سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۴، ۱۳۸۹

70: عشق سگي يك شيريني‌پز


به خواننده‌های وبلاگم فکر می‌کنم. علی‌الخصوص به دهه‌ی شصتی‌هایش. حالا کاری ندارم به دهه‌ی هفتادی‌های احتمالی که هنوز حرفی برای گفتن ندارند.
حرف برای گفتن داشتن...
این چیزی بود که در رابطه با قاف بهش برخورد می‌کردم. مثل صخره‌ای همیشگی و من موجی بی‌کله که خودش را وسط این صخره‌ی خاکستری می‌کوبید و مغزش می‌آمد توی دهانش و پس می‌افتاد و باز بلند می‌شد و حمله می‌کرد و هی ضد حال می‌خورد.
من بیست ساله‌ی آن زمان، برای پیرمرد پنجاه و پنج ساله‌ی آن زمان، حرفی برای گفتن نداشت.
حالا هنوز هم منِ سی ساله‌ی امروز، برای پیرمرد شصت و پنج ساله‌ی امروز، حرفی برای گفتن ندارد. نداشتم که تمامش کردم. خسته شدم. هی سعی کردم و به جایی نرسیدم. آدم برای نسل قبل از خودش همیشه «بچه» می‌ماند. عالم و دنیا را هم که تجربه کنی و هی بخواهی به یارو حالی کنی که «دیگر می‌فهمی» و «بزرگ شده‌ای»، فایده‌ای ندارد. به گمانم مشکل از زبان است.
مثلاً وقتی به یک بچه‌ی دهه‌ی شصتی بگویی که دلت گرفته و از دیدن فیلمی گریه‌ات گرفته و عاشق هوای بارانی هستی... در‌می‌آید و اینطور باهات همدردی می‌کند: آخی... لابد افسردگی گرفتی؟ فلوکسیتین خوردی؟... مسافرت چطور؟ رفتی؟ با دوست پسرت به هم زدی؟ آهان! وضع مالیت خرابه!
اوضاع سکست چطوره؟ و...
حالا احتمالاً با تمام این کلمات می‌خواهد حالیت کند که هم می‌داند که دچار چه حالی هستی و آن حال را گاهاً تجربه کرده و هم بلد است از دور قضیه را آنالیز کند و کاملاً‌ علمی به این احساسات نگاه کند و علت فیزیکی‌اش را ارزیابی کند... بعد اگر پقی بزنی زیر گریه و سر بر شانه‌اش حسابی زار بزنی،‌ یکهو دیدی ژست عالمانه‌اش شکست و او هم سر روی شانه‌ی تو گذاشت و با هم گریه کردید! بی دلیل!
همینطور بالعکس احتمالاً‌ دکتر قاف هم مدام دارد جان‌می‌کند که «جلف‌بازی»های بچه‌های امروزی را تقلید کند و نوع نگاه و قضاوت‌هایش را به آن‌ها نزدیک کند و مثلاً خواننده‌ی رپ فلان گروه داخلی را که به نظرش یک «مأبون بالفطره» می‌آید، از چشم‌های دخترش ببیند و به عنوان یک هنرمند در کنسرت‌هایش شرکت کند. یا با بچه‌های دهه‌ی شصتی و هفتادی کوه برود و سعی کند با زبان خودشان حرف‌های ایده‌آلیستی خودش را به خوردشان بدهد. و نمی‌تواند. حیف.
نمی‌گویم که نسل به نسل داریم بهتر می‌شویم. اتفاقاً برعکس. نسل به نسل داریم ناآگاه‌تر و سطحی‌تر و بیمار روانی‌تر می‌شویم. نسل به نسل داریم بیشتر تنهایی را تجربه‌می‌کنیم و بیشتر توی خودمان غرق می‌شویم و بیشتر داروهای مسکن و جایگزین‌هایش (بازی‌های احمقانه‌ی کامپیوتری. موسیقی درپیت. سینمای گیشه‌ای. عشق‌های سکسی) را مصرف می‌کنیم. فقط مسأله این است که آدم در مقابل نسل بعدش احساس منگلی می‌کند. سعی می‌کند با هم‌زبانی (تقلید زبان آن‌ها) این فاصله را از بین ببرد، اما مسأله فقط زبان نیست. تجربه‌ی نامشترک است.
چند وقت پیش یک فیلمی دیدم به نام «عشق سگی» که این یارو که از شخصیت‌اش خوشم می‌آید و توی فیلم 2012 و اتاق 1408 هم بازی کرده، نقش اولش بود. (این دو تا فیلم 2012 و 1408 احتمالاً فقط در عددی بودن عنوان‌شان با هم شباهت دارند!) خلاصه موضوع فیلم، همین نوع تجربه‌ی آدم‌های ایده‌آلیست میانسال در مقابل نسل بعد و زبان تازه‌شان بود. مردک به خاطر علاقه‌اش به ساختن کارهای چوبی و قایق‌های دست‌ساز و ذوق هنری و شخصیت فیلسوف مأب با زنش مشکل پیدا کرده و طلاق گرفته بود. بعد توی وب با زنی مطلقه آشنا شده بود که قصد داشت تنهایی‌اش را با کسی که همزبانش باشد پر کند. حالا اینکه چقدر سوءتفاهم بین‌شان اتفاق افتاد و چقدر دور و نزدیک شدند و آدم‌های دیگر را در این فاصله تجربه کردند بماند. چونکه آخرش به خوبی و خوشی هالیوودی به هم رسیدند و خوشبخت شدند. اما بخش غیر هالیوودی فیلم، تجربه‌ی مشترک علاقه‌ی هر دو به فیلم «دکتر ژیواگو» بود. فیلمی که دوست‌دختر امروزی آن آقا نمی‌توانست با آن ارتباط برقرار کند و به نظرش غمگین و خسته‌کننده می‌آمد. (تجربه‌هایی شبیه به این نداشته‌اید؟)
فیلم بدجوری به دلم نشست. لحن و سرعت اتفاقات مثل ملودی‌های کلاسیک آرام و ملایم و تأثیرگذار بود. نه مثل موسیقی امروزی پر از داد و فریاد و جفتک و وارو و جاز. (در این تم، فیلم «آخرین شانس هاروی» با بازی داستین هافمن را هم پیشنهاد می‌کنم)
دو قهرمان فیلم، آدم‌های ایده‌آلیست و حساسی بودند که اتفاقاً‌ در میانسالی تنها شده بودند و مجبور بودند در ارزش‌ها و نوع نگاه‌شان به انسان‌ها تجدید‌نظر کنند و دوباره «رابطه» را تجربه کنند. و این خودش نکته‌ی تکنیکی فیلم است. چون که آدم‌های دیگر توی میانسالی آردها را بیخته و الک را آویخته‌اند و نیازی به روابط تازه ندارند و اصولاً از نو در مواجهه با جهان امروزی قرار نمی‌گیرند. مثل کرمی که به تدریج پیله‌ی محکمی دور خودش پیچیده، جایشان امن است و تنها نقطه‌ای که با نسل بعد روبرو می‌شوند، در مقابل بچه‌های‌شان است. و نه تجربه‌ی عمیق عشق به انسانی دیگر از میان تمام غریبه‌های دنیا.
امروز نود و یک کیک کوچک کاکائویی با طعم آناناس و پوست پرتقال پختم. بیکینگ پودر نداشتم و به جایش جوش شیرین احتمالاً‌ چند سال مانده ریختم. (توی دم و دستگاه مامان بنده چیزی کمتر از سه سال قدمت ندارد! و قدیمی‌ترینش هم پدرم است که سی سال است دارد کپک می‌زند.) کیک که می‌پزم هرچی دم دستم بیاید تویش می‌ریزم. شیر نبود آب می‌ریزم. آرد گندم کم آمد آرد برنج. گردو نبود کشمش. کاکائو نشد قهوه. خلاصه یک کوفتی می‌ریزم و خوب هم می‌شود. زن برادرم خودش رامی‌کشد و کیک‌هایش مثل من نمی‌شود.
به سرم زد که تعدادی از همین کیک‌ها را با خامه و نقل رنگی و از این چیزها تزئین کنم  و برای تولدم که سه‌شنبه‌ی آینده است ببرم دفتر مؤسسه... بعد بیخیال شدم. ارزش کیک خانگی را هرکسی درک نمی‌کند. لیاقت‌شان همان کیک‌های مزخرف بازاری است. برایشان از همان‌ها می‌گیرم. کوفت‌شان بشود. این‌ها را هم مامان جانم بذل و بخشش می‌کند به خواهرم و برادر بزرگه و آخرش یکی‌اش هم گیر خودم نمی‌آید.
ای بابا... این هم شد زندگی؟
پ.ن: دیشب یک فیلم دیگر هم از این یارو دیدم. توی موضوع سرنوشت و تقدیر و این چیزها. توی قسمت note گوشی‌ام تایپ کردم: بازیگر مورد علاقه‌ام تمام زندگی‌اش را وقف اثبات ماوراءالطبیعه کرده. ناامیدم می‌کند... اما هرچه هست بهتر از کاری‌ست که دیگران در مورد سکس می‌کنند!
خدایی که ای کاش بود، یاریش کند و در نیت خیرش موفق باشد. آمین.
پ.ن: ببخشید که قول دادم پست تصویری بذارم و نشد. آخه عکسا یه جا هستن و خودم یه جا و متن پست یه جا. آخه تازگی یه کار دوم هم پیدا کردم و نصف هفته به اینترنت پرسرعت دسترسی ندارم. شرمنده. پست بعدی رو قول می دم. به جون بابام قسم!

ساعت ۱٠:٠٧ ب.ظ ; ۱۳۸٩/٢/۱٤
    پيام هاي ديگران(21)   لینک

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر