دوشنبه، آبان ۲۱، ۱۳۹۷

444: نوری در میان اقیانوس

چند روز پیش فیلم «نوری در میان اقیانوس» (The Light Between Ocean) را دیدم. ذهنم را طوری درگیر کرده که حس می‌کنم حتماً باید چیزی درباره‌اش بنویسم.


درباره انتخاب و مسئولیت‌پذیری و عشق است.
مردی که «رابطه» را نخواسته. «عشق» را نخواسته. «ازدواج» را نخواسته. زن به جای او تمام این‌ها را خواسته و به او تحمیل کرده. زن است که تمام این‌ها را خواسته و بعدش «بچه» را خواسته. و زن است که سقط جنین می‌کند. مشکل از مرد هم حتی نیست. زن همه چیز مرد را می‌دانسته و او را انتخاب کرده. خانه‌اش را در جزیره‌ای خالی از سکنه و  یک چراغ دریایی. تنهایی‌اش را. زن خواسته که شریک این تنهایی شود. اما بعد زن است که خسته می‌شود. زن است که مدام بچه می‌خواهد و از نداشتن‌اش به مرز جنون می‌رسد و مرد را شماتت می‌کند و زندگی‌اش را به گه می‌کشد.
مرد مستأصل می‌شود از افسردگی و اندوه زن. اما نمی‌داند برای زنی که بچه می‌خواهد و تنهاست و مدام سقط جنین می‌کند چه می‌تواند بکند.
بعد بچه را آب می‌آورد. مرد می‌داند روال قانونی چیست. زن است که اصرار می‌کند بر نگهداری بچه و وانمود کردن به اینکه بچه‌ی خودش است. مرد می‌داند آخر و عاقبت خوشی ندارد. اما شادی زن، درخشش چشم‌هایش از شادی، گولش می‌زند. تسلیم خواست زن می‌شود باز. دوستش دارد و نمی‌تواند اندوهش را ببیند.
در انتها، مرد در مقابل آن زن دیگر و عذاب وجدانش قرار می‌گیرد. زنی دیگر که عشق زندگی و کودک و خانواده‌اش را از دست داده و چند سال است فقط کنار یک گور خالی می‌نشیند.
مرد می‌داند «کار درست» چیست. نمی‌تواند تنهایی و اندوه آن زن دیگر را هم ببیند. دروغ گفتن. تملک دارایی دیگری. آسیب زدن به دیگری. تصاحب خوشبختی دیگری، و خوشبخت شدن با مال دزدی.
مرد از جنگ برگشته و دیگر نمی‌خواهد به هیچ کس آسیب بزند. می‌خواهد «کار درست» را بکند. سعی می‌کند با یک یادداشت، اندوه زن کاهش دهد. سر نخ را به زن دیگر می‌دهد و عاقبت او را به بچه‌اش می‌رساند.
زن خودش دوباره تنها می‌شود. خوشبختی خودش را فدا می‌کند. عشق خودش را. اما «کار درست» را می‌کند. زنش اما نمی‌تواند این انتخاب را بفهمد. عشق مرد را باور نمی‌کند و علیه او شهادت می‌دهد که او را به زندان بیندازد و همه چیز را خراب کند و از مرد انتقام بگیرد.
مرد می‌پذیرد. باز هم عواقب انتخابش را می‌پذیرد. زن را می‌فهمد و تسلیم می‌شود. نامه‌ی آخرش قبل از رفتن، زن را تکان می‌دهد و به او یادآوری می‌کند که این مرد دارد «شهید راه صداقت و عشق» می‌شود. گناه بیشتری ندارد. بعد از تمام اینها هنوز عشقش به زن است که باعث می‌شود زندان و اعدام را بی‌حرف بپذیرد.
زن، عاقبت می‌فهمد. و عاقبت می‌پذیرد. عاقبت به سمت مرد باز می‌گردد.
تمام اینها دردآور است. وقتی به حقیقت و اصالت و انتخاب و مسئولیت‌پذیری، بیش از دیگران احترام می‌گذاری، همیشه محکوم می‌شوی. با دنیایی از دروغ و بی‌مسئولیتی و کم‌آوردن و کم‌گذاشتن و نامردی روبرو می‌شوی و باز طرف «حقیقت» و «صداقت با خود و دیگران» را می‌گیری.
دنیا برای آدم‌های مسئول، آدم‌های اهل انتخاب، دنیای رنج کشیدن و تاوان پس دادن است.
زندگی برای آدم‌های صادق، سخت است.
مگر عشق، پاداش اینهمه رنج باشد، اگرنه رستگاری‌ای در کار نیست.


یکشنبه، شهریور ۱۸، ۱۳۹۷

443: سلبریتیسم

از شب عید به این طرف، پاتوق‌ام به جای گوگل‌پلاس، توییتر است. پس اگر دیدید زبان کتابی‌ام در جاهایی یکهو وسط متن عامیانه می‌شود یا غلط‌های فاحش املایی از من سر می‌زند، اصلاً تعجب نکنید. تلگرام نتوانست با من کاری را بکند که الساعه توییتر کرده است: بی‌حوصلگی. عامیانگی. میل کردن به کوتاه‌نویسی. خاله‌زنک‌بازی. فحاشی. خوب البته من قبلاً هم چندان ناز و گوگولی نبودم، اما جو وحشی و تند توییتر، جداً تأثیراتش را رویم داشته است.
چند نکته در مورد سلبریتی با اخلاق:
بهتر می‌دانم از کسی اسم نیاورم، چون اصلاً معلوم نیست در آینده نزدیک چه برخوردی ازش سر بزند. اما با کمی اغماض می‌توانم آیدا احدیانی را مثال بزنم که چند سال است از طریق وبلاگش (پیاده‌رو) که در لینکدانی وبلاگ توکا نیستانی بود، می‌شناسم‌اش. متأسفانه من هنوز نسبت به وبلاگ‌نویسان سابق، احترام و ارزش دیگری سوای بقیه قائل‌ام. اصلاً هم دلیل خاصی ندارد. شاید به نظرم این‌ها پیشکسوت و پیشتاز و سختی‌کشیده و مال دورانی هستند که بدون هیچ فیلتر و در و دروازه و محدودیتی، هر خری می‌توانست به امنیت و روان‌ات آسیب برساند. دورانی که نوشتن وبلاگ، واقعاً کار شجاعانه و از روی عشقی بود و اگر اینکاره نبودی، زود آدرس عوض می‌کردی یا درش را تخته می‌کردی و می‌رفتی پی یک کار دیگر. باید خیلی پوست‌کلفت می‌بودی که بتوانی فالوئر جذب کنی و نگه‌داری. این هم البته وابسته به ورود به حلقه‌ی بچه‌معروف‌ها و شاخ‌های وبلاگستان بود. خود بنده به شخصه دو بار هیچی هیچی، اسم‌ام مطرح شد. آن هم به خاطر اینکه یک بار مسابقه نویسندگی (نامه به جنس دیگر درون خودمان) راه انداختم و یک آشوب و دعوای حسابی سر خانمی درست شد که نفر اول شده بود. چون سیستم مسابقه کاملاً دموکرات و بر اساس دو سه مرحله رأی‌گیری بود که خوب مثل تمام انتخابات‌ دیگر به خاک و خون کشیده شد. یک بار هم سید مهدی موسوی (غزل پست مدرن) همینطوری الکی الکی به خاطر کمی سلام و علیک وبلاگی و آشناهای شاعر مشترک‌مان و علاقه‌ی مشترک‌مان به غزل پست‌مدرن و مرامی و کاملاً سلیقه‌ای، یک پست مرا در گودر ریشر کرد، که چون خودش سلبریتی بود و کلی لینک وابسته داشت، یکهو یک عالمه لایک خوردم و ریشر شدم و دوستان‌اش مرا لینک کردند و ترکاندم. خیلی باید شانس بیاوری و آن سلبریتی، باید خیلی عشقی و خاکی و واقعی باشد و مثل بقیه قاطی بازی کله‌گنده‌ها نشده باشد و قضاوت‌اش از روی رابطه و تعداد لینک و فالوئر و باقی چیزها نباشد، که یک پست تو را ریشر کند و اینطوری یک بار هم شده، شانس دیده شدن توسط عده‌ی بیشتری را به دست بیاوری. اگرنه امثال ما، وسط این هیاهو گم می‌شویم و صدای‌مان به هیچ‌کس نمی‌رسد. اما به هر حال شرط اولیه، کماکان «خوب نوشتن» است. حتی اگر این خوب نوشتن، به معنای حرکت بر موج اخبار و سلایق خوانندگان و نوشته‌های طنز و جوک نوشتن و خنداندن و یا حتی حرف‌های رکیک و بی‌پروا زدن و دست گذاشتن روی تابوها باشد. عرض‌ام به حضورتان که توی توییتر واقعاً یک سری سلبریتی داریم که با ممه‌نمایی و عورت‌نمایی و عکس انداختن از نوار بهداشتی مصرف شده‌شان، فالوئر و لایک (فیو) جذب می‌کنند. در مورد این بزرگواران نمی‌شود گفت که «خوب نوشتن» مطرح بوده. بهتر است بگوییم: «استعداد در کشف سلیقه‌ی مخاطب» عامل مهم‌تری بوده است.
نمی‌دانم. شاید پسر یا دخترِ فلان آدم مهم بودن، یا مثلاً توی لینک‌های یک آدم مهم بودن، یا داشتن معرفِ کله‌گنده برای ورود به هر فضای مبتنی بر رابطه و لینک، نکته‌ی اصلی است. و اگر شما فاقد این نکته‌ی اصلی هستید، پس می‌توانید مثل «پلنگ‌های توییتر و اینستاگرام» یک جای خودتان را بیرون بیندازید و شرط اولیه را کسب نموده و بلیت ورود به بازی را بگیرید، بعد از مدتی اسم خودتان را عوض کنید و چهارتا پست سیا.سی بگذارید و به مردم حالی کنید که دغدغه‌مندید و سابقه و هویت ناجور قبلی را پاک نموده به اصطلاح پولشویی کنید و با هویت جدید و یک عالمه فالوئر (سرمایه)، شروع به کاسبی شرافتمندانه جدید کنید و یک سلبریتی تثبیت شده قاطی باقی شوید.
آیدا احدیانی اما برای من کماکان واجد احترام است. گو اینکه معرف او، توکا نیستانی بود. گو اینکه «همسر (سابق) درامر گروه کیوسک» بودن، برای من و باقی نکته‌ی مهمی بود در لینک کردن و خواندن این آدم. اما در نهایت خودش بود که اعتبارش را حفظ کرد و در لینک‌های من باقی ماند. آخر من تا حالا فیدهایم را عین خنزرپنزرهای پیرزن‌ها با خودم به لااقل ده تا فیدخوان و وبلاگ و فضای مجازی برده‌ام و فقط معدودی جدید به آنها اضافه کرده‌ام و از کار افتاده‌ها را حذف کرده‌ام. آیدا کسی بوده که همیشه قدرتمند و با انرژی پیش رفته و هیچ‌وقت جا نزده و نوشتن را رها نکرده‌است. من این آدم‌ها را می‌شناسم. آدم‌های همدرد خودم. آدم‌هایی که «نوشتن» دغدغه‌ی اصلی‌شان و «رابطه»، برایشان در درجه دوم اهمیت است.
اما سلبریتی‌هایی هم بودند از همان اولین وبلاگ‌نویسان وبلاگستان و شاخ‌ترین‌ها و معروف‌ترین‌ها که دغدغه‌شان بیشتر «رابطه» بود. این‌ها بعد از منسوخ شدن سیستم «وبلاگ» به سرعت جذب فضاهای مجازی امن‌تر و مبتنی بر رابطه و رسانه‌های صوتی و تصویری شدند. فضاهایی که با فیس‌بوک شروع شدند و به تلگرام ختم شدند. تلگرام را از این جهت خاتمه‌ی این نوع فضای مجازی می‌دانم که عامیانه‌ترین، ساده‌ترین در کاربرد، و قابل استفاده‌ترین برای تمام سنین بود و مبتنی بر خط تلفن بود و نه ایمیل. تلگرام چنان همه‌چیز را به ورطه‌ی عامیانگی کشید که آبرو برای هیچ نویسنده‌ی مجازی باسابقه باقی نگذاشت. هر کدام یک کانال تلگرام هم زدند و بنا کردند تویش اراجیف‌شان را تفت دادن. کامنت هم که وجود نداشت. فوقش می‌رفتی «پی وی» (اگر باز گذاشته بود) و فحش‌اش می‌دادی.
وبلاگ‌نویسانی که تمام این آزمون‌ها را پشت سر گذاشتند و بعد از اینستاگرام، نمره‌ی قبولی از تلگرام را نیز دریافت کردند، در نهایت در فضای توییتر، تبدیل به انسان‌های کاملاً معمولی و خاله‌زنک و مزخرفی شدند که به اعتبار سابقه‌ی درخشان قبلی‌شان، انتظار احترام و لایک خوردن دارند و هیچ انتقادی را هم نمی‌خواهند بشنوند و تولیدات‌شان در حد خاله‌زنک‌بازی‌های دوزاری و گزارش از خوردن و ریدن و سفر رفتن و مست کردن‌شان، نزول کرده است.
این آزارت می‌دهد که این آدم را لااقل ده سال است در فضاهای گوناگون دنبال کرده‌ای. ازش خیلی بیشتر از این انتظار داری. اما حالا فقط گزارش روزانه تصویری و صوتی و هشتگ‌های اعتراضی و شرکت در حرکات چیپ دسته‌جمعی علیه یا در موافقت با یک خبر تازه منتشر شده در فضای مجازی می‌بینی و هفته بعد یک داستان تازه و طوفان توییتری جدید که انگار همه سلبریتی‌ها باید یک‌یک در مورد قضیه عکس‌العملی از خودشان نشان بدهند و در مراسم رسماً شرکت کنند. اگر کسی چیزی در مورد خاصی نگوید، تعبیر به «مخالفت»اش با قضیه و داشتن نظر عکس شده و اسکرین‌شات می‌گیرند و نگه‌می‌دارند برای روز مبادا که «بفرما! این همان بود که در مورد فلان و فلان قضیه سکوت کرد و حالا می‌گوید بهمان». در مورد طرز فکر یارو استدلال و قیاس و  نتیجه‌گیری و صدور حکم جهادی هم می‌کنند و به اصطلاح خودشان «کوت» و «جاج» و رسوا می‌کنند طرف را.
بعد این سلبریتی‌های نازل و چیپ و کور و کچل، حلقه‌ی دوستان تأیید و تحسین کننده و به‌به‌گو و خا.یه‌مال را هم دارند که اگر جرأت داری برو توی کامنتدانی‌شان اعتراضی به توییت یا پست بکن یا انتقادی کن، می‌پرند پاچه‌ات را جر می‌دهند. اصلا ًخود طرف می‌نشیند کنار و لبخند به لب و زیرچشمی نگاه‌ات می‌کند و حتی پاسخ کامنت‌ات را هم نمی‌دهد. بقیه زحمت‌اش را برایش می‌کشند.
طرف می‌آید درباره لوبیاهای توی عنش می‌نویسد یا صبح تا شب دارد درباره دیگران انتقاد و «جاج» (قضاوت همراه با ریشر و نوت گذاشتن روی متن یارو و کامنت‌های موافقان را جمع کردن زیر ریتوییتِ خودش) می‌‌کند، بعد اگر کسی جسارت کند و تناقضات رفتاری و شخصیتی و گفتاری‌اش را حتی مؤدبانه بهش گوشزد کند، مغضوب گروه دوستان قرار می‌گیرد و یک جر دسته‌جمعی می‌خورد.
فضای توییتر فضای کثافتی است. سیال و فعال و زنده... ولی کثافت. فضایی که بیش از هر چیز بر پایه «رابطه» و «فالوئر» بنا شده. مثل تمام چیزی که به آن «رسانه» می‌گوییم. مثل همان چیزی که از تلویزیون و رادیو بر می‌آید. پس بهتر نیست همان رفتاری را با آن بکنیم که با رسانه‌های دروغگو و هدفمند دیگر می‌کنیم؟ فقط سر اخبار یا روی کانالی که مختص فیلم است روشن‌شان کنیم. فقط صفحه‌ی فرهنگی- اجتماعی یا فلسفی یا ورزشی‌شان را که مورد علاقه‌مان است بخوانیم. سایر قسمت‌ها را نادیده بگیریم. دنبال «رابطه» با کسی نباشیم. مورد علاقه‌ها شکار کنیم و مهمترین خبرها را بخوانیم و سریع از در خارج شویم و به زندگی عادی بازگردیم؟

سه‌شنبه، مرداد ۱۶، ۱۳۹۷

442: ماجرای خرگوش و لاکپشت

رئیس سابقم همیشه درباره‌ی خودش می‌گفت که خیلی زرنگ است. هوای هم‌دوره‌ای‌های خودش و کارمندهای قدیمی رسمی را داشت و از زیردست و کارمند خودش برای آن‌ها مرام و مایه می‌گذاشت. بارها عدم همبستگی‌اش را با ما و رفاقت‌اش را با آنها اثبات کرده بود. مثلاً وقتی یکی از رفقای قدیمی‌اش می‌شد همکار من و قرار بود که به من کمک کند و کارمند ایشان باشد، خانم رئیس موقع کارهای سنگین، رفیق‌اش را صدا می‌کرد توی اتاقش و کار را می‌انداخت گردن من که رفیق‌اش خسته نشود. یا مثلاً وقتی همکاران قدیمی «کارهای شخصی غیر اداری» ازش می‌خواستند. خودش را کنار می‌کشید و من را مستقیم با آنها طرف می‌کرد و وانمود می‌کرد که خبر ندارد و کار را گردن من می‌انداخت. یا مثلاً وقتی قرار شد واحدمان را به طبقه‌ی منفی یک که بی‌نور و بی‌تهویه و داغان و پاتوق بر و بچ نقلیه و حراست و آدم‌های خز و خیل و بی‌ادب و بی‌چاک دهن بود منتقل کنند، خیلی راحت خودش را کنار کشید و بعد از اصرار فراوان من و پیگیری‌های من که چه شد و چه نشد، برگشت رک و راست توی روی‌ام گفت: راستیاتش الان دیگه کار من و شما زیاد ربطی به من نداره و کار شما داره از زیر نظر واحد ما خارج می‌شه و قراره متمرکز بشه. منم خیلی بکنم، بتونم برای خودم کاری کنم... حتی وقتی رفته بود پیش رئیس بالادستی که قضیه را مطرح کند و برای عدم انتقال، چانه‌زنی کند، فقط خودش را گفته بود و اسم مرا اصلاً نیاورده بود انگار من ربطی بهش ندارم و چهار سال برایش همه‌کار نکرده‌ام. موقع انتخاب کارمند نمونه و ضمانت وام، مرا کنار گذاشت و کارمند جدیدترش را که یک پسر مجرد بود انتخاب کرد (این خانم 48 ساله و مجرد است). موقع یاد دادن کار، با اینکه من بودم که به جایش اضافه‌کار می‌ماندم و روزهایی که نبود، اصل کار روی دوش من بود و من به جایش پاسخگو بودم، کار با نرم‌افزار را به من یاد نداد و فقط بخش فیزیکی کار را به من می‌سپرد یعنی حمالی را. او دیپلمه بود و من لیسانسه. شاید از اینکه من جایش را بگیرم می‌ترسید. اما دست آخر به خاطر اینکه حاضر نبود تا دیروقت اضافه‌کار بماند، مجبور شد کار با نرم‌افزار را به منشی دفترکل یاد بدهد که کارها بعد از تمام شدن زمان اداری، لنگ نماند و انجام شود. بعد هم همین منشی، جایش را گرفت و کله‌پایش کرد و شد رئیس جدید من!
حالا ما کارمندهای سابق‌اش، محل سگ به این آدم «زرنگ» نمی‌گذاریم. اصلاً هم برای برگشتن‌اش هیچ‌گونه همکاری نکردیم که هیچ، زیرابش را هم در مواقع لازم زدیم که هیچ‌رقمه برنگردد. در حالی که شاید اگر اینقدر زرنگ نبود و به جای آدم‌های مهره‌درشت و کله‌گنده و رفقای سابق‌اش، هوای ما را داشت، شاید احتمال ابقایش بیشتر می‌شد و ما هم هوایش را داشتیم.
آدم‌هایی را می‌شناسم که حس می‌کنند «زرنگ» هستند. آدم‌های خسیس که پول جمع می‌کنند و معتقدند دیگران پول‌شان را هدر می‌دهند و به اندازه آنها «زرنگ» نیستند و خودشان را مفلس و بدبخت می‌کنند. آدم‌های حاضر جواب. آدم‌های تیز. آدم‌های تکه‌بنداز. آدم‌های خوش‌تیپ که توی دل‌شان یا حتی در ظاهر هم لباس و قیافه‌ی دیگران را مسخره می‌کنند. آدم‌های خارج‌رفته و خوشگذران که به نظرشان دیگران بی‌کلاس و فرنگ‌ندیده و داغان هستند و از آدم‌به‌دورند که همدیگر را در جشن تولد‌ها سورپرایز مصنوعی نمی‌کنند و خارجی بازی درنمی‌آورند. آدم‌هایی که توی کار و تحصیل و هر زمینه‌ای از بقیه جلوترند. یکیش خود من. زمان مدرسه و دانشگاه فکر می‌کردم از همه باهوش‌ترم. اما حالا می‌بینم که باهوش آن ابلهی بود که درسش را ٦ ترمه با معدل الف تمام کرد و وقت‌اش را توی دانشگاه هدر نداد. فکر می‌کردم استعداد نقاشی و نوشتن دارم، اما حالا به این نتیجه رسیده‌ام که «زرنگ» واقعی کسانی بودند که سرشان را انداختند پایین و حسابداری خواندند و یکراست رفتند سرکار و پول درآوردند. آنهایی که حتی درس هم نخواندند و از 16 سالگی رفتند آرایشگاه کار کردند و یاد گرفتند و 25 سالگی یک آرایشگر حرفه‌ای شدند که ماهی چند میلیون درآمدش است.
من در سی و چند سالگی به اینجا رسیدم که هیچ چیز نیستم و کمترین آدم‌هایی که زمانی مسخره‌شان می‌کرده‌ام، یا به طور واضح از من جلوترند یا اگر هم ظاهراً اینطور نباشد، قلباً از من خوشبخت‌ترند و باز هم من بازنده بوده‌ام. مهم نیست که چطور مسیر را طی می‌کنی. مهم این است که برنده چه کسی است. مثل قصه‌ی خرگوش و لاکپشت. خرگوش‌ خیلی تند و تیز و زرنگ و باهوش است، اما لاکپشت که آهسته و آرام و پیوسته مسیرش را طی می‌کند، عاقبت موفق‌تر عمل می‌کند.
غرورم به تمامی بر باد رفته. اعتماد به نفس‌ام را از دست داده‌ام. توی سی و هشت سالگی با خاک کف کوچه یکی شده‌ام. به این رسیده‌ام که هیچ چیزی برای افتخار وجود ندارد. نه زیبایی. نه هوش. نه پول. نه تیپ. آدم‌ها را دیده‌ام. در گذر زمان دیده‌ام. نه حالا و امروزشان را. دوستان دوران مدرسه‌ام را هنوز می‌بینم. همین خواهر و برادرم را. اینقدر عمر کرده‌ام که آمدن و بودن و رفتن آدم‌های زیادی را دیده باشم و به چیزهایی درباره زندگی رسیده باشم. حالا نه به اندازه 70 ساله‌ها، اما به اندازه خودم زندگی را شناخته‌ام که بفهمم «زرنگی» معنایی ندارد.
مادر شوهر من زن ساده‌ای است. و همین‌طور مادر و مادر بزرگ خودم. اینها زن‌هایی هستند که همه سرشان کلاه می‌گذارند و به اصطلاح پخمه‌اند. شوهرهایشان را هم از مال و زندگی ساقط کرده‌اند از بس که عقل معاش ندارند و افکار احمقانه درباره زندگی توی  ذهن‌شان دارند. بعد پیر که شده‌اند، بچه‌هایشان اینها را خیلی دوست‌دارند و احترام‌شان بیش از مادرهای زرنگ و شاغل و باهوش است. جالب نیست؟ بچه‌ها مادرهای مهربان را بیش از مادرهای عاقل دوست دارند، حتی اگر آینده‌شان را با بلاهت و مهربانی خراب کرده باشند. و آدمیزاد در پیری چه می‌خواهد؟ احترام و علاقه. یک مادر عاقل، بچه‌اش را به همه‌جا می‌رساند، اما در خاطرات بچه، همیشه یک مادر بدجنس بدخلق باقی می‌ماند که بچگی‌اش را کوفت‌اش کرده! و آدمیزاد از بچگی چه می‌خواهد؟ یک مشت خاطره‌ی احمقانه درباره بوی غذایی که دوست دارد از آشپزخانه‌ی مادری که هیچ‌ وقت دعوایش نمی‌کند، حتی وقتی به سیب‌زمینی سرخ‌کرده‌ها و کتلت‌ها ناخنک می‌زند. مادری که یواشکی بهش پول توجیبی می‌دهد که برود خوراکی بخرد و نمره‌های بدش را به پدر اطلاع نمی‌دهد. بچه از کودکی‌اش توقع همین خاطرات را دارد: یک کودکی شیرین و بی‌ترس و بی‌دغدغه.
پس «مادر عاقل»، پیشاپیش بازی را به «مادر مهربان و احمق» باخته است.
همسر عاقل هم به همین شیوه. آدم‌های عاقل، شیرین و بچسب و دوست‌داشتنی نیستند. چون غر می‌زنند و انتقاد می‌کنند. احمق‌ها را همیشه همه دوست دارند.
هیچ بچه‌ای میان هشت بچه‌ی دیگر، به این دلیل از مادرش متنفر نیست که نُه تا توله پس انداخته و توی خاک و خل و کوچه و با ضعیف‌ترین برنامه‌ی غذایی بزرگ کرده و دچار سوءتغذیه و قد کوتاه و دندان و ناخن زشت و دست و پای کج و سر کچل شده‌اند. بچه‌ی یک خانواده‌ی پر جمعیت، یحتمل به خاطر اینکه مادرش کتلت و سیب‌زمینی سرخ‌کرده را به بچه‌ی محبوب‌اش می‌داده و به این یکی نمی‌داده، ممکن است ازش متنفر باشد! به همین سادگی.
کار دنیا به همین مسخرگی است. چی را جدی گرفته‌اید؟

چهارشنبه، تیر ۲۰، ۱۳۹۷

441: در سالگرد 9 سالگی این وبلاگ


هر روز صبح ساعت هشت بچه را با موتور می‌آورند. خوابالود. توی بغل. صدای موتور را پای پنجره می‌شنوم. گاهی شده زودتر از هشت بیرون بزنم و زن و شوهر را اخمو روی موتور و بچه به بغل دیده باشم.
اوایل فکر می‌کردم این‌ها چهار نفرند. پدربزرگ و پدر و مادر و بچه. بعد دیدم فقط پیرمرد و بچه روزها خانه‌اند. همان بچه‌ای که اوایل فکر می‌کردم دختربچه است از بس که توی راهپله جیغ می‌کشید و این اواخر فهمیدم پسر است. سه چهار ساله.
آدمیزاد چرا بچه می‌آورد وقتی هر دو مجبورند صبح تا شب مثل خر کار کنند و بچه مادر و پدرش را فقط شب‌ها و خسته و اخمو ببیند؟  چرا وقتی پول ندارند و آینده‌ای برای بچه وجود ندارد و خودش تمام عمر محکوم به سگدو زدن است تا از زیر صفرِ بُردار، به صفر برسد؟ مثل من که از پدر و پدرشوهرم چیزی بهم نرسید و نخواهد رسید، بعد مجبور شدم تمام عمر بدوم تا فقط یک خانه بخرم. چیزی که هدیه‌ی تولد بچه‌های بالای شهر است. آنهم نه یک آشغالدانی 50 متری قدیمی‌ساز پایین شهر، که یکی از آن آپارتمان‌های خیابان فرشته و الهیه.
بچه‌ی همسایه، صبح تا شب با یک پیرمرد چلاق دمخور است و دارد می‌زند به سرش. همین است که تا پایش به راهپله می‌رسد، فقط جیغ می‌کشد. یک بار که رفته بودم درباره نظافت راهپله و قبض‌ها صحبت کنم، پیرمرد که آمد جلوی در، بچه از لای دست و پایش دوید توی راهرو و بنا کرد ورجه وورجه و جیغ جیغ کردن. بچه‌ی آرامی نبود. اصلاً. بعدتر که زندگی‌شان را از دورتر دیدم، دلم برایش سوخت. بچه‌ی بیچاره. پیرمرد بیچاره. والدین جوان بیچاره. بیچارگی چقدر غلیظ و مسری و نفوذکننده است. مثل جوهر به سرعت روی سطوح پخش می‌شود و در بافت‌ها نفوذ می‌کند و بر همه‌چیز چیره می‌شود.
صبح‌ها حالم خوب نیست. افسرده‌ام. به گمانم به خاطر اوضاع سلامتی‌ام باشد. کم‌خوابی. بدخوراکی. بی‌تحرکی. خونریزی ماهیانه که هر بار شدیدتر می‌شود و باعث کمبود آهن و کلسیم‌ام شده... و خیلی چیزهای دیگر. حالم به واقع اصلاً خوب نیست. همین روزهاست که یک بلای جدی سرم بیاید و یک مریضی اساسی بیندازدم. حوصله دکتر رفتن ندارم. آزمایش خون، در حالی که رگ‌ام را پیدا نمی‌کنند و دستم را کبود می‌کنند و آخر سر هم از روی دست می‌گیرند. یک عالمه آزمایش و سونوگرافی و معاینه و ویزیت و کوفت و زهرمار، که آخرش دو تا قرص ویتامین و کلسیم و آهن بنویسند. تف به گور پدر هرچه دکتر است. فکر می‌کنند آدم سر گنج نشسته یا وقت اضافی دارد که هی توی گرما و سرما و ترافیک به حضور حضرات شرفیاب شود و هی به رفت و آمدها اضافه می‌کنند که جیب خودشان و همکاران‌شان را پر کنند. مثل معلم‌ها که دیگر وسط هفته درس نمی‌دهند و همین‌طوری هم هی روز به روز از هفته‌ی آموزشی کم می‌کنند که بچه‌ها زودتر تعطیل شوند و به جایش برایشان کلاس اضافه بگذارند و پول بگیرند. خوب جاکش‌ها به این می‌گویند تحصیل رایگان؟ به معلم حقوق کافی نمی‌دهی که دزدی و کم‌فروشی کند و بچه‌های مردم را تلکه کند؟ به مأمور راهنمایی رانندگی و نیروی انتظامی حقوق کافی نمی‌دهی و دستش را باز می‌گذاری که از مردم رشوه بگیرد و الکی قبض‌ها را پر کند؟
دیگر هیچ چیزی به حال این مردم سودی ندارد.
همین است که وقتی بیکار می‌شوم، نمی‌نشینم درس بخوانم یا کار مفید دیگری برای خودم و دیگران بکنم، به جایش پازل حل می‌کنم. تمام که شد، خرابش می‌کنم و می‌ریزم توی جعبه. حتی مثل بعضی خوشحال‌ها، قاب هم نمی‌کنم بزنم به دیواری جایی.
هفته‌ی پیش، مامان بهم رید.
بعدش چهارشنبه‌ای رئیس‌ام بهم رید.
دیگر ظرفیت ندارم. حس می‌کنم سراپایم در گه غرق شده و اگر یکی دیگر رویم بریند، برمی‌دارم پرت می‌کنم توی سر و روی خودش.
مامان بعد از یک هفته که اثاث‌کشی داشت و هر روز می‌رفتم برایش خرحمالی، سر یک تشک تخت که می‌خواست ببخشد به خواهرم (که بخشید) به بهانه اینکه اتاق‌خوابش کوچک است و جا ندارد، رید به من و من هم دیگر نه رفتم و نه بهشان تلفن زدم که ببینم چه غلطی دارند می‌کنند. کـ.ون‌لق همه‌شان کردم کلاً.
من اصرار داشتم که همین چند ماهه خانه را می‌دهند بساز بفروش و می‌روند یک خانه دیگر که اتاق خوابش جا دارد و پدری که من می‌شناسم هم حاضر نیست به این زودی‌ها برود یک تشک دیگر بخرد چون رفاه زنش برایش در آخرین اولویت است. به مادرم می‌گفتم این کار را نکند و فکر خودش باشد. مثل همیشه که عین احمق‌ها سر هر معامله‌ی پدرم، با یک سؤال و «بگو جون من!» و «اگه دوستم داری» و لوس‌بازی‌های پدرم، می‌رفت هرچه طلا و پول که با دعوا و بدبختی و از کنار خرجی خانه برای روز مبادایش کنار گذاشته بود می‌آورد و می‌گذاشت جلوی پدرم و این هم می‌برد به گـ.ای سگ می‌داد. خانه‌ای را که با نام‌اش بود، برداشت زد به نام پدرم و این هم برداشت فروخت و کلی دیگر هم پول نزول کرد و خودش را توی کاسبی‌ای انداخت که در اثر بی‌سیاستی و ندانم‌کاری‌های شخصی‌اش در مدیریت، همه را به فنا داد. خانه‌ی 140 متری دو طبقه و دو تا ماشین و کلی پس‌انداز، شد یک آپارتمان 60 متری طبقه چهارم بدون آسانسور و پارکینگ 25 سال ساخت. قبلش هم 8 سال مستأجری و هر سال اثاث‌کشی از این خانه به آن خانه. مادرم انگشت‌هایش آرتروز گرفته و غضروف‌هایش بیرون زده و شب‌ها درد می‌کند. دیگر توان اثاث‌کشی و بشور بساب ندارد. دلم برایش می‌سوزد. به خاطرش، تنها که هستم، مثل همین‌حالا بغض می‌کنم و اشک می‌ریزم. اما وقتی بهش می‌گویم که بچه‌های آن دو تا تخم‌سگ را نگه ندارد و بهشان بگوید هر روز هفته شام و نهار سرش خراب نشوند و یک کم فکر خودش باشد و اینقدر خودش را زیر دست و پا نیندازد که وقتی برای جراحی دست‌هایش می‌خواست برود بیمارستان، شوهرش و آن سه تا تخم‌جن معلوم نبود کجا بودند و خودشان و ماشین‌هایشان در خدمت کی بودند و این بدبخت باید کله‌ی صبح با مترو تنهایی می‌رفت بیمارستان و فقط مرا گیر آورده بود که بهم زنگ بزند و بگوید باهام می‌آیی؟... وقتی بهش می‌گویم که هرچه دارد را بذل و بخشش نکند و به مردم رو ندهد و نگذارد همه سوارش بشوند... وقتی ازش می‌خواهم که فقط به خاطر خودش کمی متوقع و ناز و غمزه‌ای باشد و از دیگران بخواهد و به روی همه بیاورد... یکهو برمی‌گردد بهم می‌گوید: اه اینقدر حرف زدی که غذام ته گرفت... یا یک تکه‌ای بارم می‌کند مبنی بر اینکه من دارم حسودی می‌کنم و عوض‌اش آن فلانی برایش فلان کرده و فلان موقع که آمده خانه‌اش یک بسته گوشت هم آورده (که در عوض شب و روز شام و نهار آنجا تلپ شود) و یک کیلو میوه خریده و...
وقتی این‌ها را می‌گوید... وقتی اینطور با من حرف می‌زند که انگار نه انگار که دارم برایش دلسوزی می‌کنم و غصه‌اش را می‌خورم، دلم می‌شکند. دلم می‌خواهد گوشی را قطع کنم و چمدانم را ببندم و بروم یک جای دنیا زندگی کنم که دیگر این عوضی‌های بی‌محبت بی‌معرفت را نبینم. همه‌شان مثل همند. نباید برایشان دل بسوزانم. باید به حال خودشان ول‌شان کنم که توی گـ.ه خودشان دست و پا بزنند و بمیرند. اما نمی‌توانم. پول می‌خواهند، اولین کسی که بهشان قرض می‌دهد منم (در حالی که 50 هزار تومان هم از هیچ‌کدام‌شان حتی پدرم تا حالا قرض نگرفته‌ام). وقت دعوت کردن‌شان... وقت بیماری و همراه مریض رفتن تا بیمارستان و شب ماندن... وقتی مهمان‌داری... همیشه اولین کسی که ازش توقع دارند منم. در حالی که هیچ‌وقت برایم هیچ‌کاری نکرده‌اند.
پدرم به حساب خودش مدعی است که به من سه تا جهیزیه داده. در حالی که با احتساب تورم و ده برابر شدن قیمت‌ها از زمان خواهرم تا من، پدرم به جای ده برابر، چهار برابر پولی را که بابت جهیزیه به او داد، به من داد. منتهی خواهرم که آن موقع 18 سالش بود، به خاطر اینکه خودش پول توی بانک خوابانده بود و وام برای جهیزیه گرفته بود، پایش را توی یک کفش کرد و حرف خودش را به کرسی نشاند. گفت: من کم می‌برم، ولی جنس خوب می‌برم. با آت و آشغال جهیزیه رو پر نمی‌کنم. (و این کار مشخصاً به نفع شوهرش و ضرر پدرم بود. چون که آبروی پدرم را با جهیزیه خلوتش که یک خانه 110 متری را پر نمی‌کرد، برد.) آنوقت من چه کردم؟ با همان پول کم، این کاسه و آن کاسه کردم و با کادوهای عروسی و هزار بدبختی دیگر، خودم را مدیون چند نفر کردم (عمه و خاله و دختر عمه و مادر و خواهر و...) و جهیزیه را با آت و آشغال و جنس چینی پر کردم و برای پدرم آبرو خریدم و الساعه مجبورم اثاثیه‌ی آشغالی را که زود داغان شد، با پول شوهرم و خودم با نو جایگزین کنم.
*
این نوت را خیلی روز پیش نوشتم. الان از مودش درآمده‌ام. راستش دیگر برایم مهم هم نیست. فقط همان هفته عصبانی بودم. نمی‌دانم از گفتن این چیزها می‌خواستم با شما به چه نتیجه‌ای برسم؟ گمانم می‌خواستم با من همدردی کنید و برای حال نزارم دل بسوزانید. اما حالا دیگر حتی این هم تسکینی برایم نیست. اهمیتی ندارد. این چیزها مدام هست. من مدام فهمیده نمی‌شوم و مدام در حقم نامردی می‌شود و سرزبان دفاع از خودم را ندارم و همش توی پاچه‌ام می‌رود. دیگر دارم عادت می‌‌کنم به تقدیرم. خوب لابد برایم اینطور مقدر شده که خاک بر سر باشم.
نمی‌دانم چرا درباره «پدرام»، بچه‌ی جیغ جیغوی همسایه نوشتم. هنوز هم جیغ می‌زند و هنوز هم معلوم نیست مادرش چرا باهاشان زندگی نمی‌کند و پدرش چرا اینقدر دیر برمی‌گردد خانه. البته به من هم ارتباطی ندارد. این خانه و همسایه‌هایش دیگر برایم اهمیتی ندارد. دنبال خانه‌ی جدید هستیم که از اینجا برویم. دیگر به این چیزها زیاد فکر نمی‌کنم. پریشب سوسک توی خواب روی دستم راه رفت و قبضه روح شدم و تا صبح دیگر خوابم نبرد. الان دو شب است مجموعاً یک ساعت نخوابیده‌ام. سوسک‌های این خانه دیگر دارد روانی‌ام می‌کند. روزی چهار پنج تا سوسک ریز روی میز آشپزخانه و هفته‌ای لااقل یک درشت توی خانه و سه چهارتا درشت سیاه توی کوچه و پارکینگ می‌بینم. شاید چون محله و خانه قدیمی‌اند و روبرویمان دارد دو تا خانه ساخته می‌شود و دو تا خانه‌ی قدیمی پوشیده با پیچک هم هست که تویشان پر از جک و جانور و مارمولک هست. یا مثلاً آن سه تا پسر عوضی کثیف کارگر روبرویی‌مان با آن چاه کثافت توالت‌شان که بنایی‌اش کردند و اثاثیه‌ی پر از سوسک‌شان، باعث این‌ها شدند. اینها به من مربوط نیست. اینجایش به من مربوط است که سوسک‌ها دیگر زیادی روی اعصابم راه رفته‌اند. تا حالا سه چهار جور سم را رویشان آزمایش کرده‌ام و هنوز هستند. از یک جایی می‌آیند. راه ورودشان را باید بست که...
دیگر خسته‌ام.
دیگر از سر و کله زدن با مسائل این خانه‌ی نفرینی خسته‌ام. فقط می‌خواهم از اینجا بروم.
اما ای کاش آدمی سوسک‌هایش را با اثاثیه‌ی خود نبرد به هر کجا که رفت.
ترسم از این است که هنوز باهاشان می‌جنگم و امید دارم که نابود شوند.
زندگی توی این خانه، یک مبارزه‌ی دائم بود با، نم و رطوبت و سوسک و حشرات موذی دیگر.
فقط می‌خواهم از این خانه بروم.
روحم را فرسوده کرده این خانه و این کوچه و این عباس جدیدی (که همسایه‌مان است و فقط اذیت و آزار داشته برایمان: با ماشینی که روبروی درب خانه ما 6 ماه رهایش کرده بود. با ماشین‌های شیشه دودی‌اش که توی پیاده‌رو پارک می‌کند و راه مردم را می‌بندد. با نوچه‌های اراذل و اوباشش. با بر و بچ باشگاه بدنسازی و استخرش. با ماشین‌های مهمان‌های تالار عروسی‌اش که همیشه تمام جاهای پارک محل را قرق می‌کنند و سر و صدایشان تا دیروقت خوابمان را کوفت می‌کند...)
*
مدت‌ها این وبلاگ را به روز نکرده بودم.
این را «ریحان» یادم انداخت.
امروز سالگرد 9 سالگی وبلاگم بود.
دلم گرفت.

شنبه، اسفند ۱۲، ۱۳۹۶

440: یه ماهی، انگار که یه کپه دو زاری

پنج سال پیش توی یکی از دست‌دوم فروشیای خارج شهر که برای خریدن سینک ظرفشویی رفته بودم (اون موقع نزدیک عروسیمون بود و تعمیرات خونه و خرید جهیزیه و مخارج عروسی کمرمون رو شکسته بود و توی همه‌چیز سعی داشتیم تا جای ممکن در حد کار راه انداختن، خرید کنیم. نه بهترین. نه زیباترین. نه چیزی که سلیقه‌مون بپسنده. فقط: ارزون و کار راه انداز)، توی یه مغازه در سایز زیرپله، یه آباژور ماهی بزرگ مسی دیدم که میخکوبم کرد. توی یه لحظه عاشقش شدم. شما به عشق توی یه نگاه اعتقاد دارین؟ همون. حالا ما رفته بودیم یه سینک پیزوری بخریم و اون یکیا هم داشتن فرشای دستباف رو زیر و رو می‌کردن و می‌جستن. کلاً چقدر پول داشتیم مگه؟ 450 تومن اون موقعا واسه ما خیلی پول بود. حالا شما انگار کن یه میلیونِ الانا. اونم توی شرایطی که صد تومنم واسه شما پوله و یه سوراخ سنبه زندگیت رو می‌گیره.
پام از زمین کنده نمی‌شد که برم. شوهرمم فهمیده بود من بدجور گرفتار این ماهیه شدم. این ماهی مسی با اون پولکای سرخ و صورتی و زنگار گرفتش. با اون شاخه‌های بلند دمش که توی هوا تاب خورده بود. به اون بزرگی. یک متر می‌شد حدوداً. انگار که از بقایای یه کشتی غرق شده زیر دریا کشف شده باشه. اینقدر قدیمی. اینقدر عظیم و با ابهت. اینقدر اصیل. می‌شد کار هنرمند رو روی تک تک اون پولکای خمیده رو تنش دید.
ماهیه دل منو برده بود. باید می‌خریدمش.
اما توی یه لحظه... فقط یه لحظه... عاقل شدم و پیش خودم حساب کردم: 450 تومن توی این شرایط؟ نه. خریته. بیخیال... و پام از زمین کنده شد و رفتم...
الان پنج سال می‌گذره و هیچ شیء تزئینی نتونسته اونطور دل منو ببره. الان اینقدر پول دارم که اگه چیزی در این حد روانیم کرد، بخرمش.
ولی دیگه اون ماهیه رو هیچ جا ندیدم. رفت که رفت.
می‌خوام بگم. یه چیزایی یه کسایی توی زندگیت می‌بینی، یه لحظه‌هایی رو تجربه می‌کنی، که هرچی قیمتش باشه، باید به دستش بیاری. اگه بره، رفته. بعد تا آخر عمر حسرت حسی رو می‌خوری که اون چیز و اون آدم بهت می‌داد.
نه. اینام نه. فقط حسرت اون حالی رو می‌خوری که با اون چیز تجربه کردی. اون مجذوب شدنت رو. اون یه لحظه فراموش کردن همه‌ی دنیا و فقط خواستن اون رو.
حسرت خودت رو می‌خوری. چیزی رو که توی اون لحظه بودی... و دیگه هیچوقت هیچی نتونست تو رو اونطوری از قالبت بیرون بکشه.
______________________________________________________
پ.ن:
شعر «به علی گفت مادرش روزی...» / فروغ فرخزاد
«...چی دیده بود؟
چی دیده بود؟
خواب یه ماهی دیده بود
یه ماهی، انگار که یه کپه دوزاری
انگار که یه طاقه حریر
با حاشیهٔ منجوق کاری
انگار که رو برگ گل لال عباسی
خامه دوزیش کرده بودن
قایم موشک بازی میکردن تو چشاش
دو تا نگین گرد صاف الماسی
همچی یواش
همچی یواش
خودشو رو آب دراز می‌کرد
که بادبزن فرنگیاش
صورت آبو ناز میکرد...»


سه‌شنبه، بهمن ۱۷، ۱۳۹۶

439: یا بی‌بی کُل هفته! به فریادم برس از شانس بد

یک پرسه‌ای توی گوگل‌پلاس و فیدلی زدم. چند تا نوت و مطلب طولانی وبلاگی خواندم. چند تا فحش توی تلگرام در جواب پست «مردی که با سه زن خود در یک خانه زندگی می‌کند» نوشتم و به فرستنده‌ی پست خاطرنشان کردم که من هرگز 10 مگابایت از حجم نت‌ام را برای تماشای خوشبختی این جاکش و زن‌های جیـ.نده‌اش هزینه نمی‌کنم. بروند به پای هم پیر بشوند. به من چه؟!
خسته شدم از خواندن مطالب دیگران، در این صبح کسل‌کننده‌ی وسط زمستان که عملاً هشت روز بیشتر برای خانه تکانی وقت ندارم تا عید. چطور هشت روز؟ من کارمندم و فقط آخر هفته‌ها اگر کاری پیش نیاید خانه هستم. دو هفته مانده به عید عقد برادرم و یک هفته مانده به عید تولد آن یکی برادرزاده‌ام است. پس آخر هفته‌های یک ماه می‌ماند: یعنی ٨ روز.
زنگ زدم یک سفر شمال را که همین دیشب قرارش را گذاشته بودیم کنسل کردم. به دلایل بالا و یک عالمه دلایل دیگر. مثلاً سردیِ هوا. وضعیت نامناسب خانه‌ای که قرار است این چند روز را آنجا سر کنیم. تازه گواهینامه گرفتن برادرشوهرم که باعث می‌شود نتواند توی جاده رانندگی کند. من هم که ده سال است پشت فرمان ننشسته‌ام. پس یا باید یک ماشین ببریم و کنسرو شویم توی این هفت هشت ساعت راه (چون فقط من یک نفر زن هستم و بقیه 5 نفر مرد کمی تا قسمتی توپر و بعضاً چاق هستند که می‌دانم بغل‌شان له می‌شوم) یا باید دو ماشین ببریم و تقسیم شدن‌مان بین ماشین‌ها، خودش برای خودش داستانی است.
از همه مهم‌تر: اصلاً حوصله ندارم. یعنی با اوصافی که همان دیشب بعد از قرار تلفنی شمال به ذهنم رسید، دیدم بدتر از همه حوصله هم ندارم که با شرایط بد، کنار بیایم و بهم خوش بگذرد. یعنی اینقدر فکرم به خانه‌تکانی و احتمال بالای بیکار شدن در شب عید و گران شدن مسکن و اینکه دیگر با پول ما، تف هم کف دست‌مان نمی‌اندازند و قسط‌های وام مسکن که به نسبت مستقیم دارد با سر کار رفتن من و چیزهای استرس‌زای دیگر، مشغول است که دیگر نمی‌توانم وسط یک مسافرت تخـ.می شمال وسط سرمای زمستان، سعی کنم بهم خوش بگذرد و به این چیزها فکر نکنم.
خیلی دارم بدشانسی می‌آورم. یک جور بدی که قابل وصف نیست. برای خودم طبیعی است اما شما نمی‌دانید که من چقدر به بدشانسی‌ام ایمان دارم و چه بلاها که سرم نیاورده و چه رابطه‌ی عمیقی بین ما حاکم است و چطور من گاهی با صدای بلند ازش درخواست می‌کنم که موقتاً از من بکشد بیرون و بگذارد کمی نفس بکشم و ببینم دارم چه غلطی می‌کنم.
اینکه مسکن چهار پنج سال گران نشده و حالا که وام مسکن من درآمده، هم دارم بیکار می‌شوم و هم مسکن به شدت گران شده و هیچ بنگاهی خانه‌ی بی‌مشکل (با پارکینگ و انباری و آسانسور و سال ساخت زیر 10) برای فروش ندارد، این دیگر کاملاً کار شانس من است و نه چیز دیگر. تازه همه‌ی این دغدغه‌ها را بگذار کنار عقد برادرم (یک ماه دیگر) و کارهای خانه‌تکانی عید و اینکه امسال اداره کوفت هم بهمان نمی‌دهد برای عید (آجیل یا گوشت و مرغ یا ارزاقی به غیر از همان کف عیدی تعیین شده‌ی کارمندی، اگر بدهد) و دهان‌مان سرویس می‌شود از خرج شب عید و کادوی عقد و لباس مجلسی مراسم و پاگشای عید و کادوی پاگشای عروس و داماد.
همه‌ی این چیزها توی فکرم هست. و دو سه تا دکتر که باید شب عید بروم. و یک کلینیک لیزر. و یک عالمه جای دیگر که وقتی فکرش را می‌کنم که حتماً باید وسط هفته بعد از تمام شدن ساعت کاری، توی آن ترافیک سنگین شب عید بروم، گریه‌ام می‌گیرد.
شماها چطور از عروسی کردن و سر و سامان گرفتن دیگران خوشحال می‌شوید؟ من که فقط توی دلم فحش‌شان می‌دهم و برایشان آرزوی بدبختی و نکبت و سیاه‌روزی می‌کنم. یعنی آن خری که شب عید عروسی بگیرد، حق ندارد خوشبخت بشود. آه و نفرین مردم حتماً می‌گیردش. شک نکن.
بعد زنگ می‌زنم به خواهرم که همین‌ها را برایش بگویم و کمی به حالم دل بسوزاند و مرهمی بگذارد بر زخم سوزان دلم، که می‌بینم شال و کلاه کرده بدو بدو برود خانه‌ی مادربزرگم، سفره‌ی «بی‌بی سه‌شنبه» که خدا شاهد است اصلاً نمی‌دانم چیست و بار اول است اسمش را می‌شنوم!!!
این هم از این.
پیک نامه‌های بیرون سازمان آمد و دلم برایش سوخت که توی سرما و ترافیک با موتور نامه می‌برد و یک ساندویچ الویه کوچک بهش دادم بخورد.
امروز رئیسم نیست و کارهایش گردن من افتاده و من هم اینقدر کسل و خواب‌آلودم و اینقدر از دنیا متنفرم که دلم می‌خواهد سر به تن هیچ‌کس نباشد. به هر کس که از راهرو رد می‌شود و صدای حرف زدنش می‌آید، توی دلم فحش می‌دهم.
می‌روم توی نت سرچ می‌کنم و با یک عالمه قصه‌ی پریان و افسانه و خرافات مواجه می‌شوم. دختری در بیابان و سه زن نورانی بر سر دیگ آش و پسر پادشاه و... خداییش شبیه داستان سیندرلا است! شبیه همه کارتون‌های والت‌دیسنی. 
به نظرم تا زمانی که توی دنیا اینقدر افسانه و قصه و اسطوره هست که عده‌ای صادقانه بهش باور دارند، دنیا جای عجیب و قشنگی است و به زندگی و تجربه‌اش می‌ارزد. البته به شرطی که صبح تا شب دغدغه‌ی مسکن و شغل و بیماری و کوفت نداشته باشی و یک ارث پدری مفت داشته باشی که باهاش بروی جهانگردی.


سه‌شنبه، دی ۲۶، ۱۳۹۶

438: خاک بر سر ما با این رفیقامون

یکی از بچه‌های پلاس یک پست کوتاه درباره «دوست» گذاشته بود. البته کلاً درباره‌ی چیز دیگری بود، اما تویش یک گلایه‌ای هم از «دوستان احمق» بود. یادم آمد  از دل خونم و گلایه‌هایم از دوستانم.
خوب اینکه بنده به شخصه آدم رفیق‌بازی نیستم و نمی‌توانم نمونه‌ی یک آدم موفق در زمینه‌ی دوست‌یابی باشم، قبول. این هم که نمونه‌ی دوستی‌های خوب و دوستان جانی کم نیست، قبول. اما فی‌الحال دارم از تجربه‌ی خودم در زمینه‌ی دوستی حرف می‌زنم.
دو تا دوست دارم از دوران ابتدایی (که یکیش به هم خورد همین سه چهار سال پیش. سر اینکه بچه‌دار شد و من حس کردم سر خیلی چیزها با من صادق نیست و پنهانکاری می‌کند. مثلاً ازدواجش را به من نگفته بود. بعد متوقع بود که بروم دیدن توله‌اش و برایش کادو ببرم. البته فاصله فکری زیادی هم داشتیم و خود به خود نمی‌توانستیم هم خیلی صمیمی بشویم).
دو تا هم از دوران دبیرستان (که خیلی با هم رفت و آمد نداریم و فقط یک گروه تلگرام داریم. با یکی از همان دو دوست ابتدایی که دبیرستان هم با ما بود و این‌ها را می‌شناسد).
از دانشگاه، فقط یکی (باقی اکثراً شهرستانی بودند و برگشتند شهرهای خودشان یا اگر تهرانی بودند رفتند خارج از کشور.  خوب البته من هم چندان پیگیر نبودم. مثلاً سه چهار تا بودند که چند سال بعد از دانشگاه تقریباً در تماس بودیم ولی به تدریج سرد شدیم و رشته‌ها پاره شد. یکی هم اخیراً باز برگشته و تقریباً تمام این مدت در تماس نبوده‌ایم.)
یک دوست از جلسات داستان‌نویسی دارم (سه چهارتایشان هم پریدند. هر کدام به علتی. یکی همین پارسال ازدواج کرد و شرح دعوا با زنش توی مسافرت شمال را نوشتم برایتان. با بقیه هم سر مسائل مالی و اخلاقی. مثلاً یکیش خانم «ن.آ» کارگردان معروف اخیر جشنواره‌ها بود که سر رسوایی‌هایش در گروه دوستان، تقریباً گروه از هم پکید و هر کدام به سمتی رفتیم و البته ایشان نهایتاً با همان فرمان رفت و موفق و پولدار هم شد).
دو تا هم از محل کار فعلی‌ام. (که البته تا زمانی که اینجا هستم و این‌ها هم هستند، دوستیم. حدسم این است که با رفتن هر کدام‌مان از این محیط، دوستی‌مان هم دوام نیاورد.)
شوهرم هم دو تا دوست از دبیرستان دارد. دو تا هم از سربازی داشت که هر کدام به یک علت به هم خورد.
یعنی روی هم رفته بخواهی حساب کنی، الساعه ما فقط با همان دوست دانشگاهم که با هم جلسات کارگاه و نقد داستان خانگی هم داشتیم و بارها مسافرت هم رفته‌ایم و تقریباً خانه‌یکی هستیم، و همکار اینجایم هم هست، هفته‌ای یک بار رفت و آمد داریم.
با یکی هم (همان که از جلسات داستان هم را می‌شناختیم و همین یکی دو ساله دوباره رفت و آمد را شروع کرده‌ایم) گه‌گداری مسافرت شمال می‌رویم به خانه‌‌ی همین یکی که صمیمی هستیم. با او هم به خاطر تفاوت‌های دیدگاهی (سیاسی و مذهبی) رفت و آمدمان خود به خود کمتر شده. چون تقریباً نمی‌توانیم از هیچ حوزه جدی‌ای جلوی هم نظر واقعی‌مان را بگوییم!
مسخره نیست تو را به خدا؟
38 سال عمر و یک دوست صمیمی!
باقی فقط هستند. سالی یک بار عیدها، و یا حتی دو سه سال یک بار می‌بینی‌شان. رابطه‌ها در حد خبر گرفتن دیر به دیر که فقط طرف زنده‌ است یا نه؟ بچه آورده؟ دختر یا پسر؟ کارشناسی ارشد قبول شده؟ مدرکش را گرفته؟ خانه‌ی جدید خریده؟
دیروز به شوهرم می‌گفتم: نگا تو رو خدا رفقای ما رو! اون یکی رفیقت که سر یه دعوت کردن، رابطش رو کلاً برید (قضیه را در پی‌نوشت تعریف می‌کنم). اون دو تا رفیقت که تا ماشین یا خونه می‌خرن یا مسافرت خارجی می‌رن، یاد ما میفتن که برامون پز بدن و زنگ می‌زنن اصرار می‌کنن همدیگه رو بدون خرج ببینیم! این رفیق سی ساله‌ی من که دو سال پیش دعوتش کردم، هنوز دعوتم نکرده. بهانه‌اش هم بی‌پولی هست. حالا مدام به تفریح و خوشی و ترکیه و دوبی هستا. از اون چیزاش نمی‌زنه، ولی پول نداره دوستش رو بعد از دو سال دعوت کنه! این دو تا رفیق دیگه‌مون هم با دهن باز نشستن دعوتشون کنم. اصلاً هم حاضر نیستن قرارای بیرون از خونه و سینما و کوه و غیره رو بیان. هر کدوم دو تا توله دارن و فقط هم حاضرن بیان خونه‌ی آدم. اونم دعوت به صرف سه چهار نوع غذا و نه کمتر. اون یکی هم که پارسال سر فوت هاشمی و بعدش سر انتخابات، تقریباً زدیم به تیپ و تاپ هم. الآنم کج‌دار و مریز با هم طی می‌کنیم و رفت و آمدا رو خیلی کمتر کردیم. اینا رفیقای ما هستن! نمی‌دونم رفیقای مردم چه مدلی هستن.
القصه دل پُری دارم از دوست و رفیق. تا حالا نه هیچ‌کدام‌شان برایمان ضمانت وام کرده‌اند. نه هیچ پولی ازشان قرض کرده‌ایم (ولی بهشان قرض داده‌ام). نه کادوی درست و حسابی و آبرومند برای عروسی و خانه و غیره بهمان داده‌اند. حالا این‌ها که بحث پول است (و کیست که نداند دوست و رفیق را باید از مباحث مالی شناخت؟)، حمایت معنوی هم نمی‌کنند. یعنی مثلاً بنده یک شب بخوابم بیمارستان، فکرش را بکن رفیق من بیاید به عنوان همراه پیشم بماند. یا اثاث‌کشی کنم و رفیقم بیاید کمکم. هیچِ هیچ. شما چنین رفیقی را به من نیشان بده!
_____________________
پ.ن: قضیه آن رفیق‌مان که سر یک دعوت به هم زد این بود که: ما این‌ها را دعوت می‌کردیم، بعد نوبت دعوت ما که می‌شد این‌ها جا خالی می‌دادند. یعنی مثلاً مدت زیادی از ما خبر نمی‌گرفتند. وقتی هم بهشان زنگ می‌زدیم، اول تا چند ساعت جواب نمی‌دادند (چون بو می‌بردند که زنگ زدن ما یعنی یا با هم برویم بیرون، یا دعوت‌مان کنند). بعد هم می‌گفتند که خواب بوده‌اند! حالا فرقی نمی‌کرد ما چه ساعتی از روز زنگ بزنیم. آخرین بار شوهرم به رفیق‌اش تکه انداخت که: بابا چرا تلفن رو جواب نمیدین؟ به خدا نمی‌خوایم بیایم خونه‌تون و این هم دستپاچه شد و ای بابا! ای بابا! قضیه را رد کرد. اصرار کردیم با هم برویم بیرون. گفتند ماشین را فروخته‌ایم و موتور داریم. گفتیم خوب بیاید سینمای نزدیک خانه ما برویم که ما نیاز به وسیله نقلیه نداشته باشیم و شب هم شام برگردیم خانه‌ی ما. گفتند حس و حال بیرون رفتن را ندارند. گفتیم خوب بیایید خانه‌ی ما. گفتند حالا با هم مشورت می‌کنند و آخر نوبت ماست و این حرف‌ها. گفتیم نوبتی نیست که. بیایید. خوشحال می‌شویم. رفتند و چند ساعت بعد مرده تماس گرفت که تشریف بیاورید. زنه هم اصرار که من هیچ مشکلی ندارم و شما شام بیاید. از ما که نه و به زحمت میفتید و خوب شما بیایید.  از آن‌ها اصرار که نه و حل است و ما برویم خانه‌شان. بعد از این قرار، حوالی عصر برادرم زنگ و اصرار که بیایید خانه‌ی ما و یک تولد الکی و دورهمی داریم. از ما که: نه و ما دعوتیم. مادرشوهرم از صبح هی زنگ می‌زد که بیایید  اینجا و از ما که: نه و ما دعوتیم.
ساعت ٦:٣٠ که دیگر تقریباً حاضر بودم یکهو دیدم شوهرم با لحنی عصبی گفت: حاضر نشو، کنسله!.. وا رفتم. یعنی چه؟ چطور؟
پسره پیامک داده بود: «شرمنده، نشد. قضیه کمسله!» حتی یک نگاه به پیامک چند کلمه‌ایش نکرده بود که با اشتباه تایپی نفرستد. یعنی اینقدر قرارش را با ما بی‌اهمیت گرفته بود که با یک پیامک آن هم دم راه افتادن ما، قضیه را کنسل کند. حس می‌کردم یک سیلی محکم خورده‌ام. دو ساعت بعد دختره زنگ زد به ماله‌کشی. جواب ندادم. به شوهرم زنگ زد و گفت: ای بابا! من از هیچی خبر نداشتم. شوهرم که بی‌خبر رفته بیرون. منم شام و حتی سالادم حاضر بود!
شوهرم هم سرسنگین جواب داده بود و گلایه‌ای هم نکرده بود و نشان داده بود که این دروغ تابلو را باور کرده. عصبانی شدم و بهش گفتم که چرا رک و راست واکنش نشان نداده و نگفته که برخوردشان خیلی تحقیرآمیز بوده؟ او هم مثل همیشه گفت که ولش کن و بعداً که پسره زنگ بزند از خجالتش در می‌آید (که می‌دانم اصلاً اینکاره نیست و باز هم واکنش تند نشان نمی‌دهد).
پسره دیگر زنگ نزد که نزد. والسلام!

چهارشنبه، دی ۲۰، ۱۳۹۶

437: خبر مرگ مرا با تو چه کس خواهد گفت؟

صبح که آسانسور را تا طبقه هشتم بالا می‌آمدم، هی هر طبقه در آسانسور باز و بسته می‌شد و من چشمم به تیتر روزنامه‌ها روی مانیتورهای راهروها می‌افتاد و مثل آدامس کش می‌آمدم. حالم مثل تابلوی «تداوم حافظه»ی «دالی» شده بود. حس می‌کردم دارم ذوب می‌شوم و روی زمین پهن می‌شوم. دیگر توان اینهمه خبر دروغ و نیت‌های پنهانی را نداشتم.
دارم خل می‌شوم. رادیو چهرازی گوش می‌دهم و آن جایی که بک‌گراندش صدای اذان می‌آید، یاد استاد فلسفه می‌افتم که یک وقتی سر اذان توی اتاقش بودم و پنجره رو به حیاط پر درخت قدیمی دانشکده باز بود و از صدای اذان حالی به حالی شد و گفت که همیشه صدای اذان حس معنوی‌ای یا چنین چیزهایی می‌دهد و حالش را خوب می‌کند و... مگر نه؟ نه. من دلم از صدای اذان می‌گرفت. نمی‌دانم به چه چیز ربط داشت، ولی به استاد فلسفه‌ای که از صدای اذان حالی به حالی شود ربطی نداشت به هر حال.
حیاط پر درخت دانشکده با هفت کاجِ پیچک‌پوش که وقت غروب گنجشک‌ها تویش چیر می‌کشیدند. به استاد فلسفه ربطی ندارد. بیشتر به رادیو چهرازی و حیاط تیمارستان‌اش و حیاط دانشکده‌ی ما و حیاط تیمارستان روزبه ربط دارد. و کاخ مرمر. دیروز آنجا بودم. برای یک کار اداری. حیاطش عیناً حیاط دانشکده بود. کاج‌های بلند پیچک‌پوش داشت. طوطی و مینا و سره و طرقه لای درخت‌ها و چمن‌ها بود. یکی می‌گفت یک درخت شاه‌توت داشته که این‌ها می‌رفته‌اند می‌تکانده‌اند. یک بار حاج‌آقا دیده، گفته به بچه‌ها بگویید این‌ها مال طوطی‌هاست، نخورید! حاج‌آقا مثل من و سهراب‌سپهری و شازده کوچولو و کورت ونه‌گات، دل‌نازک بوده. طوطی و ریواس و گل‌شبدر و کرکس و روباه و گل‌سرخ و مار غاشیه را از آدمیزاد بیشتر دوست داشته. دلم برایش تنگ شد. چقدر جایش خالی بود این روزها.
فضاها مرا می‌کُشد. مرا می‌بَرد. مکان‌ها و موسیقی‌ها و عطرها. در جستجوی زمان از دست رفته. زمانِ خوشحالی و خوشبختی که حتی خودت به حال خوبت آگاه نبودی. بعدتر و فقط خیلی بعدتر آدم می‌فهمد که آن لحظه، آن جا چقدر خوشحال و خوشبخت بوده و آن خوشبختی دیگر هیچ‌وقت تکرار نشده. دیگر هیچ‌وقت 16 ساله، هیچ‌وقت 21 ساله، هیچ‌وقت ساعت 12 کنار حوض امامزاده به جستجوی ماهی‌هایی که از غار بیرون می‌آمدند، هیچ‌جا در حال گوش دادن به صدای باد توی برگ‌های سپیدارها نخواهی بود. هیچ بویی شبیه بوی پیراهن ننجون که لواشک و برگه و علف و پنیر بود و مهربانی نخواهد بود. هیچ‌وقت هیچ‌جا هیچ‌ بوی خوب و هیچ صدای آرامش‌بخش، تکرار نخواهد شد. همه‌چیز مثل تصادف نادر یک سنگ آسمانی با نقطه‌ای از زمین در شبی خاص است. این اتفاق هیچ‌وقت در همان شرایط تکرار نخواهد شد. همیشه باز می‌گردی و سعی می‌کنی آن لحظه را بازسازی کنی، ولی همیشه چیزی کم است. حیاط مدرسه و دانشکده هنوز هست، اما بچه‌ها و معلم ادبیات و دانشجوها و استاد فلسفه نیستند و تو 16 ساله و 20 ساله نیستی. یا اگر توی فیس‌بوک و اینستاگرام پیدایشان کنی و قرار بگذارید، دیگر همان دخترک نیستید. ازدواج کرده‌اید و بچه دارید و دغدغه‌هایتان چیز دیگر است.
هیچ‌چیز دیگر همان نخواهد بود.
من حالم خوب نیست این روزها. توی محل کار چند ماه است دارند اذیت‌مان می‌کنند. این هفته به طور اخص روی اعصاب من و سه چهار نفر دیگر رفته‌اند. شنبه اینقدر فشار روانی و ضربان قلبم بالا رفته بود که عصری توی خانه ترسیدم که بخوابم و توی خواب سکته کنم و دیگر بیدار نشوم.
فردا داریم می‌رویم شمال. این تعطیلات آخر هفته اولش قرار بود مراسم شادی باشد. شیرینی‌خوران برادرم. پدر دختر همان توی مجلس خواستگاری حالش بد بود. گفتند شاید آنفولانزا گرفته. سکته کرده بود. مراسم عقب افتاد. دیشب مادرشوهرم خبر داد که یکی از اقوام نزدیکش در شمال فوت کرده. سالم و سر حال بود. یکهو کلیه‌اش از کار افتاد و ظرف یک ماه به دیالیز کشید و بعد هم جواب نداد و مُرد. آخر هفته‌ای که قرار بود مراسم شادی باشد، شد مراسم عزا.
نه اینکه خبر مرگ یک فامیل دور اینقدرها هم به تخمم باشد. اصولاً خبر مرگ مرا ویران می‌کند. آن بزرگوار را کلاً دو سه بار توی مراسم‌های فامیلی دیده باشم. مهم هم نبود که زنده باشد یا نباشد. اصولاً بودن و نبودن یک نفر، کیلومترها آنطرف‌تر در یک شهر دیگر، چه فرقی به حال آدمی مثل من که یک عالمه بدبختی برای خودش دارد، می‌تواند داشته باشد؟ اما خبر مرگ مرا به هم می‌ریزد. هیچ‌وقت نمی‌توانم «مرگ» را بفهمم. چیز غم‌انگیز و باورنکردنی و غیر قابل فهمی‌است این مرگ.
شوهرم خبر را به سادگی شنید. به سادگی هم پذیرفت. دو سه تا تلفن کرد و اولش تصمیم گرفت تنهایی پنجشنبه جمعه برود مراسم در شمال. هنوز توی حیرت بود. فکرش متمرکز نشده بود که بداند واقعاً چه خبر است.
رفت حمام و وقتی بیرون آمد درباره اتوبوس و بلیت و ساعت حرکت و اینکه بهتر است با هم برویم با خودش به نتیجه رسیده بود.
من دوست داشتم گریه کنم. نه برای آن مرحوم. برای چیز غریبی که نمی‌دانستم چه هست، اما توی فکرم به جریان افتاده بود و به خودم مربوط بود. به گذشته‌ام. به آدم‌های رفته. به جاهای قدیمی. به غم.
نشستیم دو طرف میز اُپن آشپزخانه. زیر لب گفتم: گاه می‌اندیشم: خبر مرگ مرا با تو چه کس خواهد گفت؟
دود، میان‌مان پرده‌ای سفید کشید. هر کدام توی خاطرات خودمان افتادیم و پارو زدیم و دور شدیم.