یکی از بچههای پلاس یک پست
کوتاه درباره «دوست» گذاشته بود. البته کلاً دربارهی چیز دیگری بود، اما تویش یک گلایهای
هم از «دوستان احمق» بود. یادم آمد از دل
خونم و گلایههایم از دوستانم.
خوب اینکه بنده به شخصه آدم
رفیقبازی نیستم و نمیتوانم نمونهی یک آدم موفق در زمینهی دوستیابی باشم،
قبول. این هم که نمونهی دوستیهای خوب و دوستان جانی کم نیست، قبول. اما فیالحال
دارم از تجربهی خودم در زمینهی دوستی حرف میزنم.
دو تا دوست دارم از دوران
ابتدایی (که یکیش به هم خورد همین سه چهار سال پیش. سر اینکه بچهدار شد و من حس کردم سر خیلی چیزها با من صادق نیست و پنهانکاری میکند. مثلاً ازدواجش را به من نگفته بود. بعد متوقع بود که بروم دیدن تولهاش و برایش کادو ببرم. البته فاصله فکری زیادی هم داشتیم و خود به خود نمیتوانستیم هم خیلی صمیمی بشویم).
دو تا هم از دوران دبیرستان (که
خیلی با هم رفت و آمد نداریم و فقط یک گروه تلگرام داریم. با یکی از همان دو دوست
ابتدایی که دبیرستان هم با ما بود و اینها را میشناسد).
از دانشگاه، فقط یکی (باقی
اکثراً شهرستانی بودند و برگشتند شهرهای خودشان یا اگر تهرانی بودند رفتند خارج از
کشور. خوب البته من هم چندان پیگیر نبودم.
مثلاً سه چهار تا بودند که چند سال بعد از دانشگاه تقریباً در تماس بودیم ولی به
تدریج سرد شدیم و رشتهها پاره شد. یکی هم اخیراً باز برگشته و تقریباً تمام این
مدت در تماس نبودهایم.)
یک دوست از جلسات داستاننویسی
دارم (سه چهارتایشان هم پریدند. هر کدام به علتی. یکی همین پارسال ازدواج کرد و شرح دعوا با زنش توی مسافرت شمال را نوشتم برایتان. با بقیه هم سر مسائل مالی و اخلاقی. مثلاً یکیش خانم «ن.آ» کارگردان معروف اخیر جشنوارهها بود که سر رسواییهایش در گروه دوستان، تقریباً گروه از هم پکید و هر کدام به سمتی رفتیم و البته ایشان نهایتاً با همان فرمان رفت و موفق و پولدار هم شد).
دو تا هم از محل کار فعلیام.
(که البته تا زمانی که اینجا هستم و اینها هم هستند، دوستیم. حدسم این است که با
رفتن هر کداممان از این محیط، دوستیمان هم دوام نیاورد.)
شوهرم هم دو تا دوست از
دبیرستان دارد. دو تا هم از سربازی داشت که هر کدام به یک علت به هم خورد.
یعنی روی هم رفته بخواهی حساب
کنی، الساعه ما فقط با همان دوست دانشگاهم که با هم جلسات کارگاه و نقد داستان خانگی
هم داشتیم و بارها مسافرت هم رفتهایم و تقریباً خانهیکی هستیم، و همکار اینجایم
هم هست، هفتهای یک بار رفت و آمد داریم.
با یکی هم (همان که از جلسات
داستان هم را میشناختیم و همین یکی دو ساله دوباره رفت و آمد را شروع کردهایم)
گهگداری مسافرت شمال میرویم به خانهی همین یکی که صمیمی هستیم. با او هم به
خاطر تفاوتهای دیدگاهی (سیاسی و مذهبی) رفت و آمدمان خود به خود کمتر شده. چون
تقریباً نمیتوانیم از هیچ حوزه جدیای جلوی هم نظر واقعیمان را بگوییم!
مسخره نیست تو را به خدا؟
38 سال عمر و یک دوست صمیمی!
باقی فقط هستند. سالی یک بار
عیدها، و یا حتی دو سه سال یک بار میبینیشان. رابطهها در حد خبر گرفتن دیر به دیر
که فقط طرف زنده است یا نه؟ بچه آورده؟ دختر یا پسر؟ کارشناسی ارشد قبول شده؟
مدرکش را گرفته؟ خانهی جدید خریده؟
دیروز به شوهرم میگفتم: نگا تو
رو خدا رفقای ما رو! اون یکی رفیقت که سر یه دعوت کردن، رابطش رو کلاً برید (قضیه
را در پینوشت تعریف میکنم). اون دو تا رفیقت که تا ماشین یا خونه میخرن یا
مسافرت خارجی میرن، یاد ما میفتن که برامون پز بدن و زنگ میزنن اصرار میکنن
همدیگه رو بدون خرج ببینیم! این رفیق سی سالهی من که دو سال پیش دعوتش کردم، هنوز
دعوتم نکرده. بهانهاش هم بیپولی هست. حالا مدام به تفریح و خوشی و ترکیه و دوبی
هستا. از اون چیزاش نمیزنه، ولی پول نداره دوستش رو بعد از دو سال دعوت کنه! این
دو تا رفیق دیگهمون هم با دهن باز نشستن دعوتشون کنم. اصلاً هم حاضر نیستن قرارای
بیرون از خونه و سینما و کوه و غیره رو بیان. هر کدوم دو تا توله دارن و فقط هم
حاضرن بیان خونهی آدم. اونم دعوت به صرف سه چهار نوع غذا و نه کمتر. اون یکی هم
که پارسال سر فوت هاشمی و بعدش سر انتخابات، تقریباً زدیم به تیپ و تاپ هم. الآنم
کجدار و مریز با هم طی میکنیم و رفت و آمدا رو خیلی کمتر کردیم. اینا رفیقای ما
هستن! نمیدونم رفیقای مردم چه مدلی هستن.
القصه دل پُری دارم از دوست و
رفیق. تا حالا نه هیچکدامشان برایمان ضمانت وام کردهاند. نه هیچ پولی ازشان قرض
کردهایم (ولی بهشان قرض دادهام). نه کادوی درست و حسابی و آبرومند برای عروسی و
خانه و غیره بهمان دادهاند. حالا اینها که بحث پول است (و کیست که نداند دوست و
رفیق را باید از مباحث مالی شناخت؟)، حمایت معنوی هم نمیکنند. یعنی مثلاً بنده یک
شب بخوابم بیمارستان، فکرش را بکن رفیق من بیاید به عنوان همراه پیشم بماند. یا
اثاثکشی کنم و رفیقم بیاید کمکم. هیچِ هیچ. شما چنین رفیقی را به من نیشان بده!
_____________________
پ.ن: قضیه آن رفیقمان که سر یک
دعوت به هم زد این بود که: ما اینها را دعوت میکردیم، بعد نوبت دعوت ما که میشد
اینها جا خالی میدادند. یعنی مثلاً مدت زیادی از ما خبر نمیگرفتند. وقتی هم
بهشان زنگ میزدیم، اول تا چند ساعت جواب نمیدادند (چون بو میبردند که زنگ زدن
ما یعنی یا با هم برویم بیرون، یا دعوتمان کنند). بعد هم میگفتند که خواب بودهاند!
حالا فرقی نمیکرد ما چه ساعتی از روز زنگ بزنیم. آخرین بار شوهرم به رفیقاش تکه
انداخت که: بابا چرا تلفن رو جواب نمیدین؟ به خدا نمیخوایم بیایم خونهتون و این
هم دستپاچه شد و ای بابا! ای بابا! قضیه را رد کرد. اصرار کردیم با هم برویم
بیرون. گفتند ماشین را فروختهایم و موتور داریم. گفتیم خوب بیاید سینمای نزدیک
خانه ما برویم که ما نیاز به وسیله نقلیه نداشته باشیم و شب هم شام برگردیم خانهی
ما. گفتند حس و حال بیرون رفتن را ندارند. گفتیم خوب بیایید خانهی ما. گفتند حالا
با هم مشورت میکنند و آخر نوبت ماست و این حرفها. گفتیم نوبتی نیست که. بیایید.
خوشحال میشویم. رفتند و چند ساعت بعد مرده تماس گرفت که تشریف بیاورید. زنه هم
اصرار که من هیچ مشکلی ندارم و شما شام بیاید. از ما که نه و به زحمت میفتید و خوب
شما بیایید. از آنها اصرار که نه و حل
است و ما برویم خانهشان. بعد از این قرار، حوالی عصر برادرم زنگ و اصرار که
بیایید خانهی ما و یک تولد الکی و دورهمی داریم. از ما که: نه و ما دعوتیم.
مادرشوهرم از صبح هی زنگ میزد که بیایید
اینجا و از ما که: نه و ما دعوتیم.
ساعت ٦:٣٠ که دیگر تقریباً حاضر
بودم یکهو دیدم شوهرم با لحنی عصبی گفت: حاضر نشو، کنسله!.. وا رفتم. یعنی چه؟
چطور؟
پسره پیامک داده بود: «شرمنده،
نشد. قضیه کمسله!» حتی یک نگاه به پیامک چند کلمهایش نکرده بود که با اشتباه تایپی
نفرستد. یعنی اینقدر قرارش را با ما بیاهمیت گرفته بود که با یک پیامک آن هم دم
راه افتادن ما، قضیه را کنسل کند. حس میکردم یک سیلی محکم خوردهام. دو ساعت بعد
دختره زنگ زد به مالهکشی. جواب ندادم. به شوهرم زنگ زد و گفت: ای بابا! من از
هیچی خبر نداشتم. شوهرم که بیخبر رفته بیرون. منم شام و حتی سالادم حاضر بود!
شوهرم هم سرسنگین جواب داده بود
و گلایهای هم نکرده بود و نشان داده بود که این دروغ تابلو را باور کرده. عصبانی
شدم و بهش گفتم که چرا رک و راست واکنش نشان نداده و نگفته که برخوردشان خیلی
تحقیرآمیز بوده؟ او هم مثل همیشه گفت که ولش کن و بعداً که پسره زنگ بزند از
خجالتش در میآید (که میدانم اصلاً اینکاره نیست و باز هم واکنش تند نشان نمیدهد).
پسره دیگر زنگ نزد که نزد.
والسلام!
رفیقای مردم این شکلین خانوم ریس که رفیق 4 ساله با یک کلمه "فقط یک کلمه" کاری میکنه که 2 3 روز گریه کنی و از لیستت حذف میشه، و رفیق دوست داشتنی 2 ساله انقدر پشت سرهم گند میزنه که بالاخره حذف میشه. اون یکی رفیقت بهت حمله ور میشه و کتکت میزنه!!! رفیق 4 سالت هر وقت ناراحته و بی پوله و کسخلش زده بالا یا دخترا بهش پا ندادن و تحقیر شده حاضر میشه باهات "حرف" بزنه. رفیقی کخ باهاش "نشستی" "چای خوردی" "عرق خوردی" "سیگار کشیدی" "حرف زدی" و اینا برا من یعنی اوج رفاقت ...رک و راست میگه من سالهاست رفاقا نکردم با کسی و حق داری الان هرچی بگی! باقی رفقا از زمان رتبه کنکور کات کردن. رفیق قدیمی تری هم موجود نیست ...
پاسخحذفبعله! ما همچین رفقای خفنی داریم