+ نوشته شده در جمعه چهارم آذر 1390 ساعت 11:52 شماره پست: 279
1. سر دوراهي يه پله بود.
دوراهي وليعصر-فرشته. پلهي يه مغازه. يه آقاهه تو تاريكي، زير سايبون مغازههه رو پله نشسته بود. يه چيز كوچيكي تو دستش بود كه داشت نگاش ميكرد. تو تاريكي معلوم نبود چيه.
بعدش من داشتم سرپاييني ميومدم تا پاركوي. سرم پايين بود. دستام تو جيبم. و داشتم همينجوري گريه ميكردم و ميخوندم: بارون امشب... توي ايوون... مث آزادي تو زندون...
داشتم گريه ميكردم چونكه بارون ميومد. از صب مث سگ جون كنده بودم تو آرايشگاه و خسته بودم. از خودم و دنيا و طبقهي اجتماعيم بيزار بودم. از اينكه صب تا شب پي يه لقمه نون سگ دو بزنم بياينكه حتي يه لحظه اون زنيكهاي باشم كه هميشه دلم ميخواس باشم. واسه اينكه ياد تموم بدبختيام افتاده بودم. ياد ننوشتههام. نخوندههام. نتراشيدهها و نكشيدههام. واسه اينكه داش بارون ميومد و من چتر نداشتم.
بعدش همينجوري كه داش بارون ميومد و من وليعصر و سرپاييني ميومدم و دستام تو جيبم و سرم پايين و كيفم آويزون مچ دستي بود كه توي جيبم بود... يهويي نفهميدم چطو شد كه گوشهي كيفه خورد به دست آقاهه. هموني كه لب پله نيشسته بود و از بارون پناه گرفته بود و يه چي تو دستش بود.
بدون اينكه سرمو برگردونم، رد شدني، بگي نگي گفتم ببخشيد. آقاهه انگاري نشنيد. داد كشيد: اوهوووووووووي! خانوووووووووم! سرمو برگردوندم و از پشت شيشههاي خيس عينكم نيگاش كردم و بلند گفتم: ببخشيد. گفت: آخه اين تو دستم بود. نميگي يه وقت خطر داره؟ اوني رو كه تو دستش بود گرفت بالا. بازم نديدم. شيشهي عينكم خيس بود آخه. بارون ميومد. داد كشيدم: گفتم ببخشيد آقا. گفتم كه ببخشيد... باز گفت: آخه اين... و اون لامصب و گرفت بالا كه ببينمش. بغضم تركيد. گريه كنون گفتم: ميگم ببخشيد. ميفهمي؟ ببخشيد...
رفتم نشستم كنارش رو پله. گفتم: ببين آقاهه، من خيلي خستم. از صب جون كندم توي يه آرايشگاه گـ.ه مصب. ديگه نا ندارم. يه ماشين كوفتي هم ندارم كه هر روز سه ساعت تا اون سر شهر تو ترافيك نباشم. چترمم نياوردم و خيس آبم. ميدوني ساعت چنده و من تا الأن سر كار بودم؟
آقاهه نيگام كرد. چشاش برق زد تو تاريكي. دستاشو آورد تو نور مغازه. دستاش زمخت و كار كرده بود. زير ناخناي شيكستهش گچ بود. اوني كه تو دستش بود يه ناخونگير بود. تو نگو كه داشته با سوهانش كچاي زير ناخنشو در مياورده كه... خون از زير يكي از ناخوناش جاري بود. دستشو گرفتم. واسش گريه كردم. آقاهه خودش خيلي خسته بود.
2. سر دوراهي يه پله بود.
پلهي داروخونه. يه آقاهه تو تاريكي روش نيشسته بود. يه چيزي تو دستش بود. من سرپاييني گريهكنون ميومدم و دستم تو جيبم و كيفم به مچم بود كه گوشهي كيفه خورد به دست آقاهه و من سه بار گفتم ببخشيد و آقاهه منو نبخشيد...
رفتم نيشستم كنارش. بهش گفتم: ببين آقاهه. من خيلي داغونم. هزار و يه مرض دارم كه وقت ندارم بابتش برم دكتر و درمون كنم. دفترچه بيمم سفيد سفيده. حتي يه برگش كنده نشده. ميدوني واسه چي؟ واسه اينكه صب تا شب دارم پي يه لقمه نون سگدو ميزنم.
آقاهه دستشو تو نور داروخونه نشونم داد. ساعداش پر جاي تزريق سرنگ بود. معتاد بود. دوا بهش نرسيده بود. يه سرنگ در داروخونه تو جوب پيدا كرده بوده و ديگه جون نداشته بره اونورتر بزنه. گفته همونجا تو تاريكي... دستشو گرفتم. واسش گريه كردم. آقاهه خودش خيلي داغون بود.
3. سر دوراهي يه پله بود.
پلهي نونـــوايي. آقاهه كه ولكن معامله نبود و منم اعصاب نداشتم. گفتم برم حاليش كنم چمه. بلكه يكي پيدا شه به حالم گريه كنه. گفتم: ببين آقاهه. من خيلي گشنمه. نه فك كني دلمها. روحم. اينقده آشغال ريختم جلو روحم كه بدبخت سوءهاضمه گرفته. آخه من يه بدبختيام از طبقه متوسط. يكي كه صب تا شوم بايست دنبال يه لقمه نون واسه سير كردن شيكمش بدوئه. بعدش شيكمه ممكنه سير بشه اما روحش... آقاهه دستشو آورد تو نور نونــوايي. يه تيكه نون خشك توي يه دستش بود و يه چاقو تو اون دستش. نونه رو تو آشغالاي جلوي نونــــوايي پيدا كرده بوده و بدبخ از بس دندون نداشته داشته با چاقو يه تيكه ازش ميكنده كه من... دستش بريده بود و نونش خوني شده بود... دستش و گرفتم و واسش گريه كردم. آقا خودش خيلي گشنه بود.
4. سر دوراهي يه پله بود.
پلهي كتابفروشي. من گريهكنون چار دفه داد كشيده بودم ببخشيد. آقاهه انگاري كارش آزار غريبههاي گريون بيچتر خسته زير بارون بود. رفتم نشستم كنارش گفتم: ببين آقاهه. من داستان نويس بودم. چند سال نوشتم. نون توش نبود. بعدش افتادم تو بدختياي زندگي. عـ.ن و گـ.هم قاطي شد. حالا خروسخون تا بوق سگ واسه يه لقمه نون دارم مردمو بزك دوزك مي كنم. حاليته؟ آقاهه دستاشو آورد تو نور كتابفروشي. چركنويساي كتاب مجوزنگرفتش توي يه دستش بود. يه تيغ تو اون دستش. تو نگو همون موقع تيغه رو گذاشته بوده رو مچش داشته تصميم ميگرفته بازم بنويسه يا سرشو بذاره زمين بميره كه من... خون از مچش رو چركنويساش چكيده بود. كاغذاشو گرفتم. واسش گريه كردم. آقاهه خودش خيلي نويسنده بود.
5. سر دوراهي يه پله بود.
پلهي يه خونهاي كه درش بسّه بود. يه آقاهه رو پلههه نشسه بود اون وخته شبي و منو نميبخشيد كه نميبخشيد.
رفتم كه بگم: ببين آقاهه! اوني كه صب تا شوم توي اين مملكت پي نون سگدو ميزنه، اوني كه مال طبقهي ضعيف اين جامعهس، اوني كه توي اين خراب شده زن به دنيا مياد، اوني كه مدرك دانشگاش و اونهمه استعدادش و آرزوهاش به هيچ دردش نميخوره... ديگه هيچ ارزش و معياري نميمونه واسش. دين و ايموني نداره كه. مذهب و سنت و دنيا و آخرت و خدا و پيغمبري حاليش نيست كه. با توام آقاهه... كه يهويي اومد تو نور مغازههه. ديدم آقا نيست كه! خانومه! از اون خانوما! از بس سيگار با سيگار روشن كرده بود صداش كلفت و رگدار شده بود. اوني هم كه دستش بوده يه فندك بوده و خواسته باهاش آخرين سيگارشو روشن كنه كه گوشهي كيف من خورده به دستش و آتيش فندكه مژهها و ابروهاشو سوزونده. بغلش كردم. يه عالمه واسش گريه كردم. خانومه خودش خعلي مَرد بود.
پ.ن: كمابيش واضح است كه فقط بند اول اين نوشته تا آنجا كه من رفتم و نشستم كنار آقاهه در جهان واقعيت شما اتفاق افتاده است...
باقي ماجرا را فقط من زندگي كردهام. در جهان واقعيت خودم.
پ.ن۲: با اشاره به ترانه ی (سر دو راهی یه قلعه بود) از احمد شاملو
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر