سه‌شنبه، بهمن ۲۱، ۱۳۹۳

377: دنیا رو ببین چه پیسه/ خر چسونه رئیسه

زنگ زده است می‌گوید: شما چرا نمی‌رین فیلم و ببینین؟ سالن خالیه. آقای «ر» گفته بچه‌های اجرایی حتماً برن.
-       من نمیرم.
-       چرا؟ کلاً هیچ فیلمی رو نمی‌بینید؟
-       چرا. فیلمای دیگه رو میرم ولی این یکی رو نه. با کارگردانه مسأله‌ی شخصی دارم.
-       اااااااااا!!! چیز... ینی... من به آقای «ر» بگم...
-       آره. همین رو بگید. بگید با کارگردانش مسأله‌ی شخصی داره. نمی‌خواد ازین کارگردان فیلم ببینه.
-       هرچی شد پای خودتونا!
-       باشه.
بعداً پشیمان شدم از گفتن علت واقعی‌اش. بهتر بود مثلاً می‌گفتم قبلاً این فیلم را توی سینما دیده‌ام. اصلاً هم بعید نبود. از بس که فیلم را توی بوق و کرنا کردند و رویش تبلیغ تلویزیونی و خیابانی کردند و به زور مته و منقاش توی کیون همه فرو کردند، حرفم اصلاً دور از ذهن به نظر نمی‌رسید. سر و ته قضیه هم همان‌جا جمع می‌شد.
متن روی پاکت چک هدیه‌ی کارگردان را هم خودم تنظیم و تایپ کردم. عجیب نیست؟ حتی نام فیلمش را هم با فونت سبز تایپ کردم که قشنگ‌تر شود. عجیب نیست؟
عجیب نیست که من (آدمی که این آشغال‌ها را، کارگردان و تهیه‌کننده‌ی این فیلم را، بزرگ کرده‌ام و از سر تا پایشان را فوت آب‌ام) حالا در جایی کار می‌کنم که فیلمی را که این‌ها ساخته‌اند دو سه بار نمایش می‌دهد و از من (که در این دنیا از این‌ها بیشتر از تمام نوع بشر حالم به هم می‌خورد) می‌خواهند و اصرار دارند که برای دیدن فیلم این‌ها بروم وگرنه «برایم بد می‌شود»؟
شما فکر می‌کنید این برخوردهای تصادفی فقط توی فیلم‌های هندی اتفاق می‌افتد؟ توی دنیای واقعی هرگز امکان ندارد که آدم «از هرچه بدش می‌آید به سرش بیاید» یا «مار از پونه بدش بیاید و درِ لانه‌اش سبز شود»؟ که کار آدم به کسی بیفتد که یک روز «هیچ» حساب‌اش می‌کرده؟
توی فیلم برباد رفته که ماجرای جنگ‌های داخلی (ائتلاف) آمریکاست، جایی هست که شمالی‌ها (مخالفین برده‌داری) بر جنوبی‌ها (برده‌داران) و فئودال‌ها پیروز می‌شوند و نتیجه چه می‌شود؟ بردگان سر به راه دیروز، می‌شوند اربابان تازه‌به دوران رسیده‌ی وحشی و منتقم امروز.
متأسفانه فاصله‌ی سینما از واقعیت دارد خیلی زیاد می‌شود. الأن شما وقتی فیلم‌های لورل و هاردی را ببینی، فوق‌العاده کودکانه و احمقانه به نظر می‌رسد آنهمه بدشانسی یا مثلاً خوش‌شانسی یک نفر. ولی یک نگاه که به دور و برت بکنی، می‌بینی یک عالمه آدم مثل خود بنده هستند که بدشانسی را جذب می‌کنند و بعضی‌ها هم هستند که برعکس، می‌خورند و می‌خوابند و با خیال آسوده زندگی می‌کنند و پشت سر هم خوش‌شانسی می‌آورند.
کدام فیلم کمدی کلاسیکی هست که اینقدر «رو» و «ساده و احمقانه» به نظر برسد؟
من وقایع زندگی‌ام را برای شمای نوعی، به عنوان یک فیلم کمدی تعریف کنم، همین شما برمی‌گردید می‌گویید: چه خُنک!!! چه لوس!!! چون که معتقدید دوره‌ی افسانه و جادو و خرافات به سر آمده و الساعه چیزی به نام شانس (حداقل به این شدت‌اش) وجود ندارد. ولی وقتی می‌روید توی زندگی عادی می‌بینید که همیشه توی هر صفی که می‌ایستید، هرچه هم که بدهند، به شما که برسد تمام می‌شود. یا دست به طلا بزنید تبدیل به گـ.ه می‌شود و روز به روز قیمت‌اش پایین می‌آید. یا مثلاً از یکی بدتان می‌آید و هی اینجا و آنجا جلوی رویتان ظاهر می‌شود. یا اگر مثلاً بدشانسی بیاورید و زمین بخورید، حتماً و بدون شک جوری زمین می‌خورید که «چند جای بدن‌تان» از «بدترین جا» بشکند و جراحی‌اش هم بد انجام بشود و سر جراحی توی کما بروید یا مثلاً کج جوش بخورد و تا آخر عمر چلاق بشوید و همسرتان هم به همین دلیل ازتان جدا شود یا بهتان خیانت کند و با یک آدم خوش تیپ که چلاق نیست بپرد! یا مثلاً در خوشبینانه‌ترین حالت، این زمین خوردن دقیقاً در روز اول کار جدیدتان اتفاق بیفتد و چند هفته خانه‌نشین‌تان کند و شغل‌تان را از دست بدهید! واقعاً به همین شدت که گفتم دیده‌شده است.
عجیب نیست؟
واقعاً عجیب نیست؟
نه. نیست. چون که این قانون زندگی است. زندگی، از آن نوعی که شما شناخته‌اید. دیگران شاید با روی خوب سکه‌ی زندگی روبرو شده‌اند.
در فیلم «کنستانتین»، یک جایی هست که کیانو ریوز تعریف می‌کند که بچه که بوده همیشه اشباح و شیاطین را می‌دیده (حالا هی شما بگو نیست و نداریم) و برای همین همیشه از دید دیگران یک بچه‌ی هیستریک و آنرمال بوده. بعدش دوربین یک لحظه، یکی از مسافران اتوبوس را که آدمی کاملاً معمولی است، از دید این بچه نشان می‌دهد و شما می‌بینی که چه قیافه‌ی شیطانی و ترسناکی دارد و فقط این بچه است که او را با چهره واقعی‌اش می‌بیند.
حقیقتش را بخواهید دنیا از فرط عجیب بودن، برایم تکراری شده. مثلاً من به بدشانسی‌ام «ایمان» دارم و می‌دانم که هر اتفاقی، از بدترین وجه‌اش برای من می‌افتد. یعنی هر چقدر که از دستش بر بیاید بهم ضرر می‌زند. مثلاً اگر یک چیزی از دستم بیفتد صاف می‌افتد روی ناخن شست پایم که ناسور است و درد می‌کند.
نه اینکه فکر کنید دست و پا چلفتی هستم‌ها. نه. اتفاقاً خیلی هم روی درست انجام دادن هر کاری، دقت دارم. اما مثلاً چند شب پیش که داشتیم می‌رفتیم مهمانی یک دوستی که خیلی صمیمی نبودیم، من یکهو وسط راه گرسنه‌ام شد و برای اینکه آبروریزی نکنم، یک شیر کاکائو و کیک گرفتم که بخورم و بعد برویم. آقایی که شما باشی و خانمی که من باشم، با همین چـ.س میلی‌لیتر شیر کاکائو، یک پالتو و یک شال و دو عدد بوت و یک کیف را جوری به گـ.ه کشیدم که بیا و ببین. یعنی از در که رفتم تو، فقط دنبال یک دستمال خیس می‌گشتم که سر تا پایم را باهاش لکه‌گیری کنم. حالا کلاً غذا خوردن من آنقدر تمیز است که هیچوقت جلوی بشقاب من ذره‌ای برنج و نان خرده پیدا نمی‌کنید یا امکان ندارد که بر اثر بی‌دقتی دست چرب یا کثیف‌ام را به لباس‌ام یا جای دیگر بزنم، اما وقتی می‌خواهد یک اتفاقی بیفتد، اینطوری همه‌جانبه برایم می‌افتد.
و همین‌طوری‌هاست که وقتی رئیس دفتر معاونت اجرایی تماس می‌گیرد که «چرا برای دیدن فیلم نرفته‌ای»، قبل از هرچیزی خنده‌ام می‌گیرد از کار دنیا... 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر