اش ادامه می‌داد و آمار کامل مهمانی‌های مادرم را به آن‌ها می‌داد و بی‌بروبرگرد رأس ساعت 8 شب دینگ دینگ زنگ به صدا در می‌آمد و این‌ها به ستون یک، 9 نفری عنر عنر از در وارد می‌شدند و به مهمان‌ها اضافه می‌شدند.
چرا؟ چون می‌خواستند یک غذای چرب و نرم و درست و حسابی بخورند؟ چون ذات‌شان نذری‌بگیر و آویزان و گدازاده بود؟ چون هرجا مال مفت می‌دیدند فارغ از هر جور اخلاقیاتی، در صحنه حاضر می‌شدند؟ چون می‌خواستند ببینند مادرم جلوی فامیل خودش چه می‌گذارد که جلوی این‌ها نمی‌گذارد؟
نمی‌دانم. احتمالاً ترکیبی از تمام این انگیزه‌ها بود.
*
دیگر اینکه هر بار به اجبار پدر بی‌شعورم که خانواده‌ی خودش را می‌پرستد، مجبور می‌شدیم با این‌ها برویم سیزده به‌در یا مسافرت، یک جنجال و اعصاب‌خرابی چند هفته‌ای داشتیم. کل فامیل یک بار با خاک یکسان می‌شد و باز باید تا سال آینده روابط را کم‌کم بهبود می‌بخشیدیم و کم‌کم آشتی می‌کردیم و حرف و حدیث‌ها را جمع می‌کردیم.
دلیل‌اش هم رفتار رندانه و زرنگ‌بازی‌های این‌ها در سفر بود. از عمویم که یک نفر مهمان را به زور با ماشین‌اش می‌برد که پول بنزین ماشین‌اش را تمام و کمال گردن طرف بیندازد بگیر تا زن عمویم که هیچ خوراکی با خودش نمی‌آورد و گاهاً برای اینکه کاری هم نکند، خودش نمی‌آمد و تمام بچه‌ها و شوهرش را خراب می‌کرد سر مادرِ من و هیچ توشه‌ی راهی هم بهشان نمی‌داد که از سبد خوراکی ما تغذیه کنند و لباس‌ها و دمپایی و کفش‌های ما را بپوشند و هرچه بود را بخورند و به خودمان هم نرسد و دست به سیاه و سفید هم نزنند و ازشان پذیرایی کنیم. دخترعموها و پسرعموها هم که شاهکار بودند. جلوی شوهرهای من و خواهرم و زن‌های برادرهایم که غریبه بودند، همه‌جور سوتی می‌دادند و هرچه به دهان‌شان می‌رسید می‌گفتند و گاهاً حتی با هم دعوایشان می‌شد و دار و ندار و ناموس هم را جلوی ما به یغما می‌دادند و آبرو بهمان نمی‌گذاشتند و کلی آتو دست عروس و دامادهای‌مان می‌دادند.
هیچ‌کدام‌شان (به جز دختر آخری که آنهم استثناء بود و اشتباهی در این خانواده به دنیا آمده بود و همیشه سعی داشت آبروداری کند و رفتارش از همه‌شان بهتر بود و فقط امیدوارم همین یکی که تازگی ازدواج کرده خوشبخت بشود و رفتار خانواده‌اش رویش تأثیر نگذارد و عوض نشود) دست به سیاه و سفید نمی‌زدند و تازه او را هم شماتت می‌کردند که: خاک بر سر حمال‌ات! کار نکن!
مادر من هم یک اخلاقی دارد که باید جور همه را بکشد و همیشه خوبه باشد و هیچ‌کس پشت سرش حرفی برایش درست نکند. انگار که مثلاً زن عمویم که همه را به تخـ.مش گرفته و هیچ هنر و شعور و اخلاقی در وجناتش پیدا نیست، الأن کمتر از مادر من احترام دارد. پدر ما که مادره را جلوی همه می‌شوید و از بند آویزان می‌کند و همش غرغرش به جاست و نشده که جلوی مهمان از دستپخت مادرم ایرادی نگیرد و پشت سر مادرم پیش همه بدگویی نکند ولی عموجان هرگز بعد از اسم زنش، صفت «خانم» از دهان‌اش نمی‌افتد. تازه پدر من عادت دارد به تحقیر، اسم مادرم را خلاصه کند یا باهاش واژه‌های عجیب و غریب و مسخره بسازد و جلوی جمع صدایش کند، اما عموجان اسم زن دیوانه‌اش را عمداً کامل و صحیح و غلیظ ادا می‌کند و یک خانم هم می‌چسباند به کـ.ونش که کسی جرأت نکند کمتر از این صدایش کند!
ای وای، که چه بگویم... چه بگویم... داغم تازه شد. ولش کن.
حالا تمام این‌ها را گفتم که فقط تیپ آدم‌هایی مثل عموی من و خانواده‌اش را بشناسید. آدم‌هایی که هرجا بروند دست‌شان را می‌گیرند به فلان‌جایشان و فقط خودشان را می‌برند و از خوردنی‌ها و پوشیدنی‌ها و منابع دیگران تغذیه می‌کنند و همیشه هم عادت دارند از همه‌چیز انتقاد کنند و زبان‌شان هم از همه درازتر است و یک کلمه بگویی، قورت‌ات می‌دهند و چنان قشقرقی به پا می‌کنند که بگویی گـ.ه خوردم.
در سفر این چند روزه‌ام به شمال، یکی از این خانواده‌ها همراه‌مان بود که به شدت خاطرات سفرها و سیزده‌به‌درهایم را با خانواده‌ی عمویم برایم زنده می‌کرد.
مسأله اینجاست که این یک آدم نیست، یک فرهنگ مُسری است که یک نسل را خراب می‌کند و به دیگران هم منتقل می‌شود. زن عموی من یا این دوست‌مان که همسفرم بود، فقط «یک آدم» بی‌شعور و بی‌مسئولیت بوده‌اند که از بد روزگار با یک بدبختی وصلت کرده‌اند. لابد آن آدم و خانواده‌اش هم در سال‌های ابتدایی بعد از ازدواج، خیلی سعی کرده‌اند به این اعتراض کنند و رفتارش را به هر شیوه‌ای (اعم از انتقاد ملایم تا تند و خشن، مقابله‌به‌مثل، درددل کردن و کمک خواستن از دیگران و بدگویی پشت سرشان، دوری کردن و رفت و آمد نکردن و ...) اصلاح کنند، اما نتوانسته‌اند و آخرش به خاطر پسرشان (یا دخترشان) و اینکه دست آخر که نمی‌خواهند بچه‌شان مطلقه و نوه‌شان بی‌پدر یا مادر بزرگ شود، کوتاه آمده‌اند و دیگر تحمل می‌کنند. اما درد اینجاست که با تسلیم شدن خانواده‌ی همسر در مقابل این آدم‌ها، همسر هم کم‌کم از این فرهنگ رنگ می‌پذیرد و رفتارش عوض می‌شود و بچه هم طبق همین فرهنگ تربیت می‌شود و می‌شود این چیزی که ما باهاش طرف‌ایم: یک خانواده‌ی بی‌شعور!
بعد این خانواده با هر کس رفت و آمد کند، آن‌ها را هم مثل خودش می‌کند (شیوه‌ی مقابله به مثل) یا اینکه کاملاً باهاشان قطع رابطه می‌کنند (که البته در روابط خانوادگی امکان‌پذیر نیست).
بی‌شعوری و بی‌مسئولیتی مُسری است. باور کنید یک بیماری خطرناک است. اینقدر سرسری با آدم‌های کُـ.سخل و هر و کری و بی‌خیال  ازدواج نکنید. این‌ها فقط از دور خوب به نظر می‌رسند و با رفتار بی‌خیال و ولنگارشان به شما آرامش می‌دهند. نزدیک که بیایند و قرار باشد تمام عمر خودتان و خانواده و فامیل‌تان تحمل‌شان کنند، تبدیل به یک سوهان روح می‌شوند.
این‌ها را محض این گفتم که بدانید بی‌شعوری و بی‌مسئولیتی اصلاً ظاهر زشتی ندارد. یکی از همین دوستانی که این چند روز همسفرشان بودم، یک زمانی از ذهن‌اش گذشته بود با این خانم ازدواج کند به این دلیل ساده که این خانم رفتار آرام و بی‌خیال و ریلکسی دارد که از دور بهش آرامش می‌داده و فکر می‌کرده چنین آدمی توی زندگی لابد خیلی برای همسرش آرامش‌بخش خواهد بود. در حالی که وقتی وارد زندگی با چنین آدم‌هایی می‌شوید، کارتان می‌شود هزینه دادن به خاطر بی‌خیالی و بی‌فکری و بی‌مسئولیتی و ولخرجی و بدرفتاری این‌ها با مردم. زندگی‌تان نابود می‌شود. دیده‌ام که می‌گویم.
اگر خواستید باهاشان دوست بشوید. همسفر بشوید. اما نه هیچوقت به اینجور آدم‌ها پول قرض بدهید. نه شریک اقتصادی و شغلی‌شان بشوید. و نه شریک زندگی‌شان.

اینجاها بودم: