سه‌شنبه، مرداد ۱۶، ۱۳۹۷

442: ماجرای خرگوش و لاکپشت

رئیس سابقم همیشه درباره‌ی خودش می‌گفت که خیلی زرنگ است. هوای هم‌دوره‌ای‌های خودش و کارمندهای قدیمی رسمی را داشت و از زیردست و کارمند خودش برای آن‌ها مرام و مایه می‌گذاشت. بارها عدم همبستگی‌اش را با ما و رفاقت‌اش را با آنها اثبات کرده بود. مثلاً وقتی یکی از رفقای قدیمی‌اش می‌شد همکار من و قرار بود که به من کمک کند و کارمند ایشان باشد، خانم رئیس موقع کارهای سنگین، رفیق‌اش را صدا می‌کرد توی اتاقش و کار را می‌انداخت گردن من که رفیق‌اش خسته نشود. یا مثلاً وقتی همکاران قدیمی «کارهای شخصی غیر اداری» ازش می‌خواستند. خودش را کنار می‌کشید و من را مستقیم با آنها طرف می‌کرد و وانمود می‌کرد که خبر ندارد و کار را گردن من می‌انداخت. یا مثلاً وقتی قرار شد واحدمان را به طبقه‌ی منفی یک که بی‌نور و بی‌تهویه و داغان و پاتوق بر و بچ نقلیه و حراست و آدم‌های خز و خیل و بی‌ادب و بی‌چاک دهن بود منتقل کنند، خیلی راحت خودش را کنار کشید و بعد از اصرار فراوان من و پیگیری‌های من که چه شد و چه نشد، برگشت رک و راست توی روی‌ام گفت: راستیاتش الان دیگه کار من و شما زیاد ربطی به من نداره و کار شما داره از زیر نظر واحد ما خارج می‌شه و قراره متمرکز بشه. منم خیلی بکنم، بتونم برای خودم کاری کنم... حتی وقتی رفته بود پیش رئیس بالادستی که قضیه را مطرح کند و برای عدم انتقال، چانه‌زنی کند، فقط خودش را گفته بود و اسم مرا اصلاً نیاورده بود انگار من ربطی بهش ندارم و چهار سال برایش همه‌کار نکرده‌ام. موقع انتخاب کارمند نمونه و ضمانت وام، مرا کنار گذاشت و کارمند جدیدترش را که یک پسر مجرد بود انتخاب کرد (این خانم 48 ساله و مجرد است). موقع یاد دادن کار، با اینکه من بودم که به جایش اضافه‌کار می‌ماندم و روزهایی که نبود، اصل کار روی دوش من بود و من به جایش پاسخگو بودم، کار با نرم‌افزار را به من یاد نداد و فقط بخش فیزیکی کار را به من می‌سپرد یعنی حمالی را. او دیپلمه بود و من لیسانسه. شاید از اینکه من جایش را بگیرم می‌ترسید. اما دست آخر به خاطر اینکه حاضر نبود تا دیروقت اضافه‌کار بماند، مجبور شد کار با نرم‌افزار را به منشی دفترکل یاد بدهد که کارها بعد از تمام شدن زمان اداری، لنگ نماند و انجام شود. بعد هم همین منشی، جایش را گرفت و کله‌پایش کرد و شد رئیس جدید من!
حالا ما کارمندهای سابق‌اش، محل سگ به این آدم «زرنگ» نمی‌گذاریم. اصلاً هم برای برگشتن‌اش هیچ‌گونه همکاری نکردیم که هیچ، زیرابش را هم در مواقع لازم زدیم که هیچ‌رقمه برنگردد. در حالی که شاید اگر اینقدر زرنگ نبود و به جای آدم‌های مهره‌درشت و کله‌گنده و رفقای سابق‌اش، هوای ما را داشت، شاید احتمال ابقایش بیشتر می‌شد و ما هم هوایش را داشتیم.
آدم‌هایی را می‌شناسم که حس می‌کنند «زرنگ» هستند. آدم‌های خسیس که پول جمع می‌کنند و معتقدند دیگران پول‌شان را هدر می‌دهند و به اندازه آنها «زرنگ» نیستند و خودشان را مفلس و بدبخت می‌کنند. آدم‌های حاضر جواب. آدم‌های تیز. آدم‌های تکه‌بنداز. آدم‌های خوش‌تیپ که توی دل‌شان یا حتی در ظاهر هم لباس و قیافه‌ی دیگران را مسخره می‌کنند. آدم‌های خارج‌رفته و خوشگذران که به نظرشان دیگران بی‌کلاس و فرنگ‌ندیده و داغان هستند و از آدم‌به‌دورند که همدیگر را در جشن تولد‌ها سورپرایز مصنوعی نمی‌کنند و خارجی بازی درنمی‌آورند. آدم‌هایی که توی کار و تحصیل و هر زمینه‌ای از بقیه جلوترند. یکیش خود من. زمان مدرسه و دانشگاه فکر می‌کردم از همه باهوش‌ترم. اما حالا می‌بینم که باهوش آن ابلهی بود که درسش را ٦ ترمه با معدل الف تمام کرد و وقت‌اش را توی دانشگاه هدر نداد. فکر می‌کردم استعداد نقاشی و نوشتن دارم، اما حالا به این نتیجه رسیده‌ام که «زرنگ» واقعی کسانی بودند که سرشان را انداختند پایین و حسابداری خواندند و یکراست رفتند سرکار و پول درآوردند. آنهایی که حتی درس هم نخواندند و از 16 سالگی رفتند آرایشگاه کار کردند و یاد گرفتند و 25 سالگی یک آرایشگر حرفه‌ای شدند که ماهی چند میلیون درآمدش است.
من در سی و چند سالگی به اینجا رسیدم که هیچ چیز نیستم و کمترین آدم‌هایی که زمانی مسخره‌شان می‌کرده‌ام، یا به طور واضح از من جلوترند یا اگر هم ظاهراً اینطور نباشد، قلباً از من خوشبخت‌ترند و باز هم من بازنده بوده‌ام. مهم نیست که چطور مسیر را طی می‌کنی. مهم این است که برنده چه کسی است. مثل قصه‌ی خرگوش و لاکپشت. خرگوش‌ خیلی تند و تیز و زرنگ و باهوش است، اما لاکپشت که آهسته و آرام و پیوسته مسیرش را طی می‌کند، عاقبت موفق‌تر عمل می‌کند.
غرورم به تمامی بر باد رفته. اعتماد به نفس‌ام را از دست داده‌ام. توی سی و هشت سالگی با خاک کف کوچه یکی شده‌ام. به این رسیده‌ام که هیچ چیزی برای افتخار وجود ندارد. نه زیبایی. نه هوش. نه پول. نه تیپ. آدم‌ها را دیده‌ام. در گذر زمان دیده‌ام. نه حالا و امروزشان را. دوستان دوران مدرسه‌ام را هنوز می‌بینم. همین خواهر و برادرم را. اینقدر عمر کرده‌ام که آمدن و بودن و رفتن آدم‌های زیادی را دیده باشم و به چیزهایی درباره زندگی رسیده باشم. حالا نه به اندازه 70 ساله‌ها، اما به اندازه خودم زندگی را شناخته‌ام که بفهمم «زرنگی» معنایی ندارد.
مادر شوهر من زن ساده‌ای است. و همین‌طور مادر و مادر بزرگ خودم. اینها زن‌هایی هستند که همه سرشان کلاه می‌گذارند و به اصطلاح پخمه‌اند. شوهرهایشان را هم از مال و زندگی ساقط کرده‌اند از بس که عقل معاش ندارند و افکار احمقانه درباره زندگی توی  ذهن‌شان دارند. بعد پیر که شده‌اند، بچه‌هایشان اینها را خیلی دوست‌دارند و احترام‌شان بیش از مادرهای زرنگ و شاغل و باهوش است. جالب نیست؟ بچه‌ها مادرهای مهربان را بیش از مادرهای عاقل دوست دارند، حتی اگر آینده‌شان را با بلاهت و مهربانی خراب کرده باشند. و آدمیزاد در پیری چه می‌خواهد؟ احترام و علاقه. یک مادر عاقل، بچه‌اش را به همه‌جا می‌رساند، اما در خاطرات بچه، همیشه یک مادر بدجنس بدخلق باقی می‌ماند که بچگی‌اش را کوفت‌اش کرده! و آدمیزاد از بچگی چه می‌خواهد؟ یک مشت خاطره‌ی احمقانه درباره بوی غذایی که دوست دارد از آشپزخانه‌ی مادری که هیچ‌ وقت دعوایش نمی‌کند، حتی وقتی به سیب‌زمینی سرخ‌کرده‌ها و کتلت‌ها ناخنک می‌زند. مادری که یواشکی بهش پول توجیبی می‌دهد که برود خوراکی بخرد و نمره‌های بدش را به پدر اطلاع نمی‌دهد. بچه از کودکی‌اش توقع همین خاطرات را دارد: یک کودکی شیرین و بی‌ترس و بی‌دغدغه.
پس «مادر عاقل»، پیشاپیش بازی را به «مادر مهربان و احمق» باخته است.
همسر عاقل هم به همین شیوه. آدم‌های عاقل، شیرین و بچسب و دوست‌داشتنی نیستند. چون غر می‌زنند و انتقاد می‌کنند. احمق‌ها را همیشه همه دوست دارند.
هیچ بچه‌ای میان هشت بچه‌ی دیگر، به این دلیل از مادرش متنفر نیست که نُه تا توله پس انداخته و توی خاک و خل و کوچه و با ضعیف‌ترین برنامه‌ی غذایی بزرگ کرده و دچار سوءتغذیه و قد کوتاه و دندان و ناخن زشت و دست و پای کج و سر کچل شده‌اند. بچه‌ی یک خانواده‌ی پر جمعیت، یحتمل به خاطر اینکه مادرش کتلت و سیب‌زمینی سرخ‌کرده را به بچه‌ی محبوب‌اش می‌داده و به این یکی نمی‌داده، ممکن است ازش متنفر باشد! به همین سادگی.
کار دنیا به همین مسخرگی است. چی را جدی گرفته‌اید؟