یکشنبه، تیر ۱۳، ۱۳۹۵

417: کرامات کشکی

- سلام ببخشید شما خانم نوری نیستید؟
برگشت. متحیر نگاهم کرد. دنبال یک چیز آشنایی توی چهره‌ام گشت که بهش متوسل بشود. نیافت.
+ چرا. خودمم. شما؟
- من فلانی هستم.
زمان ایستاد. در جهت عکس برگشت. چیزی ما را به سمت گذشته مکید و پرت شدیم ته حلق خاطرات. چراغی ته دالان روشن شد.
اتفاق افتاد. واقعاً اتفاق افتاد. بالأخره تصادفی که چشم‌ام همیشه دنبال‌اش بود اتفاق افتاد. دیدی؟ توی رویاهایم بهت نگفتم بالأخره یک روزی یک جایی پیدایت می‌کنم؟ اینقدر نزدیک باشی و... .
شوهرم می‌گوید من «چشم گردوبین» دارم. این قضیه مال وقتی است که رفته بودیم روستای پدری به گردوچینی. بابا و عمو گردوها را با چوبی بلند می‌زدند و از همان بالا پرت می‌شد پایین. گردوی سبز در زمینه‌ی سبز علف‌ها اصلاً دیده نمی‌شد، ولی من همیشه می‌توانستم ببینم. چشمان تیزبینی دارم برای جزئیات. این شاید مال دوران «نقاشی کردن‌ام» است.
یک بار استاد دیفرانسیل کلاس‌های کنکور ریاضی‌ام را توی خیابان و یک جای کاملاً بی‌ربط، از طرز راه‌رفتن‌اش، از پشت سر شناختم. مثل خروس روی نوک پنجه‌ی پا و مغرور و کشیده راه می‌رفت. قیافه‌اش شبیه محسن نامجو بود. :D
من بازیگرهای پیری را که دوست دارم، تصادفاً از فیلم‌های کلاسیک، وقتی که اولین نقش فرعی‌شان را بازی کرده‌‌اند می‌شناسم. وقتی هنوز خیلی جوان و خام بوده‌اند و تیپ آشنای عامه‌پسندشان را پیدا نکرده بودند. مثلاً مریلین مونرو را در فیلم «همه‌چیز درباره ایو» تشخیص دادم. آن هم در نقش معشوقه‌‌ی احمق یکی از کارگردان‌ها (از همین‌ها که همش توی دست و بال آدم‌های معروف ولو هستند) و در نقشی کاملاً حاشیه‌ای، در دو صحنه‌ی کوتاه. همان‌جا که سر راه‌پله نشسته بود و حرف‌های احمقانه می‌زد و همه آن کله‌گنده‌های تأتر و سینما دستش می‌انداختند.
16ساله بودم که اولین بار دیدم‌ات. حالا 36 ساله‌ام. یعنی 20 سال از آن زمان می‌گذرد و من توی این مدت فقط دوبار تو را دیده‌ام و آن‌هم کاملاً تصادفی توی خیابان!
مگر من چقدر از دوستی‌های آن وقت‌هایم را حفظ کرده‌ام. همش دو نفر. در واقع یک نفر. و دومی را هم به واسطه اولی دورادور ازش خبر داشتم تا اینکه همین چند هفته پیش بالأخره رفتیم خانه‌شان. الأن دو تا بچه‌‌ی ٩ و ١٣ ساله دارد. او را هم در این بیست سال، فقط دو بار دیده بودم.
از دانشگاه که هیچ. فقط یک نفر. آن هم همینی است که الأن با هم همکاریم. یعنی در واقع این کار را برایم جور کرد. از بچه‌های کارگاه‌های داستان‌نویسی دانشگاه بود. با این یکی همیشه در ارتباط بوده‌ام. گاهی قهر. گاهی آشتی. گاهی دور. گاهی نزدیک.
یک استاد فلسفه هم داشتم که تا همین اواخر فکر می‌کردم هنوز با هم دوستیم. اما بعد از اینکه چند ماه پیش با دخترش که الأن آلمان درس می‌خواند یک چت طولانی کردیم، فهمیدم که در واقع هیچ‌وقت با هم دوست نبوده‌ایم و بهتر است بیشتر از این هیکل خودم را به گند و گـ.ه نکشم و تمام‌اش کنم.
«تصادف» توی زندگی من چقدر نقش دارد؟
صحنه‌های در هم و برهمی توی ذهن‌ام می‌آید. از زمانی که دوران دانشگاه، سالی یک بار صاحب کرامات می‌شدم. به شوخی به بچه‌ها می‌گفتم «مستجاب الدعوه» شده‌ام. هرچه خواسته دارید، الأن از من بخواهید که برآورده می‌کنم! بعد، واقعاً اسم هر کسی را می‌آوردم ظاهر می‌شد. هر چیزی از ذهن‌ام می‌گذشت، اتفاق می‌افتاد.
پریشب توی ماشین «ر»، برگشتنی از شمال، معده‌درد داشتم. هیچ‌چیز نمی‌توانستم بخورم. حتی چای. «ر» آدم عجیبی است. به چیزهای خاصی اعتقاد دارد. انرژی‌ها و دنیای اجنه و ارواح و کرامات و معنویت و از این چیزها. برداشت یک تکه از کنار کلوچه‌ی زنجبیلی تازه که از کنار جاده خریده بودیم کَند و ازم پرسید: چقدر اعتقاد داری؟
- هیچی.
+ چقدر به من اعتقاد داری؟
- هیچی!
کمی مردد ماند. می‌خواست طبق حکایت راه رفتن عیسی روی آب، من به او اقتدا کنم و او به خدا و یک دعایی به تکه کلوچه خواند و گفت بخورم تا خوب بشوم. راستش من اصلاً اعتقادی به این چیزها ندارم، اما این کار را کردم. البته معده‌ام آن موقع خوب نشد. اما اواخر سفر، رسیدنی، بالأخره توانستم یک کلوچه بخورم و از گرسنگی نمیرم. هنوز هم باور ندارم که آن جادو جنبل «ر» کاری برایم کرده باشد. در هر صورت معده‌ی من همیشه همین‌طور بوده. گاهی می‌گیرد. گاهی ول می‌کند. اینش عجیب نیست. عجیب این قسمت قضیه است که پریشب همان توی ماشین برای «ر» از این آدم مثال زدم. از اینکه من هیچ‌وقت آدمی نبوده‌‌ام که دنبال کسی بدوم. حتی اگر کسی را دوست داشتم هم به محض اینکه می‌دیدم دورش شلوغ است و برای من وقت ندارد، سریعاً میدان را خالی می‌کردم که «یکی از دیگران» نباشم. هیچ‌وقت «یکی از دیگران بودن» را نخواسته‌ام.
اما «ر»... اعتقاداتش به این‌طور چیزها... آن سالی یک هفته کرامات من... دیدن این آدم بعد از 10 سال، تصادفاً توی خیابان، آنهم نزدیک خانه‌ی مادر و خواهرم... پی‌ام استاد فلسفه‌ی دانشگاه، همین الأن روی فیس‌بوک...
می‌دانم. می‌دانم. دارم کـ.سشعر می‌گویم. شما توجه نکنید. دارم با خودم حرف می‌زنم. توی ذهن‌ام کنکاش می‌کنم. به دالان‌ها سرک می‌کشم. بوهای قدیمی را استشمام می‌کنم. چیزها را لمس می‌کنم. غبار اشیاء به سرانگشتان‌ام می‌نشیند. عبور می‌کنم. با خودم حرف می‌زنم. هذیان می‌گویم.
چطور می‌شود آدم یکی را که همیشه دلش می‌خواسته ببیند، توی بیست سال، دقیقاً هر ده سال یک بار، توی خیابان ببیند. یکی را که ده سال از خودش بزرگ‌تر است. شاید عدد سرنوشت ساز و بسامد بین من و این آدم، «ده» است. شاید آدم باید بگردد عدد بسامدش را با وقایع پیدا کند. شاید اینطور بشود مثل علم نجوم، یک چیزهایی را در سرنوشت آدم پیش‌بینی کرد. مثلاً اینکه تولدها و مرگ‌ها چه زمانی اتفاق می‌افتند. دیدار آدم‌های رفته و گم‌شده، کی دوباره میسر می‌شود. پیام‌ها و رموز، در چه زمان‌هایی توی زندگی مجدداً توسط اشخاص و موقعیت‌های مشابه، بهت یادآوری می‌شوند.
به این چیزها فکر می‌کنم بعد از دیدن‌ات. بعد از ده سال.
بیست سال پیش یک دختربچه درونگرا و ساکت دبیرستانی بودم. مستعد. پرمدعا. مغرور. خالی از هرگونه درکی از درد و رنج زندگی. دختربچه‌ای غمزده. کسی بودم که از تمام زندگی، فقط «عشق» را تجربه کرده بود. و پدرِ مزخرفی داشتن را.
ده سال پیش یک دختر پر شر و شور با ژست هنرمند-نویسنده بودم. با افاضات روشنفکرانه. بهم گفتی «شوهر کن و بچه‌دار شو. فکر می‌کنی «فروغ» آخرش چه شد؟» آن موقع دختر جوانی بودم که شکست عشقی، هجران، خیانت، فلسفه، چند کار جمعی و کارگاهی، دوران پس از دانشگاه و بیکاری و عاقبت شغل مربیگری رانندگی را تجربه کرده بودم. دختری که برای خودش آرزوهای بزرگ داشت. دختری خشمگین و عاصی.
حالا زنی متأهل هستم. خاموش. بی‌ادعا. قانع به خوشی‌های کوچک. کسی هستم که دیگر در خودم و دنیا چیز قابل توجهی پیدا نمی‌کنم. نه پی بحث و قانع کردن کسی هستم. نه از کسی جز خودم دلخوری دارم. مشاغل مربیگری رانندگی و آرایشگری و منشیگری و چند شغل مزخرف دیگر را تجربه کرده‌ام و حالا کارمندم. دیگر نه غمی هست، نه هجرانی، نه خشم و عصیانی. فقط ایستادن پشت پنجره و نگاه کردن به گذر پرشتاب مردم است. با چشم‌هایی خالی، مثل حدقه‌ی چشم مردگان.
چند دقیقه با هم پیاده رفتیم و هی همین‌طوری حیرت پشت حیرت کردیم و تو بهم گفتی: چقدر تغییر کردی و چاق شدی. خوشگل شدی (این یکی را لابد برای این گفتی که «چاق شدی» را از دلم در بیاوری). سفید شدی. یادمه سبزه بودی. فقط چشمات و می‌شناسم.
بهت گفتم: شما الان باید 46 سالت باشه. چون من 36 سالمه و یادمه وقتی معلمم بودین، من 16 ساله بودم و شما 26 ساله. و این (اشاره به دخترت) باید .... (مکث کردم) نیکو باشه و لابد 10 سالشه. چون من 10 سال پیش که دیدم‌تون، تازه به دنیا اومده بود.
حرف‌ام را تأیید کردی. حتی برایت عجیب بود که من اینقدر ساده بعد از 10 سال توی خیابان بشناسم‌ات و بدانم چند ساله هستی و یادم باشد که حتی سن دخترت باید چقدر باشد. من چیزهای زیادی ازت می‌دانم و تو تقریباً چیزی از من یادت نیست. آیا مقصری؟ نه. یک معلم سالی 100 تا دانش آموز دارد و یک دانش‌آموز سالی ١٠ تا معلم که تازه بعضی‌هایشان چند سال معلم‌ات هستند. مثلاً ما یک معلم ریاضی ٣ داشتیم که بعد معلم حسابان ١ و ٢مان شد. انگار کنترات برداشته بود که بریند به کل پایه و اساس مفهوم تابع و معادلات چند مجهولی و دیفرانسیل توی ذهن ما. آنقدر که توی پیش‌دانشگاهی، بچه‌های مدرسه ما واقعاً اوضاع‌شان خراب بود. حتی بهترین‌هایمان پیش بچه‌های مدارس دیگر، سوسک بودیم. خدا لعنت کند آن زنیکه عوضی افسرده را که شوهرش نگذاشته بود برود مهندس بشود و مجبورش کرده بود در محیط زنانه (آموزش و پرورش) کار کند و این هم تمام دق دل‌اش را سر ما خالی می‌کرد. اصلاً درس نمی‌داد. کل نمره میان ترم را به همه می‌داد و ما فقط لازم بود ٥ نمره برای قبولی کسب کنیم.

*بعداً نوشت:
الأن مدتی از دیدن‌ات می‌گذرد. شاید چند هفته. یا یک ماه. همیشه همین‌طوری است. اولش فکر می‌کنم اتفاق خارق‌العاده‌ای افتاده. معجزه شده. که شاید هم شده. ولی معجزه‌ای لوس و بی‌استفاده: دوباره دیدم‌ات. خوب که چی؟ باز هم مثل قبل زنگ نزدن و خبر نگرفتن و ادای شلوغ‌ها را درآوردن و ... باز به من برخوردن و... باز پاک کردن شماره تلفن‌ات از گوشی‌ام.
دفعه‌ی پیش هم همین‌طور شد.
وقتی بعد از مدت‌ها یک چیز خاص، یک آدم خاص، یک اتفاق نادر را می‌بینی، آن چیز فقط برای تو معنی دارد. مثل فال گرفتن است. معنای شعر، به برداشت تو بستگی دارد. شاید تو از یک فال حافظ منقلب بشوی. شاید در نقش ته یک فنجان، چیزهای غریبی ببینی. شاید در تقارن اتفاقات، چیز معناداری پیدا کنی... ولی ببین چه می‌گویم: همه‌ی این‌ها نهایتاً برای خودت معنی دارد. کسی درک نمی‌کند. معلم ادبیات قرار نیست تحت تأثیر شهود تو قرار بگیرد. برای او، تو همچنان یکی از شاگردان بیست و چند سال معلمی‌اش هستی. یکی از هزاران دانش‌آموز. اینکه چطور ممکن است ده سال یک بار تصادفی توی خیابان ببینی‌اش و آن هم جاهایی به آن بی‌ربطی، باز هم مربوط به خودت است. معلم ادبیات، غرق زندگی و مشکلات خودش است. تمام فکرش حالا، به دختر 10 ساله‌اش معطوف است. و «10» فقط برای تو معنا دارد. برای معلم ادبیات، یک سن معمولی برای یک دختربچه است.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر