+ نوشته شده در شنبه هفدهم دی 1390 ساعت 22:36 شماره پست: 286
امشب گو.در (گوگل ريــ.در مرحوم) بودم.
وقتي ميگويم گو.در بودم (براي شما كه محضر گو.در را درك نكردهايد و نوستالژي نميدانيد كه چيست) يعني باز دم غروب در گورستان پرسه زدهام.
آدم كه دم غروب برود گورستان، همهي آبا و اجدادش پيش چشمش زنده ميشوند. دوستانِ رفته... مادربزرگ و پدربزرگ مُرده... كودكيهاي تباه شده... آدمهاي خاك شده...
مارگريت دوراس، نويسندهي پست مدرن فرانسوي، شانزده سال آخر زندگياش را با يك دانشجوي افسردهي منفعل سابق فلسفه كه چهل سال از خودش كوچكتر بود زندگي كرد. اجازه بدهيد برويم توي جزئيات: زندگي كرد نه به معناي همزيستي مسالمت آميز دوستانه، بلكه در معناي رابطهي عاشقانهاش!
اين آدم، يان آندرهآ كه حتي نام فاميل مستعارش را هم دوراس برايش انتخاب ميكند، يكي از خوانندگان كتابهاي دوراس بود كه مدتها هر روز بهش نامه مينوشت و دوراس جواب نميداد.
خلاصه كاري به باقي ماجراها ندارم كه در جاي خود بسي جالب است. خودتان برويد توي كتاب «همان عشق» از نشر نيلوفر بخوانيد... من با نقل ماجراي مرگ دوراس به قلم يان كار دارم. آنجايي كه بعد از مرگ دوراس، انگار تمام هويتاش را از دست ميدهد و دوسال خانهنشين ميشود و مثل مردهها با كنسرو و آت و آشغال زندگي ميكند. تمام اين دو سال پايش را در گورستان نميگذارد كه چشمش به سنگ قبر دوراس نيفتد و با واقعيت مرگ او مواجه نشود.
من دقيقاً با همين تكهاش كار دارم: وقتي در گورستان پا ميگذاري، با واقعيت گريز ناپذير مرگ مواجه ميشوي. با از دست رفتگي. تباه شدگي. خاك شدن خاطرات...
وقتي ميگويم امشب گو.در بودم، دارم دربارهي همين چيزها و يك سري چيزهاي ديگر حرف ميزنم تقريباً.
بيست سي تا پست از گُلي خواندم و شر كردم. از بچههاي رفته. ميگويم رفته مثل اينهايي كه دربارهي شهيـ.دان حرف ميزنند جوري كه انگار دو تا بال داشتهاند و از روي سيمهاي برق كوچه پريدهاند و رفتهاند روي كاجهاي بالاي خيابان، و اينها چونكه بال نداشتهاند كه بپرند، از شهـ.ادت محروم شدهاند!
دوستان رفته آنهايي بودند كه وبلاگهايشان اغلب فيلـ.تر بود و من از طريق گو.در ميخواندمشان. بعدتر به ماهيت خود گو.در معتاد شدم. به اينكه مجبور نيستي به همه سر بزني تا بداني كي الأن آپ كرده. به اينكه ميتواني ليستي از وبلاگهاي مورد علاقهات كه حتماً ميخوانيشان بسازي، بدون تعارف و رودربايستي و من بميرم تو بميري حاكم بر لينكداني وبلاگ. بعد سير تا پياز همان ليست را با لذت بخواني و براي ديگران هم شر كني. بدون فيلـ.تر. بدون ادا و اطوار. بدون بيجنبگيهاي موجود در كامنتداني وبلاگ. چونكه آنجا خوانندههايت را خودت انتخاب ميكردي... ميتوانستي يك مطلب را فقط لايك بزني تا صاحبش بداند كه آمدهاي و خوشت هم آمده ولي حرفي براي گفتن نداري، نه اينكه حتماً مجبور باشي چيزي بگذاري توي كامنتداني ولو يك اسمايلي خنده يا گل... بعدتر با همان دوستان رفته دوستتر شديم و توي كامنتداني مطالب چقدر حرف زديم و خنديديم. بعدتر حلقههاي نامرئياي ساختيم از دوستان باجنبه و هي بيشتر و به همتر و جفتتر شديم. بعدش همهچيز به هم ريخت و از گو.در همان ليست روزنامهوارش ماند. بدون كامنت. بدون رابطه. بدون صميميت. و بچهها پخش شدند توي توييـ.تر و فيـ.س بوك و پلـ.اس. و از اين جور چيزها.
گو.در يك چنين جايي بود. حالا ديگر نيست.
بلي! رسم روزگار چنين است.
و اگر شما فكر ميكنيد كه فقط دوران قديم و گذشتگان و چيزهاي واقعي و ملموس و سنتي «نوستالژي» ميآورد، كاملاً در اشتباهيد.
جهان مجازي هم با تمام ولنگ و وازي و گشا.دياش، با تمام هويتهاي ناشناس و جعلي و آبكياش، با تمام مجازي بودنش، براي شما باغچهها و حياط خلوتهايي ميسازد و حلقههايي از دوستاني كه نبودنشان به گريه مياندازدتان.
مثل حياط خلوت همين وبلاگ.
مثل شما كه گاهي روي نيمكت كامنتداني من كنار هم مينشينيد و از هم آتشي ميگيريد و سيگاري دود ميكنيد و ميرويد.
مثل من كه سر اين سياه زمستان چند روز يك بار ميآيم براي ياكريمها و گنجشكهاي سرمازدهام ارزن ميريزم و ميروم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر