یک پرسهای توی گوگلپلاس و
فیدلی زدم. چند تا نوت و مطلب طولانی وبلاگی خواندم. چند تا فحش توی تلگرام در
جواب پست «مردی که با سه زن خود در یک خانه زندگی میکند» نوشتم و به فرستندهی
پست خاطرنشان کردم که من هرگز 10 مگابایت از حجم نتام را برای تماشای خوشبختی این
جاکش و زنهای جیـ.ندهاش هزینه نمیکنم. بروند به پای هم پیر بشوند. به من چه؟!
خسته شدم از خواندن مطالب
دیگران، در این صبح کسلکنندهی وسط زمستان که عملاً هشت روز بیشتر برای خانه
تکانی وقت ندارم تا عید. چطور هشت روز؟ من کارمندم و فقط آخر هفتهها اگر کاری پیش
نیاید خانه هستم. دو هفته مانده به عید عقد برادرم و یک هفته مانده به عید تولد آن
یکی برادرزادهام است. پس آخر هفتههای یک ماه میماند: یعنی ٨ روز.
زنگ زدم یک سفر شمال را که همین
دیشب قرارش را گذاشته بودیم کنسل کردم. به دلایل بالا و یک عالمه دلایل دیگر.
مثلاً سردیِ هوا. وضعیت نامناسب خانهای که قرار است این چند روز را آنجا سر کنیم.
تازه گواهینامه گرفتن برادرشوهرم که باعث میشود نتواند توی جاده رانندگی کند. من
هم که ده سال است پشت فرمان ننشستهام. پس یا باید یک ماشین ببریم و کنسرو شویم
توی این هفت هشت ساعت راه (چون فقط من یک نفر زن هستم و بقیه 5 نفر مرد کمی تا
قسمتی توپر و بعضاً چاق هستند که میدانم بغلشان له میشوم) یا باید دو ماشین
ببریم و تقسیم شدنمان بین ماشینها، خودش برای خودش داستانی است.
از همه مهمتر: اصلاً حوصله
ندارم. یعنی با اوصافی که همان دیشب بعد از قرار تلفنی شمال به ذهنم رسید، دیدم
بدتر از همه حوصله هم ندارم که با شرایط بد، کنار بیایم و بهم خوش بگذرد. یعنی
اینقدر فکرم به خانهتکانی و احتمال بالای بیکار شدن در شب عید و گران شدن مسکن و
اینکه دیگر با پول ما، تف هم کف دستمان نمیاندازند و قسطهای وام مسکن که به
نسبت مستقیم دارد با سر کار رفتن من و چیزهای استرسزای دیگر، مشغول است که دیگر
نمیتوانم وسط یک مسافرت تخـ.می شمال وسط سرمای زمستان، سعی کنم بهم خوش بگذرد و
به این چیزها فکر نکنم.
خیلی دارم بدشانسی میآورم. یک
جور بدی که قابل وصف نیست. برای خودم طبیعی است اما شما نمیدانید که من چقدر به
بدشانسیام ایمان دارم و چه بلاها که سرم نیاورده و چه رابطهی عمیقی بین ما حاکم
است و چطور من گاهی با صدای بلند ازش درخواست میکنم که موقتاً از من بکشد بیرون و
بگذارد کمی نفس بکشم و ببینم دارم چه غلطی میکنم.
اینکه مسکن چهار پنج سال گران
نشده و حالا که وام مسکن من درآمده، هم دارم بیکار میشوم و هم مسکن به شدت گران
شده و هیچ بنگاهی خانهی بیمشکل (با پارکینگ و انباری و آسانسور و سال ساخت زیر 10)
برای فروش ندارد، این دیگر کاملاً کار شانس من است و نه چیز دیگر. تازه همهی این
دغدغهها را بگذار کنار عقد برادرم (یک ماه دیگر) و کارهای خانهتکانی عید و اینکه
امسال اداره کوفت هم بهمان نمیدهد برای عید (آجیل یا گوشت و مرغ یا ارزاقی به غیر
از همان کف عیدی تعیین شدهی کارمندی، اگر بدهد) و دهانمان سرویس میشود از خرج شب عید و
کادوی عقد و لباس مجلسی مراسم و پاگشای عید و کادوی پاگشای عروس و داماد.
همهی این چیزها توی فکرم هست.
و دو سه تا دکتر که باید شب عید بروم. و یک کلینیک لیزر. و یک عالمه جای دیگر که
وقتی فکرش را میکنم که حتماً باید وسط هفته بعد از تمام شدن ساعت کاری، توی آن
ترافیک سنگین شب عید بروم، گریهام میگیرد.
شماها چطور از عروسی کردن و سر
و سامان گرفتن دیگران خوشحال میشوید؟ من که فقط توی دلم فحششان میدهم و برایشان
آرزوی بدبختی و نکبت و سیاهروزی میکنم. یعنی آن خری که شب عید عروسی بگیرد، حق
ندارد خوشبخت بشود. آه و نفرین مردم حتماً میگیردش. شک نکن.
بعد زنگ میزنم به خواهرم که
همینها را برایش بگویم و کمی به حالم دل بسوزاند و مرهمی بگذارد بر زخم سوزان
دلم، که میبینم شال و کلاه کرده بدو بدو برود خانهی مادربزرگم، سفرهی «بیبی سهشنبه»
که خدا شاهد است اصلاً نمیدانم چیست و بار اول است اسمش را میشنوم!!!
این هم از این.
پیک نامههای بیرون سازمان آمد
و دلم برایش سوخت که توی سرما و ترافیک با موتور نامه میبرد و یک ساندویچ الویه
کوچک بهش دادم بخورد.
امروز رئیسم نیست و کارهایش
گردن من افتاده و من هم اینقدر کسل و خوابآلودم و اینقدر از دنیا متنفرم که دلم
میخواهد سر به تن هیچکس نباشد. به هر کس که از راهرو رد میشود و صدای حرف زدنش
میآید، توی دلم فحش میدهم.
میروم توی نت سرچ میکنم و با
یک عالمه قصهی پریان و افسانه و خرافات مواجه میشوم. دختری در بیابان و سه زن
نورانی بر سر دیگ آش و پسر پادشاه و... خداییش شبیه داستان سیندرلا است! شبیه همه
کارتونهای والتدیسنی.
به نظرم تا زمانی که توی دنیا اینقدر افسانه و قصه و اسطوره
هست که عدهای صادقانه بهش باور دارند، دنیا جای عجیب و قشنگی است و به زندگی و تجربهاش
میارزد. البته به شرطی که صبح تا شب دغدغهی مسکن و شغل و بیماری و کوفت نداشته
باشی و یک ارث پدری مفت داشته باشی که باهاش بروی جهانگردی.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر