یکشنبه، تیر ۲۰، ۱۳۹۵

418: بچه‌ی مردم

شام خانه‌ی مامان دعوت بودیم. نمی‌دانم چرا دوست دارم به آنجا بگویم «خانه‌ی مامان». آن خانه مال مامان است. همیشه بوده. همیشه هم خواهد بود. بابا همیشه یک غریبه بوده. یکی از طایفه‌ی خودش. یک «برادر» برای خواهر و برادرهایش. یک «پسر» برای پدر و مادرش. هیچوقت نقش «پدر» یا «همسر» را واقعاً و قلباً نپذیرفته. برای همین همیشه به نظرم می‌آید که آن خانه متعلق به مامان است. به بابا ربطی ندارد. او خودش هم آنجا مهمان است.
رسیدنی از بس گرم‌ام بود برای اولین بار بعد از سه سال که رفته‌ام سر خانه و زندگی خودم، دوباره آنجا دوش گرفتم. شب قبلش خانه مادرشوهرم مهمان بودیم و وقت نکرده بودم دوش روزانه‌ام را بگیرم و داشتم از گرما سقط می‌شدم.
همه‌چیز به طرز مسخره‌ای غریب می‌زد. کاشی‌های سفید حمام که آدم را یاد مرده‌شورخانه می‌انداخت. قوطی‌های همیشه تمام‌شده یا در حال تمام شدن شامپو و نرم‌کننده. لیف‌های چرکمرده و شکافته و جورواجور، از سیمی و پلاستیکی و دستکشی و کنفی گرفته تا هر کوفت دیگری که توی بازار تولید شده. سنگ پا! خدایا! سنگ پا هنوز منقرض نشده؟ و کیسه! همین کیسه‌های آبی که رویش ضربدری دوخته شده بود و پوست آدم را می‌کند. صابون‌های تقریباً تمام شده و کثیف. شیر آبی که همیشه چکه می‌کند. دوش خراب نکبتی. قفسه وسایل حمام زنگ زده. با آن برس‌های زمین‌شوی کثافت که همیشه با مامان سرشان دعوا داشتم که چرا از جای لیف آویزان‌شان می‌کند و لیف‌ها را کثیف می‌کند؟ و مامان، خداوندِ «انجام ابدی کارها از روی عادت» است. پرده‌ای که رنگش به هیچ چیز حمام ربطی ندارد. دمپایی‌های نیمه‌پاره‌ای که عین پنیر سوراخ سوراخ شده و آب توی بافت‌اش نفوذ کرده و راه که می‌روی لف لف آب را با صدا بیرون می‌دهد. همه‌ی وسایل حضور دارند که فقط باشند و وظیفه‌شان را انجام بدهند. حتی اگر ناقص و ناجور. هیچ‌چیزی تمیز و برازنده و کامل و به‌جا نیست. کثافت و خساست از سر و روی این خانه می‌بارد. و آن حوله‌ی راه‌راه پالتویی که حالا از خودم می‌پرسم: همیشه اینقدر گنده و خرس و سنگین بوده؟
شکایتی نمی‌کنم. غر هم بهشان نمی‌زنم. دیگر اینجا زندگی نمی‌کنم که هیچ‌وقت نبودن سُس و کَره و دستمال کاغذی و شامپو و نرم‌کننده توی خانه، اذیت‌ام کند. که صدای تلویزیونی که بابا به خاطر کم‌شنوایی گوش‌هایش تا آخر زیادش می‌کند و بلندبلند حرف زدن‌شان و همیشه ولو بودن خواهر و برادرهای ازدواج کرده‌ام با بچه‌ها و عهد و عیال‌شان، وقتی خسته از سر کار آمده‌ام و توی تخت‌ام افتاده‌ام که خبر مرگم بخوابم، عاصی و روانی‌ام کند. دیگر رفت و آمدشان با فامیل‌های عوضی همیشگی‌شان ربطی به من ندارد. خر حمالی‌ها و توسری خوردن‌های مادرم به خودش مربوط است. دعواهای همیشگی‌شان سر پول... این یکی‌اش را الساعه خودم هم دارم تجربه می‌کنم البته! من همه‌ی این قصه‌ها را پشت سر گذاشتم و درِ آن خانه را به هم کوبیدم و بیرون زدم.
آمدم خانه‌ی جهنمی کوچک خودم با همسایه‌های داغان‌اش. خانه‌ای که گرمای تابستان و سرمای زمستان‌اش، تجربه‌ی تمام طبقات جهنم است. خانه‌ای که برای وسایل‌ام جا ندارد و هر چیز جدیدی می‌خواهم بخرم، اول باید دخل یک چیزی را بیاورم تا برای این یکی جا باز شود. اما من این خانه را دوست دارم. چون مال خودم است. چون تویش «غریبه» و «رفتنی» و «مهمان زیاد مانده» نیستم. چون صاحب «حق» هستم. مال خودم است. سه دانگش به نام خودم است. با پول خودم خریده‌ام. حتی «هدیه» شوهرم بهم نیست. دقیقاً مال خودم است. وسایل‌اش مال خودم هستند. هر جوری دلم خواسته خریده‌ام. حتی اگر سر قیمت و حجم و اندازه و رنگ‌شان، مجبور به کوتاه آمدن شدم. حتی اگر آنقدر پول نداشتم که آن چیزهایی را که واقعاً می‌خواستم بخرم. اما باز هم مال خودم هستند. الأن یک انباری بالای دستشویی دارم که پر از شوینده است. از هر کدام دو سه تا. ریکای چهار لیتری. مایع ماشین‌لباسشویی لباس‌های مشکی چهار لیتری. مایع سپیدکننده چهار لیتری. از هر چیزی هر چقدر که دلم بخواهد می‌خرم. به خودم مربوط است. شوهرم می‌تواند از روی خساست خودش، یا عادت کم‌خرید کردنِ مادرش، یا مثلاً اینکه حمل‌شان بدون ماشین تا خانه سخت است، یا اینکه جا نداریم که بتپانیم‌شان، غر بزند. اما من کار خودم را می‌کنم. و نهایتاً همه‌شان مصرف می‌شوند. منتهی یک فرق دارد:
هر بار که در کابینت یا یخچال کوفتی را باز کنم، یا بروم حمام، یا بخواهم غذا درست کنم، با قوطی‌های خالی و چیزهای تمام‌شده و نخریده مواجه نمی‌شوم. با «نبودن»ها. با «نداریم»ها.
همیشه از مردی که به سادگی کلمه‌ی «ندارم» را به کار می‌بَرد، متنفر بوده‌ام. درکِ نداشتن برایم سخت است. خوب اگر نداری، جان بکن که بیشتر داشته باشی. خودت را جمع کن و برو کار کن. فکر کن. خلاقیت به خرج بده. زحمت بکش. نداشتن، معنایی ندارد. من هم آدمی نیستم که بیش از حد و حدودم بخواهم. خودم خسیس و ملاحظه‌کارِ عالم‌ام.  این چیزها را یاد من یکی ندهید. کارم شده لباس از حراجی و تولیدی خریدن. همه‌چیز را از عمده‌فروشی  خریدن تا ارزان‌تر در بیاید. کارم شده خرج نکردن. اما هر چیزی اندازه‌ای دارد. آدم باید داشته باشد ولی خرج نکند. یعنی در واقع خودش تصمیم بگیرد که کجا خرج کند. مثلاً من می‌گویم همیشه باید چند میلیون پول کف حساب من باشد که خرج نکنم ولی بدانم که اگر لازم بشود، سه سوته صدایش می‌کنم و حاضر می‌شود. این فلسفه‌ی من است.
آدم‌هایی که شما بهشان می‌گویید خسیس، گاهاً فقط در خرج کردن «مدیریت» می‌کنند. نگاه می‌کنی می‌بینی طرف، خانه و ماشین و همه‌چیز دارد، ولی میوه‌اش را از تره‌بار می‌خرد. بعد فلان آدم بدبخت گداگشنه‌ی بی‌چیز، همیشه میوه‌ی نوبرانه‌ی فصل، توی یخچال‌اش است. خوب که چی؟ بستگی دارد که چه چیزی برای شما مهم‌تر است. برای من به شخصه، رفاه در زندگی، از همه‌چیز واجب‌تر است و برای فراهم کردن این رفاه، پولی لازم است که الأن من ندارم و پدرم هم بهم نداره و پدرشوهرم هم بهم نداده و شوهرم هم درآمدش اینقدر نیست. پس خودم دارم تلاش‌ام را می‌کنم. من سر کار می‌روم. پول جمع می‌کنم. اما خرج خودم نمی‌کنم. خرج بزک و دوزک و ماشین ظرفشویی و لباس و مسافرت و چیزهای فانتزی. من دارم پول جمع می‌کنم که یک وامی بگیرم برای بزرگتر و نوسازتر کردن و ارتقاء خانه‌ام و محله‌ای که در آن زندگی می‌کنم. چون برای من خانه‌ی خوب، مهمتر از ناخن و موی زیبا و ماشین زیرپا و مسافرت ترکیه است. بعد شما در گوش هم پچ‌پچ می‌کنید که: زن و شوهر دارند کار می‌کنند، پس چرا از زندگی و خرج کردن‌شان پیدا نیست؟ پس پول‌ها را چکار می‌کنند؟
حالا ولش کن این حرف‌ها را... داشتم از حمام کردن در خانه‌ی مامان، بعد از سه سال می‌گفتم. با نهایت سرعتی که می‌توانستم یک دوش سرسری گرفتم و پریدم بیرون. با حوله خودم را روی تخت انداختم. به سقف نگاه کردم. همه‌چیز غریبه بود. حوله‌ی سنگینی که به تنم زار می‌زد. کمد دیواری ام‌دی‌اف جدید مامان با درهای کشویی. روتختی‌اش که خودم یک زمانی در پنبه‌دوزی‌اش کمک‌اش کردم. اتاق خوابی که برایم فرقی با اتاق خواب عمه، یا حتی اتاق خواب یک هتل نمی‌کرد. اینقدر غریبه. اینقدر بی‌خاطره. اینقدر نامأنوس.
آنی به خودم آمدم که: من چقـــــــــــــــــــــــــــــــــــدر در این خانه غریبه‌ام. و پدر و مادرم چقـــــــــــــــــــــــــــــــــــــدر پدر و مادر من نیستند. طوری که الأن برادرم دو روز در هفته خانه‌شان مهمان است و من یکی دو ماه یک بار، فقط دو ساعت. یک شام کاملاً تشریفاتی و سرد. با گفتگوهای قیچی شده و حرف‌های سطحی کنایه‌آمیز که اگر بیشتر کش پیدا کنند به جر و بحث و دعوا ختم می‌شوند. انگار قرار است دو ساعت همدیگر را تحمل کنیم که فقط با رابطه‌ی خونی اجباری‌مان، تجدید میثاق کرده باشیم. و در فواصل این شام‌های لوس و خنک، نه خبری و نه تلفنی و نه محبتی.
من چقدر از پدرم و خانه‌ی پدری‌ام متنفرم.
این را در حالی که با حوله، طاقباز روی تخت افتاده بودم دریافتم. بلند شدنی روی تخت دست کشیدم. یک لکه‌ی خیس از موهایم روی تخت به جا مانده بود. حالا یک قشقرق و حرف و حدیث هم بابت همین پشت سرم درست می‌کنند.
پا شدم و لباس پوشیدم و از همان توی اتاق می‌شنیدم که پدرم مغز شوهرم را با «شیرین‌کاری‌های برادرزاده‌ام» به کار گرفته. حرف دیگری جز «برادرم» و چیزهای وابسته به او ندارند. هر بار که ما را می‌بینند آنقدر از برادرم و زن جنـ.ده‌اش و بچه‌اش که اوتیسم دارد زر می‌زنند که از گلوی‌مان بالا می‌زند.
از همه‌شان برای همیشه، به مدت هزار سال، به طول ده دوره تناسخ پیاپی، متنفرم.
_____________________________________________
پ.ن: عنوان، متعلق به داستان کوتاهی از جلال آل احمد به همین نام است.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر