یکشنبه، فروردین ۱۵، ۱۳۹۵

411: نجات سرباز رایان از تعطیلات

یک.
آدم‌های اطرافم معمولاً اولش کمی مثل حیوانات مرا بو می‌کشند. دور و برم می‌پلکند. بعضی‌شان اولش ازم متنفر می‌شوند چون به نظرشان خیلی یبس و مغرور و نچسب‌ام. بعضی‌شان بلافاصله شیفته‌ام می‌شوند چون از نظرشان آدم باجنبه و راحتی هستم. اما به مرور زمان، همه کم‌کم ازم فاصله می‌گیرند و باز مرا به حال خودم می‌گذارند.
آدم‌‌ها دنبال کسی می‌گردند که عین قطعات پازل باهاش جفت بشوند. دو قطعه‌ی جورچین، یا به هم می‌خورند، یا نه. جامدند. اما من نرم و سیال‌ام. طرف می‌تواند موقتاً با من جفت بشود. اما به محض اینکه حواس‌اش پرت شود، من شکل‌ام را از دست می‌دهم و به حالت اولیه‌ام در می‌آیم و برای دوباره جور شدن با من، باز باید زحمت بکشد. خوب خسته کننده است. حالا خودمانیم.
حدود یک سال است (به جز یک ماه) توی این اتاق تنها بوده‌ام. رئیس‌ام هم توی اتاق‌اش تنهاست. بقیه آدم‌های این طبقه، نه. روزهایی که کار ندارم، حوصله‌ام سر می‌رود، اما باقی روزها خدا را شکر می‌کنم که کسی نیست بغل گوش‌ام با تلفن حرف بزند و هی بحث‌های الکی پیش بکشد و وقتی دارم یک مطلبی را می‌خوانم، هی حواس‌ام را پرت کند. از آدم‌های گوشی باز که صبح تا شب سرشان توی گوشی‌شان است متنفرم. به من ربطی نداردها. خیلی هم مربوط به صدای ویبره و نوتیفیکیشن‌ها نیست. همین که همش گوشی صاحب مرده‌شان را برمی‌دارند و هی چک می‌کنند روی مخ‌ام می‌رود.
یک قندان روی میزم دارم که الساعه یک سال است پر نشده. نه اینکه از شیرینی بدم بیاید یا بخواهم ادای تنگ‌ها را در بیاورم که چنین آدم رژیم بگیری هستم. نه. فقط از مزه‌ی قند بدم می‌آید. مثل کشمش. مثل کرفس خام. مثل کدو حلوایی. دانشگاه هم که می‌رفتم (سیزده چهارده سال پیش) معمولاً چای را بدون قند می‌خوردم. همین الأن یادم افتاد فقط چهار تا حبه قند گنده‌ی فسیل شده دارد که از عهد دایناسورها مانده. بردم دادم آبدارچی‌مان پرش کند. به خاطر سال نو. سال که نو می‌شود، چیزها باید نو شوند. فقط محض دل خودمان. اگرنه که امروز با فردا فرقی ندارد. تمام‌اش عمر است که می‌گذرد.
حالا مانده‌ام با این قندهای مدل مخروطی جدید چکار کنم؟!!
باز هم یک سال دیگر توی قندان خاک می‌خورند...
*
دو.
چهاردهم فروردین. توی راه، لم داده توی صندلی اتوبوس BRT به سالینجر فکر می‌کنم و ابعاد جنون‌اش. به «پری» مهرجویی. به خسرو شکیبایی. کمی هم به نیکی کریمی. به مصائب عید. به اینکه آخیش از تعطیلات جان سالم به در بردم و به زندگی روزمره‌ی عزیز نازنین خودم برگشتم. آنقدرها که فکر می‌کردم خوابم بیاید، نمی‌آید. کمابیش هشیار هستم. پلک‌هایم اصراری بر روی هم افتادن ندارند. هی الکی چشم‌هایم را به زور می‌بندم و به چیزهای مختلف فکر می‌کنم. نیم ساعت بعد، مثل همیشه با پیچیدن اتوبوس و افتادنش توی اتوبان ارتش، چشم‌هایم باز می‌شود. مثل همیشه درست حدس زده‌ام و این ایستگاه باید پیاده شوم.
بیرون، هوا سرد است. شبیه هیچ فروردینی که من یادم بیاید نیست. همیشه هوا آنقدر گرم می‌شد که آدم توی دلش به بهار می‌گفت: زهرمار و اینهمه گرما! مگر سر آورده‌ای؟ چه مرگت است خوب؟
من لباس گرم پوشیده‌ام. گرم و امن و مطمئن. دیروز سیزده به در هم که فقط و فقط به افتخار ایرانی جماعت خدا آن بالا درهای خیر و برکت‌اش را باز کرده‌ بود و همین‌جوری فرت و فرت نزولات آسمانی بر سرمان می‌باراند و همه از صبح تا بعد از ظهر داشتند در دامان طبیعت سگ‌لرزه می‌زدند، من عین خرس‌های قطبی لباس پوشیده‌بودم و عین خیال‌ام نبود. دو تا شلوار. بلوز و شال ضخیم بافتنی. کاپشن پُفی پَری با کلاه خزدار. دستکش. یعنی لباسی که من پوشیده بودم کاملاً مناسب برف‌بازی در زمستان بود. اما همین که حالم خوب باشد و هی از سرما عین گنجشک کز نکنم توی چادر یا زیر پتو یا توی ماشین، برایم کافی بود که تمام لباس‌های توی کمد را به خودم بپوشانم. از آدم‌های بی‌عقلی که بدون حساب و کتاب و بررسی اخبار هواشناسی پا می‌شوند می‌زنند به دل طبیعت متنفرم. همین‌هایی که توی جاده‌های برفی و بارانی گیر می‌کنند یا چپ می‌کنند توی دره. همین‌هایی که همش دارند از سرما می‌لرزند و از گرما له‌له می‌زنند.
شب عید از جلوی یک گلفروشی رد می‌شدم و یارو از این جوجه‌های رسمی مرغ آورده بود و انداخته بود توی قفس برای فروش. بعد همان موقع داشت یک نم بارانی شروع می‌شد و جوجه‌ی بینوا خودش را به در و دیوار قفس می‌زد که بیاید بیرون و یک سرپناهی پیدا کند. یارو هم عین خیالش نبود. آخر آدمیزاد دیگر چجور حیوان نفهمی است که مثل حیوانات نمی‌تواند برف و باران و زلزله را از پیش متوجه بشود و خودش را نجات بدهد، آنوقت حیوان بیچاره‌ی زبان بسته را هم می‌گیرد می‌اندازد توی قفس و نمی‌گذارد خودش جان خودش را نجات بدهد دست کم؟ آخر آن جوجه‌ی بدبخت اگر می‌توانست زبان‌اش را به تو حالی کند که بهت می‌گفت: الاغ جان! از صبح تا حالا دارم سعی می‌کنم بهت بفهمانم که دارد باران می‌گیرد. اگر زبان مرا نمی‌فهمی دست کم آن تلویزیون یا رادیوی صاحب‌مرده‌ات را روشن کن و به اخبار هواشناسی کوفتی خودتان که هیچ‌وقت هم راست نمی‌گوید گوش کن.
می‌رسم به محل کارم. از همان اولین نفر جلوی در سلام و احوالپرسی عید شروع می‌شود. انگار سفر قندهار بوده‌ایم. راهروی طبقه‌ی ما خالی است. هنوز خبری از کسی نیست. صبح شنبه‌ی بعد از سیزده به در، سر وقت آمدن محال است. کلید را در قفل می‌اندازم و وارد می‌شوم. سلام اتاق خودم!
بارانی و شال را از جالباسی آویزان می‌کنم و تقویم روی میزی سال ٩٤ را توی سطل زباله می‌اندازم. نگاهم به ساعت می‌افتد. هنوز یک ساعت عقب است. باید به آبدارچی یا یک نفر قد بلند دیگر بگویم که ساعت را میزان کند.
آثار خستگی و شلختگی روزهای آخر اسفند هنوز روز میزها مشهود است. شماره‌های اضطراری نوشته شده پشت برگه‌های باطله. کاغذهای چک پرینت ولو شده اینجا و آنجا. و گزارش کار ناتمام اسفند ماه که امروز باید تحویل بدهم.
کار چندانی نیست.
*
سه.
بعداًنوشت:
دیروز به دلیل روشن نبودن سیستم گرمایشی در طول عید، اینجا اینقدر سرد بود که تا عصر با بارانی‌ام توی صندلی مچاله شدم و هی سگ‌لرز زدم. بعدش اینقدر سرما توی استخوان‌هایم رفته بود که تا شب توی خانه با لباس بافتنی و بخاری روشن می‌گشتم و اصلاً گرم‌ام نبود. بعدش کم‌کم گرم شدم و توانستم لباس بافتنی را در بیاورم و مثل آدم بگردم.
بعد، صبح که بیرون آمدم:
من این طرف با شال بافتنی و لباس بافتنی و یک مانتو و بارانی رویش. یک آقایی آن طرف با تی‌شرت و کاملاً خوشحال!
انگار اسم فصول روی ملت تأثیر واقعی‌تری دارد، تا دمای هوا. دخترها از آن طرف اول پاییز، انگار نه انگار که هنوز هوا گرم است، بوت یقه‌اسکی می‌پوشند تا بیخ خرخره‌شان. از این طرف هم تا دینگ دنگ سال تحویل را می‌زنند، لخت می‌شوند و شال توری و ساپورت می‌پوشند و می‌پرند توی خیابان، انگار نه انگار که هنوز زمستان دودستی به چارچوب در چسبیده و برو نیست.
*
چهار.
از تعطیلات، جان سالم به در بردم و از بدخوری و کم‌خوابی و عین سگ حسن دله از این طرف به آن طرف دویدن و دالی کردن با مردم، نجات پیدا کردم و نمردم. حالا تازه دارم ظروف پذیرایی عید را جمع می‌کنم و چیزهای تزئینی را دوباره می‌فرستم ته کمدها خاک بخورند و روکش مبل‌ها را می‌کشم رویشان و به خیالی آسوده کیون بر زمین می‌نهم.
تعطیلات دیگر چه کوفتی بود خدایی‌اش؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر