دیروز عصر رفتیم رسیتال موسیقی
دوستم(از من نپرسید رسیتال یعنی چه، که اصلاً نمیدانم). دخترعمهام دیشب برگشت
کانادا.
ارتباطشان به هم این بود که من
دیر برای خداحافظی رسیدم خانهی عمه و ساعت پنج تا هفت هم اجرای دوستم بود که
شدیداً تأکید کردهبود تا قبل از پنج آنجا باشیم. حالا من فکر میکردم یک تالاری
چیزی است و قضیه خیلی رسمی و جدی است. تو نگو که یک اجرای کاملاً خودمانی برای
هنرجویان جدید و قدیم (شبیه همان نمایشگاه نقاشی کلاسی من بود) که بیشتر تبلیغی
برای استاد محسوب میشود و جایی برای ارائه کارهای هنرجویان و اعتماد به نفس و
انگیزه پیدا کردن آنها است.
نیم ساعته، خانهی عمه را پیچاندم
و شوهرعمهی بیچارهام هم که عجلهی ما را دید به این تصور که یک مسیر نزدیکی است
بلند شد با ماشین ما را برساند. خانهی عمه کجاست؟ سمت مجیدیه. جایی که این آدرس
داده کجاست؟ گلبرگ شرقی (که از میدان هفت حوض تا فلکه اول تهرانپارس میرود). جایی
که ما فکر میکردیم این مراسم آنجا برگزار میشود کجاست؟ نزدیک هفت حوض. جایی که
واقعاً بود کجاست؟ آن طرف اتوبان باقری، نزدیک فلکه اول تهرانپارس! هوا هم یکدفعه
باد و طوفانی و سرد شد. به خاطر اینکه با ماشین شوهر عمه رفتیم، یک ربع زودتر
رسیدیم. بعد دیدم این توی تلگرام پیام داده که بین «5 تا 5:15 اینجا باشی خوبه».
یعنی همینجوری اگر نیم ساعت هم دیرتر راه میفتادم، عملاً اهمیتی نداشت. گفته بود،
وقتی رسیدی زنگ بزن. یعنی چه؟ خوب میگفت بیا بالا طبقه فلان واحد فلان. منظورش چه
بود.
بعد ملتفت شدیم که ظاهراً زود
رسیدنمان موضوع مهمی است و تا شروع برنامه اجازه ورود نداریم. بیرون هم که سرد و
باد و خاک بود. گفتیم چه کنیم. این کلید ماشیناش را داد و گفت بروید توی ماشین
منتظر بمانید. این شوهر ما هم که تعارفی. گفت الا و بلا که من دست به ماشین این
نمیزنم و به جایش بیا این نیم ساعت را همین دور و بر پیادهروی کنیم. یک چیپس هم
از سوپرمارکت خریدیم که بیکار نباشیم. حالا نمیدانم از چیپس بود، از سردی هوا
بود، از هلههولههایی که عمه برای پذیرایی به خوردمان داد بود، یا هرچی، که اسهال
و دلپیچه گرفتم. اولش فکر کردم جدی نیست، ولی بعد ملتفت شدم که خیلی هم جدی است.
حالا توی خیابان بگرد دنبال یک مسجدی، پارکی، چیزی.
یک پارک کوچک آن طرف اتوبان بود که
ممکن بود دستشویی داشته باشد، ولی تا پل عابر خیلی راه بود و ممکن بود دیر به جلسه
برسیم (اینقدر که این دوستم روی حضور به موقع تأکید کرده بود، به این نتیجه رسیده
بودیم که اگر دیر برسیم، قطعاً مرتکب خطای عظیم و غیر قابل بخششی شدهایم).
دستشویی مسجد هم در حال تعمیر بود (از شانس قشنگ من). پس تصمیم گرفتیم دل را به
دریا بزنیم و برویم توی ساختمان و یک سرویس بهداشتی پیدا کنیم. آخر، برّ بیابان که
نبود. وسط شهر بودیم. خوب است سر یک جلسهی به این مهمی آدم بریند به خودش؟ آن وقت
آبرو به آدم میماند؟ آبرو به شوهرِ آدم میماند؟آبرو به دوستِ آدم میماند؟ آبرو
به دوست آدم، جلوی دوستاناش میماند؟
رفتنی به سمت ساختمان، دوستم را از
دور دیدم که با دو نفر دیگر سر خیابان ایستاده بودند و انگار در به در دنبال ما میگشتند.
جلوتر که رفتیم متوجه شدم که یکی از آن دو نفر، خواهر کوچکتر دوستم است که چند سال
است کلاسهای کُر را شرکت میکند. حالا یک زمانی (سیزده چهارده سال پیشها) سر یک
جشن تولدی که من گرفته بودم، این شوهر من (که آن موقع دوست معمولیام بود) یک تیک
نامحسوسی با این خواهر دوستم زده بود. از آن موقع تا حالا هم دورادور جویای احوال
این دختره هست و گاهی سر آن قضیه، سر به سر هم میگذاریم. البته قضیهی این تیک
زدنها مطلقاً جدی نیست و شوهر من اصولاً به هر خانم تریپ هنریای علاقمند است.
حتی علاقهاش به خود من هم به خاطر تریپ هنری آن وقتهایم بود که البته بعداً به
شکر خدا این مرضام علاج پیدا کرد و امراض دیگری گرفتم، مثل افسردگی و خود کم بینی
و تمسخر و انتقاد به خویش. حالا هرچقدر من از آدمهای تریپ هنری بدم آمده (اینها
نه هنرمندند و نه کاملاً علاقمند به هنر. فقط لباسهای گلمنگولی و شلخته و پاره و
پوره میپوشند و سیگار میکشند و با اسامی هنرمندان و آدمهای معروف و کتابهای
مهم، پز میدهند که کمبودها و شکستهایشان را توی زندگی از دید دیگران پنهان کنند)
، شوهرم از اینها خوشش میآید و بدون اینکه بخواهد توی گوگلپلاس و محیطهای
مجازی و واقعی، به سمت اینها میل میکند. مثلاً هرچقدر من از این تریپهایی که
توی پلاس چسناله و شعر و کارهای تقلیدی و سطح پایین هنری ریشر میکنند و بالایش
نوت میزنند که از کارهای خودم یا از خط خطیها یا چرکنویسها یا سیاهمشقهای خودم،
بدم میآید، شوهرم دلش غنج میزند برای اینها. نه اینکه از هرکسی که کاری از خودش
میگذارد بدم بیاید. بعضیها این کار را با ژست «من هنرمندم» انجام میدهند. قشنگ معلوم
است چه قندی توی دلشان دارند آب میکنند و چقدر خوششان میآید از کامنتهای تحسینآمیز.
حالا آدم سطح خودش را بداند اشکالی ندارد، بدترش این است که واقعاً حس کند هنرمند
است.
خلاصه اینکه این خواهره هم ایستاده
بود و حالا ما هم که داشتیم بال بال میزدیم و استرس دستشویی رفتن داشتیم، گویا
چندان که باید تحویلاش نگرفتیم و بهش برخورد. زیاد متوجه نشدم اینها چه گفتند و
چرا آمدند بیرون، فقط توی آن حال خراب متوجه شدم که انگار به اینها گفتهاند
بروید بیرون و اینجا را شلوغ نکنید و سر برنامهی خودتان بیایید! ما هم گفتیم میرویم
بالا از دستشویی استفاده کنیم. اینها هم گویا گفتند برگردید و ما توی ماشین هستیم
و فلان. من زیاد به حال خودم نبودم. اما بالا رفتنی توی آسانسور، قضیه را که مرور
کردم بهم برخورد. از اینکه بدو بدو بکوب و از آن طرف شهر شوهرعمههه را وادار کن
برت دارد بیاورد این خراب شده. آنهمه استرس داشته باش که حتماً رأس ساعت برسی. به دوستت
و اجرایش و حرفش احترام بگذار و حتی یک ربع هم زودتر بیا. بعد دختره حتی نگذارد که
بروی توی ساختمان و اول مجبورت کند نیم ساعت توی خیابان در سرما بچرخی و بعد هم
ازت بخواهد نیم ساعت دیگر با او که خودش را هم بیرون کردهاند توی ماشین بتپید!
این دیگر چه جور رسیتال و کوفت و زهرماری است؟ حالا خوب شد این بابا را الان بیست و
پنج سال است میشناسم و به خاطر خساستی که سر قضایای مختلف در موردم به خرج داده،
من هم دست خالی و بدون گل و شکلات و این چیزها آمدم، اگرنه الساعه کیونم میسوخت.
رفتیم طبقه دوم و درب یکی از
واحدها را زدیم و یک زن میانسالی در را باز کرد و وقتی رفتیم داخل، به جای یک
آپارتمان بزرگ که یک سالن پذیرش و یک تعداد مبل راحتی و یک سرویس بهداشتی آن کنار
داشته باشد، درسته افتادیم وسط سالن اجرا که چه عرض کنم، اتاقک اجرا! یعنی یک
اتاقی بود که یک پله به ارتفاع پانزده بیست سانت آن جلویش داشت که یک لامپ کم مصرف
وسط دیوارش کوبیده بودند و آن را توی تخم چشم علاقمندان هنر تابانده بودند. چند ردیف
صندلی آهنی (از اینها که برای مجالس کرایه میدهند) هم تا جلوی در چیده بودند
(روی هم رفته به اندازه بیست نفر) دستشویی هم درست پشت در و چسبیده به ردیف آخر
صندلیها بود و همان اول کار تشخیص دادم که توی چنین جو گرم و صمیمی و چسبان و تنگ
و ترشی، اصلاً امکان ندارد که یواش از این گوشه بچپی توی دستشویی و در بیایی و
پاورچین پاورچین فرار کنی بروی بیرون. نخیر. اصرار نفرمایید که امکان ندارد. باید اولش
کمی بنشینی و رد گم کنی که ما فقط برای دستشویی نیامدیم و آدمهای فرهیختهای
هستیم که غفلتاً وسط مراسم جیشمان گرفته.
خلاصه بعد از کلی رد گم کردن و
ادای فرهیختهها را درآوردن پاشدم یواشکی رفتم جلوی دستشویی و دستگیره را که فشار
دادم متوجه شدم کسی داخل است. حالا لامصب مگر میآمد بیرون. یک دختر دیگر هم آمد
از من پرسید کسی داخل است و مجبور شدم برایش توضیح بدهم که من خودم توی صف هستم.
قیافه دختره شبیه شخصیتهای زن والتدیسنی بود. با چشمهای فاصلهدار و بادامی و
لبهای برجسته غنچهای و صورت گوشهدار با فک و چانهی تیز و فرم لوزی و موهای صاف
فرق وسط. مثل «بل» در «دیو و دلبر».
حالا از این میترسیدم با آن سکوتی
که بر آن اتاق کوچک حکمفرما بود و با آن اسهالی که من زده بودم، یک وقت صدایی توی
دستشویی تولید کنم که احساسات رقیق هنرمندان را جریحهدار کند و کل رسیتال موسیقی
را به چالش بکشاند. شوخی که نداریم. صحبت از تاریخ موسیقی کلاسیک کل دنیاست.
خوشبختانه قضیه بی سر و صدا حل شد
و حالا دیگر میتوانستم با تمام وجود، دل به موسیقی بدهم. اما حالا که من شش دانگ
در اختیار موسیقی بودم، موسیقی ناز میکرد. آقا یک ساعت گذشت و هنوز اینها شروع
نکرده بودند. دیگر از عصبانیت میخواستم صندلیهای آهنی را که کیونم را سِر کرده
بود، گاز بگیرم. این دیگر چه بساطی بود؟
خلاصه شروع شد و این رفیقمان هم
بیا نبود. شوهرم تازه داشت به موضوع علاقمند میشد. چرا که توی آن اتاق، تمام
عناصر مورد علاقهاش همینجوری موج میزدند. موسیقی کلاسیک و اپرا و کُر و آقایان
کت و شلواری و سوسول با موهای مؤدب شانه شده و خانمهای تریپ هنری و اره و اوره و
شمسی کوره و تمام عناصر مورد علاقهی یک ذهن کلاسیک.
اما من بیشتر خندهام میگرفت از
آن اداها. ترانههای کلاسیک که به سبک اپرا و با اصوات عجیب و غریب اجرا میشدند و
قیافهی آدمها حین اجرا که کش میآمد و مچاله میشد. ناهماهنگی بین خواننده و
نوازنده. کیفیت ضعیف پخش صدا با نویز فراوان. و تمام اینها را فقط به یک دلیل
تحمل میکردم:
آن پذیرایی و شیرینی خامهای و چای
و کافیمیکس آخرش. خصوصاً که ساعت 7 شب بود و دیگر گرسنهام شده بود.
اجرای دوستم بسیار ضعیف بود و
اصلاً نه آن چیزی که من فکر میکردم بود و نه آن چیزی که خودش تصور میکرد. حالا من
اصلاً چیزی از موسیقی بارم نیست و ادعایی هم ندارم، ولی فرق بین یک اجرای خیلی
ضعیف را با یک اجرای خیلی خوب یا لااقل متوسط میفهمم. و این یک اجرای بد بود.
آنوقت موهایش را هم صورتی بدرنگ کرده بود و دور صورت گردش فرفر داده بود و سعی
کرده بود لباسش هم خیلی سنتی باشد و... یک ملغمهی خندهداری شده بود شبیه زنهای
موحنایی دهاتی با لباسهای چهلتکه.
من متأسفم. متأسفم که اینقدر وقت
گذاشتم برای چنین مراسمی. که خودم را آواره کردم و تمام بعدازظهرم را به هدر دادم
و پسردایی شوهرم را هم که زنگ زده بود بیاید برای عیددیدنی پیچاندم (و حالا باز در
یک فرصت دیگر سرم خراب میشود) و در انتها ضربهی آخر را هم خوردم و دیگر کاملاً
منهدم شدم:
خبری از پذیرایی نبود. حتی چای
کیسهای در لیوان یک بار مصرف، بدون قند!
دیگر نزدیک بود از وسط آن جماعت بیدروپیکر
بزنم و بروم جلو و یقهی رفیقام را بگیرم و با چشمانی اشکآلود فریاد بزنم که: تو
تک دل مرا بریدی! تو مسلمان نیستی!
اما شوهرم تسلایم داد و سرانجام
چند عکس لوس و بیمعنی با رفیقمان و خواهرش انداختیم و خداحافظی کردیم و دست از
پا درازتر بیرون زدیم. بیرون هم سرد و باد و سگ لرز. ای توی روحش.
یعنی جرأت دارید دیگر یک کدامتان
مرا به نمایشگاهی، رسیتالی کوفتی از آثار خودتان دعوت کنید. قرار است در آینده
معروف بشوید؟ خوب هر وقت شدید، خودمان میآییم پول میدهیم بلیت میخریم و میبینیم.
اما دیگر هرگز از هیچ هنرمند نوپایی حمایت معنوی نخواهم کرد. این از من.
با این رسیتالتان.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر