یکشنبه، خرداد ۰۲، ۱۳۸۹

76: مرض مسري «شما»


باید مراقب باشم آنجوری که شما می خواهید ننویسم.باید مراقب باشم از خودم آن چیزی را که شما می خواهید نسازم.باید مراقب باشم که خودم باشم و برای دل خودم بنویسم.
اگر قرار بود کاری جز این بکنم چکار می کردم؟
اولین گزینه: داستان می نوشتم.
چون داستان نویس ها دقیقاً آن چیزی را می نویسند که دیگران ازشان می خواهند و خوب خوانده می شود و بنابراین خوب فروش می کند و سریع مشهورشان می کند.داستان نوشتن یک حرکت مستقیم تقریباً هنری به سوی شهرت است.در غیر این صورت آدم تبدیل به یک وبلاگ نویس غرغرو می شود که حالش از همه چیز به هم می خورد و مرتب دپرس است. مثل همین الأن خودم.
گاهی وسوسه می شوم بروم دوستان وبلاگ نویس را در جلسات جمعی کوه و در و دشت شان ببینم. گاهی وسوسه می شوم من هم مثل آن ها مدام بامزه و سرگرم کننده باشم. گاهی هم وسوسه می شوم اصلاً در این وبلاگ نویسی را تخته کنم و بروم داستان بنویسم.
کسی چه می داند؟
خوب آدم خوشش می آید که سه روز به وبلاگش سر نزند و وقتی آمد با صد و چند تا کامنت ذوق زده مواجه بشود که از نوشته هایش غنج رفته اند. و این مستلزم این است که وبلاگ نویسی برایت یک کار غیر شخصی بشود در حد مطلب دادن برای یک مجله.آنوقت فقط به خواننده ها فکر می کنی و سعی می کنی با مطالب دلخواه آن ها، آپ کنی. شاید خیلی طول بکشد که این خواننده ها لابلای مطالب دلخواه و بانمکی که ازت می خوانند، حوصله ی یکی دو پست کاملاً شخصی و داغان از خودت را هم داشته باشند.که تازه اگر آنهم از دو تا بیشتر بشود نصف مشتری ها می پرند!
اما وبلاگ نویسی برای من کاری به نام «وبلاگ نویسی»نیست. منظورم این است که هر کلمه را هرجور تلفظ کنی همان جور معنا می شود.اگر به نوشتن بگویی وبلاگ نویسی، آنوقت خودت هم به جای نویسنده می شوی وبلاگ نویس.و وبلاگ نویس هم تعاریف خودش را دارد.اما اگر وبلاگ بنویسی ولی به خودت بگویی نویسنده یا خاطره نویس یا مثلاً روزنگار... آنوقت قضیه فرق می کند. آزادی عمل ات در حد خدا بالا می رود. و من هرگز از این نظر وبلاگ نویس نبوده ام.
بعضی ها را دیده ام (بیشتر دخترهای افسرده را)که مدت ها بدون توجه به خواننده برای دل خودشان می نالند. مثلاً یکی دو سال (مطمئناً کمتر).بعد یکهو خسته می شوند و می گویند که دلشان نمی خواهد برای دیگران بنویسند و وبلاگ را به کلی تعطیل می کنند. بعد باز دوباره برمی گردند و می نویسند و همچنان بدون خواننده. خوب عزیز جان اگر خودت نمی دانی بگذار بهت بگویم که افسردگی ات از چیست؟ از بی خوانندگی. از خودخواهی ات. باید چالرز بوکوفسکی یا کورت وونه گات باشی و مردم بشناسندت و بیایند دغدغه های شخصی ات را با لذت بخوانند. باید سابقه ی کاملاً روشنی برای خواننده هایت داشته باشی تا توجه شان را به خودت جلب کنی. تو فکر می کنی کی هستی که از مردم انتظار داری نگران دغدغه های شخصی و چسناله های دل بیمار تو باشند؟ با مردم ارتباط برقرار کن. نگو پیف پیف. اول و آخرش که دردت همین است:خواننده داشتن...شاید از هر ده هزار نفر آدم یکی پیدا بشود که واقعاً به مخاطب داشتن اهمیت ندهد.آن یکی هم بی برو برگرد دیوانه است.
حالا من نه جزء دسته ی اولم (وبلاگ نویسان خواننده پسند) و نه جزء گروه دوم (دپرسان فیلسوف مسلک  بیزار از دنیا). من خود خودم هستم. گاهی این و گاهی آن. و گاهی یک چیز دیگر: یک آدمی که باور افکار و شخصیت اش برای تان ثقیل است.
در مجموع چیزی هم جز این نمی توانم باشم. به قول کوندرا «من های فعلیت نیافته» را کجا باید بنویسم و تجربه کنم؟ اگر فقط برای دل شما بنویسم و یا فقط آنچه هستم و دارم تجربه می کنم را بنویسم، پس رویاها و امیدهایم را کجا باید بنویسم؟

ساعت ۳:٥۳ ب.ظ ; ۱۳۸٩/۳/٢
    پيام هاي ديگران(37)   لینک 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر