شنبه، فروردین ۲۱، ۱۳۹۵

413: این رسیتال رسیتال که می‌گفتند، همین بود؟

دیروز عصر رفتیم رسیتال موسیقی دوستم(از من نپرسید رسیتال یعنی چه، که اصلاً نمی‌دانم). دخترعمه‌ام دیشب برگشت کانادا.
ارتباط‌شان به هم این بود که من دیر برای خداحافظی رسیدم خانه‌ی عمه و ساعت پنج تا هفت هم اجرای دوستم بود که شدیداً تأکید کرده‌بود تا قبل از پنج آنجا باشیم. حالا من فکر می‌کردم یک تالاری چیزی است و قضیه خیلی رسمی و جدی است. تو نگو که یک اجرای کاملاً خودمانی برای هنرجویان جدید و قدیم (شبیه همان نمایشگاه نقاشی کلاسی من بود) که بیشتر تبلیغی برای استاد محسوب می‌شود و جایی برای ارائه کارهای هنرجویان و اعتماد به نفس و انگیزه پیدا کردن آنها است.
نیم ساعته، خانه‌ی عمه را پیچاندم و شوهرعمه‌ی بیچاره‌ام هم که عجله‌ی ما را دید به این تصور که یک مسیر نزدیکی است بلند شد با ماشین ما را برساند. خانه‌ی عمه کجاست؟ سمت مجیدیه. جایی که این آدرس داده کجاست؟ گلبرگ شرقی (که از میدان هفت حوض تا فلکه اول تهرانپارس می‌رود). جایی که ما فکر می‌کردیم این مراسم آنجا برگزار می‌شود کجاست؟ نزدیک هفت حوض. جایی که واقعاً بود کجاست؟ آن طرف اتوبان باقری، نزدیک فلکه اول تهرانپارس! هوا هم یکدفعه باد و طوفانی و سرد شد. به خاطر اینکه با ماشین شوهر عمه رفتیم، یک ربع زودتر رسیدیم. بعد دیدم این توی تلگرام پی‌ام داده که بین «5 تا 5:15 اینجا باشی خوبه». یعنی همینجوری اگر نیم ساعت هم دیرتر راه میفتادم، عملاً اهمیتی نداشت. گفته بود، وقتی رسیدی زنگ بزن. یعنی چه؟ خوب می‌گفت بیا بالا طبقه فلان واحد فلان. منظورش چه بود.
بعد ملتفت شدیم که ظاهراً زود رسیدن‌مان موضوع مهمی است و تا شروع برنامه اجازه ورود نداریم. بیرون هم که سرد و باد و خاک بود. گفتیم چه کنیم. این کلید ماشین‌اش را داد و گفت بروید توی ماشین منتظر بمانید. این شوهر ما هم که تعارفی. گفت الا و بلا که من دست به ماشین این نمی‌زنم و به جایش بیا این نیم ساعت را همین دور و بر پیاده‌روی کنیم. یک چیپس هم از سوپرمارکت خریدیم که بیکار نباشیم. حالا نمی‌دانم از چیپس بود، از سردی هوا بود، از هله‌هوله‌هایی که عمه برای پذیرایی به خوردمان داد بود، یا هرچی، که اسهال و دل‌پیچه گرفتم. اولش فکر کردم جدی نیست، ولی بعد ملتفت شدم که خیلی هم جدی است. حالا توی خیابان بگرد دنبال یک مسجدی، پارکی، چیزی.
یک پارک کوچک آن طرف اتوبان بود که ممکن بود دستشویی داشته باشد، ولی تا پل عابر خیلی راه بود و ممکن بود دیر به جلسه برسیم (اینقدر که این دوستم روی حضور به موقع تأکید کرده بود، به این نتیجه رسیده بودیم که اگر دیر برسیم، قطعاً مرتکب خطای عظیم و غیر قابل بخششی شده‌ایم). دستشویی مسجد هم در حال تعمیر بود (از شانس قشنگ من). پس تصمیم گرفتیم دل را به دریا بزنیم و برویم توی ساختمان و یک سرویس بهداشتی پیدا کنیم. آخر، برّ بیابان که نبود. وسط شهر بودیم. خوب است سر یک جلسه‌ی به این مهمی آدم بریند به خودش؟ آن وقت آبرو به آدم می‌ماند؟ آبرو به شوهرِ آدم می‌ماند؟آبرو به دوستِ آدم می‌ماند؟ آبرو به دوست آدم، جلوی دوستان‌اش می‌ماند؟
رفتنی به سمت ساختمان، دوستم را از دور دیدم که با دو نفر دیگر سر خیابان ایستاده بودند و انگار در به در دنبال ما می‌گشتند. جلوتر که رفتیم متوجه شدم که یکی از آن دو نفر، خواهر کوچکتر دوستم است که چند سال است کلاس‌های کُر را شرکت می‌کند. حالا یک زمانی (سیزده چهارده سال پیش‌ها) سر یک جشن تولدی که من گرفته بودم، این شوهر من (که آن موقع دوست معمولی‌ام بود) یک تیک نامحسوسی با این خواهر دوستم زده بود. از آن موقع تا حالا هم دورادور جویای احوال این دختره هست و گاهی سر آن قضیه، سر به سر هم می‌گذاریم. البته قضیه‌‌ی این تیک زدن‌ها مطلقاً جدی نیست و شوهر من اصولاً به هر خانم تریپ هنری‌ای علاقمند است. حتی علاقه‌اش به خود من هم به خاطر تریپ هنری‌ آن وقت‌هایم بود که البته بعداً به شکر خدا این مرض‌ام علاج پیدا کرد و امراض دیگری گرفتم، مثل افسردگی و خود کم بینی و تمسخر و انتقاد به خویش. حالا هرچقدر من از آدم‌های تریپ هنری بدم آمده (این‌ها نه هنرمندند و نه کاملاً علاقمند به هنر. فقط لباس‌های گل‌منگولی و شلخته و پاره و پوره می‌پوشند و سیگار می‌کشند و با اسامی هنرمندان و آدم‌های معروف و کتاب‌های مهم، پز می‌دهند که کمبودها و شکست‌هایشان را توی زندگی از دید دیگران پنهان کنند) ، شوهرم از این‌ها خوشش می‌آید و بدون اینکه بخواهد توی گوگل‌پلاس و محیط‌های مجازی و واقعی، به سمت این‌ها میل می‌کند. مثلاً هرچقدر من از این تریپ‌هایی که توی پلاس چسناله و شعر و کارهای تقلیدی و سطح پایین هنری ریشر می‌کنند و بالایش نوت می‌زنند که از کارهای خودم یا از خط خطی‌ها یا چرک‌نویس‌ها یا سیاه‌مشق‌های خودم، بدم می‌آید، شوهرم دلش غنج می‌زند برای این‌ها. نه اینکه از هرکسی که کاری از خودش می‌گذارد بدم بیاید. بعضی‌ها این کار را با ژست «من هنرمندم» انجام می‌دهند. قشنگ معلوم است چه قندی توی دلشان دارند آب می‌کنند و چقدر خوششان می‌آید از کامنت‌های تحسین‌آمیز. حالا آدم سطح خودش را بداند اشکالی ندارد، بدترش این است که واقعاً حس کند هنرمند است.
خلاصه اینکه این خواهره هم ایستاده بود و حالا ما هم که داشتیم بال بال می‌زدیم و استرس دستشویی رفتن داشتیم، گویا چندان که باید تحویل‌اش نگرفتیم و بهش برخورد. زیاد متوجه نشدم این‌ها چه گفتند و چرا آمدند بیرون، فقط توی آن حال خراب متوجه شدم که انگار به این‌ها گفته‌اند بروید بیرون و اینجا را شلوغ نکنید و سر برنامه‌ی خودتان بیایید! ما هم گفتیم می‌رویم بالا از دستشویی استفاده کنیم. این‌ها هم گویا گفتند برگردید و ما توی ماشین هستیم و فلان. من زیاد به حال خودم نبودم. اما بالا رفتنی توی آسانسور، قضیه را که مرور کردم بهم برخورد. از اینکه بدو بدو بکوب و از آن طرف شهر شوهرعمه‌هه را وادار کن برت دارد بیاورد این خراب شده. آنهمه استرس داشته باش که حتماً رأس ساعت برسی. به دوستت و اجرایش و حرفش احترام بگذار و حتی یک ربع هم زودتر بیا. بعد دختره حتی نگذارد که بروی توی ساختمان و اول مجبورت کند نیم ساعت توی خیابان در سرما بچرخی و بعد هم ازت بخواهد نیم ساعت دیگر با او که خودش را هم بیرون کرده‌اند توی ماشین بتپید! این دیگر چه جور رسیتال و کوفت و زهرماری است؟ حالا خوب شد این بابا را الان بیست و پنج سال است می‌شناسم و به خاطر خساستی که سر قضایای مختلف در موردم به خرج داده، من هم دست خالی و بدون گل و شکلات و این چیزها آمدم، اگرنه الساعه کیونم می‌سوخت.
رفتیم طبقه دوم و درب یکی از واحدها را زدیم و یک زن میانسالی در را باز کرد و وقتی رفتیم داخل، به جای یک آپارتمان بزرگ که یک سالن پذیرش و یک تعداد مبل راحتی و یک سرویس بهداشتی آن کنار داشته باشد، درسته افتادیم وسط سالن اجرا که چه عرض کنم، اتاقک اجرا! یعنی یک اتاقی بود که یک پله به ارتفاع پانزده بیست سانت آن جلویش داشت که یک لامپ کم مصرف وسط دیوارش کوبیده بودند و آن را توی تخم چشم علاقمندان هنر تابانده بودند. چند ردیف صندلی آهنی (از این‌ها که برای مجالس کرایه می‌دهند) هم تا جلوی در چیده بودند (روی هم رفته به اندازه بیست نفر) دستشویی هم درست پشت در و چسبیده به ردیف آخر صندلی‌ها بود و همان اول کار تشخیص دادم که توی چنین جو گرم و صمیمی و چسبان و تنگ و ترشی، اصلاً امکان ندارد که یواش از این گوشه بچپی توی دستشویی و در بیایی و پاورچین پاورچین فرار کنی بروی بیرون. نخیر. اصرار نفرمایید که امکان ندارد. باید اولش کمی بنشینی و رد گم کنی که ما فقط برای دستشویی نیامدیم و آدم‌های فرهیخته‌ای هستیم که غفلتاً وسط مراسم جیش‌مان گرفته.
خلاصه بعد از کلی رد گم کردن و ادای فرهیخته‌ها را درآوردن پاشدم یواشکی رفتم جلوی دستشویی و دستگیره را که فشار دادم متوجه شدم کسی داخل است. حالا لامصب مگر می‌آمد بیرون. یک دختر دیگر هم آمد از من پرسید کسی داخل است و مجبور شدم برایش توضیح بدهم که من خودم توی صف هستم. قیافه دختره شبیه شخصیت‌های زن والت‌دیسنی بود. با چشم‌های فاصله‌دار و بادامی و لب‌های برجسته غنچه‌ای و صورت گوشه‌دار با فک و چانه‌ی تیز و فرم لوزی و موهای صاف فرق وسط. مثل «بل» در «دیو و دلبر».
حالا از این می‌ترسیدم با آن سکوتی که بر آن اتاق کوچک حکمفرما بود و با آن اسهالی که من زده بودم، یک وقت صدایی توی دستشویی تولید کنم که احساسات رقیق هنرمندان را جریحه‌دار کند و کل رسیتال موسیقی را به چالش بکشاند. شوخی که نداریم. صحبت از تاریخ موسیقی کلاسیک کل دنیاست.
خوشبختانه قضیه بی سر و صدا حل شد و حالا دیگر می‌توانستم با تمام وجود، دل به موسیقی بدهم. اما حالا که من شش دانگ در اختیار موسیقی بودم، موسیقی ناز می‌کرد. آقا یک ساعت گذشت و هنوز این‌ها شروع نکرده بودند. دیگر از عصبانیت می‌خواستم صندلی‌های آهنی را که کیونم را سِر کرده بود، گاز بگیرم. این دیگر چه بساطی بود؟
خلاصه شروع شد و این رفیق‌مان هم بیا نبود. شوهرم تازه داشت به موضوع علاقمند می‌شد. چرا که توی آن اتاق، تمام عناصر مورد علاقه‌اش همینجوری موج می‌زدند. موسیقی کلاسیک و اپرا و کُر و آقایان کت و شلواری و سوسول با موهای مؤدب شانه شده و خانم‌های تریپ هنری و اره و اوره و شمسی کوره و تمام عناصر مورد علاقه‌ی یک ذهن کلاسیک.
اما من بیشتر خنده‌ام می‌گرفت از آن اداها. ترانه‌های کلاسیک که به سبک اپرا و با اصوات عجیب و غریب اجرا می‌شدند و قیافه‌ی آدم‌ها حین اجرا که کش می‌آمد و مچاله می‌شد. ناهماهنگی بین خواننده و نوازنده. کیفیت ضعیف پخش صدا با نویز فراوان. و تمام این‌ها را فقط به یک دلیل تحمل می‌کردم:
آن پذیرایی و شیرینی خامه‌ای و چای و کافی‌میکس آخرش. خصوصاً که ساعت 7 شب بود و دیگر گرسنه‌ام شده بود.
اجرای دوستم بسیار ضعیف بود و اصلاً نه آن چیزی که من فکر می‌کردم بود و نه آن چیزی که خودش تصور می‌کرد. حالا من اصلاً چیزی از موسیقی بارم نیست و ادعایی هم ندارم، ولی فرق بین یک اجرای خیلی ضعیف را با یک اجرای خیلی خوب یا لااقل متوسط می‌فهمم. و این یک اجرای بد بود. آنوقت موهایش را هم صورتی بدرنگ کرده بود و دور صورت گردش فرفر داده بود و سعی کرده بود لباسش هم خیلی سنتی باشد و... یک ملغمه‌ی خنده‌داری شده بود شبیه زن‌های موحنایی دهاتی با لباس‌های چهل‌تکه.
من متأسفم. متأسفم که اینقدر وقت گذاشتم برای چنین مراسمی. که خودم را آواره کردم و تمام بعدازظهرم را به هدر دادم و پسردایی شوهرم را هم که زنگ زده بود بیاید برای عیددیدنی پیچاندم (و حالا باز در یک فرصت دیگر سرم خراب می‌شود) و در انتها ضربه‌ی آخر را هم خوردم و دیگر کاملاً منهدم شدم:
خبری از پذیرایی نبود. حتی چای کیسه‌ای در لیوان یک بار مصرف، بدون قند!
دیگر نزدیک بود از وسط آن جماعت بی‌دروپیکر بزنم و بروم جلو و یقه‌ی رفیق‌ام را بگیرم و با چشمانی اشک‌آلود فریاد بزنم که: تو تک دل مرا بریدی! تو مسلمان نیستی!
اما شوهرم تسلایم داد و سرانجام چند عکس لوس و بی‌معنی با رفیق‌مان و خواهرش انداختیم و خداحافظی کردیم و دست از پا درازتر بیرون زدیم. بیرون هم سرد و باد و سگ لرز. ای توی روحش.
یعنی جرأت دارید دیگر یک کدام‌تان مرا به نمایشگاهی، رسیتالی کوفتی از آثار خودتان دعوت کنید. قرار است در آینده معروف بشوید؟ خوب هر وقت شدید، خودمان می‌آییم پول می‌دهیم بلیت می‌خریم و می‌بینیم. اما دیگر هرگز از هیچ هنرمند نوپایی حمایت معنوی نخواهم کرد. این از من.
با این رسیتال‌تان.

دوشنبه، فروردین ۱۶، ۱۳۹۵

412: رنج

فهمیدم آدمیزاد ظرفیت عجیبی برای تحمل رنج دارد.
مثل زن که ظرفیت زایش دارد و بعد در تمام طول زندگی‌اش به طور بیمارگونه‌ای به دنبال زایش و مادر شدن می‌گردد.
مثل راهبان و زاهدان و صوفیان و عرفا. مثل بودا. مثل مسیح.
انسان به دنبال رنج می‌گردد. ریشه‌هایش در زمین سنگلاخی سخت‌تر می‌‌جنگند و عمیق‌تر فرو می‌روند.
این‌ها را دیشب فهمیدم. وقتی از خستگی روی پا بند نبودم و داشتم عین یک ماشین برنامه‌ریزی شده که تا اتمام شارژش خود به خود کار می‌کند، دور خودم می‌چرخیدم و کار می‌کردم.
یکدفعه شوهرم دست‌ام را کشید و گفت:
داری مریض می‌شی. من باهات حرف می‌زنم و تو اصلاً گوش نمی‌دی. حواس‌ات پیش کاراته. عوض کردن آب تنگ ماهیا. آب دادن گلدونا. شستن ظرفا. گردگیری... من دارم باهات حرف می‌زنم و انگار اصلاً نمی‌شنوی. وسط حرف من میگی: این ماهیه که حالش خوب نبود، انگاری بهتر شده... چرا برگ این گلدونه داره زرد می‌شه؟ نکنه زیاد آبش میدم، یا کم؟... جداً برات نگرانم. بیا بشین، فقط به من گوش بده. حرفم و قطع نکن. درباره یه چیز دیگه حرف نزن. کار نکن. بذار درباره‌ی «یه چیزی» حرف بزنیم. پا نشو برو.
دیدم راست می‌گوید. اصلاً به خودم نیستم. ذهنم شاخه به شاخه می‌پرد. کارهایم تمامی ندارد. صبح تا شب دارم کار می‌کنم. بدون توقف. بدون انقطاع. اما همیشه کارهای ریزی هست که مانده. همیشه به هم ریخته است. همیشه بی‌نظم است. از بی‌نظمی متنفرم. اما دنیا به طور بیمارگونه‌ای بی‌نظم است و من به طور بیمارگونه‌ای دارم سعی می‌کنم حریف بی‌نظمی شوم و کنترل‌اش کنم.
خسته می‌شوم. از پا می‌افتم. مهره‌ی پشت گردنم می‌سوزد. کمرم تیر می‌کشد. پاهایم دیگر جان ندارند سرپا بایستند... شب می‌شود. ساعت 12. وقت خواب...
و بی‌نظمی یه راند دیگر برنده می‌شود.

یکشنبه، فروردین ۱۵، ۱۳۹۵

411: نجات سرباز رایان از تعطیلات

یک.
آدم‌های اطرافم معمولاً اولش کمی مثل حیوانات مرا بو می‌کشند. دور و برم می‌پلکند. بعضی‌شان اولش ازم متنفر می‌شوند چون به نظرشان خیلی یبس و مغرور و نچسب‌ام. بعضی‌شان بلافاصله شیفته‌ام می‌شوند چون از نظرشان آدم باجنبه و راحتی هستم. اما به مرور زمان، همه کم‌کم ازم فاصله می‌گیرند و باز مرا به حال خودم می‌گذارند.
آدم‌‌ها دنبال کسی می‌گردند که عین قطعات پازل باهاش جفت بشوند. دو قطعه‌ی جورچین، یا به هم می‌خورند، یا نه. جامدند. اما من نرم و سیال‌ام. طرف می‌تواند موقتاً با من جفت بشود. اما به محض اینکه حواس‌اش پرت شود، من شکل‌ام را از دست می‌دهم و به حالت اولیه‌ام در می‌آیم و برای دوباره جور شدن با من، باز باید زحمت بکشد. خوب خسته کننده است. حالا خودمانیم.
حدود یک سال است (به جز یک ماه) توی این اتاق تنها بوده‌ام. رئیس‌ام هم توی اتاق‌اش تنهاست. بقیه آدم‌های این طبقه، نه. روزهایی که کار ندارم، حوصله‌ام سر می‌رود، اما باقی روزها خدا را شکر می‌کنم که کسی نیست بغل گوش‌ام با تلفن حرف بزند و هی بحث‌های الکی پیش بکشد و وقتی دارم یک مطلبی را می‌خوانم، هی حواس‌ام را پرت کند. از آدم‌های گوشی باز که صبح تا شب سرشان توی گوشی‌شان است متنفرم. به من ربطی نداردها. خیلی هم مربوط به صدای ویبره و نوتیفیکیشن‌ها نیست. همین که همش گوشی صاحب مرده‌شان را برمی‌دارند و هی چک می‌کنند روی مخ‌ام می‌رود.
یک قندان روی میزم دارم که الساعه یک سال است پر نشده. نه اینکه از شیرینی بدم بیاید یا بخواهم ادای تنگ‌ها را در بیاورم که چنین آدم رژیم بگیری هستم. نه. فقط از مزه‌ی قند بدم می‌آید. مثل کشمش. مثل کرفس خام. مثل کدو حلوایی. دانشگاه هم که می‌رفتم (سیزده چهارده سال پیش) معمولاً چای را بدون قند می‌خوردم. همین الأن یادم افتاد فقط چهار تا حبه قند گنده‌ی فسیل شده دارد که از عهد دایناسورها مانده. بردم دادم آبدارچی‌مان پرش کند. به خاطر سال نو. سال که نو می‌شود، چیزها باید نو شوند. فقط محض دل خودمان. اگرنه که امروز با فردا فرقی ندارد. تمام‌اش عمر است که می‌گذرد.
حالا مانده‌ام با این قندهای مدل مخروطی جدید چکار کنم؟!!
باز هم یک سال دیگر توی قندان خاک می‌خورند...
*
دو.
چهاردهم فروردین. توی راه، لم داده توی صندلی اتوبوس BRT به سالینجر فکر می‌کنم و ابعاد جنون‌اش. به «پری» مهرجویی. به خسرو شکیبایی. کمی هم به نیکی کریمی. به مصائب عید. به اینکه آخیش از تعطیلات جان سالم به در بردم و به زندگی روزمره‌ی عزیز نازنین خودم برگشتم. آنقدرها که فکر می‌کردم خوابم بیاید، نمی‌آید. کمابیش هشیار هستم. پلک‌هایم اصراری بر روی هم افتادن ندارند. هی الکی چشم‌هایم را به زور می‌بندم و به چیزهای مختلف فکر می‌کنم. نیم ساعت بعد، مثل همیشه با پیچیدن اتوبوس و افتادنش توی اتوبان ارتش، چشم‌هایم باز می‌شود. مثل همیشه درست حدس زده‌ام و این ایستگاه باید پیاده شوم.
بیرون، هوا سرد است. شبیه هیچ فروردینی که من یادم بیاید نیست. همیشه هوا آنقدر گرم می‌شد که آدم توی دلش به بهار می‌گفت: زهرمار و اینهمه گرما! مگر سر آورده‌ای؟ چه مرگت است خوب؟
من لباس گرم پوشیده‌ام. گرم و امن و مطمئن. دیروز سیزده به در هم که فقط و فقط به افتخار ایرانی جماعت خدا آن بالا درهای خیر و برکت‌اش را باز کرده‌ بود و همین‌جوری فرت و فرت نزولات آسمانی بر سرمان می‌باراند و همه از صبح تا بعد از ظهر داشتند در دامان طبیعت سگ‌لرزه می‌زدند، من عین خرس‌های قطبی لباس پوشیده‌بودم و عین خیال‌ام نبود. دو تا شلوار. بلوز و شال ضخیم بافتنی. کاپشن پُفی پَری با کلاه خزدار. دستکش. یعنی لباسی که من پوشیده بودم کاملاً مناسب برف‌بازی در زمستان بود. اما همین که حالم خوب باشد و هی از سرما عین گنجشک کز نکنم توی چادر یا زیر پتو یا توی ماشین، برایم کافی بود که تمام لباس‌های توی کمد را به خودم بپوشانم. از آدم‌های بی‌عقلی که بدون حساب و کتاب و بررسی اخبار هواشناسی پا می‌شوند می‌زنند به دل طبیعت متنفرم. همین‌هایی که توی جاده‌های برفی و بارانی گیر می‌کنند یا چپ می‌کنند توی دره. همین‌هایی که همش دارند از سرما می‌لرزند و از گرما له‌له می‌زنند.
شب عید از جلوی یک گلفروشی رد می‌شدم و یارو از این جوجه‌های رسمی مرغ آورده بود و انداخته بود توی قفس برای فروش. بعد همان موقع داشت یک نم بارانی شروع می‌شد و جوجه‌ی بینوا خودش را به در و دیوار قفس می‌زد که بیاید بیرون و یک سرپناهی پیدا کند. یارو هم عین خیالش نبود. آخر آدمیزاد دیگر چجور حیوان نفهمی است که مثل حیوانات نمی‌تواند برف و باران و زلزله را از پیش متوجه بشود و خودش را نجات بدهد، آنوقت حیوان بیچاره‌ی زبان بسته را هم می‌گیرد می‌اندازد توی قفس و نمی‌گذارد خودش جان خودش را نجات بدهد دست کم؟ آخر آن جوجه‌ی بدبخت اگر می‌توانست زبان‌اش را به تو حالی کند که بهت می‌گفت: الاغ جان! از صبح تا حالا دارم سعی می‌کنم بهت بفهمانم که دارد باران می‌گیرد. اگر زبان مرا نمی‌فهمی دست کم آن تلویزیون یا رادیوی صاحب‌مرده‌ات را روشن کن و به اخبار هواشناسی کوفتی خودتان که هیچ‌وقت هم راست نمی‌گوید گوش کن.
می‌رسم به محل کارم. از همان اولین نفر جلوی در سلام و احوالپرسی عید شروع می‌شود. انگار سفر قندهار بوده‌ایم. راهروی طبقه‌ی ما خالی است. هنوز خبری از کسی نیست. صبح شنبه‌ی بعد از سیزده به در، سر وقت آمدن محال است. کلید را در قفل می‌اندازم و وارد می‌شوم. سلام اتاق خودم!
بارانی و شال را از جالباسی آویزان می‌کنم و تقویم روی میزی سال ٩٤ را توی سطل زباله می‌اندازم. نگاهم به ساعت می‌افتد. هنوز یک ساعت عقب است. باید به آبدارچی یا یک نفر قد بلند دیگر بگویم که ساعت را میزان کند.
آثار خستگی و شلختگی روزهای آخر اسفند هنوز روز میزها مشهود است. شماره‌های اضطراری نوشته شده پشت برگه‌های باطله. کاغذهای چک پرینت ولو شده اینجا و آنجا. و گزارش کار ناتمام اسفند ماه که امروز باید تحویل بدهم.
کار چندانی نیست.
*
سه.
بعداًنوشت:
دیروز به دلیل روشن نبودن سیستم گرمایشی در طول عید، اینجا اینقدر سرد بود که تا عصر با بارانی‌ام توی صندلی مچاله شدم و هی سگ‌لرز زدم. بعدش اینقدر سرما توی استخوان‌هایم رفته بود که تا شب توی خانه با لباس بافتنی و بخاری روشن می‌گشتم و اصلاً گرم‌ام نبود. بعدش کم‌کم گرم شدم و توانستم لباس بافتنی را در بیاورم و مثل آدم بگردم.
بعد، صبح که بیرون آمدم:
من این طرف با شال بافتنی و لباس بافتنی و یک مانتو و بارانی رویش. یک آقایی آن طرف با تی‌شرت و کاملاً خوشحال!
انگار اسم فصول روی ملت تأثیر واقعی‌تری دارد، تا دمای هوا. دخترها از آن طرف اول پاییز، انگار نه انگار که هنوز هوا گرم است، بوت یقه‌اسکی می‌پوشند تا بیخ خرخره‌شان. از این طرف هم تا دینگ دنگ سال تحویل را می‌زنند، لخت می‌شوند و شال توری و ساپورت می‌پوشند و می‌پرند توی خیابان، انگار نه انگار که هنوز زمستان دودستی به چارچوب در چسبیده و برو نیست.
*
چهار.
از تعطیلات، جان سالم به در بردم و از بدخوری و کم‌خوابی و عین سگ حسن دله از این طرف به آن طرف دویدن و دالی کردن با مردم، نجات پیدا کردم و نمردم. حالا تازه دارم ظروف پذیرایی عید را جمع می‌کنم و چیزهای تزئینی را دوباره می‌فرستم ته کمدها خاک بخورند و روکش مبل‌ها را می‌کشم رویشان و به خیالی آسوده کیون بر زمین می‌نهم.
تعطیلات دیگر چه کوفتی بود خدایی‌اش؟