پنجشنبه، خرداد ۰۶، ۱۳۸۹

78: جبرئيل گياهخوار


اندر احوالات خود بودم که جبرئیل بر من نازل گشت و گفت: قل... من هم که خودشیفته. گفتم: اگه تو یه قل... من دوقل... جبرئیل شاکی شد و بر کف حیاط خلوت محل کارم بنا کرد از اینطرف به آنطرف دویدن و سر بر دیوارها کوفتن که: بار الهی! این چه بنده ی خیره سری باشد که به پیامبری برگزیدی؟ خداوند فرمود: خلق من همگی به مرض خودشیفتگی مبتلا شده و از دین خارج گشته اند. گفتیم «یک چشم، در سرزمین کوران پیامبر است». این بنده ی ناچیز را که خود به گناهش آگاه و معترف است به نبوت برگزیدیم. باشد که خلق نادان ما از چون خودی پند گیرند و به راه راست رهنمون گردند. حال خود دانی جبرئیلکم. حریف این یکی شدی، حریف شش میلیارد دیگر هم می شوی... جبرئیل ماند و من. هاج و واج در چشمم می نگریست و در مصائب خود حیران مانده بود که... ناگاه دست بر او انداختم و گرفتم و در جعبه ی کفشی تپاندم و به خانه بردمش. برایش گندم ریختم. گفت: گندم نخورم. که آدم به گندمی از بهشت رانده شد. برایش ارزن ریختم گفت: من هیچ نخورم تا تو را هدایت نکرده باشم. برایش تره خرد کردم و ریختم... گرسنه بود و از هدایت من ناامید... خورد و دم در کشید.
________________________________________
پ.ن: دیروز توی حال خودم بودم که صدایی از حیاط خلوت شنیدم. در را که باز کردم یک چیز خال خالی شبیه جوجه مرغ دیدم که داشت بدو بدو می کرد و دور خودش می چرخید. حالا اینجا هم که می دانید گربه دانی است. پدرم می گوید این بلدرچین است و آنقدر تیز است که هرگز نمی توانی توی بیابان بگیریش. حالا اینکه چطور رام من شد و گذاشت بگیرمش از آن عجایب بود. از دیروز تا حالا هرچه گندم و برنج و ارزن جلویش ریخته ام نخورده تا امروز صبح که کشف کردم تره ی خرد شده را دوست دارد! این حکایت به گوش گیرید که راست باشد و در آن نکته هاست برای خردمندان. اگر که بدانند.

ساعت ۱٠:۱۳ ق.ظ ; ۱۳۸٩/۳/٦ 
پيام هاي ديگران(40) لینک

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر