یکشنبه، بهمن ۰۹، ۱۳۹۰

241: مردگان متحركيم ما

+ نوشته شده در یکشنبه نهم بهمن 1390 ساعت 21:21 شماره پست: 291
دارم سريال walking dead (مردگان متحرك) را مي‌بينم. خيلي قوي نيست. راستش تا حدود زيادي هم پلشت و مهوع است. از همين فيلم ترسناك‌هايي كه به جاي هيجان و تعليق، هي راه به راه حالت را بهم مي‌زنند با صحنه‌هاي خون‌ريزي و آدم‌كشي و كثافـ.تكاري‌شان.
مثلاً براي شروع يك صحنه‌اي همان اوايل فيلم بود كه يك زامـ.بي را كشتند و چون كشف كرده بودند كه مردگان متحرك به بوي زنده‌ها حساسند، برداشتند يارو را عين گوشت كبابي كوبيدند و له كردند (دقيقاً با همان صداهاي چندش‌آور چلق چولوق و خرچ خروچ و لش و فش له شدن گوشت و استخوان) و عين خمير ماليدند روي لباسشان كه بوي مرده بدهند و بتوانند از بين مرده‌ها بدون جلب توجه رد بشوند.
وقتي مي‌گويم «فيلم ترسناك دوست دارم» به اين معني نيست كه ساديـ.سم دارم و مي‌نشينم و پاي اينجور صحنه‌ها تخمه مي‌شكنم. نخير. اتفاقاً برعكس، رويم را برمي‌گردانم يا دستم را مي‌گيرم جلوي چشمم. حتي اگر مي‌شد صدا را هم قطع مي‌كردم كه نتوانم تجسم كنم. براي من فقط بُعد تعليق فيلم‌هاي ترسناك جالب است.
اما امشب به جنبه‌هاي ديگرش هم فكر كردم. به اينكه آخرالزمان كه مي‌شود، آدم عاشق تك‌تك چيزهاي از دست رفته‌اش، خاطرات حتي بدش، آدم‌هاي مزخرف زندگي‌اش و تمام آت و آشغال‌هاي زندگي آرام پيشينش مي‌شود.
مثلاً توي اين سريال، يارو كلانتره كه شخصيت اصلي است قبل از تمام آن جريانات، حسابي با زنش دعوا دارد. بعد تير مي‌خورد و مي‌رود توي كما و تا به هوش بيايد دنيا كن‌فيكون شده و زامـ.بي‌ها دنيا را گرفته‌اند. وقتي دوباره زن و بچه‌اش را پيدا مي‌كند، زنه كه فكر مي‌كرده اين بابا مُرده،‌ با رفيقش روي هم ريخته بوده ولي تا چشمش به شوهره ميفتد هر دو مجدداً عينهو روز نخست آشنايي، عاشق هم مي‌شوند و حاضرند جانشان را هم براي هم بدهند كه مبادا يك ناخن زامبـ.ي‌ها به آن يكي خراش بيندازد. و كانون گرم خانواده و از اين چيزها.
بعد آدم‌هاي مختلف از طبقات و موقعيت‌هاي اجتماعي مختلف، كه در شرايط عادي اصلاً امكانش هم نبود كه حتي جواب سلام همديگر را بدهند، چنان عاشق هم مي‌شوند و براي هم جان مي‌دهند كه بيا و ببين. و اخلاق و دين و عيـ.سي و اميدواري و از اين چيزها.
مي‌خواهم بگويم تمام اين چيزهاي مزخرفي كه عقل آدميزاد با تمام توان سعي در رد آن و تفهيم چرند بودن آن به بشريت دارد، در شرايط سخت، تبديل به مقدسات و دلايل زنده‌بودن آدم‌ها مي‌شوند و مثل ريسماني مهره‌هاي تسبيح از هم گسيخته‌ي اجتماع را به هم متصل مي‌كنند.
به عنوان مثال صحنه‌اي توي سريال هست كه گروه تجسس در مسير پيدا كردن دختر بچه‌اي كه مفقود شده، به يك كليساي متروكه با مجسمه‌ي عيـ.سي مي‌رسند. بعد يكي يكي آدم‌هاي بي‌اعتقاد جلوي مجسمه زانو مي‌زنند و حرف‌هاي بامعنايي مي‌گويند و متنبه مي‌شوند و دعا مي‌كنند و هي متحول مي‌شوند و نشانه‌هاي الهي مي‌بينند.
خوب البته اين‌ها كليشه‌هاي موجود در بيشتر فيلم‌هاي اينچنيني است. اما به نظر شخص بنده، كليشه‌ها دقيقاً بازتاب رفتار عام ما هستند. هرچند تكراري. هرچند مسخره. هرچند هاليوو.دي... اما كليشه‌هاي آبگوشتي، دقيقاً برگرفته از زندگي درپيت و تكراري و مسخره و هاليوو.دي خود خود شخص ماست. و لاغير.
چه كسي مي‌تواند ادعا كند در آن شرايط سخت كه تمام فاميل و نزديكان و آدم‌هايي را كه مي‌شناخته و خانه و زندگي و شهر و امكانات و پول و غذايش را از دست داده و هر آن از سمتي مورد حمله‌ي دشـ.منان وحشي قرار مي‌گيرد و از سايه‌ي خودش هم مي‌ترسد و اگر پشه از بغل گوشش پر بزند به خودش مي‌شا.شد، باز هم مي‌تواند سينه سپر كند و با طمأنينه بگويد: خدا وجود ندا.رد؟!
من يكي كه ادعاي چنين چيزي را نمي‌كنم. چون سي و دو سالم است و ديگر عقلم مي‌رسد و آنقدر خودم را مي‌شناسم و به توانايي‌هاي خودم واقفم كه دقيقاً مي‌توانم عكس‌العمل خودم را در چنين موقعيتي حدس بزنم. اما آدم‌هاي هجده بيست ساله‌ي زيادي را مي‌شناسم كه مدعي اين اندازه از منطق و شهامت و از جان گذشتي هستند. اصلاً باشند. به من و شما چه؟ زمان همه چيز را به ما نشان خواهد داد. بياييد خودمان را براي اثبات چيزها به همديگر، جـ.ر ندهيم.
چيزي كه توي اين فيلم‌ها دوست دارم، دقيقاً مخ داغان آن نويسنده‌ي عو.ضي است كه نشسته و به چنين موقعيت استراتژيكي فكر كرده و آدم‌هايش را در اين موقعيت چيده و ولشان كرده كه براي نجات جان‌شان از سر و كول هم بالا بروند و به هر سنگ و كلوخي چنگ بيندازند. اينكه نويسنده‌ها، سينماگران، و هنرمنداني هستند كه مثل من و شما به تشك پر قوي زندگي روزمره لم نداده‌اند و نشسته‌اند و جهان را در آخرالزمانش تصور كرده‌اند و براي ما به تصوير كشيده‌اند.
چه چيزش عجيب است؟ آيا فكر مي‌كنيد دنيا بهتر از اين به آخر خواهد رسيد؟ مثلاً خوشبينانه تصور كنيم كه با برخورد يك شهاب سنگ و متلاشي شدن تمام زمين در يك لحظه؟ اصلاً در مورد عاقبت پيشرفت تكنولوژي و بيماري‌هاي توليد آزمايشگاه‌ها و موجودات دستكاري ژنتيك شده فكر كرده‌ايد؟
بيخيال! فعلاً بچسب به اينكه سـ.كه و دلا.ر بالا كشيد يا پايين؟ قيمـ.ت امروز نان و گوشت و تخم‌مرغ چند بود؟
فيلم، فقط فيلم است.
و آدم‌هاي سا.ديستيك عاشق فيلم‌هاي ترسـ.ناك هستند.
زلزله اتفاق نمي‌افتد. شهاب سنگي به زمين برخورد نمي‌كند. زامـ.بي‌ها فقط ساخته‌ي ذهن بشر هستند.
همه‌چيز به همين آرامي ادامه خواهد يافت تا...
بيخيال.

سه‌شنبه، بهمن ۰۴، ۱۳۹۰

240: سفرنامه‌ي هيركان

+ نوشته شده در سه شنبه چهارم بهمن 1390 ساعت 22:2 شماره پست: 289
چند روز گرگان بودم. شما بگو تعطيلات، عزاداري، هرچي.

ماشين نداريم فعلاً. رفتني براي اولين بار اتوبوس VIP سوار شدم. با آن صندلي‌هاي گنده‌اي كه به قول يكي «لـ.ش خورش خوب است» و آدم كه تويشان مي‌افتد انگار افتاده توي تابوت. يكهو عين جسد سنگين مي‌شود  و ديگر نمي‌تواند از جايش تكان بخورد. يعني طوري شده بود كه من و گولي براي برداشتن كوله‌ها و كاپشن‌هاي‌مان از قسمت كيف دستي‌هاي بالاي سرمان، به هم تعارف مي‌كرديم و نزديك بود شير يا خط بيندازيم حتي. بعد هم مثل هميشه يك كوله پشتي را فقط از آذوقه پر كرده بوديم و حتي به فكرمان نرسيده بود كه معده‌ي ما دو تا سرجمع به اندازه‌ي يك چهارم آن كوله‌ي لامصب هم نمي‌شود!

يك بچه درست پس كله‌مان و يكي هم دوتا صندلي جلوترمان داشتند از بن جگر عر مي‌زدند. بعد يكهو بوي غليظ جوراب تا سلول‌هاي مغزم را سوزاند. هي بگرد و بگرد تا عاقبت كشف كردم كه خانم صندلي جلويي به يك حالت هلال مانندي سر خورده و توي صندليش پايين رفته به طوري كه سرش به جاي باسـ.ن محترمش قرار گرفته. آنوقت پاهايش را تا آنجايي كه مي‌شده كش داده و گذاشته پس كله‌ي نفر جلويي! براي رد گم كني هم چادرش را كشيده روي نوك انگشت‌هاي پايش كه مردم فكر كنند اين پا نيست و مثلاً نسخه‌ي كوچك‌تر برج ايفل است كه ايشان دارند براي همشهريان گرگاني‌شان سوغاتي مي‌برند. باز هم جاي شكرش باقي بود كه من به جاي آن نفر جلويي نبودم. از او كه تا آخر سفر صدايي در نيامد به نظرم از بوي جوراب عليا مخدره بيهوش شده بود بينوا.

بعد خواستم كمي بخوابم ديدم صداي خس خس و فس فس مي‌آيد. كمي كه دقت كردم ديدم اين صداهاي مشكوك از سوراخ‌هاي بيني دختر رديف كناري‌ام در مي‌آيد. پيدا بود كه عمل زيبايي روي بيني‌شان انجام داده‌اند و از آقاي دكتر هم درخواست كرده‌اند كه با تعبيه‌ي دو عدد سوت در حفره‌هاي بيني ايشان، توي چشم همگان بنمايد كه: بلي! ايشان براي دماغ‌شان هزينه كرده‌اند! بلي! ايشان مايه‌دارند. بعد هم چند دقيقه يك بار گوشي‌شان زنگ مي‌خورد و روي عادت اكثر روستايي‌ها، با تمام قوا توي گوشي داد مي‌زدند انگار  كه طرف خداي نكرده كر است.

آنجا قرار بود پيش برادر گولي مهمان باشيم. خانه يك خانه‌ي دانشجويي بود و گروه هم‌خانه‌ها هم قرار بود رفته باشند. اما چيزي كه در نهايت باهاش مواجه شديم: يك خانه‌ي درب و داغان كلنگي و تعدادي كبوتر و ماهي توي حياطش و حمام و دستشويي هم بيرون توي حياط و آشپزخانه هم با امكانات ابتدايي در حد يك ظرفشويي روي هوا و يك گاز تك شعله مربعي روي زمين، بدون كابينت و ميز و با ارتفاع نيم متر آشغال روي كف آشپزخانه. اتاق‌ها هم اوضاع بهتري نداشت. به جاي فرش با چند تكه موكت و پتو پوشانده شده بود و پرده و اين چيزها هم كه به هرحال جزء تجملات بي‌مصرف زندگي شناخته شده بود! هم‌خانه‌اي‌ها هم كه همه بچه‌درسخوان و چسبيده به علم و دانش و ارشد و دكترا، چنان پايه بودند كه فقط لطف كرده بودند و دو تا اتاق را براي ما خالي كرده بودند و چهار تايي چپيده بودند توي يك اتاق.

خوب حالا مي‌توانيد حال و روز زوج جواني را كه اولين سفر تفريحي خود را در دوران نامزدي تجربه مي‌كنند، تصور كنيد. توي يك اتاق لخت با يك بخاري پت پتي و يك موكت و دو تا پتو، در حالي كه روبروي‌شان به حالت كاملاً نورگير و زيبا سرتاسر پنجره‌هاي بدون پرده، مناظر زيباي حياط را مي‌نمايد. تازه من به عجز و لابه‌ي گولي از سنگيني سا.ك گوش نكردم و بالشم را با خودم كشيدم و بردم اگرنه بالش هم براي خوابيدن پيدا نمي‌كردم.

حمام رفتن كه ديگر براي خودش ماجرايي بود: يعني حمام به حدي ولنگ و واز بود و هوا به حدي سرد بود كه من اول درب تمام شامپو و نرم كننده‌ها را باز كردم و ليف را صابوني كردم و گولي را هم با كاپشن گماشتم پشت درب حمام، بعد عين پارتيزا.ن‌ها پريدم زير دوش حمام و پنج دقيقه‌اي بلرز بلرز خودم را گربه شور كردم و پريدم لاي كاپشني كه گولي برايم جلوي در نگه‌داشته بود و تپيدم توي خانه. براي لباس پوشيدن هم كه يك ويوي زيبا از اتاق دوستان به در حمام داشتيم و بايد توي همان حمام و سرما لباس مي‌پوشيدم، اتاق هم كه خود به خود اُپن بود و بايد يك ملحفه‌اي چيزي برايم نگه مي‌داشتند كه بتوانم تنبان عوض كنم.

كلاً شرايط استراتژيكي در حد زاغه‌نشينان داشتيم.

اما همه‌ي اين‌ها را به كف دمپايي‌ام حواله دادم و به خودم گفتم همينقدر كه بعد از چهارماه چند روز هم شده از هواي تهران دور باشم و جاي ديگري، فقط جاي ديگري باشم، خوب است. به درك كه تعطيلات يك آرايشگر فقط توي عزاداري‌ها است. به جهنم كه هوا عين سـ.گ سرد بود. جاي‌مان افتضاح بود. شهر عين شهر اموات تعطيل بود و يك مغازه‌ي باز براي سوغاتي خريدن و يك داروخانه براي قرص مسكن گرفتن پيدا نمي‌كرديم.

من آدم غرغرويي هستم ولي ذاتاً راحت با هر شرايطي وفق پيدا مي‌كنم و مي‌سازم. اهل چـ.سه كلاس گذاشتن و ايش ايش كردن نيستم. وگرنه آن شرايطي نبود كه يك نوعروس در اولين سفرش تحمل كند.

گور پـ.درش اصلاً. خوش گذشت. رفتيم نهارخوران و النگدره (ملنگ‌دره؟) و بندر تركمن و اسكله‌اش. يك سوال: اين خانم چشم بادامي‌ها با آن روسري‌هاي گل‌منگلي‌شان چرا سردشان نمي‌شود؟

رفتيم توي يك مغازه، يك لُنگ حمام چهارخانه‌ي قرمز زده بود به ديوار، پرسيديم چند؟ گفت پنجاه و پنج هزار تومان. گفتيم چرااااااااااااااااااااااا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ گفت: اين اسمش نمي‌دانم چي‌چي است كه مي‌اندازند سر عروس و اين‌ها! و اينجا بود كه ما فهميديم «گفتمان تمـ.دن‌ها» و اين‌چيزها پشـ.م است و ما بهتر است همان شال‌هاي چهار هزار توماني تهراني خودمان را سرمان كنيم. روسري تركمني به همين چشم‌بادامي‌هاي تركمني كشيده و لاغر با آن لباس‌هاي مخملي دراز و تك‌رنگ‌شان مي‌آيد. اين روسري‌ها زن‌هاي تهراني قوزي تپل كوتاه را مي‌كند عين كولي‌هاي غربتي. پدرجان لباس خودت را بپوش. شما را چه به لباس محلي و تريپ هنري؟

اما بگويم از برگشتن و قطار. دوازده ساعت با سرعت چـ.س كيلومتر بر سال حركت مي‌كرديم و شيشه‌هاي قطار آنقدر كثيف بود كه به قول برادر گولي حتي نمي‌توانستيم پل ورسك را ببينيم و زهره ترك كنيم كه چطور داريم توي آن ارتفاع با آن تجهيزات فسيل‌شده‌ي داغان پل، با جان‌مان بازي مي‌كنيم. كوپه آنقدر تنگ بود و نيمكت‌هاي تختخوابشو آنقدر به هم نزديك كه انگار شب اول قبر است. بعد هم چه تختي؟! نيم‌متر نيمكت ناراحت و يك بالش اندازه‌ي كوسن را اسمش را گذاشته بودند تخت.

اما قطار فقط يك چيز باحالي داشت كه به جان شما به همه چيزش مي‌ارزيد: توا.لتش!

خداوكيلي ياد فيلم‌هاي وسترن افتادم. از آن‌هايي كه يارو با اسب دنبال قطار مي‌دويد و با حركات ژانگولر مي‌پريد و ته قطار را مي‌گرفت و سوار مي‌شد و كارهاي جالب و محيرالعقول ديگري نيز مي‌كرد كه از حوصله‌ي بحث خارج است.

اولين بار گولي برايم توضيحات لازم را داد كه وحشت نكنم. گفت كه براي اينكه پرت نشوي بايد در و ديوار را بگيري. بعد هم وقتي نشستي سر چاله،‌يك دستگيره آن بغل است كه با آن خودت را محكم نگه مي‌داري كه در اثر تكان‌هاي شديد واگن انتهايي، پي‌پي‌ات به در و ديوار اصابت نكند و صاف برود توي چاله. بعد هم كه بلند شدي دستت را بشويي،‌ دنبال گرداني شير آب و چشم الكترونيك و اينها نبايد باشي. يك پدال زير پايت هست كه با فشار آن آب شير باز مي‌شود. خلاصه ماجرايي بود اين دستشويي رفتن ما.

حالا حكايت بازرسي‌هاي پنج دقيقه يك بار و مسابقه‌ي دوي سرعت بچه‌هاي كوپه‌ي بغلي توي راهرو و گرماي شديد كوپه بماند.

شب تا صبح خوابم نبرد و صبح ساعت هشت و نيم رسيديم تهران.

و اين بود سفرنامه‌ي گرگان (جرجان؟ هيركان؟ گوركان؟) رفتن ما...

النگدره و بندر تركمن 

سه‌شنبه، دی ۲۷، ۱۳۹۰

239: شب بعد از رفتن تو

+ نوشته شده در سه شنبه بیست و هفتم دی 1390 ساعت 0:35 شماره پست: 288
     توي ماشين:
سین دارد توي آينه‌ي پشت آفتابگير جلو، آرايـ.ش مي‌كند. چونكه هميشه ديرش شده و آرايـ.ش كردن را مي‌گذارد براي توي ماشين. آرش پشت فرمان است و من عقب نشسته‌ام. يك قاب زيبا براي يك عكس به نظرم مي‌رسد كه از همان‌جا كنار پشتي صندلي جوري عكس را بگيرم كه يك چشم سین و دستش در حال ريمـ.ل زدن هم توي تصوير باشد...
هرچه دكمه‌ي دوربين را مي‌زنم پيغام low battery مي‌دهد. گوشي را پرت مي‌كنم روي صندلي و به باقي ترانه‌ي «زندگـ.ي با تو بهـ.تره» از بابك رهنـ.ما گوش مي‌دهم.

    شب آخر. خانه‌ي عمه:
پرويز يك جـ.ام سرخـ.فام مي‌ريزد و قرار است به افتخار رفتن سین بنوشيم. هرچه توي اتاق‌ها دنبالش مي‌گرديم گيرش نمي‌آوريم. گيج است. دم رفتني سرش شلوغ است و به ده نفر آدم در آن واحد حرف مي‌زند.
دست آخر بي‌خيالش مي‌شويم. توي اتاق تنها و بدون سلامتي گفتن سر مي‌كشيم.

    تصميم دارم باهاش بروم فرودگاه. اما پرواز مي‌افتد ساعت 3.5 صبح. مي‌بينم ساعت دوازده بايد برويم و پنج صبح برگرديم خانه. بعد هم يكراست حاضر شويم برويم سر كار. بيخيالش مي‌شوم.

    برمي‌گردم خانه. مي‌روم حمام. زير دوش بغضم مي‌گيرد. تا مي‌آيد اشك توي چشمم حلقه بزند و يك گريه‌ي سير تنهايي بكنم... يك ديو.ثي آن بيرون (توي مستراح يا ظرفشويي) شير آب گرم را باز مي‌كند و آب دوش يكهو يخ مي‌كند.
چنان از جايم مي‌پرم و لرز مي‌كنم كه فاز گريه از سرم مي‌پرد و ديگر هم برنمي‌گردد.

    شب مي‌خواهم يك پست براي سین بنويسم و روي وبلاگم بگذارم. مرورگرم به هم مي‌ريزد و هر يك ثانيه يك پيغام سرتيفيكيت مي‌دهد و صفحه را باز نمي‌كند.
از اين هم منصرف مي‌شوم.

كجايش را مي‌خواهيد بگوييد بامعنا؟ اگر پيدا كرديد من را هم خبر كنيد.

سین رفت. مثل دفعه‌ي پيش. آن بار هشت ماه نبود. اين بار معلوم نيست چقدر. اما براي من سین از همان بار قبل رفت و تمام شد. حالا ديگر چه فرقي مي‌كند كه دو سال يك بار سري هم به ايران بزند؟
شب قبلش با دوستانش دور هم بوديم. فرزان پرسيد: حالا يعني ما بايد امشب خداحافظي كنيم يا فردا؟
آرش گفت:‌امشب.
سین عق زد و به سمت آشپزخانه دويد. كسي پرسيد: چش شد؟ كسي جواب داد: انگار يه چيز بدمزه‌اي خورد حالش بد شد...
رفتم آشپزخانه. سین جلوي ظرفشويي عق مي‌زد. برگشت. نگاهش كردم. داشت گريه مي‌كرد. همديگر را بغل كرديم. سین و بهاره. سین و من. و گريه كرديم. زمان متوقف شد-------- بعد دوباره به راه افتاد. خودمان را جمع كرديم و اشك‌هاي‌مان را پاك كرديم. برگشتيم توي اتاق و مثل بچه‌ي آدم نشستيم توي مبل‌هاي‌مان.
نيم ساعت بعد حتي سین هم مي‌خنديد، ولي من هنوز حالم بد بود. رفتم توي توالت. نشستم روي لگن فرنگي. عينك و مبايلم را پرت كردم كف توالت و صورتم را گرفتم توي دست‌هايم. اشك‌هايم مي‌چكيد روي زانوهايم. روي لبه‌ي توالت. روي فرش كوچك پاي توالت. سین به هرحال داشت مي‌رفت و اين آخرين لحظات دور هم بودن‌مان بود.
گولي مي‌گويد زنگ بزنيم به عمه جاخالي نباشه‌ي سین و پ و زنش را بگوييم.
به من چه؟ جا ديگر خاليست، چه من بگويم چه نه. مي‌خواهد شكستگي و پير شدن يك شبه‌ي عمه را توي صدايش بشنوم؟ بيچاره پيرزن توي فرودگاه و تمام طول راه را گريه كرده. بعد آمده خانه قرص خواب خورده و تا پنج بعدازظهر بيهوش افتاده. زنگ بزنم داغش را تازه كنم؟
گولي مي‌پرسد: يعني تا حالا رسيدن يا نه؟...
به من چه؟ سین رفته و از اينجا به بعد هيچ چيزي ديگر معنايي ندارد. زندگي سین اينجا براي هميشه تمام شد. زندگي آنجايش هم به آدم‌هاي آنجا مربوط است.
«شب بي عاطفـ.ه برگشت    شب بعد از رفتن تو
شب از نياز من پر              شب خالي از تـ.ن تو...»

پ.ن: ... لحظه در لحظه پس از تو            شب و گريه در كمينه
           تو ديگه بر نمي‌گردي                  آخر قصه هميـنه....»

دقيقاً همين جايش.به اينجا كه مي‌رسد بغضم مي‌تركد.

سه‌شنبه، دی ۲۰، ۱۳۹۰

238: دلم ترس مي‌خواهد


+ نوشته شده در سه شنبه بیستم دی 1390 ساعت 20:22 شماره پست: 287

دارم با او خیابان‌های اطراف خانه را گز می‌کنم. نه فقط به قصد رسیدن به خانه، که بیشتر برای فقط حرف زدن از هر دری. به قصد وقت گذرانی و بیشتر با هم بودن شاید.
از جلوی ویترین قصابی رد می‌شویم. چشمم به چند تا (دل) گوسفند توی یک سینی استیل می‌افتد...

بهش می‌گویم: دلم یه فیلم ترسـ.ناک خوب می‌خواد.

- اه. آخه تو واسه چی اینقدر فیلم ترسناک دوست داری؟

- واسه اینکه فیلم ترسناک واقعیتای زندگی رو بهتر از ژانرای دیگه نشون میده.

- در واقع چیزای کتمان شده؟

- آره. میدونی... مثلاَ الآن که از جلوی این قصابیه رد شدیم به این فکر افتادم که این خودش یه جنایته. کشتن یه موجود. پاره کردن شکمش. بیرون کشیدن  دل و روده‌اش. کندن پوستش. آویزون کردنش از سفیده‌ی پاشنه‌ی پاش. دو شقه کردنش. چیدن قطعات بدنش توی سینی و گذاشتنش توی یخچال. به سیخ کشیدن قلبش و کباب کردن کلیه‌هاش روی آتیش و تیکه تیکه کردن جیگرش... اینا تمومش جنایته. ولی ماها ترجیح می‌دیم به قشنگی گل‌های توی گل‌فروشی‌ها فکر کنیم. به چیزای خوب. به خوبیا. نه به کشتن و خوردن و خون ریختن برای سیر کردن شکم.

بعد برایش مثال‌های دیگری می‌زنم از هنجار شکنی‌های درون فیلم‌های ترسناک. مثلاَ اینکه قوانین اخلاقی گول‌زنک دنیای ما چیزی به نام بنیان خانواده و روابط عاطفی و تمدن و این چیزها برایمان تعریف کرده که درون این چهارچوب‌ها هرگز پدری فرزند خود را نمی‌کشد. اما چیزی که یک فیلم ترسناک را ترسناک می‌کند، همین پدری است که ناگهان دیوانه می‌شود و به طور جدی به فکر کشتن فرزند خود می‌افتد. آنهم با منتهای بی‌رحمی. یا مثلاَ شیطانی بودن یک مرد خدا. یک کشـ.یش. یا حلول اجــ.نه یا شیاطـ.ین در قالب جسم یک دختر بسیار زیبا (تضاد زیبایی با جنایت و پلیدی و خشونت). یا مثلاَ کسی که آدم‌خوار است(چون اخلاق بشری می‌گوید که نباید هم‌نوع و هم‌تیره را خورد). یا مثلاَ صحنه‌ی شروع یک فیلم ترسناک، یک صحنه‌ی عیاشـ.ی و خوشگـ.ذرانی است که ناگهان تبدیل به جهنمی از خون و قتل و کشتار می‌شود.

همیشه وقتی انتظار نمی‌رود...

وقتی ناشناخته است...

وقتی پذیرفتنی نیست...

وقتی باور کردنی نیست...

وقتی چیز دیگری فکر می‌کنی و...

وقتی کسی برایت خواب هولناکی دیده...

آن چیزی که یک فیلم ترسناک را ترسناک می‌کند، فقط هنجار شکنی است. مثلاَ فکر کن که مفصل دستت همیشه به داخل خم میشود، یک بار یکهویی به خارج خم بشود. یا لیوان از دستت بیفتد و به جای اینکه به سمت زمین بیاید، به سمت هوا برود. یا تصویر توی آینه، کمی با تو تفاوت داشته باشد و دستش را به سمت دیگری ببرد و یا ادای دیگری از خودش در بیاورد. هرچیزی... هرچیزی که طبق قوانین تعریف شده‌ات صورت نگیرد، ترسناک است.

آخرش می‌فهمد منظورم را.

شما چطور؟ می‌فهمید؟

شنبه، دی ۱۷، ۱۳۹۰

237: گورستان گو.در

+ نوشته شده در شنبه هفدهم دی 1390 ساعت 22:36 شماره پست: 286
امشب گو.در (گوگل ريــ.در مرحوم) بودم.
وقتي مي‌گويم گو.در بودم (براي شما كه محضر گو.در را درك نكرده‌ايد و نوستالژي نمي‌دانيد كه چيست) يعني باز دم غروب در گورستان پرسه زده‌ام.

آدم كه دم غروب برود گورستان، همه‌ي آبا و اجدادش پيش چشمش زنده مي‌شوند. دوستانِ رفته... مادربزرگ و پدربزرگ مُرده... كودكي‌هاي تباه شده... آدم‌هاي خاك شده...
مارگريت دوراس، نويسنده‌ي پست مدرن فرانسوي، شانزده سال آخر زندگي‌اش را با يك دانشجوي افسرده‌ي منفعل سابق فلسفه كه چهل سال از خودش كوچكتر بود زندگي كرد. اجازه بدهيد برويم توي جزئيات: زندگي كرد نه به معناي همزيستي مسالمت آميز دوستانه، بلكه در معناي رابطه‌ي عاشقانه‌اش!
اين آدم، يان آندره‌آ كه حتي نام فاميل مستعارش را هم دوراس برايش انتخاب مي‌كند، يكي از خوانندگان كتاب‌هاي دوراس بود كه مدت‌ها هر روز بهش نامه مي‌نوشت و دوراس جواب نمي‌داد.
خلاصه كاري به باقي ماجراها ندارم كه در جاي خود بسي جالب است. خودتان برويد توي كتاب «همان عشق» از نشر نيلوفر بخوانيد... من با نقل ماجراي مرگ دوراس به قلم يان كار دارم. آنجايي كه بعد از مرگ دوراس، انگار تمام هويت‌اش را از دست مي‌دهد و دوسال خانه‌نشين مي‌شود و مثل مرده‌ها با كنسرو و آت و آشغال زندگي مي‌كند. تمام اين دو سال پايش را در گورستان نمي‌گذارد كه چشمش به سنگ قبر دوراس نيفتد و با واقعيت مرگ او مواجه نشود.
من دقيقاً با همين تكه‌اش كار دارم: وقتي در گورستان پا مي‌گذاري، با واقعيت گريز ناپذير مرگ مواجه مي‌شوي. با از دست رفتگي. تباه شدگي. خاك شدن خاطرات...
وقتي مي‌گويم امشب گو.در بودم، دارم درباره‌ي همين چيزها و يك سري چيزهاي ديگر حرف مي‌زنم تقريباً.
بيست سي تا پست از گُلي خواندم و شر كردم. از بچه‌هاي رفته. مي‌گويم رفته مثل اين‌هايي كه درباره‌ي شهيـ.دان حرف مي‌زنند جوري كه انگار دو تا بال داشته‌اند و از روي سيم‌هاي برق كوچه پريده‌اند و رفته‌اند روي كاج‌هاي بالاي خيابان، و اين‌ها چونكه بال نداشته‌اند كه بپرند، از شهـ.ادت محروم شده‌اند!
دوستان رفته آن‌هايي بودند كه وبلاگ‌هاي‌شان اغلب فيلـ.تر بود و من از طريق گو.در مي‌خواندم‌شان. بعدتر به ماهيت خود گو.در معتاد شدم. به اينكه مجبور نيستي به همه سر بزني تا بداني كي الأن آپ كرده. به اينكه مي‌تواني ليستي از وبلاگ‌هاي مورد علاقه‌ات كه حتماً مي‌خواني‌شان بسازي، بدون تعارف و رودربايستي و من بميرم تو بميري حاكم بر لينكداني وبلاگ. بعد سير تا پياز همان ليست را با لذت بخواني و براي ديگران هم شر كني. بدون فيلـ.تر. بدون ادا و اطوار. بدون بي‌جنبگي‌هاي موجود در كامنتداني وبلاگ. چونكه آنجا خواننده‌هايت را خودت انتخاب مي‌كردي... مي‌توانستي يك مطلب را فقط لايك بزني تا صاحبش بداند كه آمده‌اي و خوشت هم آمده ولي حرفي براي گفتن نداري، نه اينكه حتماً مجبور باشي چيزي بگذاري توي كامنتداني ولو يك اسمايلي خنده يا گل... بعدتر با همان دوستان رفته دوست‌تر شديم و توي كامنتداني مطالب چقدر حرف زديم و خنديديم. بعدتر حلقه‌هاي نامرئي‌اي ساختيم از دوستان باجنبه و هي بيشتر و به هم‌تر و جفت‌تر شديم. بعدش همه‌چيز به هم ريخت و از گو.در همان ليست روزنامه‌وارش ماند. بدون كامنت. بدون رابطه. بدون صميميت. و بچه‌ها پخش شدند توي توييـ.تر و فيـ.س بوك و پلـ.اس. و از اين جور چيزها.
گو.در يك چنين جايي بود. حالا ديگر نيست.
بلي! رسم روزگار چنين است.
و اگر شما فكر مي‌كنيد كه فقط دوران قديم و گذشتگان و چيزهاي واقعي و ملموس و سنتي «نوستالژي» مي‌آورد، كاملاً در اشتباهيد.
جهان مجازي هم با تمام ولنگ و وازي و گشا.دي‌اش، با تمام هويت‌هاي ناشناس و جعلي و آبكي‌اش، با تمام مجازي بودنش، براي شما باغچه‌ها و حياط خلوت‌هايي مي‌سازد و حلقه‌هايي از دوستاني كه نبودن‌شان به گريه مي‌اندازدتان.
مثل حياط خلوت همين وبلاگ.
مثل شما كه گاهي روي نيمكت كامنتداني من كنار هم مي‌نشينيد و از هم آتشي مي‌گيريد و سيگاري دود مي‌كنيد و مي‌رويد.
مثل من كه سر اين سياه زمستان چند روز يك بار مي‌آيم براي ياكريم‌ها و گنجشك‌هاي سرمازده‌ام ارزن مي‌ريزم و مي‌روم.

دوشنبه، دی ۱۲، ۱۳۹۰

236: باخت و كلاً باخت

+ نوشته شده در دوشنبه دوازدهم دی 1390 ساعت 23:9 شماره پست: 285

ح زنگ مي‌زند و مي‌گويد كه سه تا ديگر را همين امشب براي فردا تكميل كنيد، چون من ديگر مخم گو.زيده است و نمي‌كشم كه رويشان كار كنم. (دقيقاً همين را مي‌گويد)
فكر مي‌كردم دست كم توي اين مرحله ديگر كارمان تمام شده و مانده كه كدام تأييد شود و برگردد براي تكميل...
از همان مكالمه تلفني با ح به بعد، ديگر به هم مي‌ريزم. صد بار به خودم مي‌گويم عجب گـ.هي خوردم و محال است ديگر كار سفارشي بنويسم. به پولش فكر مي‌كنم. دروغ چرا؟ واقعاً تا حالا فقط به پولش فكر كرده بودم. فكرش را هم نمي‌كردم كه اينقدر سوهان اعصاب بشود و كش بيايد.
ديشب تا ساعت 2 با گولي توي سر و كله‌ي هم زديم و دوتايش را نوشتيم. يكهو گولي هنگ كرد و من هم ديدم تنهايي ديگر نمي‌شود. يك خزعبلي سر هم كردم و تهش را جمع كردم و ايميل كرديم رفت.
مي‌گويد گو.ز را به شقيـ.قه ربط بده: آخر يك جزيره در جنوب شرقي آفريقا و گل‌هاي اركيده و وانيل و مستعمرات فرانسه و يك طلبه‌ي آنجايي در قم خودمان... چه ارتباطي مي‌تواند داشته باشد به يك چوب فروش در يكي از بنادر جنوبي ايران؟ و تازه همه‌ي اين‌ها با اما.م حسين؟؟؟
چه مي‌دانم...
ساعت دو بخواب و ساعت شش عين قورباغه از خواب بپر و زل بزن به سقف تا ساعت هفت كه بخواهي بلند شوي و بروي سر كار. اين دو روزه بابت اين كار سفارشي آنقدر عصبي بوده‌ام كه گولي مي‌گويد با اين «احساس مسئوليت» كه تو داري، رئيس جمـ.هور شده بودي تا حالا كشور را از بحرا.ن اقتـ.صادي نجات داده بودي و چه بسا دنيا را!
من خيلي منـ.جي بودم خودم را از بي‌پولي نجات مي‌دادم با اين احساسات مسئوليتم.
خير سرش «نجات دهنده در گور خفته‌ست/ و خاك/ خاك پذيرنده/ اشارتيست به آرامش...»*
حالا هم از بي‌خوابي و اعصاب ناميزان، صبح تا حالا پلك چشم چپم مي‌پرد و سكسكه‌ام هم گرفته. تا به حال سابقه نداشته من چند ساعت متوالي دچار چنين واكنش‌هاي عصبي‌اي بشوم. خدا به خير كند. نميرم؟
از اين‌ها هم نميرم، از تصادف با ماشين ديگر جان سالم به در نمي‌برم. عصري كه با گولي از خياباني حوالي ميدان فردوسي رد مي‌شديم و همه جا ترافيك و در امن و امان مي‌نمود... يكهو گولي چنان بازويم را از روي كاپشن چنگ گرفت كه ناله‌ام درآمد و مرا پس كشيد. قبل از اينكه فرصت كنم عكس‌العمل طبيعي «فحش» و «جيغ و داد» را نشان بدهم، يك 206، مويي از جلوي كفشم رد شد و اگر پايم را نكشيده بودم چرخ عقبش روي پايم بود. معلوم نيست يارو دزد بود، فراري بود، چيزي زده بود و توي عرش سير مي‌كرد...
هنوز جاي ناخن‌هاي گولي روي پوستم مانده و دارد كبود مي‌شود. بدترش اينكه لال هم شده بود و وقتي ازش پرسيدم چي بود؟ چي شد؟ همينطوري مات و مبهوت مانده بود توي چشمم و حتي نمي‌توانست جوابم را بدهد. يعني اينجور ملتي شده‌ايم ما كه از بس بهمان مصيبت و شوك و استرس وارد شده، ديگر هيچي نمي‌گوييم و فقط خيره مي‌مانيم به يك جا و بعد هم سرمان را مي‌اندازيم پايين و افسرده و خاموش و كز كرده مي‌رويم پي كارمان.
افسرده و خاموش و كز كرده، بنا كرد كنارم راه رفتن. مدتي طول كشيد تا توانست عكس‌العمل حياتي از خودش نشان بدهد كه باورم بشود زنده است و الأن مثل آن صحنه‌ي فيلم «روح»، جسدش در صحنه‌ي تصادف نمانده باشد و اين روحش باشد كه دارد كنارم به راه رفتن ادامه مي‌دهد.
وقتي به مرگش فكر كردم يك لحظه ترسيدم... از تنهاييي... از بودن بي آن كسي كه ده سال زندگيت را كنارش گذرانده‌اي و ديگر زنگ نزدنش روي گوشي‌ات و پياده نرفتن با او حوالي ميدان فردوسي...
به جنـ.گ كه فكر مي‌كنم، همين‌هايش آزارم مي‌دهد... آوار شدن خانه‌اي كه توي آشپزخانه‌اش براي خودت قهوه ترك درست مي‌كني و اتاقي كه در آن شب‌هايت را پاي كامپيوتر مي‌گذراني و تختي كه آنقدر بهت آرامش مي‌دهد... مردن كساني كه خوب و بد، با هم زندگي مي‌كنيد و بهشان عادت كرده‌اي و تصوري از نبودن‌شان نداري... هيچ تصوري از جهان بي آن‌ها...
بهش گفتم كه يك وقت نميرد.
گفت كه او زودتر از من خواهد مرد.
اين را با اطمينان ترسناكي گفت...

امشب دوباره بعد دو روز آمدم خانه و دوباره در همان جمله‌ي اول با بابا دعوايم شد. براي اينكه وسط اعتراض من به بوي جوراب برادرم، پريد وسط و مرا دست انداخت. طوري كه انگار مثلاً دارد از قول او جواب مرا مي‌دهد. همين كه هيچ ربطي بهش ندارد و خودش را وسط مي‌اندازد و كلاً در هر دعوايي كه يك طرفش من باشم، او با طرف ديگر است، لجم را در مي‌آورد و باعث مي‌شود دعوايمان بشود. اگرنه سـ.گ هار كه پاچه‌ام را نگرفته.
باشد. اصلاً من هر گـ.هي كه او بگويد هستم. تقصير از من است. اوكي؟ اما تا حالا حتي در اوج بي‌پولي و در به دري پنجاه هزار تومان ازش قرض هم نكرده‌ام، چه برسد به اينكه بهش بدهكار هم باشم و حقش را هم خورده باشم. حالا بگير كه تا همين دو ماه پيش چند ميليون بهم بدهكار هم بود وچند سال نداد و نداد تا پولم تبديل به گـ.ه شد و پولي كه زماني مي‌شد باهاش خانه‌اي ولو در دوقوز آباد خريد، حالا فقط پول دو تكه اثاث منزل است!
بعد پول ساعت گولي را كه سر خريد عقدمان برايش خريده‌ام را هم نداده و مي‌گويد داده‌ام. پول خط تلفن ثابت شخصي‌ام را هم كه ازش خريده‌ام مي‌گويد نداده‌اي. مي‌رود با عابر بانك من قبض‌هايش را هم مي‌پردازد و مي‌گويد كي و كجا و پولش را بهت دادم و تو يادت نيست... آخرش هم امشب درآمده پررو پررو توي چشمم نگاه مي‌كند و مي‌گويد: تو تا كي مي‌خواي پول از من تلكه كني؟!!!
همين چند وقت پيش گولي يك ميليون پول گذاشت روي مبل خانه‌مان و گفت كه چون نصفه شب دارد مي‌رود و خطرناك است و يك وقت ديگر پول را بهش بدهم. بعد دو هفته گذشت و به مامان گفتم پول را بده. گفت كدام پول؟ به اين نشان و آن نشان پول را بهش داديم و برد. من هم شك كردم كه نكند راست مي‌گويند و به اين بدبخت گير دادم كه پول را بهت داده‌اند و يادت نيست. از او اصرار و از من انكار. تا دست آخر پول توي كشوي مامان پيدا شد!!!
حالا كي اين وسط ضايع شد؟ بنده.
باقي بده بستان‌هاي من و اين‌ها هم دقيقاً بر همين منوال است. توي خانه‌ي ما هميشه از زمين به آسمان باريده. يعني هميشه پدر و مادر به بچه بدهكار بوده‌اند نه برعكس. تازه يادشان هم مي‌رود و مي‌گويند اگر راست مي‌گويي مدرك بياور. كدام مدرك؟ پدر من وقتي پول را مي‌گرفتي هم «مدرك» «مدرك» مي‌كردي؟
خلاصه روزي كه شب قبلش آن باشد و صبحش آن و عصرش آن... شبش هم بايد اينطوري ختم به خير شود.

پايانه‌ي داستاني:
پدرم يك روز صبح در حال ميل كردن يك كاسه عدسي، يكهو حافظه‌اش را بدست مي‌آورد و حتي در جهت معكوس، كلي از قرض‌هايي را كه از قديم به من دارد و من يادم رفته به ياد مي‌آورد و همان‌جا عدسي را نيمه كاره رها مي‌كند كه سرد بشود و مي‌رود سر دسته چك‌اش و در حالي كه اشك ندامت مي‌ريزد به پهناي صورت، در ازاي تمام آن اذيت و آزارهايي كه سر پرداخت بدهي‌هايش به روز من آورد، برايم يك چك تپل مپل مي‌كشد...

پايانه‌ي غير داستاني:
دو سر باخت: پدرم فكر مي‌كند مي‌خواهم سرش كلاه بگذارم و ازش پول تلكه كنم. از آن طرف حتي طلبي‌هايم را هم نتوانسته‌ام وصول كنم كه دلم خنك بشود.
بنابراين روزي در حوالي ميدان فردوسي، تهمت «پول تلكه كن» خورده و پول‌هاي قرض داده را هم پس نگرفته... زير يك 206 لِه مي‌شوم و به ديار باقي مي‌شتابم. و كل النفس ذائقة الموت و فيلان.
*فرو.غ فرخـ.زاد