مامانم برای اولین بار یک بازیگر خارجی را شناخت: اِ... ببین این بازیگر معروفهست...
کامپیوتر را ول کردم و رفتم دیدم که یارو اصلاً معروف نبود. ولی زن نقش اول خیلی خوشگل بود و احتمالاً همین توجه مامانم را به چنین فیلم بیتحرک دههی شصتیای جذب کرده بود!
فیلم به شدت داستانی-جنایی بود. یعنی حوادث داستانیای توی فیلم وجود داشت که آدم را وادار میکرد چشمهایش گرد بشود و یک ابرویش بالا و یکیش پایین برود و چپ چپ نگاه کند که یعنی: ای کارگردان تخمی_تخیلی! چطوری مقتول، درست همان بیمار شوهر روانپزشک زن متهم به قتل، از کار درآمده؟ یا اصلاً چرا شوهر این متهم بیمار روانی، حتماً هم باید روانپزشک میبود؟ یا قاتل اصلی چرا باید یک متخصص هیپنوتیزم باشد؟ یا زن متهم به قتل اصلاً چرا باید دستش هم کج باشد و سر یک بزنگاه دله دزدیاش به پست آقای قاتل متخصص هیپنوتیزم بخورد و گزک دست یارو بدهد؟ یا آقا پلیسه چرا باید نصفه شبی خوابنما بشود و به سرش بزند که زنیکه و شوهره را ببرد به صحنهی قتل؟ یا اصلاً چرا چنین اسوهی هنر و علم و ابتکاری باید مرتکب چنین قتل احمقانه و سادهای بشود؟ و... و... و...
خوب ناحقی هم نکنم. در کل زیاد بد هم نبود. هرچی باشد یک داستان پلیسی جنایی بود و به اندازهی یک معما آدم را درگیر میکرد.
اما چیزی که در باب این فیلم توجهام را جلب کرد داستان اصلی نبود. این بود که آدمهای پنجاه سال پیش جهان اولی چه سادهلوحانه فکر میکردند که «روانشناسی» میتواند معجزههایی از این نوع بکند و کارستانی بکند که «ارادهی آزاد» آدمی را هم در اختیار خودش دربیاورد و یارو را مجبور به قتل بکند!
اما امروز آن غرور علمی دههی پنجاهی اروپا-آمریکایی به سر آمده و آدمیزاد ملتفت شده که نخیر از این خبرها نیست. علم هم آش دهان سوزی نیست.
اما بحث اراده و آزادی و انتخاب چه؟ تکلیف ما با این سوژهها چیست؟
به من چه؟ اینها را هم نمیخواستم بگویم... من هیچ وقت نه پی تعریف کردن محض یک فیلم برای لذت بردن سایرینام و نه به دنبال طرح یک مسألهی صرف فلسفی و نه کشته مردهی تز و تئوری درآوردن از آستینم... قصدم اول و آخرش تحلیل خودم است و لاغیر!
توی تمام این پیچاندن و پیچیدن میخواستم بگویم که من هم به نوعی توسط امیال و غرایز و عقدههایم هیپنوز شدهام.
اینطوری که چند روز پیش با یک دوستی دچار سوءتفاهم شده بودم و منتظر تماسش بودم. حالا آنتن هم نداشتم و یارو تماس گرفته بود و نتوانسته بود کانکت بشود. اساماس هم یا از بیعقلیاش بود و یا از گشادی، نفرستاده بود. بنده هم به این نتیجه رسیده بودم که بعله! یارو حوصلهام را ندارد و محترمانه دارد بهم میگوید نزنگ. خلاصه توی این هیر و ویری که داشت خونخونم را میخورد و عین مار زخمی دور خودم میگشتم... دیگر نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و غرورم را نگه دارم و بهش زنگ زدم. هنوز جملهی اول بینمان رد و بدل نشده بود که تماس قطع شد و بعد هم گوشیاش تا یک ساعت بعد خاموش!
یک بار دیگر به خیال خودم قهوهای شدم و دیگر کارد میزدی خونم در نمیآمد. مانده بودم سر کی خالی کنم. یقهی کی را بگیرم. به کی فحش بدهم که دق دلم خالی بشود. دست آخر از بدبختی و واماندگی رفتم نشستم روی پلهی حیاط و ضبط صوت گوشیام را روشن کردم و شروع کردم به درد دل و نالیدن و ضبط صدای خودم که کمی آرام بشوم.
(تأمل فلسفی: برای ثبت سریع افکار، باید صدا را ضبط کرد و برای درک افکار، باید متن را از روی صفحه خواند. اینطوری سرعت کلمه با ذهن همخوان میشود.)
بعد از یک ساعت رفیق ملعون مربوطه زنگید و از دیدن شدت و حدت عصبانیت بنده گرخید. بعد هم توضیح داد که نه تنها زنگیده و من آنتن نداشتهام که تلفن هم در اثر تمام شدن شارژ تمام شده و کل ماجرا سوءتفاهمی بیش نبوده.
بعد هم از فین فین بنده فکر کرد که دیگر خیلی احساساتم جریحهدار شده و به خاطرش گریه هم کردهام. که بنده قبل از شکلگیری سوءتفاهم دوم برایش توضیح دادم که به خاطر یک ساعت نشستن روی پلهی حیاط در سرما به فین فین افتادهام، نه از هجران ایشان.
خلاصه اینکه توی این ماجرا فهمیدم چه دیوانهای هستم و چقدر حریف خودم نیستم و چقدر از کنترل عقل و منطق خودم خارج میشوم. و چه میکنم با خودم و اعصابم به خاطر هیچ و پوچ.
و اینکه یک سیستم نیرومند درونی، یک اهریمن_خدای شرور درونی هست که بر من و عقل و منطقام حکم میراند و «من» فکر میکنم که دارم «انتخاب» میکنم و «اراده» دارم و «خودم» همهکارهی سرنوشت خودم هستم. در واقع اینطوری که با دیگران رفتار میکنم، میرینم به هرچی دوستی و رابطه و عشق. اول آنها را خسته میکنم و فراری میدهم و بعد هی توی تنهایی به خودم زخم میزنم که تقصیر خودم بود و نباید چنین و چنان میکردم.
من زیاد گیر میدهم و زیاد درگیرم. ای لعنت به آن اهریمن_خدای درونام. به آن «منِ درون».
فیلم «من درون» را دیدهاید؟
ساعت ٦:٤٩ ب.ظ ; ۱۳۸٩/٢/٢٢
پيام هاي ديگران(12) لینک
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر