+ نوشته شده در جمعه سیزدهم آبان 1390 ساعت 2:1 شماره پست: 274
ماجرا از آنجا شروع شد كه من دو سال است جسته و گريخته افتادهام توي كار آرايشگري و اين حرفها.
با سخت و آسان و خوب و بدش ساختهام. با بيبرنامگي. با بيكاري و يكدفعه پركاري كمرشكناش. با درآمد كماش (درحال حاضر به عنوان دستيار، حداقل حقوق و حداكثر حجم كار را دارم). با راه دورش(براي يادگيري تخصصي و داشتن سابقه كار در آرايشگاههاي معروف، مجبورم از شرق تهران هر روز بكوبم و بروم كلهي شهر و هرچه در ميآورم بدهم كرايه ماشين و رفت و برگشت چهارساعت توي راه باشم). با رفتارهاي بيادبانه و فرهنگ پايين و محيط خالهزنكي آرايشگاه. با ژانر خدماتي كار. با ناز و غمزههاي فضايي مشتري. با سنگينتر شدن كار در روزهاي تعطيل رسمي و پنجشنبهها كه ملت برعكس بنده مثل آدم توي خانههايشان نشستهاند يا به هر نحو در عشق و حالند. با مرخصي و تعطيلي نداشتناش (حتي روز عقدم اگر چه عقد محضري بود و مجلسي نداشتيم، ولي به هرحال تا چهار عصر سر كار بودم!) و با هزار و يك ويژگي مسخرهي اين شغل ساختهام...
تا اين اواخر كه ازدواج كردهام و حالا نامزدم و خانوادهي محترمشان با تمام قوا سعي دارند رأي بنده را بزنند و مرا از اين شغل بيرون بكشند و به سمت ديگري سوق بدهند كه همانا مشاغل اداري و بعد هم مهاجرت به كانا.دا و ماجراهاي ديگر است.
خستهام.
كلافهام.
به هر حركتي فكر ميكنم، قبل از حتي تصميم به شروع آن، هزار و يك اگر و اما جلوي رويم صف ميكشند.
پدر گولي دوست سابقي داشت كه از زرنگي ذاتي و بخت مساعد حالا صاحب پنج شركت معروف توي اين مملكت است. بعد پدر پسر شجاع (پدر گولي) به اين دوست سابق رو انداخت و دوست سابق مرا براي مصاحبه شغلي خواست. روز مصاحبه بيشتر ساكت بودم. سعي داشتم فضا را ارزيابي كنم. اما بعد از ده دقيقه كمكم حالم بد و بدتر شد. به اطرافم نگاه ميكردم و يكي يكي يادم ميافتاد كه اين حرفها را قبلاً كجاها شنيدهام و تهش به كجا ختم ميشود؟ اين دكوراسيون، اين كتابها و ابزار اداري و حتي قاب عكسهاي روي ديوار اتاق مدير عامل هر كدام چه معناي ضمنياي دارند؟
من داشتم تكتك خصوصيات نظام سر.مايهداري را توي آن جلسهي كوچك مصاحبه و معارفه با چشمهاي خودم ميديدم و با گوشهاي خودم ميشنيدم.
مردك ازم ميپرسد:
شنيدم كه دستي هم به قلم دارين. به به. بلي. بلي. با كامپيوتر و اينترنت هم كمابيش آشنايي دارين. بلي بلي. هنرمند هم هستين و نقاشي و سفال هم كار ميكنين. بلي. چه نيكو... اونوقت سرعت تايپتون هم كه خوبه هان؟
ميتونين يه نامه من در آوردي با استفاده از چهاركلمه موضوعي كه من بهتون ميدم مثلاً خطاب به شركت بيمه بنويسين؟!
- دِ ديو.ثِ حرومـز.اده! آخه نويسندگي من فقط بايد وقف تايپ يه نامهي تخـ.مي به شركت بيمه بشه؟ فقط دنبال همين بودي از اولش؟
باز ميپرسد:
الأن عقدين يا ازدواج كردين؟ آهان معياراي انتخابتون چي بوده؟ چه مدت دوست بودين قبلش؟ اونوقت كي ازدواج ميكنين و ميرين سر خونه زندگيتون؟ اوووووووووووكي. پس الأن خونهي بابا هستين هان؟ پس محدوديت زماني چنداني ندارين و بار زندگي هنوز روي دوشتون نيفتاده؟ پس تا هرساعتي كه لازم باشه ميتونين سر كار بمونين ديگه؟!
- اي توي روحت! آنهمه صغري و كبري چيدنت و تبريك و تهنيت گفتنت، فقط براي اين بود كه مطمئن بشوي ميتوانم تا ديروقت سر كار بمانم و برايت حمالي كنم؟
حالم بد شد. بيرون آمدني گولي گير داده بود چرا دپرس شدي؟ و حالا كه آمدهاي مصاحبهي يك شغل جديد كه عليالخصوص تويش معرف هم داري بايد خوشحال باشي و چرا به جايش كز كردهاي و صدايت در نميآيد.
بهم گير ندهد كه جيغ و دادم در نميآيد. سر به سرم نگذارد كه دهانم را باز نميكنم هرچه در آمد بار همه كنم. نميگذارد كه. هي ميرود توي كوكم كه چه مرگت است.
آنقدر كاواند و پيچاند كه صدايم درآمد كه: اين جا.كش هم عاشق چشم و ابروي من و تو نيست. اينكه پدرت مرا به عنوان كارمند معتمد به اين معرفي كرده، بيشتر به نفع اوست تا من. چونكه همان حقوق و مزاياي معمول را كه به همه كارمندانش ميدهد به من ميدهد و هيچ هم كمتر از ديگران از من توقع ندارد كه بيشتر هم دارد. بعد هم مطمئن است به خاطر گل روي پدرت جفتكپراني نميكنم و نميروم وزارت كار و بيمه هم ازش شكايت كنم و دهنش را سر.ويس كنم. و از جهت پول و امكانات و مدارك موجود در محل كار هم خيالش از من تخت است و راحت زير دستم ميريزد و ميداند سوء استفاده نميكنم. پس كجايش اين وسط به نفع من و تو شد؟ اين مرتيكه به هرحال كارمند احتياج داشت. فقط از كو.ن شانس آورد و يكي برايش پيدا كردند كه معتمد هم باشد. اگرنه فكر كردي حالا مرا متصدي بخش فلان ميكند و حقوق چنان بهم ميدهد؟
گولي هم عصبي ميشود و ميگويد كه اصلاً من لياقتم همان آرايشگاه است و آدم نمكنشناسي هستم و اصلاً به پدرش ميگويد زنگ بزند و كار را كنسل كند و...
من حالم بد است فقط. اگرنه همهي چيزي را كه بايد بدانم بهتر از همه ميدانم.
بعد ديروز تا حالا گير داده كه جمعه محمود را بياورم دركه. هي ميگويم نه. هي اصرار ميكند. ميگويم اين زياد حرف ميزند من حوصلهاش را ندارم. يكي را بياور بينداز تنگش، مخ او را بخورد. باز ميگويم كه اصلاً نه. نياورش. من ميدانم محمود را براي چه ميخواهد روي سر من هوار كند. كه پسره يك صبح تا عصر توي مخم بخواند كه مهاجرت خوب است و بايد مهاجرت كرد. اين اصلاً زيادي به زندگي اميدوار است. يعني پول كه باشد آدم اعتماد به نفس پيدا ميكند و به زندگي اميدوار ميشود و هي نقشه ميكشد و عملگرايانه به اينطرف آنطرف نگاه ميكند.
پول نباشد عين مرغ مريض كز ميكني و ميگذاري بزنند پس گردنت و صدايت هم در نميآيد.
پ.ن:
گودر تعطيل شد. يعني كنفيكون شد. بعد عدهاي آواره توييـ.تر و فيـ.س بو.ك و گوگل پـ.لاس شدند. بعد هم قديميترهاي پلاس عين سربازهاي سال بالايي، كه هر تازه واردي را دشمن فرضي تصور ميكنند با گودريها درگير شدند و جنگ و فحـ.ش و كاري در گرفت كه هنوز خونش كف گوگل پلاس جاريست. خلاصه اينكه هنوز هم خيلي وبلاگها را از طريق گودر جديد كه به كلي محدود و داغان است دنبال ميكنم ولي امكان كامنتگذاري و شر كردن ندارد. در حال حاضر كمابيش توي پلاس هستم.
پ.ن2: اقدامات اوليه را براي كارگاه مجازي ژانر وحشت انجام دادهام. اما ماندهام ميان اينهمه دغدغهي زندگي واقعيام كه اين روزها خيلي شلوغ پلوغ شده، و گوپس (مخفف گوگل پلاس) و فيـ.س بو.ك و وبلاگ نويسي... ديگر كي وقت ميكنم بروم فيلم ببينم و بيايم كار كارگاهي هم بكنم؟
شما پيشنهادي براي عبور از بحران داريد؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر