یکشنبه، خرداد ۰۹، ۱۳۸۹

79: بازي وبلاگي + پيشگويي درباره‌ي پنج وبلاگ


یک دوستی مرا به یک بازی دعوت کرده که شاید بعضی‌های شما هم دعوت شده‌باشید: یک لیست پنج تایی از وبلاگ‌هایی که دوست داریم با ذکر پیشگویی‌مان درباره‌ی پنج سال آینده‌شان. به شرطی که آخری خودمان باشیم و اولی هم حتماً از ما دعوت کند. 
راستش من قضیه‌ی دعوت شدن از جانب اولی را نفهمیدم. خوب وقتی من دارم از کسی پیشگویی می‌کنم چه لزومی دارد که او هم مرا پیشگویی کند؟ نمی‌دانم. شاید چون خودشیفته‌ام به این مسأله اهمیتی نمی‌دهم.
به هرحال اول به سرم زد که همان پنج شش تایی را که برایم بسیار ارزشمند هستند بیاورم. نتوانستم.
بعد گفتم بگذار همانطور که توی ذهن خودم دسته‌بندی شده‌اند دسته‌بندی‌شان کنم: 1. آن‌هایی که به چشم همکار نگاه‌شان می‌کنم و برایم ارزش ادبی دارند. 2. آدم‌های مثل خودم. 3. دوستانم 4. آن‌هایی که توی رودبایستی لینک شده‌اند.
اما بیشتر که فکر می‌کنم می‌بینم هیچ‌کس را نمی توانم جزء دسته‌ی آخر طبقه‌بندی کنم. یعنی اگر هم اولش به خاطر رودربایستی لینک شده‌اند، الأن دوستم هستند و از رابطه‌ای که با آن‌ها دارم خوشحالم و نیایند دلم برای‌شان تنگ می‌شود.
نخیر. هرچه فکر می‌کنم نمی‌توانم انتخاب می‌کنم. پنج... شش... هشت... یازده... و همین‌طور بیشتر می‌شود. می‌شود حکایت:
-          من که قد و قد می‌کنم برات/ تخم بزرگ می‌کنم برات/ بذارم برم؟/
-          نه. تو هم بمون!
اصلاً‌ از خیر این بازی گذشتم. فقط می‌توانم یک کاری بکنم. لیستم را برحسب علاقه‌ی کاملاً‌ شخصی‌ام به دنبال کردن مطالب وبلاگ‌ها منظم کنم. که اصولاً‌ کسی هم که «حرف برای گفتن نداشته‌باشد» خیلی زود از لیست علائقم کنار می‌رود.
پس کلاً بی‌خیال داداش. به من با این تأملات عمیق فلسفی و بی‌پدری ذاتی و خودشیفتگی شخصیتی نیامده که بین دوستانم کسی را انتخاب کنم.
انتخاب برای خودشیفته‌ها سخت است. چون دنیا را بر حسب علائق خودشان تنظیم می‌کنند. و علائق، چیز متغیری است که مدام عین چهره‌ی آب روان در تغییر است.
 برایم ارزش ادبی و فلسفی و هنری دارند       از جنس من هستند      دوستان خوب    توی رودربایستی لینک‌‌شده‌اند!
اپوخه        آسمان  بخند... قول می‌دم زشت نشی      ****
انجمن احیاگران فلسفه نو     اگر شبی از شب‌های زمستان مسافری      برهنگی در روز آخر       ****
ترجمه و نوشته های امیر مهدی حقیقت        با کافکا می‌خوابد تیکه‌های گمشده‌ی من   ****
دیباچه      پشت صورتم     خداوند تو را دوست بدارد ****
زنی برهنه با اندامی بی حوصله         حس اول         دست نوشته‌های من      ****
شـاهین نجـفی      دستان همیشه سرد من  روزنوشت         ****
تختخواب دو نفره    روزگار عقیم     غریبه  ****
غزل پست مدرن     گاهی دلم عجیب هوای تو می‌کند فرفروک ****
فلسفه در اتاق خواب لکاته    کلاس رقص اکابر ****
میرزا قلمدون         مازوخیست       ما در این شهر غریبیم و در این ملک فقیر  ****
منیرو روانی پور      مونالیزای منتشر مهندس مملک   ****
نگاتیو        نـ گـ ا ر ش      وقتی ما بودیم هیچکی نبود        ****
یادداشت‌های یک دختر ترشیده/ طنزهای ارمغان زمان فشمی   یادداشت های ضعیفه ای که فمینیست شد یبوست          ****
شادروان گلابی دیـوانه        ترانه علیدوستی یه روز خوب میاد... می دونم       ****
قصه های عامه پسند گفت و چای               ****
سایت خوابگرد                          ****
یک چیز دیگر هم که همین امروز صبح به ذهنم رسید این بود که قضیه ی این انتخاب مثل تن دادن به دمـوکـراسی می ماند. خیلی ها به دمـ.وکـ.راسی نخبـه گرا معتقدند. یعنی گروهی (از ما بهتران) حق داشته باشند درباره ی سرنوشت دیگران تصمیم بگیرند: صرفا به این علت که نخبـه هستند.
اما اولین سوالی که پیش می آید این است: چه کسی درباره ی خصوصیات نخبـه نظر می دهد؟ چه کسی را شاه نخبگان عالم می دانیم که آنوقت او بیاید بگوید که فلانی و فلانی را من تأیید می کنم؟
دمـوکـراسی دقیقاً به خاطر همین، به همه ی نوع بشر حق مساوی می دهد. دسته بندی ای وجود ندارد.
مثلاً خیلی از دوستانی که من در ستون (ارزش ادبی دارند) گذاشته ام، برایم ارزش دوستی هم دارند. و یا خیلی از آنهایی که در ستون (دوستان) هستند، بی شک ارزش ادبی هم برایم دارند. و یا احتمالاً نود درصد لینک هایم (از جنس من ) هستند.
اما من همیشه عادت داشته ام که حتی کتاب هایم را هم به صورتی که خودم می خواهم موضوع بندی کنم: شعر- داستان- نقد- آنهایی که خوانده ام- آنهایی که نخوانده ام- آنهایی که ارزش دوباره خوانده شدن را دارند.
شاید این تقسیم بندی عجیبی باشد. اما هر کس چارت ذهنی ای دارد که آدم های اطرافش در آن چارت برایش تقسیم بندی شده و نشسته اند.
پ.ن: سوءتفاهم نشود لطفاً. اگر کسی از قلم افتاده به دلیل سهل انگاری بوده نه به دلیل اینکه در ستون آخر جای دارد! لطفاً یادآوری کنید که در جدول بیاورمتان.
 پ.ن٢: هفته‌ی گذشته سه تا نکته ی مهم از همین صفحه ی مجازی وبلاگم یاد گرفتم که برای بقیه ی عمرم به دردم می خوره. در همین راستا یکی از لینک هامو از ردیف دوم حذف کردم. چون به هیچ عنوان نمی شد در ردیف سوم هم جا دادش. کسانی که نتونم توی ردیف سوم در نظر بگیرمشون به زودی حذف می شوند مگر آنکه به طور جدی برایم ارزش ادبی داشته باشند.
پ.ن٣: من می میرم برای این «برخوردهای تراژیک»! دهه ی پنجاهی ها اینطوری اند داداش!

ساعت ۱:٥٤ ب.ظ ; ۱۳۸٩/۳/٩
    پيام هاي ديگران(45)   لینک

پنجشنبه، خرداد ۰۶، ۱۳۸۹

78: جبرئيل گياهخوار


اندر احوالات خود بودم که جبرئیل بر من نازل گشت و گفت: قل... من هم که خودشیفته. گفتم: اگه تو یه قل... من دوقل... جبرئیل شاکی شد و بر کف حیاط خلوت محل کارم بنا کرد از اینطرف به آنطرف دویدن و سر بر دیوارها کوفتن که: بار الهی! این چه بنده ی خیره سری باشد که به پیامبری برگزیدی؟ خداوند فرمود: خلق من همگی به مرض خودشیفتگی مبتلا شده و از دین خارج گشته اند. گفتیم «یک چشم، در سرزمین کوران پیامبر است». این بنده ی ناچیز را که خود به گناهش آگاه و معترف است به نبوت برگزیدیم. باشد که خلق نادان ما از چون خودی پند گیرند و به راه راست رهنمون گردند. حال خود دانی جبرئیلکم. حریف این یکی شدی، حریف شش میلیارد دیگر هم می شوی... جبرئیل ماند و من. هاج و واج در چشمم می نگریست و در مصائب خود حیران مانده بود که... ناگاه دست بر او انداختم و گرفتم و در جعبه ی کفشی تپاندم و به خانه بردمش. برایش گندم ریختم. گفت: گندم نخورم. که آدم به گندمی از بهشت رانده شد. برایش ارزن ریختم گفت: من هیچ نخورم تا تو را هدایت نکرده باشم. برایش تره خرد کردم و ریختم... گرسنه بود و از هدایت من ناامید... خورد و دم در کشید.
________________________________________
پ.ن: دیروز توی حال خودم بودم که صدایی از حیاط خلوت شنیدم. در را که باز کردم یک چیز خال خالی شبیه جوجه مرغ دیدم که داشت بدو بدو می کرد و دور خودش می چرخید. حالا اینجا هم که می دانید گربه دانی است. پدرم می گوید این بلدرچین است و آنقدر تیز است که هرگز نمی توانی توی بیابان بگیریش. حالا اینکه چطور رام من شد و گذاشت بگیرمش از آن عجایب بود. از دیروز تا حالا هرچه گندم و برنج و ارزن جلویش ریخته ام نخورده تا امروز صبح که کشف کردم تره ی خرد شده را دوست دارد! این حکایت به گوش گیرید که راست باشد و در آن نکته هاست برای خردمندان. اگر که بدانند.

ساعت ۱٠:۱۳ ق.ظ ; ۱۳۸٩/۳/٦ 
پيام هاي ديگران(40) لینک

سه‌شنبه، خرداد ۰۴، ۱۳۸۹

77: خودشيفته‌ام. حرفي هست؟


یک نفر از کامنتی که برایش گذاشته‌ام جا خورده و به نظرش رسیده که جواب خشنی بهش داده‌ام و جلوی جمع ضایعش کرده‌ام.
یک نفر چند وقتی بی‌دلیل پیدایش نیست و وقتی می‌روم آخرین پست وبلاگش را می‌خوانم دستگیرم می‌شود که انگار از من رنجیده. گویا فکر کرده کامنت‌هایش را عمداً پاک می‌کنم یا جواب‌های تندی بهش می‌دهم.
دو نفر متن پست آخرم را به خودشان گرفته‌اند و فکر کرده‌اند منظورم از «دخترهای افسرده‌ای که در وبلاگ‌شان را تخته می‌کنند»، مطمئناً آنها بوده‌اند.
سه نفر شماره تلفن گذاشته‌اند و وقتی تماس نگرفته‌ام و جواب‌شان را هم جدی نداده‌ام، بهشان برخورده.
یک نفر بهم گفته «آدم خودشیفته‌ی از خود متشکر».
یک نفر خودش را اینطور معرفی کرده: همونی که باهام موافق بودی!... کجا؟ سر چی؟ کِی؟
یک نفر پیشنهاد داده حکم کلی صادر نکنم و در نظراتم تجدیدنظر کنم.
یک نفر گفته متون درپیتم به متون حسابی‌ام می‌چربد. بهتر است به آدم‌های بیکاری که کامنت می‌گذارند دل نبندم.
یک دختر بهش برخورده که یادم رفته دختر است و داداش خطابش کرده‌ام.
چند نفر شاکی شده‌اند که چرا بهشان سر نمی‌زنم.
یک نفر از اینکه بهش گفته‌ام «دهه‌ی شصتی» شاکی شده.
یک نفر از اینکه بهش گفته‌ام «دهه‌ی هفتادی» شاکی شده.
.
.
.
می‌خواهم ببینم کدام شما جنبه‌ی من را دارید که:

چند وقت است به یک خانمی پیوسته سر می‌زنم (خانم. نه آقا! انگیزه‌ها را در نظر بگیرید.) و لینکش کرده‌ام. در حالی که آن خانم حتی کامنت‌دانی وبلاگش را هم بسته و فقط یک آدرس gmail گذاشته که هر وقت می‌روم و می‌بینم آپ نکرده برایش پیغام می‌فرستم که فلانی آپ کن و سری هم به من بزن. در حالی که ایشان حتی یک بار هم بهم سر نزده و اگر زده کامنتی نگذاشته. یعنی محل سگ هم به بنده نگذاشته. اما من اهمیتی نمی‌دهم. چون معتقدم نوشته‌های آن خانم ارزش خواندن را دارد و سهم من به عنوان یک خواننده همین لذت خواندن است، نه بیشتر. آن خانم یک آدم معمولی است، نه یک نویسنده‌ی معروف و دغدغه‌هایش هم خیلی معمولی هستند. این را گفتم که انگیزه‌ی «چسباندن خود به آدم‌های معروف» را هم حذف کنید...
حالا کدام‌تان اینقدر جنبه دارید که کسی را لینک کنید که کسی هم نیست و عددی هم نبوده و برای‌تان طاقچه‌بالا هم می‌گذارد و مطالب‌تان را هم نمی‌خواند و اصلاً فلانش هم حساب‌تان نمی‌کند؟
من با کدام‌تان اینقدر بی‌معرفت و بی‌ادب و خشن و بی‌احساس و از خودمتشکر و قیافه‌بگیر بوده‌‌ام؟ خداوکیلی من چکارتان کرده‌ام جز اینکه به همه‌تان درحد صمیمی‌ترین دوستان عالم واقعیت‌ام احترام گذاشته‌ام و جواب کامنت‌های‌تان را داده‌ام و پست‌های‌تان را با دقت خوانده‌ام و برای همه‌تان کامنت گذاشته‌ام؟ چه هیزم تری بهتان فروخته‌ام که «خودشیفته» را کرده‌اید یک چماق که راه به راه توی سرم می‌کوبیدش؟ و مثلاً من هم قرار است بهم بر بخورد که بهم گفته‌اید «خودشیفته»!
بابا غیب که نگفته‌اید: عنوان به این گنده‌گی بالای وبلاگ گذاشته‌ام و متن پروفایلم هم توضیح کاملاً واضحی است بر این مدعا که من «خودشیفته»ام. تازه بدتر از آن: بی‌پدر هم هستم. نمی‌دانید، بدانید. بهم بر هم نمی‌خورد. هر جور راحت‌اید.
من تازگی متوجه چند تا نکته اساسی در روابطم با آدم‌هایی که نمی‌شناسندم شده‌ام  (آن‌هایی که می‌شناسندم این مشکل را باهام ندارند.):
نکته‌ی1: لحن من در گفتگوهای جدی‌ام، «خشن» تعبیر می‌شود. در حالی که از خودم بپرسی فقط «جدی» است و قاطی‌اش خوشمزگی‌های معمول نیست. چون حرف‌های جدی‌ام همان «تأملات فلسفی»ام هستند و شوخی ندارند.
نکته‌ی2: حرف جدی از نظر مردم یعنی: فحش خواهرمادر.
نکته‌ی3: هرکس از کلیاتی که می‌گویم به خودش می‌گیرد و فکر می‌کند بنده صرفاً از یک مورد خاص که ایشان باشند و در جواب فلان پست یا کامنت ایشان به چنین نتیجه فلسفی‌ای رسیده‌ام. در حالی که اینها نتیجه سر و کله زدن عمری بنده با خودم است و با آنهمه آدم که دیده‌‌ام. (من در دانشگاهی درس خواندم که 30% ترک بودند، 30% لُر، 30% کُرد و فقط 10% تهرانی و همان هم باز معجونی از تمام اقوام مهاجر به تهران! تا دل‌تان بخواهد دنیا دیده شده‌ام.)
نکته‌ی4: من جوری پنچر شده‌ام که دیگر وقتی با کسی دعوا هم می‌کنم از دستش دلخوری خاصی ندارم. یا اگر دارم، قصدم قهر کردن با آن آدم نیست. یا اگر هست حوصله‌ی قهر و دعوا ندارم. یا اگر دارم، آن آدم ارزش‌اش را ندارد. یا اگر دارد، من دیگر پنچر شده‌ام و حس‌اش را ندارم. یا اگر داشته باشم، کل ماجرا اهمیتی ندارد که به خاطرش با آدمی قطع رابطه کنم.
چطوری بگویم: من این روزها با لبخندی ملایم به گذر آدم‌ها نگاه می‌کنم. و جز دوستی و کشف زوایای جدیدتری از درون آدم‌ها به چیز دیگری فکر نمی‌کنم. به ندرت چیزی مرا می‌رنجاند و یا به هیجان می‌آورد. به ندرت کسی می‌تواند جداً عصبانی‌ام کند. به تمام معنا افسرده شده‌ام.
یادم هست زمانی که توی آموزشگاه پدرم کار می‌کردم و وقت‌های بیکاری‌ام را به خواندن می‌گذراندم، یک بار منشی‌مان به گوشم رساند که یکی از مربی‌های زن گله کرده که من عمداً بهش سلام نمی‌کنم و بی‌محلی می‌کنم و قیافه می‌گیرم!
ابروهایم بالا جهید و به منشی‌مان گفتم:‌ بهش بگو اگه تو هم روزی 16 ساعت بیدار باشی که 14 ساعتش رو در حال فکر کردن و خوندن کتاب و تحلیل خودت باشی، دیگه وقت نمی‌کنی که اصلاً‌ کس دیگه‌ای رو هم ببینی و در موردش فکر کنی... که اونوقت بخوای باهاش لج هم بکنی!
هر چیزی نقیض‌اش را هم در خودش پوشش می‌دهد. خودشیفتگی هم.

ساعت ۱۱:٢٢ ب.ظ ; ۱۳۸٩/۳/٤
    پيام هاي ديگران(34)   لینک

یکشنبه، خرداد ۰۲، ۱۳۸۹

76: مرض مسري «شما»


باید مراقب باشم آنجوری که شما می خواهید ننویسم.باید مراقب باشم از خودم آن چیزی را که شما می خواهید نسازم.باید مراقب باشم که خودم باشم و برای دل خودم بنویسم.
اگر قرار بود کاری جز این بکنم چکار می کردم؟
اولین گزینه: داستان می نوشتم.
چون داستان نویس ها دقیقاً آن چیزی را می نویسند که دیگران ازشان می خواهند و خوب خوانده می شود و بنابراین خوب فروش می کند و سریع مشهورشان می کند.داستان نوشتن یک حرکت مستقیم تقریباً هنری به سوی شهرت است.در غیر این صورت آدم تبدیل به یک وبلاگ نویس غرغرو می شود که حالش از همه چیز به هم می خورد و مرتب دپرس است. مثل همین الأن خودم.
گاهی وسوسه می شوم بروم دوستان وبلاگ نویس را در جلسات جمعی کوه و در و دشت شان ببینم. گاهی وسوسه می شوم من هم مثل آن ها مدام بامزه و سرگرم کننده باشم. گاهی هم وسوسه می شوم اصلاً در این وبلاگ نویسی را تخته کنم و بروم داستان بنویسم.
کسی چه می داند؟
خوب آدم خوشش می آید که سه روز به وبلاگش سر نزند و وقتی آمد با صد و چند تا کامنت ذوق زده مواجه بشود که از نوشته هایش غنج رفته اند. و این مستلزم این است که وبلاگ نویسی برایت یک کار غیر شخصی بشود در حد مطلب دادن برای یک مجله.آنوقت فقط به خواننده ها فکر می کنی و سعی می کنی با مطالب دلخواه آن ها، آپ کنی. شاید خیلی طول بکشد که این خواننده ها لابلای مطالب دلخواه و بانمکی که ازت می خوانند، حوصله ی یکی دو پست کاملاً شخصی و داغان از خودت را هم داشته باشند.که تازه اگر آنهم از دو تا بیشتر بشود نصف مشتری ها می پرند!
اما وبلاگ نویسی برای من کاری به نام «وبلاگ نویسی»نیست. منظورم این است که هر کلمه را هرجور تلفظ کنی همان جور معنا می شود.اگر به نوشتن بگویی وبلاگ نویسی، آنوقت خودت هم به جای نویسنده می شوی وبلاگ نویس.و وبلاگ نویس هم تعاریف خودش را دارد.اما اگر وبلاگ بنویسی ولی به خودت بگویی نویسنده یا خاطره نویس یا مثلاً روزنگار... آنوقت قضیه فرق می کند. آزادی عمل ات در حد خدا بالا می رود. و من هرگز از این نظر وبلاگ نویس نبوده ام.
بعضی ها را دیده ام (بیشتر دخترهای افسرده را)که مدت ها بدون توجه به خواننده برای دل خودشان می نالند. مثلاً یکی دو سال (مطمئناً کمتر).بعد یکهو خسته می شوند و می گویند که دلشان نمی خواهد برای دیگران بنویسند و وبلاگ را به کلی تعطیل می کنند. بعد باز دوباره برمی گردند و می نویسند و همچنان بدون خواننده. خوب عزیز جان اگر خودت نمی دانی بگذار بهت بگویم که افسردگی ات از چیست؟ از بی خوانندگی. از خودخواهی ات. باید چالرز بوکوفسکی یا کورت وونه گات باشی و مردم بشناسندت و بیایند دغدغه های شخصی ات را با لذت بخوانند. باید سابقه ی کاملاً روشنی برای خواننده هایت داشته باشی تا توجه شان را به خودت جلب کنی. تو فکر می کنی کی هستی که از مردم انتظار داری نگران دغدغه های شخصی و چسناله های دل بیمار تو باشند؟ با مردم ارتباط برقرار کن. نگو پیف پیف. اول و آخرش که دردت همین است:خواننده داشتن...شاید از هر ده هزار نفر آدم یکی پیدا بشود که واقعاً به مخاطب داشتن اهمیت ندهد.آن یکی هم بی برو برگرد دیوانه است.
حالا من نه جزء دسته ی اولم (وبلاگ نویسان خواننده پسند) و نه جزء گروه دوم (دپرسان فیلسوف مسلک  بیزار از دنیا). من خود خودم هستم. گاهی این و گاهی آن. و گاهی یک چیز دیگر: یک آدمی که باور افکار و شخصیت اش برای تان ثقیل است.
در مجموع چیزی هم جز این نمی توانم باشم. به قول کوندرا «من های فعلیت نیافته» را کجا باید بنویسم و تجربه کنم؟ اگر فقط برای دل شما بنویسم و یا فقط آنچه هستم و دارم تجربه می کنم را بنویسم، پس رویاها و امیدهایم را کجا باید بنویسم؟

ساعت ۳:٥۳ ب.ظ ; ۱۳۸٩/۳/٢
    پيام هاي ديگران(37)   لینک 

پنجشنبه، اردیبهشت ۳۰، ۱۳۸۹

75: تفاهم با يك عمله


امروز صبح توی کوچه پس کوچه های میدان بهارستان که می رفتم به سمت محل کارم، یک مردکی دنبالم افتاده بود. یک بار دیگر هم همین طوری دنبالم آمده بود و محترمانه ازش خواسته بودم مزاحمم نشود و حوالی محل کارم شانه به شانه ام پیاده روی نفرماید. آن بار تا جلوی در ورودی بدرقه ام کرد و خیالش راحت شد که می داند کجا کار می کنم. فکر کردم سریش برطرف شده و دیگر نخواهد آمد و خوشم آمد از خودم که چطور در یک حرکت تکنیکی ناک اوتش کرده ام که رفته و دیگر هم برنگشته. اما امروز صبح باز متوجه شدم کسی از پشت سر دارد باهام مکالمه می کند. یعنی مونولوگ بود دیگر. من که نه جواب می دادم و نه حتی توجهی در حد یک نیم نگاه بهش نشان دادم. خداییش از این روحیه ی مبارزه طلب و سمج آقایان خوشم می آید که از رو هم نمی روند و به گمانم رمز موفقیت شان هم دقیقاً در همین است! ما خانم ها اگر اینهمه ضد حال بخوریم می رویم خودکشی می کنیم.
خلاصه یارو همین طور به صورت متکلم وحده بنده را مشایعت می کرد و من هنوز هم نمی دانستم چه خری است اصلاً. داشت یکی یکی تفاهم های مان را بر می شمرد: که همکار هستیم و نمی دانم چه و چه ها. (نه خداییش الان که فکر می کنم می بینم اشتباه کردم که به نظریاتش گوش ندادم. واقعاً می خواهم ببینم آن موارد تفاهم بین من و یک عمله ی بازار کدام بوده؟! شاید باید تغییری در رویه ی زندگی ام بدهم.)
افاضات یارو به اینجا که رسید یکهو با لحن ذوق زده و با مزه ای گفت: تازه از همه مهمتر... بچه محل هم که هستیم!... یادم افتادکه توی اتوبوس هم دیده امش. ای وای بر من. خودش بود. چه تفاهمی! اینجا را دیگر نزدیک بود ژست مادر فولاد زره ام را بشکنم و سوتی بدهم و غش غش بخندم. اما خودم را کنترل کردم و همچنان با سری بالا به راهم ادامه دادم. (مهمترین چیزی که آن لحظه نگرانش بودم فکر می کنید چی بود؟ اینکه همکاران مرا در جوار این جوان رعنا ملاحظه نکنند؟ نخیر. فقط نگران این بودم که با کفش پاشنه بلند جدیدم که هنوز بهش عادت نکرده ام توی چاله چوله ها بخورم زمین و ژست های جدی ام بر باد برود و یارو تا سر پل صراط بهم بخندد.)
جلوی در ورودی نفس راحتی کشیدم و همین طور که دستم روی زنگ بود برگشتم و نیم نگاهی بهش کردم. خودش بود: عمله ی بازار! شاید هم یک بوتیک دار نکبتی. اما از کل این ماجرا یاد یکی از پندهای مسیو گلابی افتادم که می گفت: مردها در اولین قدمی که به سمت زن مورد علاقه شان بر می دارند نباید یک راست بروند سر اصل مطلب. بلکه باید از در خوشمزگی و شوخ طبعی وارد بشوند.
ای نور به قبرت ببارد گلابی جان. فقط حیف که این فن تاکتیکی کاملاً مردانه را لو دادی. وگرنه من تا حالا با عمله هه دوست شده بودم و به خوبی و خوشی روزگار می گذراندیم!

ساعت ۱٠:۳٢ ق.ظ ; ۱۳۸٩/٢/۳٠
    پيام هاي ديگران(51)   لینک

سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۸، ۱۳۸۹

74: شاهين و ندا


فیلم را بارها دیده بودم. دختری که کف آسفالت طاقباز افتاده و چشم‌هایش می‌رود. مرد بالای سرش هنوز امیدوار است. سیاهی چشم‌ها راه می‌گیرد به کناره و سفیدی می‌ماند. ترسناک است. هربار دیدنش می‌ترساندم. بعد انفجار خون است. از بینی و دهان و گوش. تمام صورت خون. مرد فریاد می‌کشد. امید از دست می‌رود... طاقباز روی فرش خانه با هندزفری در گوش شـاهین گوش می‌کردم. مرا می‌کشت. حتی وقتی فحش می‌داد. هر ترانه بهتر از قبلی. «مطرب وطن فروش». چقدر خواننده توی دنیا هست که ترانه‌هایش آدم را اینطور بخنداند؟ اسم ترانه، «ندا» بود. مضمونش را حدس می‌زدم. اولش فقط صدا بود. صدایی که به مردی امید می‌داد. و مردی که ندا را تسلا می‌داد و می‌گفت که چیزی نیست و خوب می‌شود. می‌گفت‌: نفس بکش... بعد صدا توی گلوی مرد شکست. پس رفت. مرد فریاد کشید: وا.......ی.... صدای مردم در هم ریخت. مرد کلمه‌ای را تکرار می‌کرد... تکرار می‌کرد... تکرار می‌کرد... مردم فریاد می‌کشیدند... ندا مرده بود... من می‌شنیدم... و بعد ترانه شروع شد. اشک‌هایم مثل سیل جاری شدند. فکر کردم چون بار اول است این صحنه را غیرتصویری مجسم می‌کنم اینطور شده‌ام. دوباره از اول گوش دادم. جلوی اشک‌هایم را نمی‌توانستم بگیرم. چقدر خواننده توی دنیا هست که ترانه‌هایش آدم را اینطور بگریاند؟

 ساعت ٩:۱٩ ب.ظ ; ۱۳۸٩/٢/٢۸ 
پيام هاي ديگران(16) لینک

یکشنبه، اردیبهشت ۲۶، ۱۳۸۹

73: تعهد كاري


این خودم هستم که دارم کتاب اراده به دانستن (سکـسوالیته) از میشل فوکو را می‌خوانم.
آن چیزی هم که کنار قندان و مجلات درپیت روی میز است پاهای بنده با دمپایی پلاستیکی صورتی است .
 آنجا هم محل کار دومم است که از تنهایی استفاده کرده ام و در چنین وضعیت خجالت آور و گل و گشادی ولو شده ام و دارم کار مفید می کنم.

سه تا گربه هم دارم که مادربزرگ و مادر و دختر هستند و بنده شخصاً موظفم هر سه تایشان را هر روز ظهر با نهارم سیر کنم. نکنم دست از سرم برنمی دارند از بس پشت در ونگ می زنند و تآملات فلسفی ام را پنجول می کشند و احساسات سکـسی را که در حین خواندن کتاب سکـسوالیته بهم دست می دهند کوفت و زهرمارم می کنند.
خداییش شما اگر به جای من بودید و با سه تا گربه ی چشم دریده محشور می شدید و صبح تا شب توی یک وجب اتاق تنها زندانی بودید، احساس تعهدی در قبال کارتان داشتید؟
نه خداییش توی این وضعیت آدم نباید سکـسوالیته بخواند؟
پ.ن: آن دفتر یادداشت سبز روی میز هم دفتری است که تأملات فلسفی ام را در آن می نویسم و بعد برای شما اینجا تایپ می کنم. خدا کند هیچوقت گیر غریبه نیفتد. چون تویش خیلی تأملات غیر اخلاقی هم پیدا می شود.

ساعت ۱۱:٢۸ ق.ظ ; ۱۳۸٩/٢/٢٦
    پيام هاي ديگران(54)   لینک

شنبه، اردیبهشت ۲۵، ۱۳۸۹

-


تمام زندگی‌ام را مثل چند تا چوب کبریت چیده‌ام مقابلم و نگاه‌شان می‌کنم که ببینم بالأخره چه کاردستی نبوغ آمیزی که هیچ، چه چیز به درد بخوری می‌توانم با این‌‌ها درست کنم.
این روزها درب و داغانم. به همه‌چیز فکر کرده‌ام و به نتایج ترسناکی هم رسیده‌ام. شاید باید یک بار دیگر زندگی‌ام را زیر و رو کنم: این چند تا چوب کبریت شکسته را. شاید باید چیز جدیدی بسازم. دوباره.
شاید اصلاً همین چند تا کبریت باقی مانده را هم باید آتش بزنم و با آن نیمه‌شب تاریک‌ام را روشن کنم و بعد دیگر بنشینم مقابل تاریکی که مثل آدامس کش می‌آید و باز و بسته می‌شود.

ساعت ۱۱:۳٧ ق.ظ ; ۱۳۸٩/٢/٢٥
    پيام هاي ديگران(12)   لینک

چهارشنبه، اردیبهشت ۲۲، ۱۳۸۹

72: منِ درون


 داشتم فیلم سینمایی «گرداب» را از سینما اقتباس می‌دیدم. اولش را از همین‌جا توی اتاق پای کامپیوتر که نشسته‌ بودم و داشتم cradle of Persia بازی می‌کردم گوش می‌دادم.
مامانم برای اولین بار یک بازیگر خارجی را شناخت: اِ... ببین این بازیگر معروفه‌ست...
کامپیوتر را ول کردم و رفتم دیدم که یارو اصلاً معروف نبود. ولی زن نقش اول خیلی خوشگل بود و احتمالاً همین توجه مامانم را به چنین فیلم بی‌تحرک دهه‌ی شصتی‌ای جذب کرده بود!
فیلم به شدت داستانی-جنایی بود. یعنی حوادث داستانی‌ای توی فیلم وجود داشت که آدم را وادار می‌کرد چشم‌هایش گرد بشود و یک ابرویش بالا و یکیش پایین برود و چپ چپ نگاه کند که یعنی: ای کارگردان تخمی_تخیلی! چطوری مقتول، درست همان بیمار شوهر روانپزشک زن متهم به قتل، از کار درآمده؟ یا اصلاً چرا شوهر این متهم بیمار روانی، حتماً هم باید روانپزشک می‌بود؟ یا قاتل اصلی چرا باید یک متخصص هیپنوتیزم باشد؟ یا زن متهم به قتل اصلاً چرا باید دستش هم کج باشد و سر یک بزنگاه دله دزدی‌اش به پست آقای قاتل متخصص هیپنوتیزم بخورد و گزک دست یارو بدهد؟ یا آقا پلیسه چرا باید نصفه شبی خواب‌نما بشود و به سرش بزند که زنیکه و شوهره را ببرد به صحنه‌ی قتل؟ یا اصلاً چرا چنین اسوه‌ی هنر و علم و ابتکاری باید مرتکب چنین قتل احمقانه و ساده‌ای بشود؟ و... و... و...
خوب ناحقی هم نکنم. در کل زیاد بد هم نبود. هرچی باشد یک داستان پلیسی جنایی بود و به اندازه‌ی یک معما آدم را درگیر می‌کرد.
اما چیزی که در باب این فیلم توجه‌ام را جلب کرد داستان اصلی نبود. این بود که آدم‌های پنجاه سال پیش جهان اولی چه ساده‌لوحانه فکر می‌کردند که «روانشناسی» می‌تواند معجزه‌هایی از این نوع بکند و کارستانی بکند که «اراده‌ی آزاد» آدمی را هم در اختیار خودش دربیاورد و یارو را مجبور به قتل بکند!
اما امروز آن غرور علمی دهه‌ی پنجاهی اروپا-آمریکایی به سر آمده و آدمیزاد ملتفت شده که نخیر از  این خبرها نیست. علم هم آش دهان سوزی نیست.
اما بحث اراده و آزادی و انتخاب چه؟ تکلیف ما با این سوژه‌ها چیست؟
به من چه؟ اینها را هم نمی‌خواستم بگویم... من هیچ وقت نه پی تعریف کردن محض یک فیلم برای لذت بردن سایرین‌ام و نه به دنبال طرح یک مسأله‌ی صرف فلسفی و نه کشته مرده‌ی تز و تئوری درآوردن از آستینم... قصدم اول و آخرش تحلیل خودم است و لاغیر!
توی تمام این پیچاندن و پیچیدن می‌خواستم بگویم که من هم به نوعی توسط امیال و غرایز و عقده‌هایم هیپنوز شده‌ام.
اینطوری که چند روز پیش با یک دوستی دچار سوءتفاهم شده بودم و منتظر تماسش بودم. حالا آنتن هم نداشتم و یارو تماس گرفته بود و نتوانسته بود کانکت بشود. اس‌ام‌اس هم یا از بی‌عقلی‌اش بود و یا از گشادی، نفرستاده بود. بنده هم به این نتیجه رسیده بودم که بعله! یارو حوصله‌ام را ندارد و محترمانه دارد بهم می‌گوید نزنگ. خلاصه توی این هیر و ویری که داشت خون‌خونم را می‌خورد و عین مار زخمی دور خودم می‌گشتم... دیگر نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و غرورم را نگه دارم و بهش زنگ زدم. هنوز جمله‌ی اول بین‌مان رد و بدل نشده بود که تماس قطع شد و بعد هم گوشی‌اش تا یک ساعت بعد خاموش!
یک بار دیگر به خیال خودم قهوه‌ای شدم و دیگر کارد میزدی خونم در نمی‌آمد. مانده بودم سر کی خالی کنم. یقه‌ی کی را بگیرم. به کی فحش بدهم که دق دلم خالی بشود. دست آخر از بدبختی و واماندگی رفتم نشستم روی پله‌ی حیاط و ضبط صوت گوشی‌ام را روشن کردم و شروع کردم به درد دل و نالیدن و ضبط صدای خودم که کمی آرام بشوم.
(تأمل فلسفی: برای ثبت سریع افکار، باید صدا را ضبط کرد و برای درک افکار، باید متن را از روی صفحه خواند. اینطوری سرعت کلمه با ذهن همخوان می‌شود.)
بعد از یک ساعت رفیق ملعون مربوطه زنگید و از دیدن شدت و حدت عصبانیت بنده گرخید. بعد هم توضیح داد که نه تنها زنگیده و من آنتن نداشته‌ام که تلفن هم در اثر تمام شدن شارژ تمام شده و کل ماجرا سوءتفاهمی بیش نبوده.
بعد هم از فین فین بنده فکر کرد که دیگر خیلی احساساتم جریحه‌دار شده و به خاطرش گریه هم کرده‌ام. که بنده قبل از شکل‌گیری سوءتفاهم دوم برایش توضیح دادم که به خاطر یک ساعت نشستن روی پله‌ی حیاط در سرما به فین فین افتاده‌ام، نه از هجران ایشان.
خلاصه اینکه توی این ماجرا فهمیدم چه دیوانه‌ای هستم و چقدر حریف خودم نیستم و چقدر از کنترل عقل و منطق خودم خارج می‌شوم. و چه می‌کنم با خودم و اعصابم به خاطر هیچ و پوچ.
و اینکه یک سیستم نیرومند درونی، یک اهریمن_خدای شرور درونی هست که بر من و عقل و منطق‌ام حکم می‌راند و «من» فکر می‌کنم که دارم «انتخاب» می‌کنم و «اراده» دارم و «خودم» همه‌کاره‌ی سرنوشت خودم هستم. در واقع اینطوری که با دیگران رفتار می‌کنم، می‌رینم به هرچی دوستی و رابطه و عشق. اول آن‌ها را خسته می‌کنم و فراری می‌دهم و بعد هی توی تنهایی به خودم زخم می‌زنم که تقصیر خودم بود و نباید چنین و چنان می‌کردم.
من زیاد گیر می‌دهم و زیاد درگیرم. ای لعنت به آن اهریمن_خدای درون‌ام. به آن «منِ درون».
فیلم «من درون» را دیده‌اید؟

ساعت ٦:٤٩ ب.ظ ; ۱۳۸٩/٢/٢٢
    پيام هاي ديگران(12)   لینک

شنبه، اردیبهشت ۱۸، ۱۳۸۹

71: داستان غم‌انگيز و باورنكردني فرهاد كنجكاو و خواهر كثافتش


* دکتر کودکان به خواهرم گفته بود که تمام عفونت‌های ادراری و تناسلی نوزادان دختر، به خاطر این است که مادرها درست پی پی بچه‌ را نمی‌شویند و مقداری باقی مانده و باعث عفونت می‌شود...
 .
.
.
آورده‌اند که فرهاد کنجکاو یک روز به لیوان آلومینیومی آب و یخی روی میز آرایش برخورد کرد.
تابستان بود و فرهاد کنجکاو تشنه. لیوان را برداشت و جرعه‌ای بالا رفت... اما هنوز آب را قورت نداده بود که از خودش پرسید:
اگر این که روی آب لیوان است، یک قطعه یخ است... پس چرا آب گرم است؟
فرهاد کنجکاو ریسک نکرد و ترجیح داد آزمایش کند:
آن یخ نبود: یک تکه پنبه شناور روی سطح آب بود.
سوال: پنبه توی لیوان آب چه می‌کند؟
جواب: خواهرم با آن کو+ن بچه‌اش را شسته!
پنج دقیقه بعد:
فرهاد کنجکاو جلوی دستشویی عق می‌زند و خواهرم سعی دارد بهش ثابت کند که با پنبه حرکت ناجوری نکرده است.
- به جان تو... به جان مامان... به جان هفت جد مشترک‌مون من فقط دور دهن‌شو پاک کردم نه کو+ن‌شو...
- عق...ععععععععقققققققققققق....عععععع....ققققق....
خواهرم یک جرعه از لیوان سر می‌کشد تا ادعایش را ثابت کند:
- ببین... اگه گهی بود که خودم نمی‌خوردمش!
فرهاد کنجکاو بعد از اینکه هفت جد مشترک‌اش با خواهرم را قسم می‌دهد که قضیه حتماً همین‌طوری بوده، اشک‌هایش را پاک می‌کند و نفس راحتی می‌کشد و می‌گوید:
-آخیش! خوب شد نخوردمش.
- پس چیکارش کردی؟
- تف‌اش کردم توی لیوان!
پنج دقیقه بعد:
خواهرم جلوی دستشویی عق می‌زند و خواهر و مادر هفت جد مشترک را فحش می‌دهد!
پ.ن: فرهاد کنجکاو خودم بودم! ریس!
پ.ن٢: عنوان را از مارکز دزدیده‌ام: داستان باورنکردنی ارندیرای بیگناه و مادربزرگ سنگدلش.

ساعت ۱٠:٤٦ ق.ظ ; ۱۳۸٩/٢/۱۸
    پيام هاي ديگران(31)   لینک

سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۴، ۱۳۸۹

70: عشق سگي يك شيريني‌پز


به خواننده‌های وبلاگم فکر می‌کنم. علی‌الخصوص به دهه‌ی شصتی‌هایش. حالا کاری ندارم به دهه‌ی هفتادی‌های احتمالی که هنوز حرفی برای گفتن ندارند.
حرف برای گفتن داشتن...
این چیزی بود که در رابطه با قاف بهش برخورد می‌کردم. مثل صخره‌ای همیشگی و من موجی بی‌کله که خودش را وسط این صخره‌ی خاکستری می‌کوبید و مغزش می‌آمد توی دهانش و پس می‌افتاد و باز بلند می‌شد و حمله می‌کرد و هی ضد حال می‌خورد.
من بیست ساله‌ی آن زمان، برای پیرمرد پنجاه و پنج ساله‌ی آن زمان، حرفی برای گفتن نداشت.
حالا هنوز هم منِ سی ساله‌ی امروز، برای پیرمرد شصت و پنج ساله‌ی امروز، حرفی برای گفتن ندارد. نداشتم که تمامش کردم. خسته شدم. هی سعی کردم و به جایی نرسیدم. آدم برای نسل قبل از خودش همیشه «بچه» می‌ماند. عالم و دنیا را هم که تجربه کنی و هی بخواهی به یارو حالی کنی که «دیگر می‌فهمی» و «بزرگ شده‌ای»، فایده‌ای ندارد. به گمانم مشکل از زبان است.
مثلاً وقتی به یک بچه‌ی دهه‌ی شصتی بگویی که دلت گرفته و از دیدن فیلمی گریه‌ات گرفته و عاشق هوای بارانی هستی... در‌می‌آید و اینطور باهات همدردی می‌کند: آخی... لابد افسردگی گرفتی؟ فلوکسیتین خوردی؟... مسافرت چطور؟ رفتی؟ با دوست پسرت به هم زدی؟ آهان! وضع مالیت خرابه!
اوضاع سکست چطوره؟ و...
حالا احتمالاً با تمام این کلمات می‌خواهد حالیت کند که هم می‌داند که دچار چه حالی هستی و آن حال را گاهاً تجربه کرده و هم بلد است از دور قضیه را آنالیز کند و کاملاً‌ علمی به این احساسات نگاه کند و علت فیزیکی‌اش را ارزیابی کند... بعد اگر پقی بزنی زیر گریه و سر بر شانه‌اش حسابی زار بزنی،‌ یکهو دیدی ژست عالمانه‌اش شکست و او هم سر روی شانه‌ی تو گذاشت و با هم گریه کردید! بی دلیل!
همینطور بالعکس احتمالاً‌ دکتر قاف هم مدام دارد جان‌می‌کند که «جلف‌بازی»های بچه‌های امروزی را تقلید کند و نوع نگاه و قضاوت‌هایش را به آن‌ها نزدیک کند و مثلاً خواننده‌ی رپ فلان گروه داخلی را که به نظرش یک «مأبون بالفطره» می‌آید، از چشم‌های دخترش ببیند و به عنوان یک هنرمند در کنسرت‌هایش شرکت کند. یا با بچه‌های دهه‌ی شصتی و هفتادی کوه برود و سعی کند با زبان خودشان حرف‌های ایده‌آلیستی خودش را به خوردشان بدهد. و نمی‌تواند. حیف.
نمی‌گویم که نسل به نسل داریم بهتر می‌شویم. اتفاقاً برعکس. نسل به نسل داریم ناآگاه‌تر و سطحی‌تر و بیمار روانی‌تر می‌شویم. نسل به نسل داریم بیشتر تنهایی را تجربه‌می‌کنیم و بیشتر توی خودمان غرق می‌شویم و بیشتر داروهای مسکن و جایگزین‌هایش (بازی‌های احمقانه‌ی کامپیوتری. موسیقی درپیت. سینمای گیشه‌ای. عشق‌های سکسی) را مصرف می‌کنیم. فقط مسأله این است که آدم در مقابل نسل بعدش احساس منگلی می‌کند. سعی می‌کند با هم‌زبانی (تقلید زبان آن‌ها) این فاصله را از بین ببرد، اما مسأله فقط زبان نیست. تجربه‌ی نامشترک است.
چند وقت پیش یک فیلمی دیدم به نام «عشق سگی» که این یارو که از شخصیت‌اش خوشم می‌آید و توی فیلم 2012 و اتاق 1408 هم بازی کرده، نقش اولش بود. (این دو تا فیلم 2012 و 1408 احتمالاً فقط در عددی بودن عنوان‌شان با هم شباهت دارند!) خلاصه موضوع فیلم، همین نوع تجربه‌ی آدم‌های ایده‌آلیست میانسال در مقابل نسل بعد و زبان تازه‌شان بود. مردک به خاطر علاقه‌اش به ساختن کارهای چوبی و قایق‌های دست‌ساز و ذوق هنری و شخصیت فیلسوف مأب با زنش مشکل پیدا کرده و طلاق گرفته بود. بعد توی وب با زنی مطلقه آشنا شده بود که قصد داشت تنهایی‌اش را با کسی که همزبانش باشد پر کند. حالا اینکه چقدر سوءتفاهم بین‌شان اتفاق افتاد و چقدر دور و نزدیک شدند و آدم‌های دیگر را در این فاصله تجربه کردند بماند. چونکه آخرش به خوبی و خوشی هالیوودی به هم رسیدند و خوشبخت شدند. اما بخش غیر هالیوودی فیلم، تجربه‌ی مشترک علاقه‌ی هر دو به فیلم «دکتر ژیواگو» بود. فیلمی که دوست‌دختر امروزی آن آقا نمی‌توانست با آن ارتباط برقرار کند و به نظرش غمگین و خسته‌کننده می‌آمد. (تجربه‌هایی شبیه به این نداشته‌اید؟)
فیلم بدجوری به دلم نشست. لحن و سرعت اتفاقات مثل ملودی‌های کلاسیک آرام و ملایم و تأثیرگذار بود. نه مثل موسیقی امروزی پر از داد و فریاد و جفتک و وارو و جاز. (در این تم، فیلم «آخرین شانس هاروی» با بازی داستین هافمن را هم پیشنهاد می‌کنم)
دو قهرمان فیلم، آدم‌های ایده‌آلیست و حساسی بودند که اتفاقاً‌ در میانسالی تنها شده بودند و مجبور بودند در ارزش‌ها و نوع نگاه‌شان به انسان‌ها تجدید‌نظر کنند و دوباره «رابطه» را تجربه کنند. و این خودش نکته‌ی تکنیکی فیلم است. چون که آدم‌های دیگر توی میانسالی آردها را بیخته و الک را آویخته‌اند و نیازی به روابط تازه ندارند و اصولاً از نو در مواجهه با جهان امروزی قرار نمی‌گیرند. مثل کرمی که به تدریج پیله‌ی محکمی دور خودش پیچیده، جایشان امن است و تنها نقطه‌ای که با نسل بعد روبرو می‌شوند، در مقابل بچه‌های‌شان است. و نه تجربه‌ی عمیق عشق به انسانی دیگر از میان تمام غریبه‌های دنیا.
امروز نود و یک کیک کوچک کاکائویی با طعم آناناس و پوست پرتقال پختم. بیکینگ پودر نداشتم و به جایش جوش شیرین احتمالاً‌ چند سال مانده ریختم. (توی دم و دستگاه مامان بنده چیزی کمتر از سه سال قدمت ندارد! و قدیمی‌ترینش هم پدرم است که سی سال است دارد کپک می‌زند.) کیک که می‌پزم هرچی دم دستم بیاید تویش می‌ریزم. شیر نبود آب می‌ریزم. آرد گندم کم آمد آرد برنج. گردو نبود کشمش. کاکائو نشد قهوه. خلاصه یک کوفتی می‌ریزم و خوب هم می‌شود. زن برادرم خودش رامی‌کشد و کیک‌هایش مثل من نمی‌شود.
به سرم زد که تعدادی از همین کیک‌ها را با خامه و نقل رنگی و از این چیزها تزئین کنم  و برای تولدم که سه‌شنبه‌ی آینده است ببرم دفتر مؤسسه... بعد بیخیال شدم. ارزش کیک خانگی را هرکسی درک نمی‌کند. لیاقت‌شان همان کیک‌های مزخرف بازاری است. برایشان از همان‌ها می‌گیرم. کوفت‌شان بشود. این‌ها را هم مامان جانم بذل و بخشش می‌کند به خواهرم و برادر بزرگه و آخرش یکی‌اش هم گیر خودم نمی‌آید.
ای بابا... این هم شد زندگی؟
پ.ن: دیشب یک فیلم دیگر هم از این یارو دیدم. توی موضوع سرنوشت و تقدیر و این چیزها. توی قسمت note گوشی‌ام تایپ کردم: بازیگر مورد علاقه‌ام تمام زندگی‌اش را وقف اثبات ماوراءالطبیعه کرده. ناامیدم می‌کند... اما هرچه هست بهتر از کاری‌ست که دیگران در مورد سکس می‌کنند!
خدایی که ای کاش بود، یاریش کند و در نیت خیرش موفق باشد. آمین.
پ.ن: ببخشید که قول دادم پست تصویری بذارم و نشد. آخه عکسا یه جا هستن و خودم یه جا و متن پست یه جا. آخه تازگی یه کار دوم هم پیدا کردم و نصف هفته به اینترنت پرسرعت دسترسی ندارم. شرمنده. پست بعدی رو قول می دم. به جون بابام قسم!

ساعت ۱٠:٠٧ ب.ظ ; ۱۳۸٩/٢/۱٤
    پيام هاي ديگران(21)   لینک

شنبه، اردیبهشت ۱۱، ۱۳۸۹

-


مثل یک «ان دماغ» می مانم که به یک میز کهنه چسبیده
که به این زندگی بگیر و بچسب، که به این زندگی بگیر و بشاش
- سید مهدی موسوی

آی با این بیت حال کردم که نگو. وصف‌ الحال است. نه؟

ساعت ۱٠:۳٠ ق.ظ ; ۱۳۸٩/٢/۱۱
تگ ها: شعر
    پيام هاي ديگران(12)   لینک