یک نفر از کامنتی که برایش گذاشتهام جا خورده و به نظرش رسیده که جواب خشنی بهش دادهام و جلوی جمع ضایعش کردهام.
یک نفر چند وقتی بیدلیل پیدایش نیست و وقتی میروم آخرین پست وبلاگش را میخوانم دستگیرم میشود که انگار از من رنجیده. گویا فکر کرده کامنتهایش را عمداً پاک میکنم یا جوابهای تندی بهش میدهم.
دو نفر متن پست آخرم را به خودشان گرفتهاند و فکر کردهاند منظورم از «دخترهای افسردهای که در وبلاگشان را تخته میکنند»، مطمئناً آنها بودهاند.
سه نفر شماره تلفن گذاشتهاند و وقتی تماس نگرفتهام و جوابشان را هم جدی ندادهام، بهشان برخورده.
یک نفر بهم گفته «آدم خودشیفتهی از خود متشکر».
یک نفر خودش را اینطور معرفی کرده: همونی که باهام موافق بودی!... کجا؟ سر چی؟ کِی؟
یک نفر پیشنهاد داده حکم کلی صادر نکنم و در نظراتم تجدیدنظر کنم.
یک نفر گفته متون درپیتم به متون حسابیام میچربد. بهتر است به آدمهای بیکاری که کامنت میگذارند دل نبندم.
یک دختر بهش برخورده که یادم رفته دختر است و داداش خطابش کردهام.
چند نفر شاکی شدهاند که چرا بهشان سر نمیزنم.
یک نفر از اینکه بهش گفتهام «دههی شصتی» شاکی شده.
یک نفر از اینکه بهش گفتهام «دههی هفتادی» شاکی شده.
.
.
.
میخواهم ببینم کدام شما جنبهی من را دارید که:
چند وقت است به یک خانمی پیوسته سر میزنم (خانم. نه آقا! انگیزهها را در نظر بگیرید.) و لینکش کردهام. در حالی که آن خانم حتی کامنتدانی وبلاگش را هم بسته و فقط یک آدرس gmail گذاشته که هر وقت میروم و میبینم آپ نکرده برایش پیغام میفرستم که فلانی آپ کن و سری هم به من بزن. در حالی که ایشان حتی یک بار هم بهم سر نزده و اگر زده کامنتی نگذاشته. یعنی محل سگ هم به بنده نگذاشته. اما من اهمیتی نمیدهم. چون معتقدم نوشتههای آن خانم ارزش خواندن را دارد و سهم من به عنوان یک خواننده همین لذت خواندن است، نه بیشتر. آن خانم یک آدم معمولی است، نه یک نویسندهی معروف و دغدغههایش هم خیلی معمولی هستند. این را گفتم که انگیزهی «چسباندن خود به آدمهای معروف» را هم حذف کنید...
حالا کدامتان اینقدر جنبه دارید که کسی را لینک کنید که کسی هم نیست و عددی هم نبوده و برایتان طاقچهبالا هم میگذارد و مطالبتان را هم نمیخواند و اصلاً فلانش هم حسابتان نمیکند؟
من با کدامتان اینقدر بیمعرفت و بیادب و خشن و بیاحساس و از خودمتشکر و قیافهبگیر بودهام؟ خداوکیلی من چکارتان کردهام جز اینکه به همهتان درحد صمیمیترین دوستان عالم واقعیتام احترام گذاشتهام و جواب کامنتهایتان را دادهام و پستهایتان را با دقت خواندهام و برای همهتان کامنت گذاشتهام؟ چه هیزم تری بهتان فروختهام که «خودشیفته» را کردهاید یک چماق که راه به راه توی سرم میکوبیدش؟ و مثلاً من هم قرار است بهم بر بخورد که بهم گفتهاید «خودشیفته»!
بابا غیب که نگفتهاید: عنوان به این گندهگی بالای وبلاگ گذاشتهام و متن پروفایلم هم توضیح کاملاً واضحی است بر این مدعا که من «خودشیفته»ام. تازه بدتر از آن: بیپدر هم هستم. نمیدانید، بدانید. بهم بر هم نمیخورد. هر جور راحتاید.
من تازگی متوجه چند تا نکته اساسی در روابطم با آدمهایی که نمیشناسندم شدهام (آنهایی که میشناسندم این مشکل را باهام ندارند.):
نکتهی1: لحن من در گفتگوهای جدیام، «خشن» تعبیر میشود. در حالی که از خودم بپرسی فقط «جدی» است و قاطیاش خوشمزگیهای معمول نیست. چون حرفهای جدیام همان «تأملات فلسفی»ام هستند و شوخی ندارند.
نکتهی2: حرف جدی از نظر مردم یعنی: فحش خواهرمادر.
نکتهی3: هرکس از کلیاتی که میگویم به خودش میگیرد و فکر میکند بنده صرفاً از یک مورد خاص که ایشان باشند و در جواب فلان پست یا کامنت ایشان به چنین نتیجه فلسفیای رسیدهام. در حالی که اینها نتیجه سر و کله زدن عمری بنده با خودم است و با آنهمه آدم که دیدهام. (من در دانشگاهی درس خواندم که 30% ترک بودند، 30% لُر، 30% کُرد و فقط 10% تهرانی و همان هم باز معجونی از تمام اقوام مهاجر به تهران! تا دلتان بخواهد دنیا دیده شدهام.)
نکتهی4: من جوری پنچر شدهام که دیگر وقتی با کسی دعوا هم میکنم از دستش دلخوری خاصی ندارم. یا اگر دارم، قصدم قهر کردن با آن آدم نیست. یا اگر هست حوصلهی قهر و دعوا ندارم. یا اگر دارم، آن آدم ارزشاش را ندارد. یا اگر دارد، من دیگر پنچر شدهام و حساش را ندارم. یا اگر داشته باشم، کل ماجرا اهمیتی ندارد که به خاطرش با آدمی قطع رابطه کنم.
چطوری بگویم: من این روزها با لبخندی ملایم به گذر آدمها نگاه میکنم. و جز دوستی و کشف زوایای جدیدتری از درون آدمها به چیز دیگری فکر نمیکنم. به ندرت چیزی مرا میرنجاند و یا به هیجان میآورد. به ندرت کسی میتواند جداً عصبانیام کند. به تمام معنا افسرده شدهام.
یادم هست زمانی که توی آموزشگاه پدرم کار میکردم و وقتهای بیکاریام را به خواندن میگذراندم، یک بار منشیمان به گوشم رساند که یکی از مربیهای زن گله کرده که من عمداً بهش سلام نمیکنم و بیمحلی میکنم و قیافه میگیرم!
ابروهایم بالا جهید و به منشیمان گفتم: بهش بگو اگه تو هم روزی 16 ساعت بیدار باشی که 14 ساعتش رو در حال فکر کردن و خوندن کتاب و تحلیل خودت باشی، دیگه وقت نمیکنی که اصلاً کس دیگهای رو هم ببینی و در موردش فکر کنی... که اونوقت بخوای باهاش لج هم بکنی!
هر چیزی نقیضاش را هم در خودش پوشش میدهد. خودشیفتگی هم.
ساعت ۱۱:٢٢ ب.ظ ; ۱۳۸٩/۳/٤
پيام هاي ديگران(34) لینک
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر