شنبه، اسفند ۰۲، ۱۳۹۳

378: دوست مذکر معمولی

اولین بار که می بینمش 18 ساله است. درکلاس‌های داستان نویسی محمود گلابدره‌ای بین آنهمه داستان‌های مزخرف بچه های فرهنگسرای خاوران، داستان این یکی متفاوت به نظر می‌رسد. اما به شدت رنگ و بوی داستان‌های صادق هدایت را دارد. بعد از کلاس صدایش می‌کنم و نظرم را بهش می‌گویم. الان که فکرش را می‌کنم اگر بخواهم بی رحمانه خودم را قضاوت کنم، آن هم یکی از لاس زدن‌های ادبی آن سال‌هایم بوده. آدم‌های الکی. اداهای الکی. که تنها توجیهش از نگاه حالایم، ترشحات هورمونی شدید در آن سن است. وگرنه نه آن مزخرفاتی که ما می‌نوشتیم قرار بود پخی ازش در بیاید، نه ما آن انگیزه‌ی شدید و حمایت اقتصادی را داشتیم که بخواهیم یک عمر به طور حرفه‌ای نوشتن را ادامه دهیم. آخرش هم داستان نویسان آماتور باقی ماندیم و زندگی ما را با خود برد.
پسر عجیبی بود. مغرور به نظر می‌رسید. یعنی از وقتی دیدمش تا بعدها، همیشه یک جورهایی دور و برم بود، ولی هیچوقت نگاه جنسی نشان نداد. من در گرفتن مچ پسرها استاد شده بود. انگیزه جنسی را از شصت فرسخی تشخیص می‌دادم و ازش دلزده می‌شدم. در عین حال برایم جذاب هم بود، اما به سرعت خسته‌ام می‌کرد و برایم تمام می‌شد آن آدم. این یکی اما فرق داشت. هیچوقت مچ‌اش در حین دید زدن لب یا سینه یا جای دیگرم نگرفتم. سعی نمی‌کرد مرا لمس کند. حتی سعی نمی‌کرد یک قدم از چیزی که روز اول بودیم، جلوتر بیاید.
چیزی که در توصیف‌اش می‌توانم بگویم این است:
با حفظ فاصله، همیشه نزدیک‌ام بود.
عادت کرده بودم که از روابط‌ام برایش سخنرانی کنم. با اینکه خیلی رابطه تنگاتنگ و صمیمی‌ای نداشتیم، اما این «حفظ فاصله»اش باعث می‌شد بهش اعتماد داشته باشم. کسی که سعی نکند بهت نزدیک شود، آدم قابل اطمینانی به نظر می‌رسد و می‌شود پیشش به راحتی درد دل کرد.
بعد از شش ماه بهش زنگ می‌زدم و قرار می‌گذاشتیم. سیخ سیخ می‌آمد و سیخ سیخ بر می‌گشت و همیشه مرا به نام خانوادگی‌ام صدا می‌زد. جالب نبود؟
چیز دیگری که باعث می‌شد باورم بشود که هیچ نگاه جنسی‌ای بهم ندارد، این بود که دو سال از من کوچک‌تر بود و همیشه هم روابط‌ام را برایش تعریف می‌کردم و همه چیز را می‌دانست.
آن سال‌ها باورم شده بود که چیزی به نام «دوست مذکر معمولی» می‌تواند برای یک زن وجود داشته باشد.
من آدم ایدئالیستی بودم و خوشم می‌آمد که او هم اینطوری است. قله‌ی داستان‌نویسی از نظرش صادق هدایت بود. البته بعدها دیگر سعی نکرد داستانی بنویسد. همان شعر گفتن هم کم‌کم از سرش افتاد. اما علاقه‌اش را به داستان شنیدن و خواندن کمابیش حفظ کرد.
جلسات «سید» جمع شد و بعدش «مهدی پور» و بعدش دیگران آمدند و کم‌کم به این نتیجه رسیدم که از این جلسات چیزی در نمی‌آید الا کارهای کارگاهی. این‌ها فقط تمرین بود و بچه‌ها کارهای ضعیفی می‌نوشتند. دعوتش کردم به جلسات هفتگی دانشگاه خودمان. گمانم روزهای یکشنبه بود. تعدادمان کم بود اما در کارمان جدی بودیم و آدم‌های حسابی را برای نقد کارهایمان و کارهای خودشان به جلسات‌مان دعوت می‌کردیم. دوران دانشگاه، جدی جدی فکر می‌کردیم از این جلسات به جایی خواهیم رسید. بعد بچه‌های حوزه هنری هم از طریق «ح»، به جلسات‌مان راه پیدا کردند و بعدتر، جلسات، خانگی شدند.
حالا گور پدر آن آدم‌ها. حرف آن‌ها نیست. حرف این یکی بود که همیشه بود. کنارم بود. برایش وراجی می‌کردم. از داستان. از آدم‌های آن سال‌های زندگی‌ام. از بی‌وفایی آن یکی و پیشنهاد این یکی. از راست‌ها و دروغ‌هایشان.
تنها چیزی که شاید من برای او داشتم، «صداقت»ام بود در اعترافات‌ام. و تنها چیزی که او برای من داشت، «گوش همیشه شنوا»یش بود.
یک وقتی شد که دو سالی از دانشگاه گذشته بود و من توی یک انتشاراتی حوالی خیابان مسعود سعد سلمان کار می‌کردم. او هم تازه سربازی‌اش تمام شده بود و هر روز عصر می‌آمد مرا بر می‌داشت می‌برد کافه نادری.
چرا کافه نادری؟
گفتم که، «هدایت» اسطوره‌اش بود.
هی می‌رفتیم کافه نادری. هر روز عصر. چرا؟ اتفاقاً دورانی بود که هیچ‌کس توی زندگی من نبود. از خودم پرسیدم ممکن است این آدم بخواهدم؟ آدمی که چندسال آنقدر مرا به نام خانوادگی خواند تا اینکه خودم ازش خواهش کردم مرا به نام کوچک صدا کند. آدمی که هیچوقت حتی سعی نکرد دستم را بگیرد یا جایی با من خلوت کند. آدمی که هیچوقت کادوی تولد و عیدی‌ام را یادش نرفت و همیشه کافه‌ها را حساب می‌کرد و هیچوقت مرا با پول نسنجید. آیا ممکن است که این آدم نگاهی جنسی به من داشته باشد. خواستن یک زن، یعنی داشتن نگاه جنسی به او. این را همان وقت‌ها هم می‌دانستم.
می‌خواستم چیزی بگوید. اما او می‌آمد و می‌رفت و چیزی نمی‌گفت. زمان دیگر داشت زیادی طولانی می‌شد. باید کسی چیزی می‌گفت و... آن من بودم. عاقبت ازش خواستم که میان رابطه دوستانه و رابطه عاشقانه یکی را انتخاب کند و مرا روی هوا نگه ندارد. چه معنی دارد که هر روز با هم برویم کافه و فقط حرف‌های معمولی بزنیم؟ چرا باید همیشه میز را حساب کند در حالی که دوست معمولی من است؟
سال 85 بود که او انتخاب کرد. که عاقبت خواست که این زن دیوانه ایدئالیست که فکر می‌کند قرار است کار مهمی در دنیا بکند، مال خودش باشد.
سال 93 ردیف کتاب‌هایش را توی کتابخانه نگاه می‌کنم. از بین آنهمه کتاب حقوقی و تاریخ، سری کامل کتاب‌های هدایت، مرا می‌برد به سال 79 و پسر هجده ساله‌ی مغروری که او بود.
حالا یک ماه مانده به عید 94 و سه سال و نیم است که دیگر با هم دوست نیستیم.
زن و شوهریم.


سه‌شنبه، بهمن ۲۱، ۱۳۹۳

377: دنیا رو ببین چه پیسه/ خر چسونه رئیسه

زنگ زده است می‌گوید: شما چرا نمی‌رین فیلم و ببینین؟ سالن خالیه. آقای «ر» گفته بچه‌های اجرایی حتماً برن.
-       من نمیرم.
-       چرا؟ کلاً هیچ فیلمی رو نمی‌بینید؟
-       چرا. فیلمای دیگه رو میرم ولی این یکی رو نه. با کارگردانه مسأله‌ی شخصی دارم.
-       اااااااااا!!! چیز... ینی... من به آقای «ر» بگم...
-       آره. همین رو بگید. بگید با کارگردانش مسأله‌ی شخصی داره. نمی‌خواد ازین کارگردان فیلم ببینه.
-       هرچی شد پای خودتونا!
-       باشه.
بعداً پشیمان شدم از گفتن علت واقعی‌اش. بهتر بود مثلاً می‌گفتم قبلاً این فیلم را توی سینما دیده‌ام. اصلاً هم بعید نبود. از بس که فیلم را توی بوق و کرنا کردند و رویش تبلیغ تلویزیونی و خیابانی کردند و به زور مته و منقاش توی کیون همه فرو کردند، حرفم اصلاً دور از ذهن به نظر نمی‌رسید. سر و ته قضیه هم همان‌جا جمع می‌شد.
متن روی پاکت چک هدیه‌ی کارگردان را هم خودم تنظیم و تایپ کردم. عجیب نیست؟ حتی نام فیلمش را هم با فونت سبز تایپ کردم که قشنگ‌تر شود. عجیب نیست؟
عجیب نیست که من (آدمی که این آشغال‌ها را، کارگردان و تهیه‌کننده‌ی این فیلم را، بزرگ کرده‌ام و از سر تا پایشان را فوت آب‌ام) حالا در جایی کار می‌کنم که فیلمی را که این‌ها ساخته‌اند دو سه بار نمایش می‌دهد و از من (که در این دنیا از این‌ها بیشتر از تمام نوع بشر حالم به هم می‌خورد) می‌خواهند و اصرار دارند که برای دیدن فیلم این‌ها بروم وگرنه «برایم بد می‌شود»؟
شما فکر می‌کنید این برخوردهای تصادفی فقط توی فیلم‌های هندی اتفاق می‌افتد؟ توی دنیای واقعی هرگز امکان ندارد که آدم «از هرچه بدش می‌آید به سرش بیاید» یا «مار از پونه بدش بیاید و درِ لانه‌اش سبز شود»؟ که کار آدم به کسی بیفتد که یک روز «هیچ» حساب‌اش می‌کرده؟
توی فیلم برباد رفته که ماجرای جنگ‌های داخلی (ائتلاف) آمریکاست، جایی هست که شمالی‌ها (مخالفین برده‌داری) بر جنوبی‌ها (برده‌داران) و فئودال‌ها پیروز می‌شوند و نتیجه چه می‌شود؟ بردگان سر به راه دیروز، می‌شوند اربابان تازه‌به دوران رسیده‌ی وحشی و منتقم امروز.
متأسفانه فاصله‌ی سینما از واقعیت دارد خیلی زیاد می‌شود. الأن شما وقتی فیلم‌های لورل و هاردی را ببینی، فوق‌العاده کودکانه و احمقانه به نظر می‌رسد آنهمه بدشانسی یا مثلاً خوش‌شانسی یک نفر. ولی یک نگاه که به دور و برت بکنی، می‌بینی یک عالمه آدم مثل خود بنده هستند که بدشانسی را جذب می‌کنند و بعضی‌ها هم هستند که برعکس، می‌خورند و می‌خوابند و با خیال آسوده زندگی می‌کنند و پشت سر هم خوش‌شانسی می‌آورند.
کدام فیلم کمدی کلاسیکی هست که اینقدر «رو» و «ساده و احمقانه» به نظر برسد؟
من وقایع زندگی‌ام را برای شمای نوعی، به عنوان یک فیلم کمدی تعریف کنم، همین شما برمی‌گردید می‌گویید: چه خُنک!!! چه لوس!!! چون که معتقدید دوره‌ی افسانه و جادو و خرافات به سر آمده و الساعه چیزی به نام شانس (حداقل به این شدت‌اش) وجود ندارد. ولی وقتی می‌روید توی زندگی عادی می‌بینید که همیشه توی هر صفی که می‌ایستید، هرچه هم که بدهند، به شما که برسد تمام می‌شود. یا دست به طلا بزنید تبدیل به گـ.ه می‌شود و روز به روز قیمت‌اش پایین می‌آید. یا مثلاً از یکی بدتان می‌آید و هی اینجا و آنجا جلوی رویتان ظاهر می‌شود. یا اگر مثلاً بدشانسی بیاورید و زمین بخورید، حتماً و بدون شک جوری زمین می‌خورید که «چند جای بدن‌تان» از «بدترین جا» بشکند و جراحی‌اش هم بد انجام بشود و سر جراحی توی کما بروید یا مثلاً کج جوش بخورد و تا آخر عمر چلاق بشوید و همسرتان هم به همین دلیل ازتان جدا شود یا بهتان خیانت کند و با یک آدم خوش تیپ که چلاق نیست بپرد! یا مثلاً در خوشبینانه‌ترین حالت، این زمین خوردن دقیقاً در روز اول کار جدیدتان اتفاق بیفتد و چند هفته خانه‌نشین‌تان کند و شغل‌تان را از دست بدهید! واقعاً به همین شدت که گفتم دیده‌شده است.
عجیب نیست؟
واقعاً عجیب نیست؟
نه. نیست. چون که این قانون زندگی است. زندگی، از آن نوعی که شما شناخته‌اید. دیگران شاید با روی خوب سکه‌ی زندگی روبرو شده‌اند.
در فیلم «کنستانتین»، یک جایی هست که کیانو ریوز تعریف می‌کند که بچه که بوده همیشه اشباح و شیاطین را می‌دیده (حالا هی شما بگو نیست و نداریم) و برای همین همیشه از دید دیگران یک بچه‌ی هیستریک و آنرمال بوده. بعدش دوربین یک لحظه، یکی از مسافران اتوبوس را که آدمی کاملاً معمولی است، از دید این بچه نشان می‌دهد و شما می‌بینی که چه قیافه‌ی شیطانی و ترسناکی دارد و فقط این بچه است که او را با چهره واقعی‌اش می‌بیند.
حقیقتش را بخواهید دنیا از فرط عجیب بودن، برایم تکراری شده. مثلاً من به بدشانسی‌ام «ایمان» دارم و می‌دانم که هر اتفاقی، از بدترین وجه‌اش برای من می‌افتد. یعنی هر چقدر که از دستش بر بیاید بهم ضرر می‌زند. مثلاً اگر یک چیزی از دستم بیفتد صاف می‌افتد روی ناخن شست پایم که ناسور است و درد می‌کند.
نه اینکه فکر کنید دست و پا چلفتی هستم‌ها. نه. اتفاقاً خیلی هم روی درست انجام دادن هر کاری، دقت دارم. اما مثلاً چند شب پیش که داشتیم می‌رفتیم مهمانی یک دوستی که خیلی صمیمی نبودیم، من یکهو وسط راه گرسنه‌ام شد و برای اینکه آبروریزی نکنم، یک شیر کاکائو و کیک گرفتم که بخورم و بعد برویم. آقایی که شما باشی و خانمی که من باشم، با همین چـ.س میلی‌لیتر شیر کاکائو، یک پالتو و یک شال و دو عدد بوت و یک کیف را جوری به گـ.ه کشیدم که بیا و ببین. یعنی از در که رفتم تو، فقط دنبال یک دستمال خیس می‌گشتم که سر تا پایم را باهاش لکه‌گیری کنم. حالا کلاً غذا خوردن من آنقدر تمیز است که هیچوقت جلوی بشقاب من ذره‌ای برنج و نان خرده پیدا نمی‌کنید یا امکان ندارد که بر اثر بی‌دقتی دست چرب یا کثیف‌ام را به لباس‌ام یا جای دیگر بزنم، اما وقتی می‌خواهد یک اتفاقی بیفتد، اینطوری همه‌جانبه برایم می‌افتد.
و همین‌طوری‌هاست که وقتی رئیس دفتر معاونت اجرایی تماس می‌گیرد که «چرا برای دیدن فیلم نرفته‌ای»، قبل از هرچیزی خنده‌ام می‌گیرد از کار دنیا... 

یکشنبه، بهمن ۱۲، ۱۳۹۳

376: پنجشنبه صبح با چای و کلوچه‌ی رئالیسم زنجبیلی

پنجشنبه صبح توی خانه تنها بودم. کاری نداشتم. می‌توانستم بخوابم تا ظهر حتی. نهار داشتم و قصد خرید و کار اداری و هیچ انگیزه دیگری هم نبود که مرا به بیرون خانه بکشاند. می‌توانستم بخوابم، اما بیخودی خوابم پریده بود.
هرچه خودم را به تشک تخت فشار دادم و شال‌ام را روی صورتم انداختم که تاریکی مصنوعی ایجاد کنم، فایده نداشت. افکار، آمده بودند.
پاشدم، نرم نرمک کارهای خانه را انجام دادن و چای گذاشتن و صبحانه خوردن و دوش گرفتن و هی فکر کردن و هی فکر کردن. به چه؟ به همه چیز. از گذشته تا آینده. تحلیل خودم. چیزی که بوده‌ام. چیزی که هستم. چیزی که خواهم شد یا باید بشوم... 

1. از فکر اینکه ده سال است داستان ننوشته‌ام – بی شوخی ده سال شد!- ترسیدم. از اینکه آیا واقعاً قصد ندارم دیگر داستان بنویسم؟ و چه هست که باعث می‌شود نتوانم بنویسم، در حالی که اینهمه فکر توی سرم هست.
«صداقت». به این نتیجه رسیدم که صداقت با خودم و واقعیت زندگی‌ام باعث می‌شود که نتوانم داستان بنویسم. من همیشه آدم صادقی (بخوانید ساده‌ای) بوده‌ام. منتهی یک زمانی احمق بودم و شناخت درستی از خودم و خواسته‌هایم و مختصات‌ام نداشتم و فکر می‌کردم قرار است از همین‌جای کشور تخـ.می ایران، تمام قله‌های فلانِ دنیا را بیسار کنم. مهم نیست. حالا خودم را می‌شناسم و می‌دانم چه کسی هستم و می‌دانم طبقه‌ی اجتماعی‌ام چه هست و برای چه ساخته شده‌ام. من جوری با کاردک به واقعیت مالیده شده‌ام، که دیگر نمی‌توان مرا از واقعیت، یا واقعیت را از من پاک کرد.
مسأله این است که وقتی شما می‌دانید که توی طبقه‌ی اجتماعی شما، آدم‌ها برای زنده ماندن و بالا رفتن، یا باید دزدی و رندی بلد باشند، یا یکهو به طور الابختکی یک چیزی اختراع یا اکتشاف کنند، یا یک عمر سگدو بزنند و با نخوری و بدبختی و قرض و وام و این کاسه و آن کاسه کردن، دو قران و دهشاهی جمع کنند و در پنجاه شصت سالگی یک خانه‌ی چـ.س متری و یک حقوق بازنشستگی چـ.س ریالی داشته باشند و با یک عمر پول ریختن توی حلقوم بیمه‌ها، سر پیری با درد و مرض‌های حاصل از زندگی سخت و کارهای طاقت‌فرسایی که بیست سی سال انجام داده‌اند، بروند صبح تا شب توی صف انتظار بیمارستان‌ها بنشینند و چرت بزنند... وقتی شما این را می‌دانید دیگر نمی‌توانید به جایزه‌ی نوبل و تولید هنر فکر کنید. سرخود می‌فهمید که هنر، مال طبقه‌ی شما نیست. حتی لذت هنری.
مسأله این است که شما توی سی و اندی سالگی (و بعضاً دیرتر) متوجه الگوی حرکت خودتان و آدم‌های دور و برتان می‌شوید و از روی همان الگو می‌توانید مسیر باقی زندگی‌تان را هم پیشاپیش حدس بزنید و رسم کنید و از دیدن چیزی که پیش روی شماست، اصلاً خوشحال یا امیدوار نمی‌شوید. متأسفانه.
اما چیزیست که هست. و تنها کاری که عجالتاً از دست‌تان برمی‌آید این است که: سخت‌ترش نکنید.
خوب است که توی دنیا آدم‌های پولدار و پشتوانه داری هستند که «هنر» تولید می‌کنند.
خوب است که توی دنیا آدم‌های فقیری هستند که بی‌پشتوانه، با از جان گذشتگی و ریسک بسیار، با دادن شهید و مجروح، «هنر» تولید می‌کنند.
اما من نه پشتوانه‌ی دسته‌ی اول را دارم، و نه شجاعت و از جان گذشتگی دسته دوم را برای سختی کشیدن و جانبازی در راه «هنر».
«هنر» در بهترین حالت، مایه‌ی سرگرمی آدم‌های دیگر است. جاودانگی و ماندگاری؟ بله. آنهم با یاری و حمایت گرفتن از ارگان‌ها و اشخاص ذی‌نفوذ و جذب سرمایه‌ی دوستانی که دستی بر آتش دارند. اگرنه حتی اسمی هم ازت نمی‌ماند. مگر توی هر صد سالی چند تا آدم نابغه پیدا می‌شود که بدون همه‌ی اینها، فقط با نبوغ و تلاش و جر خوردن خودش، در زندگی این دنیایش به جایی رسیده باشد و بعدها هم اسم‌اش بماند و اثر جاودانه‌ای تولید کند؟
بگذارید اصل ماجرا را بگویم: هفت هشت میلیارد آدم روی کره‌ی زمین زندگی می‌کند و گیرم که الساعه ده بیست تایش نابغه و هنرمند ماندگار باشند. اوکی؟ من از آن‌ها نیستم. پس چرا باید دست و پای الکی بزنم و هی داستان و نقاشی تولید کنم؟ برای دلخوشی خودم و در و دیوار خانه‌ی خودم؟
غیر از نوشتن، پولدار بودن و سفرهای خوب رفتن و از این کشور مهاجرت کردن و با دوچرخه تمام جاده‌های جهان را در نوردیدن و دیدن سواحل جزایر قناری و داشتن یک جزیره برای خودم و داشتن یک همسر باوفا که هرگز خیانت نکند و تا آخر عمر دوستم داشته باشد و داشتن احترام اجتماعی و داشتن شغل خوب و خیلی چیزهای دیگر از قبیل پوست و موی خوب و قیافه و اندام مناسب و خوش لباس بودن هم مایه دلخوشی من است.
غیر از کتاب‌های چاپ شده و تابلوهای نقاشی تولید خودم، خیلی از تزئینات زیبا و کتاب‌های نوشته شده توسط دیگران هم برای آراستن در و دیوار خانه‌ی من، مناسب و چشم‌نواز به نظر می‌رسند.
عزیزانم، همه چیز در تولید «هنر» نیست. باید زندگی کرد. باید زنده ماند و لذت برد. از دم‌دستی‌ترین چیزها. از کوچک‌ترین لحظه‌ها. چرا که پیری و سرطان و سکته در راه‌اند و کتاب‌ها و تابلوها و دوستان‌تان به دردتان نخواهند خورد. بهتر است از همین‌حالا به فکر بیمه‌هایتان باشید.

2. بعدش به این نتیجه رسیدم که ابتدا وبلاگ نویسی، احتمالاً یکی از دلایل داستان ننوشتن‌ام شد. و بعد عضویت در شبکه‌های اجتماعی از جمله گودر و گوگل پلاس و فیس بوک و توییتر و لینکدین و اینستاگرام و غیره باعث وبلاگ ننوشتن‌ام شد.
حالا نه اینکه با نوشتن دردی ازم دوا بشود یا گوشه‌ای از کارم گرفته شود. نه. همین یک تسکین بود یا نه؟ همین‌اش را می‌خواهم. حالا دیگر نوشتن، تسکین هم نیست. چهار خط به زور توسل به قرآن و معصومین و هفت جد و آباء این طرف و آن‌طرف می‌نویسی و می‌گذاری روی وبلاگ و گوگل پلاس. که چی بشود؟ چهار تا پلاس بخوری و چند نفر از دوستان که خودشان را با تو صمیمی‌تر از دیگران حساب می‌کنند، بیایند پایش کـ.سشعر بنویسند و اعصابت را داغان کنند. نه می‌فهمند چه می‌گویی و نه برای‌شان مهم است که حتی بفهمند. همین‌طوری یک کامنتی می‌پرانند که بگویند زنده‌اند و هستند و خوانده‌اند و با دیگران متفاوتند.
همین‌ها باعث می‌شوند که ایده‌هایت به دو سه خط چـ.سناله در پلاس تقلیل پیدا کنند و هرگز وقت پیدا نکنند که ببالند و به ایده‌های دیگر متصل بشوند و حرفی برای گفتن داشته باشند.
مثال:
آیا داستان لیلی و مجنون داستانی تکراری و چـ.سناله است؟
بلی هست. چون خلاصه‌اش می‌شود اینکه یک جوان یک لاقبایی عاشق یک دختر مایه‌داری شده و دختره رفته با یک آدم حسابی از طبقه‌ی خودش جفت شده و این زده خودش را ناکار کرده از شدت کیون سوختگی.
نه نیست. زیرا اگر داستان را بخوانی بی‌نهایت ظرایف و پیچش‌های داستانی و اوج و فرود دارد که به اندازه چندین روز سرگرم‌ات می‌کند. و چه کسی هست که نداند: «هدف»، سرگرمی است.
من می‌توانستم با یک پست مزخرف وبلاگی، 500 بازدید در روز داشته باشم – چنان‌که یک دورانی حدود دو سال پیش داشتم- و می‌توانم همان را به صورت دو خط نوت توی پلاس بنویسم و هیچ‌کس محل سگ هم بهش نگذارد.
تعارف که نداریم، من آدم با نمک و سرگرم‌کننده‌ای از نوع مینیمال نویسان نیستم. اصلاً هم علاقه‌ای به خنداندن دیگران یا گفتن جملات قصار ندارم. این سبک نوشتن مثل این است که قصه‌ی لیلی و مجنون را به صورت یک جوک برای کسی تعریف کنی یا گزیده‌ی چند صفحه‌ای اشعار یک شاعر را بخوانی. من از گزیده خوانی متنفرم. از کلمات قصار و بی‌سر و ته که معلوم نیست واقعاً منظورشان چه هست و می‌شود هزار جور تعبیر ازشان در آورد.
نهایتاً به این نتیجه رسیدم که کامنتدانی گوگل پلاس را ببندم و دیگر برای مدتی آنجا را آپ نکنم و فقط دیگران را بخوانم و خودم را وقف نوشتن توی همین وبلاگ کنم.
همین افکار را هم از بس از ذهنم گریزان بودم به صورت مونولوگی روی گوشی‌ام ضبط کردم تا بعداً تایپ‌شان کنم. واقعاً افکار تا همین حد فرار و فراموش‌شونده هستند و نیاز هست که شما آن‌ها را جایی ثبت کنید و با هم مقایسه کنید تا بتوانید از سر و ته‌ تمام افکار و ایده‌های‌تان (دست کم در یک بازه زمانی) چیز به درد بخوری در بیاورید و باهاش کاری بکنید.
به این نتیجه رسیدم که اگر چند ساعت تنها بودن در خانه می‌تواند اینطور ذهن مرا منظم و تر و تازه کند و باعث به وجود آمدن ایده‌های جدید در آن شود، پس بهتر است دور و بر خودم را خلوت کنم و جداً یک کاری برای خودم بکنم. چون که 35 سال‌ام و تنها کارم شده جان کندن برای زنده ماندن. فقط برای زنده ماندن و این زنده‌ماندن دیگر دارد زیادی کسل کننده می‌شود.
«خطوط را رها خواهم کرد
و همچنین شمارش اعداد را رها خواهم کرد
و از میان شکلهای هندسی محدود
به پهنه های حسی وسعت پناه خواهم برد» (فروغ)