جمعه، آذر ۰۴، ۱۳۹۰

230: سر دو راهی یه پله بود

+ نوشته شده در جمعه چهارم آذر 1390 ساعت 11:52 شماره پست: 279
1. سر دوراهي يه پله بود.
دوراهي وليعصر-فرشته. پله‌ي يه مغازه. يه آقاهه تو تاريكي، زير سايبون مغازه‌هه رو پله نشسته بود. يه چيز كوچيكي تو دستش بود كه داشت نگاش مي‌كرد. تو تاريكي معلوم نبود چيه.
بعدش من داشتم سرپاييني ميومدم تا پارك‌وي. سرم پايين بود. دستام تو جيبم. و داشتم همينجوري گريه مي‌كردم و مي‌خوندم: بارون امشب... توي ايوون... مث آزادي تو زندون...
داشتم گريه مي‌كردم چونكه بارون ميومد. از صب مث سگ جون كنده بودم تو آرايشگاه و خسته بودم. از خودم و دنيا و طبقه‌ي اجتماعيم بيزار بودم. از اينكه صب تا شب پي يه لقمه نون سگ دو بزنم بي‌اينكه حتي يه لحظه اون زنيكه‌اي باشم كه هميشه دلم مي‌خواس باشم. واسه اينكه ياد تموم بدبختيام افتاده بودم. ياد ننوشته‌هام. نخونده‌هام. نتراشيده‌ها و نكشيده‌هام. واسه اينكه داش بارون ميومد و من چتر نداشتم.
بعدش همينجوري كه داش بارون ميومد و من وليعصر و سرپاييني ميومدم و دستام تو جيبم و سرم پايين و كيفم آويزون مچ دستي بود كه توي جيبم بود... يهويي نفهميدم چطو شد كه گوشه‌ي كيفه خورد به دست آقاهه. هموني كه لب پله نيشسته بود و از بارون پناه گرفته بود و يه چي تو دستش بود.
بدون اينكه سرمو برگردونم، رد شدني، بگي نگي گفتم ببخشيد. آقاهه انگاري نشنيد. داد كشيد: اوهوووووووووي! خانوووووووووم! سرمو برگردوندم و از پشت شيشه‌هاي خيس عينكم نيگاش كردم و بلند گفتم‌: ببخشيد. گفت: آخه اين تو دستم بود. نمي‌گي يه وقت خطر داره؟ اوني رو كه تو دستش بود گرفت بالا. بازم نديدم. شيشه‌ي عينكم خيس بود آخه. بارون ميومد. داد كشيدم: گفتم ببخشيد آقا. گفتم كه ببخشيد... باز گفت:‌ آخه اين... و اون لامصب و گرفت بالا كه ببينمش. بغضم تركيد. گريه كنون گفتم: ميگم ببخشيد. مي‌فهمي؟ ببخشيد...
رفتم نشستم كنارش رو پله. گفتم: ببين آقاهه، من خيلي خستم. از صب جون كندم توي يه آرايشگاه گـ.ه مصب. ديگه نا ندارم. يه ماشين كوفتي هم ندارم كه هر روز سه ساعت تا اون سر شهر تو ترافيك نباشم. چترمم نياوردم و خيس آبم. مي‌دوني ساعت چنده و من تا الأن سر كار بودم؟
آقاهه نيگام كرد. چشاش برق زد تو تاريكي. دستاشو آورد تو نور مغازه. دستاش زمخت و كار كرده بود. زير ناخناي شيكسته‌ش گچ بود. اوني كه تو دستش بود يه ناخونگير بود. تو نگو كه داشته با سوهانش كچاي زير ناخنشو در مياورده كه... خون از زير يكي از ناخوناش جاري بود. دستشو گرفتم. واسش گريه كردم. آقاهه خودش خيلي خسته بود.

2. سر دوراهي يه پله بود.
پله‌ي داروخونه. يه آقاهه تو تاريكي روش نيشسته بود. يه چيزي تو دستش بود. من سرپاييني گريه‌كنون ميومدم و دستم تو جيبم و كيفم به مچم بود كه گوشه‌ي كيفه خورد به دست آقاهه و من سه بار گفتم ببخشيد و آقاهه منو نبخشيد...
رفتم نيشستم كنارش. بهش گفتم: ببين آقاهه. من خيلي داغونم. هزار و يه مرض دارم كه وقت ندارم بابتش برم دكتر و درمون كنم. دفترچه بيمم سفيد سفيده. حتي يه برگش كنده نشده. ميدوني واسه چي؟ واسه اينكه صب تا شب دارم پي يه لقمه نون سگدو مي‌زنم.
آقاهه دستشو تو نور داروخونه نشونم داد. ساعداش پر جاي تزريق سرنگ بود. معتاد بود. دوا بهش نرسيده بود. يه سرنگ در داروخونه تو جوب پيدا كرده بوده و ديگه جون نداشته بره اون‌ورتر بزنه. گفته همونجا تو تاريكي... دستشو گرفتم. واسش گريه كردم. آقاهه خودش خيلي داغون بود.

3. سر دوراهي يه پله بود.
پله‌ي نونـــوايي. آقاهه كه ول‌كن معامله نبود و منم اعصاب نداشتم. گفتم برم حاليش كنم چمه. بلكه يكي پيدا شه به حالم گريه كنه. گفتم: ببين آقاهه. من خيلي گشنمه. نه فك كني دلم‌ها. روحم. اينقده آشغال ريختم جلو روحم كه بدبخت سوءهاضمه گرفته. آخه من يه بدبختي‌ام از طبقه متوسط. يكي كه صب تا شوم بايست دنبال يه لقمه نون واسه سير كردن شيكمش بدوئه. بعدش شيكمه ممكنه سير بشه اما روحش... آقاهه دستشو آورد تو نور نونــوايي. يه تيكه نون خشك توي يه دستش بود و يه چاقو تو اون دستش. نونه رو تو آشغالاي جلوي نونــــوايي پيدا كرده بوده و بدبخ از بس دندون نداشته داشته با چاقو يه تيكه ازش مي‌كنده كه من... دستش بريده بود و نونش خوني شده بود... دستش و گرفتم و واسش گريه كردم. آقا خودش خيلي گشنه بود.

4. سر دوراهي يه پله بود.
پله‌ي كتابفروشي. من گريه‌كنون چار دفه داد كشيده بودم ببخشيد. آقاهه انگاري كارش آزار غريبه‌هاي گريون بي‌چتر خسته زير بارون بود. رفتم نشستم كنارش گفتم: ببين آقاهه. من داستان نويس بودم. چند سال نوشتم. نون توش نبود. بعدش افتادم تو بدختياي زندگي. عـ.ن و گـ.هم قاطي شد. حالا خروسخون تا بوق سگ واسه يه لقمه نون دارم مردمو بزك دوزك مي كنم. حاليته؟ آقاهه دستاشو آورد تو نور كتابفروشي. چركنويساي كتاب مجوز‌نگرفتش توي يه دستش بود. يه تيغ تو اون دستش. تو نگو همون موقع تيغه رو گذاشته بوده رو مچش داشته تصميم مي‌گرفته بازم بنويسه يا سرشو بذاره زمين بميره كه من... خون از مچش رو چركنويساش چكيده بود. كاغذاشو گرفتم. واسش گريه كردم. آقاهه خودش خيلي نويسنده بود.

5. سر دوراهي يه پله بود.
پله‌ي يه خونه‌اي كه درش بسّه بود. يه آقاهه رو پله‌هه نشسه بود اون وخته شبي و منو نمي‌بخشيد كه نمي‌بخشيد.
رفتم كه بگم: ببين آقاهه! اوني كه صب تا شوم توي اين مملكت پي نون سگدو مي‌زنه، اوني كه مال طبقه‌ي ضعيف اين جامعه‌س، اوني كه توي اين خراب شده زن به دنيا مياد، اوني كه مدرك دانشگاش و اونهمه استعدادش و آرزوهاش به هيچ دردش نمي‌خوره... ديگه هيچ ارزش و معياري نميمونه واسش. دين و ايموني نداره كه. مذهب و سنت و دنيا و آخرت و خدا و پيغمبري حاليش نيست كه. با توام آقاهه... كه يهويي اومد تو نور مغازه‌هه. ديدم آقا نيست كه! خانومه! از اون خانوما! از بس سيگار با سيگار روشن كرده بود صداش كلفت و رگدار شده بود. اوني هم كه دستش بوده يه فندك بوده و خواسته باهاش آخرين سيگارشو روشن كنه كه گوشه‌ي كيف من خورده به دستش و آتيش فندكه مژه‌ها و ابروهاشو سوزونده. بغلش كردم. يه عالمه واسش گريه كردم. خانومه خودش خعلي مَرد بود.


پ.ن: كمابيش واضح است كه فقط بند اول اين نوشته تا آنجا كه من رفتم و نشستم كنار آقاهه در جهان واقعيت شما اتفاق افتاده است...
باقي ماجرا را فقط من زندگي كرده‌ام. در جهان واقعيت خودم.

پ.ن۲: با اشاره به ترانه ی (سر دو راهی یه قلعه بود) از احمد شاملو

یکشنبه، آبان ۲۹، ۱۳۹۰

229: از هيچ چيز، همه‌چيز مي‌سازم

+ نوشته شده در یکشنبه بیست و نهم آبان 1390 ساعت 0:38 شماره پست: 277

يك طوري  است كه دلم مي‌خواهد همين الأن بخوابم. اما نمي‌گذارند.
وقتي هم خودم عين بچه‌ي آدم، گودر و پلاس و ايميل و جيميل و وبلاگ و مسنجر و  آمار و كامنتداني را مي‌بندم و مي‌خواهم كليد پاور را بزنم و بروم كپه‌ي مرگم را بگذارم... تازه نوبت مسواك و wc و لباس راحتي پوشيدن و باز كردن مو و برداشتن عينك و جمع كردن روتختي و باز كردن پتو و گذاشتن مبايل روي ميز كنار تخت و خاموش كردن چراغ و اولتيماتوم دادن به اهالي خانه است كه سر و صدا نكنند تا كپه‌ي مرگم را بگذارم...
اما اين آخرش نيست. وقتي وسوسه‌ي وب‌گردي و چك كردن وبلاگ و خبر گرفتن از دوستان و خواندن مطالب تازه همخوان شده از سرم مي‌افتد و همه كارم را مي‌كنم و وقت خواب مي‌شود، تازه ياد آن فيلمنامه سفارشي لعنتي مي‌افتم كه الأن در مرحله نوشتن طرح و فرستادن براي تصويب و تعيين بودجه است.
طرح... سه هفته وقت داشته‌ام كه حالا فقط دو هفته‌اش مانده. پنج تا طرح است. در واقع نوشتن‌شان كار سختي هم نيست. مثل نوشتن پنج پست حسابي وبلاگي است. اما قبل از هرچيز بايد دانست «چه داريم» و «چه مي‌خواهيم از كار در بياوريم با اين‌ها »؟
چه داريم؟ هيچي!
حسن كل پنج طرح را در پنج جمله‌ي گنگ بهم گفت. هرچه هم منتظر ادامه‌ي حرف‌هايش شدم، از جزئيات خبري نبود. حتي كلياتي هم در كار نبود. فقط يك جمله براي هر طرح. مثل موضوع انشاهاي دوران مدرسه. حالا انشاء يك كـ...شعري است كه مي‌تواند كاملاً تخيلي و ذهني و كوتاه و كلي باشد. كسي هم قرار نيست پولي بابتش بهت پرداخت كند و جز يك نمره‌ي كم يا زياد،  چيزي ازش عايدت نمي‌شود. جز معلم بي‌سواد مدرسه هم كسي قرار نيست روي كارت نظري بدهد و قضاوتي كند و تازه اگر هم بكند، اعمال نخواهي كرد. انشاي خودت است. كيون لق‌شان. اما اينجور كارهاي سفارشي، هزارجور ناظر و ناقد و سانـ.سورچي دارد كه نظرشان هم بايد حتماً اعمال شود. طرحي هم كه مي‌دهي، مثل انشاي مدرسه يك اثر نهايي نيست. هزار مرحله كار دارد تا به شكل نهايي‌اش برسد.
دست آخر چيزي كه با هزار ناله و تضرع دستم را گرفته، سه چهار طرح بي‌ربط به عنوان نمونه است كه برايم ايميل شده. كه كاملاً واضح است اين‌ها هم نمي‌تواند كمك چنداني بهم بكند. چون در حد همان انشاهاي دوران مدرسه است و بر  اساس اطلاعات داشته نوشته شده‌ است.
من هم بايد اطلاعاتي داشته باشم آخر مسلمان‌ها. يك جمله؟  همين؟ يك جمله به چه درد من مي‌خورد؟ اين بابايي كه قرار است قصه‌اش را بنويسم اصلاً مال كجاست؟ زندگي‌نامه‌اش؟ عكس‌ها؟ فيلم‌هاي محل زندگي و عهد و عيالش؟ خاطرات و تأثرات هرچند كوچكش؟ حتي يك نماي كلي از جايي كه در آن بزرگ شده و نوع تفكر و جهانبيني‌اش؟ من دلم را به چه خوش كنم؟ اين يارو چرا آمده فلان كرده؟ محض عقيده؟ من چه بدانم.
همين‌طوري گـ.ه‌گيجه گرفته پاي كامپيوتر نشسته‌ام و ساعت دوازده و نيم شب است.
بخوابم؟ نخوابم؟ بخوابم؟ نخوابم؟...
كل اطلاعاتي را كه بهم داده‌اند در چند كلمه‌ي ناچيز جمع مي‌كنم و يك عبارت نسبتاً جامع باهاش سرهم مي‌كنم و توي گوگل سرچ مي‌كنم. چند مصاحبه و گزارش پيدا مي‌كنم و همه‌شان دقيقاً تمام آن چيزي‌است كه بچه‌ها تحت عنوان «اطلاعات» در يك جلسه‌ي دو سه ساعته به من و ديگر اعضاي گروه ارائه كرده بودند!
اطلاعات!!!
اطلاعات كجا بود؟ اين‌ها را كه با يك جستجوي يك مرحله‌اي ساده توي نت هم مي‌شد پيدا كرد. آن چيزي كه ما به واسطه‌ي آن يك بعد از ظهر تا شب را رسماً سر كار بوديم، همين يك مصاحبه با آقاي فلاني دبير هيأت فلان بود؟ انگار اين آقاي فلاني دبير هيأت فلان، دهان لق هم تشريف دارند. يا اينكه به مثابه يك نوار ضبط شده، هرچه را به شما تحويل داده‌اند، به تمام سايت‌ها و گزارشگران و شبكه‌ها و ژورناليست‌هاي ديگر هم عيناً با رعايت كامل امانتداري، انتقال داده‌اند. پس شما چيز جديدي از اين برنامه نمي‌دانيد. و در نتيجه من دقيقاً در ابتداي راه هستم. و چيزي تحت عنوان اطلاعات ندارم رسماً. و خودم بايد يك گِلي به سرم بگيرم تا دير نشده.
به اميد خدا انشاءالله.
پ.ن:
اگر كمي مرموز نمايي كردم، بر بنده ببخشاييد. آقاي «قاف» خجسته‌دل تأكيد فراواني بر رازداري اينجانب در اين قسم پروژه‌هاي سرّي داشته‌اند...و ولكن انگار كه خوب بر دهان لقي اين بنده‌ي حقير واقف نگشته‌اند و ندانسته‌اند كه چه خشتـ.ك‌ها بر بام اين وبلاگ، به سان پرچمي به اهتزار در آمده است.
و چنين است سرگذشت ظا.لمين. اگر كه بدانند.

سه‌شنبه، آبان ۲۴، ۱۳۹۰

228:آدم آينده ننگر

+ نوشته شده در سه شنبه بیست و چهارم آبان 1390 ساعت 0:0 شماره پست: 276
من توي چشم «ر» نگاه مي‌كنم و به رويش مي‌خندم و مي‌گذارم باور كند كه حالا حالاها پيشش ماندگارم و مي‌تواند دلش را خوش كند كه ناچار نيست از سر ماه، آگهي بدهد روزنامه و هفته‌اي يك بار دستيار عوض كند و با كلي آدم زبان نفهم ناشي خنگ سر و كله بزند تا بالأخره شايد دو سه ماه ديگر يك دستيار درست حسابي كه كار بلد باشد پيدا كند و تازه او هم هزار جور اخلاق تخـ.مي داشته باشد كه مجبور است تحملش كند تا طرف بماند و شب عيد قالش نگذارد.
من توي چشم «الف» نگاه مي‌كنم و بهش مي‌گويم كه خيلي دختر طناز و زيبايي است و عكس‌هاي پرتره‌اش كه از روي لپ‌تاپش نشان‌مان مي دهد آنقدر حرفه‌اي است كه در حد مدل‌هاي مارك‌هاي معروف است. از سادگي و ملاحت شنيون‌هايش آنقدر تعريف مي‌كنم كه فكر مي‌كند حتماً دارم چاپلوسي مي‌كنم كه مثلاً شنيون عروسي‌ام را  اين برايم مفتي بزند. مي‌گذارم فكر كند كه من قرار است بمانم و چون بهش احتياج دارم از كارش تعريف مي‌كنم.
من توي چشم خانم «ك»، مدير سالن، و همسر آن فوتباليست معروف پرسپوليسي نگاه مي‌كنم و بهش صبح بخير و خسته نباشيد مي‌گويم و مي‌گذارم دلش خوش باشد كه من مي‌مانم و زير بار قرارداد ناعادلانه و سفته و ماجراهاي ديگرش مي‌روم و براي سالن‌اش يك دستيار حرفه‌اي و ماندگار مي‌شوم و باهام دردسري نخواهد داشت.
من توي روي مشتري‌هاي «ر»‌ لبخند مي‌زنم و باهاشان گرم مي‌گيرم و قانع‌شان مي‌كنم كه موهاي‌شان احتياج به مش و لايت و كراتينه شدن دارد و بهتر است بيشتر پول توي جيب «ر» بريزند و خوشگل شوند. و اينطوري است كه هم آن‌ها و هم «ر» فكر مي‌كنند كه من با اين اوصاف آدم ماندني‌اي هستم و محال است كه يك آدم رفتني اينطوري براي منافع صاحبكارش زور بزند.
من به حال «ر» دل مي‌سوزانم و هوايش را دارم و باهاش آنقدر مهربان و صميمي‌ام كه دارد دلش را صابون مي‌زند كه خر شده‌ام و با وعده‌ي پنجاه تومان افزايش حقوق و كم كردن ساعت كاري و آموزش فشرده و حرفه‌اي رنگ و مش و بيخيال شدن سفته‌ي يك ميليوني و غيره... توانسته مرا قانع كند كه بمانم.
اما در واقع من درست از يك هفته‌ي ديگر با اين خراب‌شده تسويه مي‌كنم. اگرچه محيطش و آدم‌هايش را دوست دارم و بد هم نبود كه بمانم. اگرچه در صورتي كه بخواهم آرايشگر بشوم، بهترين كسي كه مي‌توانم باهاش كار كنم همين «ر»‌است. اگرچه اين شغل آينده دارد و از اين حرف‌ها. اگرچه كه «ر» مي‌گويد كه من استعداد دارم و دستم تند است و دقيق‌ام و مي‌توانم ظرف يك سال يك آرايشگر حرفه‌اي بشوم و براي خودم سالن بزنم...
اما من مي‌خواهم بروم. چونكه من براي آرايش كردن سر و روي مردم آفريده نشده‌ام. چونكه من تعطيلي و آرامش و خلوت مي‌خواهم براي نوشتن. چونكه من نمي‌خواهم تمام تعطيلاتم را تا بوق سگ سر كار باشم و حتي نتوانم يك مسافرت الابختكي كه در لحظه برايش تصميم گرفته‌ام با گولي‌ام بروم. چونكه من آدمم و مي‌خواهم كه آزاد باشم و براي دل خودم كار كنم و بنويسم و از نوشتنم پول در بياورم، نه از رنگ و مش روي موي زنيـ.كه‌هاي خرپول حيف‌نان. چون من براي دروغ گفتن به مردم و تبليغ ويتامينه‌ي مو و كراتين ساخته نشده‌ام و نمي‌توانم به كسي بگويم كه بهتر است با مش و دكلره بريند توي موهايش و تبديل به پرز پتو كندشان و بعدش تازه بيايد چهارصد تومان ديگر پياده بشود بابت كراتين كه موهايش فقط كمي شبيه آدم بشود!
من اينجور آدمي هستم...
دارم اين را مي‌گويم كه من اينجور آدمي‌ام كه توي چشم اينهمه آدم نگاه مي‌كنم و خونسرد مي‌خندم و باهاشان مهربانم و از ته دل دوست‌شان دارم و برايشان دل مي‌سوزانم و اين هيچ تأثيري روي تصميم‌گيري‌ام ندارد. در واقع حتي از روي آينده‌نگري هم خايـ.ه مالي نمي‌كنم. من اصلاً هيچ «قصد»ي ندارم. مي‌خواهم اين را بگويم در  واقع. توي لحظه زندگي مي‌كنم و به هركه هرچه دلم مي‌خواهد مي‌گويم و هر كس را به نوعي و به دليلي دوست دارم و اين هيچ ربطي به آينده‌ي رابطه‌ام و منافعم از ديگران ندارد.
من فقط آدمي هستم كه در لحظه تصميم مي‌گيرم و به شدت روي آدم بودن و آدم ماندن و مثل آدم زندگي كردنم تأكيد دارم و به خوشي‌هاي كوچك زندگي‌ام دلخوشم و بدون همين خوشي‌هاي مسخره‌ي كوچك، اصلاً ترجيح مي‌دهم كه زنده هم نباشم.
اما شما به آدمي مثل من خواهيد گفت كـ...خل رواني نامتعادل دم‌دمي‌مزاج! و اين فقط يك سوءتفاهم است بين شما و من. مي‌دانيد؟
اين را مي‌خواستم بگويم.
همين.

پنجشنبه، آبان ۱۹، ۱۳۹۰

227: روش‌هاي نوين شكنـ.جه‌ي پيرزن زر زرو در سرشور


+ نوشته شده در پنجشنبه نوزدهم آبان 1390 ساعت 1:52 شماره پست: 275

سرشور كلمه‌اي از نوع خيارشور و به معناي يك كله‌ با طعم شوري نيست!
سرشور كلمه‌ي از نوع ظرف‌شور و به معناي ماشين شوينده‌ي سر انسان نيست!
سرشور يك شخص فاعل نيست كه از راه شستن سر آدم‌ها امرار معاش مي‌كند!
پس لغت سرشور به چه معناست؟
سرشور در واژه‌نامه‌ي آرايشگري، به صندلي و لگن و شير آب سرد و گرمي كه در پشت آن نصب گرديده و به جهت شستن سر مردم بعد از رنگ شدن موها يا به قصد كوپ و براشينگ استفاده مي‌گردد، اطلاق مي‌شود. به اين معنا كه شما مي رويد لم مي‌دهيد روي صندلي نيمه خوابيده‌ي سرشور و گردن‌تان را مي‌گذاريد در قوس مربوطه‌ي جلوي آن و سرتان مي‌افتد توي لگن و شخص شوينده‌ي سر، شير آب را باز كرده و دوش متحرك دستي را از جايش بيرون مي‌كشد و با آن سر شما را مي‌شويد.
بعد توي اين سرشور كارهاي متعددي انجام مي‌شود كه بسته به نوع آن، زمان‌هاي متفاوت كوتاه يا بلندي به آن اختصاص مي‌يابد. مثلاً براي يك سرشستن قبل از كوپ مو، سه دقيقه وقت لازم است و براي رنساژ كردن بيست دقيقه تا نيم ساعت.
آنوقت است كه در حين كل و كشتي گرفتن با كله‌ي مشتري توي سرشور، به انگيزه‌هاي متعدد كلي باهاش اختلاط مي‌كنيد:
براي اينكه سرش گرم شود و حوصله‌اش سر نرود.
متوجه غير استاندارد بودن سرشورها و درد گردنش و خيس شدن پس يقه و نفوذ رنگ و كف توي گوشش نشود.
براي ترميم گـ.هكاري‌هايي كه موقع رنگ زدن انجام شده قبل از اينكه مشتري بلند شود و بنشيند جلوي آينه و خودش را ببيند: دو رنگ شدن مو. نارنجي شدن رنگ مو. جا انداختن يك تكه از مو هنگام رنگ زدن. نشت دكلره‌ي مش با فويل به ريشه‌ي مو و اصطلاحاً لكه‌گيري. قيچي كردن موهاي سوخته هنگام دكلره قبل از اينكه مشتري متوجه بشود چه بلايي سرش آمده. و...
و در نهايت محض فضولي! چونكه يك نفر زير دست شما دارد پرپر مي‌زند و شما مي‌توانيد از فرصت استفاده كنيد و با تظاهر به صميميت، تخليه‌ي اطلاعاتي‌اش كنيد!
ديگر اينكه متأسفانه آرايشگري شغلي‌است كه در آن شما كاملاً دست‌تان باز است كه به دليل ناشي بودن يا حتي از روي عمد، پدر يك نفر ديگر را در بياوريد و به گـ.ه خوردن بيندازيدش.
مي‌توانيد يك پيرزن زر زرو را نشان كنيد و به روش زير كاري كنيد كه هر وقت آمد آرايشگاه، توي سرشور اجداد مرحومش را به ياد بياورد و برايشان فاتحه‌اي هم بخواند:
شير آب را كمي دورتر از سرش نگه داريد و آب را تا ته باز كنيد. اينطوري اگر هم آب توي صورتش راه نيفتد، هي قطره‌هاي ريز مي‌پاشد توي چشم و چارش و بهش شوك وارد مي‌شود. پس گردنش را خوب نشوييد و بگذاريد كمي رنگ بماند و بهش تأكيد كنيد كه براي تثبيت رنگ، نبايد تا سه روز سرش را بشويد. اينطوري از خارش و سوزش پوستش زجركش مي‌شود. يكهو آب را به اين بهانه كه توي گوشش كمي رنگ مانده،‌بگيريد توي سوراخ گوشش. اينطوري حتمي كارش به گوش درد و دوا و دكتر مي‌كشد. بهش بگوييد كه سرش را كمي بالا ببرد كه رنگ را از پس گردنش بهتر بشوييد. بعد آب را شرتي ول كنيد توي يقه‌اش كه يك متر از جايش بپرد. شامپوي سرد را بريزيد كف دست‌تان و يكهو بگذاريد روي فرق سرش كه احساس كند شمع آجـ.ين شده يا مغزش فريز شده. به بهانه‌ي شستن رنگ از توي گوشش، حسابي گوشمالي‌اش بدهيد. خودتان كه وارديد! همان‌طور كه سرش را چنگ مي‌زنيد، هر چه مو دارد چنگ چنگ از سرش بكنيد.دست آخر هم به دليل اينكه با قصد شرورانه‌ي قبلي دور خط صورتش را با وازلين چرب نكرده‌ايد و رنگ گرفته، با رنگ‌بَر (محلول پاك‌كننده‌ي رنگ مو از روي پوست صورت) بيفتيد به جان پوست پيشاني‌اش و سرخ و كبودش كنيد.
اووووووووووووووه! اين تازه بخش مربوط به سرشور بود. شكنجه در آرايشگاه به ژانرهاي رنگ و مش و آرايش و براشينگ و كوپ و شنيون و بافت و اكستنشن و ناخن (كه خود داستاني دارد!) و ابرو و اپيلاسيون تقسيم مي‌شود و باز در صورتي كه دوز ساديـ.سم‌تان خيلي بالاست، مي‌توانيد پكيج كامل شكنجه را روي عروس‌ها كه شامل تمام اين ژانرها مي‌شوند، اجرا كنيد. (رونوشت به واحد كارگاه نويسندگي ژانر وحشت)
اينجاست كه اگر مرا نشناسيد فكر مي‌كنيد با چه دهن سر.ويس ساديـ.ست رواني‌اي سر و كار داريد و چه‌ها كه روي مردم آزمايش نمي‌كنم. اما بايد خدمت‌تان عرض كنم كه من بي‌عرضه‌تر و دل‌رحم‌تر از اين حرف‌ها هستم و نه تنها عرضه‌ي آزار يك پيرزن زر زرو را در سرشور ندارم، بلكه پيرزن زر زرو همين امروز عصر كاري با من كرد كه بايد در كنار جنايات مغول و اسرائـ.يل و صر.ب و هيـ.تلر و هر ديكتاتو.ري جنايـ.تكار ديگر در تاريخ ثبت شود.
پ.ن: در حقيقت تأملات مذكور، بعد از بلايي كه پيرزن مزبور به سرم آورد و هفت جدم را ياد كردم، فقط محض خنك كردن دل خودم به ذهنم رسيد.
و الله مع الصابرين.

جمعه، آبان ۱۳، ۱۳۹۰

226: حالا ببـ.ينا! نمي‌ذا.رن عين سـ.گ...

+ نوشته شده در جمعه سیزدهم آبان 1390 ساعت 2:1 شماره پست: 274

ماجرا از آنجا شروع شد كه من دو سال است جسته و گريخته افتاده‌ام توي كار آرايشگري و اين حرف‌ها.
با سخت و آسان و خوب و بدش ساخته‌ام. با بي‌برنامگي. با بيكاري و يكدفعه پركاري‌ كمرشكن‌اش. با درآمد كم‌اش (درحال حاضر به عنوان دستيار، حداقل حقوق و حداكثر حجم كار را دارم). با راه دورش(براي يادگيري تخصصي و داشتن سابقه كار در آرايشگاه‌هاي معروف، مجبورم از شرق تهران هر روز بكوبم و بروم كله‌ي شهر و هرچه در مي‌آورم بدهم كرايه ماشين و رفت و برگشت چهارساعت توي راه باشم). با رفتارهاي بي‌ادبانه و فرهنگ پايين و محيط خاله‌زنكي آرايشگاه. با ژانر خدماتي كار. با ناز و غمزه‌هاي فضايي مشتري. با سنگين‌تر شدن كار در روزهاي تعطيل رسمي و پنجشنبه‌ها كه ملت برعكس بنده مثل آدم توي خانه‌هاي‌شان نشسته‌اند يا به هر نحو در عشق و حالند. با مرخصي و تعطيلي نداشتن‌اش (حتي روز عقدم اگر چه عقد محضري بود و مجلسي نداشتيم، ولي به هرحال تا چهار عصر سر كار بودم!) و با هزار و يك ويژگي مسخره‌ي اين شغل ساخته‌ام...
تا اين اواخر كه ازدواج كرده‌ام و حالا نامزدم و خانواده‌ي محترم‌شان با تمام قوا سعي دارند رأي بنده را بزنند و مرا از اين شغل بيرون بكشند و به سمت ديگري سوق بدهند كه همانا مشاغل اداري و بعد هم مهاجرت به كانا.دا و ماجراهاي ديگر است.
خسته‌ام.
كلافه‌ام.
به هر حركتي فكر مي‌كنم، قبل از حتي تصميم به شروع آن، هزار و يك اگر و اما جلوي رويم صف مي‌كشند.
پدر گولي دوست سابقي داشت كه از زرنگي ذاتي و بخت مساعد حالا صاحب پنج شركت معروف توي اين مملكت است. بعد پدر پسر شجاع (پدر گولي) به اين دوست سابق رو انداخت و دوست سابق مرا براي مصاحبه شغلي خواست. روز مصاحبه بيشتر ساكت بودم. سعي داشتم فضا را ارزيابي كنم. اما بعد از ده دقيقه كم‌كم حالم بد و بدتر شد. به اطرافم نگاه مي‌كردم و يكي يكي يادم مي‌افتاد كه اين حرف‌ها را قبلاً كجاها شنيده‌ام و تهش به كجا ختم مي‌شود؟ اين دكوراسيون، اين كتاب‌ها و ابزار اداري و حتي قاب عكس‌هاي روي ديوار اتاق مدير عامل هر كدام چه معناي ضمني‌اي دارند؟
من داشتم تك‌تك خصوصيات نظام سر.مايه‌داري را توي آن جلسه‌ي كوچك مصاحبه و معارفه با چشم‌هاي خودم مي‌ديدم و با گوش‌هاي خودم مي‌شنيدم.
مردك ازم مي‌پرسد:
شنيدم كه دستي هم به قلم دارين. به به. بلي. بلي. با كامپيوتر و اينترنت هم كمابيش آشنايي دارين. بلي بلي. هنرمند هم هستين و نقاشي و سفال هم كار مي‌كنين. بلي. چه نيكو... اونوقت سرعت تايپتون هم كه خوبه هان؟
مي‌تونين يه نامه من در آوردي با استفاده از چهاركلمه موضوعي كه من بهتون ميدم مثلاً خطاب به شركت بيمه بنويسين؟!
-    دِ ديو.ثِ حرومـز.اده! آخه نويسندگي من فقط بايد وقف تايپ يه نامه‌ي تخـ.مي به شركت بيمه بشه؟ فقط دنبال همين بودي از اولش؟
باز مي‌پرسد:
الأن عقدين يا ازدواج كردين؟ آهان معياراي انتخابتون چي بوده؟ چه مدت دوست بودين قبلش؟ اونوقت كي ازدواج مي‌كنين و ميرين سر خونه زندگيتون؟ اوووووووووووكي. پس الأن خونه‌ي بابا هستين هان؟ پس محدوديت زماني چنداني ندارين و بار زندگي هنوز روي دوشتون نيفتاده؟ پس تا هرساعتي كه لازم باشه ميتونين سر كار بمونين ديگه؟!
-    اي توي روحت! آنهمه صغري و كبري چيدنت و تبريك و تهنيت گفتنت، فقط براي اين بود كه مطمئن بشوي مي‌توانم تا ديروقت سر كار بمانم و برايت حمالي كنم؟
حالم بد شد. بيرون آمدني گولي گير داده بود چرا دپرس شدي؟ و حالا كه آمده‌اي مصاحبه‌ي يك شغل جديد كه علي‌الخصوص تويش معرف هم داري بايد خوشحال باشي و چرا به جايش كز كرده‌اي و صدايت در نمي‌آيد.
بهم گير ندهد كه جيغ و دادم در نمي‌آيد. سر به سرم نگذارد كه دهانم را باز نمي‌كنم هرچه در آمد بار همه كنم. نمي‌گذارد كه. هي مي‌رود توي كوكم كه چه مرگت است.
آنقدر كاواند و پيچاند كه صدايم درآمد كه: اين جا.كش هم عاشق  چشم و ابروي من و تو نيست. اينكه پدرت مرا به عنوان كارمند معتمد به اين معرفي كرده،‌ بيشتر به نفع اوست تا من. چونكه همان حقوق و مزاياي معمول را كه به همه كارمندانش مي‌دهد به من مي‌دهد و هيچ هم كمتر از ديگران از من توقع ندارد كه بيشتر هم دارد. بعد هم مطمئن است به خاطر گل روي پدرت جفتك‌پراني نمي‌كنم و نمي‌روم وزارت كار و بيمه هم ازش شكايت كنم و دهنش را سر.ويس كنم. و از جهت پول و امكانات و مدارك موجود در محل كار هم خيالش از من تخت است و راحت زير دستم مي‌ريزد و مي‌داند سوء استفاده نمي‌كنم. پس كجايش اين وسط به نفع من و تو شد؟ اين مرتيكه به هرحال كارمند احتياج داشت. فقط از كو.ن شانس آورد و يكي برايش پيدا كردند كه معتمد هم باشد. اگرنه فكر كردي حالا مرا متصدي بخش فلان مي‌كند و حقوق چنان بهم مي‌دهد؟
گولي هم عصبي مي‌شود و مي‌گويد كه اصلاً من لياقتم همان آرايشگاه است و آدم نمك‌نشناسي هستم و اصلاً به پدرش مي‌گويد زنگ بزند و كار را كنسل كند و...
من حالم بد است فقط. اگرنه همه‌ي چيزي را كه بايد بدانم بهتر از همه مي‌دانم.
بعد ديروز تا حالا گير داده كه جمعه محمود را بياورم دركه. هي مي‌گويم نه. هي اصرار مي‌كند. مي‌گويم اين زياد حرف مي‌زند من حوصله‌اش را ندارم. يكي را بياور بينداز تنگش، مخ او را بخورد. باز مي‌گويم كه اصلاً نه. نياورش. من مي‌دانم محمود را براي چه مي‌خواهد روي سر من هوار كند. كه پسره يك صبح تا عصر توي مخم بخواند كه مهاجرت خوب است و بايد مهاجرت كرد. اين اصلاً زيادي به زندگي اميدوار است. يعني پول كه باشد آدم اعتماد به نفس پيدا مي‌كند و به زندگي اميدوار مي‌شود و هي نقشه مي‌كشد و عملگرايانه به اين‌طرف آن‌‌طرف نگاه مي‌كند.
پول نباشد عين مرغ مريض كز مي‌كني و مي‌گذاري بزنند پس گردنت و صدايت هم در نمي‌آيد.
پ.ن:
گودر تعطيل شد. يعني كن‌فيكون شد. بعد عده‌اي آواره توييـ.تر و فيـ.س بو.ك و گوگل پـ.لاس شدند. بعد هم قديمي‌ترهاي پلاس عين سربازهاي سال بالايي، كه هر تازه واردي را دشمن فرضي تصور مي‌كنند با گودري‌ها درگير شدند و جنگ و فحـ.ش و كاري در گرفت كه هنوز خونش كف گوگل پلاس جاريست. خلاصه اينكه هنوز هم خيلي وبلاگ‌ها را از طريق گودر جديد كه به كلي محدود و داغان است دنبال مي‌كنم ولي امكان كامنت‌گذاري و شر كردن ندارد. در حال حاضر كمابيش توي پلاس هستم.

پ.ن2: اقدامات اوليه را براي كارگاه مجازي ژانر وحشت انجام داده‌ام. اما مانده‌ام ميان اينهمه دغدغه‌ي زندگي واقعي‌ام كه اين روزها خيلي شلوغ پلوغ شده، و گوپس (مخفف گوگل پلاس) و فيـ.س بو.ك و وبلاگ نويسي... ديگر كي وقت مي‌كنم بروم فيلم ببينم و بيايم كار كارگاهي هم بكنم؟
شما پيشنهادي براي عبور از بحران داريد؟