شنبه، اسفند ۱۲، ۱۳۹۶

440: یه ماهی، انگار که یه کپه دو زاری

پنج سال پیش توی یکی از دست‌دوم فروشیای خارج شهر که برای خریدن سینک ظرفشویی رفته بودم (اون موقع نزدیک عروسیمون بود و تعمیرات خونه و خرید جهیزیه و مخارج عروسی کمرمون رو شکسته بود و توی همه‌چیز سعی داشتیم تا جای ممکن در حد کار راه انداختن، خرید کنیم. نه بهترین. نه زیباترین. نه چیزی که سلیقه‌مون بپسنده. فقط: ارزون و کار راه انداز)، توی یه مغازه در سایز زیرپله، یه آباژور ماهی بزرگ مسی دیدم که میخکوبم کرد. توی یه لحظه عاشقش شدم. شما به عشق توی یه نگاه اعتقاد دارین؟ همون. حالا ما رفته بودیم یه سینک پیزوری بخریم و اون یکیا هم داشتن فرشای دستباف رو زیر و رو می‌کردن و می‌جستن. کلاً چقدر پول داشتیم مگه؟ 450 تومن اون موقعا واسه ما خیلی پول بود. حالا شما انگار کن یه میلیونِ الانا. اونم توی شرایطی که صد تومنم واسه شما پوله و یه سوراخ سنبه زندگیت رو می‌گیره.
پام از زمین کنده نمی‌شد که برم. شوهرمم فهمیده بود من بدجور گرفتار این ماهیه شدم. این ماهی مسی با اون پولکای سرخ و صورتی و زنگار گرفتش. با اون شاخه‌های بلند دمش که توی هوا تاب خورده بود. به اون بزرگی. یک متر می‌شد حدوداً. انگار که از بقایای یه کشتی غرق شده زیر دریا کشف شده باشه. اینقدر قدیمی. اینقدر عظیم و با ابهت. اینقدر اصیل. می‌شد کار هنرمند رو روی تک تک اون پولکای خمیده رو تنش دید.
ماهیه دل منو برده بود. باید می‌خریدمش.
اما توی یه لحظه... فقط یه لحظه... عاقل شدم و پیش خودم حساب کردم: 450 تومن توی این شرایط؟ نه. خریته. بیخیال... و پام از زمین کنده شد و رفتم...
الان پنج سال می‌گذره و هیچ شیء تزئینی نتونسته اونطور دل منو ببره. الان اینقدر پول دارم که اگه چیزی در این حد روانیم کرد، بخرمش.
ولی دیگه اون ماهیه رو هیچ جا ندیدم. رفت که رفت.
می‌خوام بگم. یه چیزایی یه کسایی توی زندگیت می‌بینی، یه لحظه‌هایی رو تجربه می‌کنی، که هرچی قیمتش باشه، باید به دستش بیاری. اگه بره، رفته. بعد تا آخر عمر حسرت حسی رو می‌خوری که اون چیز و اون آدم بهت می‌داد.
نه. اینام نه. فقط حسرت اون حالی رو می‌خوری که با اون چیز تجربه کردی. اون مجذوب شدنت رو. اون یه لحظه فراموش کردن همه‌ی دنیا و فقط خواستن اون رو.
حسرت خودت رو می‌خوری. چیزی رو که توی اون لحظه بودی... و دیگه هیچوقت هیچی نتونست تو رو اونطوری از قالبت بیرون بکشه.
______________________________________________________
پ.ن:
شعر «به علی گفت مادرش روزی...» / فروغ فرخزاد
«...چی دیده بود؟
چی دیده بود؟
خواب یه ماهی دیده بود
یه ماهی، انگار که یه کپه دوزاری
انگار که یه طاقه حریر
با حاشیهٔ منجوق کاری
انگار که رو برگ گل لال عباسی
خامه دوزیش کرده بودن
قایم موشک بازی میکردن تو چشاش
دو تا نگین گرد صاف الماسی
همچی یواش
همچی یواش
خودشو رو آب دراز می‌کرد
که بادبزن فرنگیاش
صورت آبو ناز میکرد...»