دوشنبه، فروردین ۱۶، ۱۳۹۵

412: رنج

فهمیدم آدمیزاد ظرفیت عجیبی برای تحمل رنج دارد.
مثل زن که ظرفیت زایش دارد و بعد در تمام طول زندگی‌اش به طور بیمارگونه‌ای به دنبال زایش و مادر شدن می‌گردد.
مثل راهبان و زاهدان و صوفیان و عرفا. مثل بودا. مثل مسیح.
انسان به دنبال رنج می‌گردد. ریشه‌هایش در زمین سنگلاخی سخت‌تر می‌‌جنگند و عمیق‌تر فرو می‌روند.
این‌ها را دیشب فهمیدم. وقتی از خستگی روی پا بند نبودم و داشتم عین یک ماشین برنامه‌ریزی شده که تا اتمام شارژش خود به خود کار می‌کند، دور خودم می‌چرخیدم و کار می‌کردم.
یکدفعه شوهرم دست‌ام را کشید و گفت:
داری مریض می‌شی. من باهات حرف می‌زنم و تو اصلاً گوش نمی‌دی. حواس‌ات پیش کاراته. عوض کردن آب تنگ ماهیا. آب دادن گلدونا. شستن ظرفا. گردگیری... من دارم باهات حرف می‌زنم و انگار اصلاً نمی‌شنوی. وسط حرف من میگی: این ماهیه که حالش خوب نبود، انگاری بهتر شده... چرا برگ این گلدونه داره زرد می‌شه؟ نکنه زیاد آبش میدم، یا کم؟... جداً برات نگرانم. بیا بشین، فقط به من گوش بده. حرفم و قطع نکن. درباره یه چیز دیگه حرف نزن. کار نکن. بذار درباره‌ی «یه چیزی» حرف بزنیم. پا نشو برو.
دیدم راست می‌گوید. اصلاً به خودم نیستم. ذهنم شاخه به شاخه می‌پرد. کارهایم تمامی ندارد. صبح تا شب دارم کار می‌کنم. بدون توقف. بدون انقطاع. اما همیشه کارهای ریزی هست که مانده. همیشه به هم ریخته است. همیشه بی‌نظم است. از بی‌نظمی متنفرم. اما دنیا به طور بیمارگونه‌ای بی‌نظم است و من به طور بیمارگونه‌ای دارم سعی می‌کنم حریف بی‌نظمی شوم و کنترل‌اش کنم.
خسته می‌شوم. از پا می‌افتم. مهره‌ی پشت گردنم می‌سوزد. کمرم تیر می‌کشد. پاهایم دیگر جان ندارند سرپا بایستند... شب می‌شود. ساعت 12. وقت خواب...
و بی‌نظمی یه راند دیگر برنده می‌شود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر