یک دوستی مرا به یک بازی دعوت کرده که شاید بعضیهای شما هم دعوت شدهباشید: یک لیست پنج تایی از وبلاگهایی که دوست داریم با ذکر پیشگوییمان دربارهی پنج سال آیندهشان. به شرطی که آخری خودمان باشیم و اولی هم حتماً از ما دعوت کند.
راستش من قضیهی دعوت شدن از جانب اولی را نفهمیدم. خوب وقتی من دارم از کسی پیشگویی میکنم چه لزومی دارد که او هم مرا پیشگویی کند؟ نمیدانم. شاید چون خودشیفتهام به این مسأله اهمیتی نمیدهم.
به هرحال اول به سرم زد که همان پنج شش تایی را که برایم بسیار ارزشمند هستند بیاورم. نتوانستم.
بعد گفتم بگذار همانطور که توی ذهن خودم دستهبندی شدهاند دستهبندیشان کنم: 1. آنهایی که به چشم همکار نگاهشان میکنم و برایم ارزش ادبی دارند. 2. آدمهای مثل خودم. 3. دوستانم 4. آنهایی که توی رودبایستی لینک شدهاند.
اما بیشتر که فکر میکنم میبینم هیچکس را نمی توانم جزء دستهی آخر طبقهبندی کنم. یعنی اگر هم اولش به خاطر رودربایستی لینک شدهاند، الأن دوستم هستند و از رابطهای که با آنها دارم خوشحالم و نیایند دلم برایشان تنگ میشود.
نخیر. هرچه فکر میکنم نمیتوانم انتخاب میکنم. پنج... شش... هشت... یازده... و همینطور بیشتر میشود. میشود حکایت:
- من که قد و قد میکنم برات/ تخم بزرگ میکنم برات/ بذارم برم؟/
- نه. تو هم بمون!
اصلاً از خیر این بازی گذشتم. فقط میتوانم یک کاری بکنم. لیستم را برحسب علاقهی کاملاً شخصیام به دنبال کردن مطالب وبلاگها منظم کنم. که اصولاً کسی هم که «حرف برای گفتن نداشتهباشد» خیلی زود از لیست علائقم کنار میرود.
پس کلاً بیخیال داداش. به من با این تأملات عمیق فلسفی و بیپدری ذاتی و خودشیفتگی شخصیتی نیامده که بین دوستانم کسی را انتخاب کنم.
انتخاب برای خودشیفتهها سخت است. چون دنیا را بر حسب علائق خودشان تنظیم میکنند. و علائق، چیز متغیری است که مدام عین چهرهی آب روان در تغییر است.
برایم ارزش ادبی و فلسفی و هنری دارند از جنس من هستند دوستان خوب توی رودربایستی لینکشدهاند!
اپوخه آسمان بخند... قول میدم زشت نشی ****
انجمن احیاگران فلسفه نو اگر شبی از شبهای زمستان مسافری برهنگی در روز آخر ****
ترجمه و نوشته های امیر مهدی حقیقت با کافکا میخوابد تیکههای گمشدهی من ****
دیباچه پشت صورتم خداوند تو را دوست بدارد ****
زنی برهنه با اندامی بی حوصله حس اول دست نوشتههای من ****
شـاهین نجـفی دستان همیشه سرد من روزنوشت ****
تختخواب دو نفره روزگار عقیم غریبه ****
غزل پست مدرن گاهی دلم عجیب هوای تو میکند فرفروک ****
فلسفه در اتاق خواب لکاته کلاس رقص اکابر ****
میرزا قلمدون مازوخیست ما در این شهر غریبیم و در این ملک فقیر ****
منیرو روانی پور مونالیزای منتشر مهندس مملک ****
نگاتیو نـ گـ ا ر ش وقتی ما بودیم هیچکی نبود ****
یادداشتهای یک دختر ترشیده/ طنزهای ارمغان زمان فشمی یادداشت های ضعیفه ای که فمینیست شد یبوست ****
شادروان گلابی دیـوانه ترانه علیدوستی یه روز خوب میاد... می دونم ****
قصه های عامه پسند گفت و چای ****
سایت خوابگرد ****
یک چیز دیگر هم که همین امروز صبح به ذهنم رسید این بود که قضیه ی این انتخاب مثل تن دادن به دمـوکـراسی می ماند. خیلی ها به دمـ.وکـ.راسی نخبـه گرا معتقدند. یعنی گروهی (از ما بهتران) حق داشته باشند درباره ی سرنوشت دیگران تصمیم بگیرند: صرفا به این علت که نخبـه هستند.
اما اولین سوالی که پیش می آید این است: چه کسی درباره ی خصوصیات نخبـه نظر می دهد؟ چه کسی را شاه نخبگان عالم می دانیم که آنوقت او بیاید بگوید که فلانی و فلانی را من تأیید می کنم؟
دمـوکـراسی دقیقاً به خاطر همین، به همه ی نوع بشر حق مساوی می دهد. دسته بندی ای وجود ندارد.
مثلاً خیلی از دوستانی که من در ستون (ارزش ادبی دارند) گذاشته ام، برایم ارزش دوستی هم دارند. و یا خیلی از آنهایی که در ستون (دوستان) هستند، بی شک ارزش ادبی هم برایم دارند. و یا احتمالاً نود درصد لینک هایم (از جنس من ) هستند.
اما من همیشه عادت داشته ام که حتی کتاب هایم را هم به صورتی که خودم می خواهم موضوع بندی کنم: شعر- داستان- نقد- آنهایی که خوانده ام- آنهایی که نخوانده ام- آنهایی که ارزش دوباره خوانده شدن را دارند.
شاید این تقسیم بندی عجیبی باشد. اما هر کس چارت ذهنی ای دارد که آدم های اطرافش در آن چارت برایش تقسیم بندی شده و نشسته اند.
پ.ن: سوءتفاهم نشود لطفاً. اگر کسی از قلم افتاده به دلیل سهل انگاری بوده نه به دلیل اینکه در ستون آخر جای دارد! لطفاً یادآوری کنید که در جدول بیاورمتان.
پ.ن٢: هفتهی گذشته سه تا نکته ی مهم از همین صفحه ی مجازی وبلاگم یاد گرفتم که برای بقیه ی عمرم به دردم می خوره. در همین راستا یکی از لینک هامو از ردیف دوم حذف کردم. چون به هیچ عنوان نمی شد در ردیف سوم هم جا دادش. کسانی که نتونم توی ردیف سوم در نظر بگیرمشون به زودی حذف می شوند مگر آنکه به طور جدی برایم ارزش ادبی داشته باشند.
پ.ن٣: من می میرم برای این «برخوردهای تراژیک»! دهه ی پنجاهی ها اینطوری اند داداش!
ساعت ۱:٥٤ ب.ظ ; ۱۳۸٩/۳/٩
پيام هاي ديگران(45) لینک
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر