+ نوشته شده در دوشنبه نهم آبان 1390 ساعت 1:8 شماره پست: 273
چرا مردم عادت دارند اينقدر به كار همديگر كار داشته باشند؟
چرا سرشان را توي زندگي خودشان نمياندازند؟
به كارشان كاري نداري، به كارت كار دارند.
من يكي اينطوري نيستم. بعد يكهو ميبينم من كه آنها را سوألپيچ نميكنم كه اسم بي.افشان چيست و عكس ازش دارند كه نشانم بدهند يا نه، يا شوهرشان پولدار است يا نه و شغلش چيست... اما آنها هي به پر و پاي من ميپيچند و انگاري كه زندگي من خيلي برايشان مهم است.
ببين! من كجاي زندگي تو هستم؟
دست بردار.
فقط بشمار چند تا بدبختي آنلاين داري همين الأن... بعد بيا زندگي ديگران زير ذرهبين بگذار.
ببين! من خودم يك مرثيهي مستدامم. يك ملتي بايد به حالم گريه كنند... آنوقت تو به من حسرت ميخوري و حسوديت ميشود به زندگي من؟
ببين! زلزلهي بم را يادت هست؟ صد هزارتا آدم يك شبه از روي خاك رفتند زير خاك. به همين سادگي... حالا تو نشستهاي زندگي بقيه را سبك سنگين ميكني و وقتت را صرف چرتكه انداختن خوشبختي فرضي بقيه ميكني؟
ببين! تو خييييييييييييييييييلي خري.
كسي تا حالا اين را بهت نگفته؟
ميان نوشت:
ميخواهيد دنبال مخاطب خاص بگرديد هم بگرديد. ولي واقعيتش را بخواهيد مخاطبم عام است.
با گولي نشستهايم و به هم نگاه ميكنيم. توي اتاق در واقع. چاي و ميوه برايم آورده. چون خانهي آنها هستيم و او وظيفهي پذيرايي از من را دارد. بعد در را بسته آمده نشسته روبرويم و داريم همينطوري بر و بر همديگر را نگاه ميكنيم. يكهو (غفلتاً) يك چيزي يادش ميآيد و چشمهايش گرد ميشود:
- ميخواي يه چيز خاطرهانگيز جالب نشونت بدم؟
- اوهوم.
توي فكرم كه باز چه سوژهي بيمزهاي ميخواهد برايم رو كند. در واقع بيحوصلهام و دارم خميازه هم ميكشم و هيچ هم آدم با ذوق و رمانتيكي نيستم. ميدانيد كه؟
يك پاكت از اين پلاستيكيهاي مارك پاپكو در ميآورد و يك درصد فكر كن فكر كن كه چيز جالبي تويش پيدا بشود. لابد يك مشت كاغذ چرند و كسلكننده است. يا مثلاً عكسهاي عهد بوقي. (شيوهي پيشگوييهاي بدبينانهي من)
پاكت را باز ميكند و يك سري كاغذ در ميآورد. يك نامه دستم ميدهد كه بالايش نوشته: يادداشت شماره 17. دستخط من است. دستخط چند سال پيشم كه با حوصله و پر پيچ و خم و بادقت بود و به طور عامدانهاي سعي ميكردم زيبا به نظر برسد. حالا خطم شبيه ماكاروني سوخته است.
يك يادداشت با لحن نامه است. يادم هست كه يك مدتي توي دوران كار كردن در آموزشگاه پدرم (دنبالش نگرديد. تعطيل شد رفت. ورشكست شد فيالواقع.) عادت داشتم خاطرات روزانهام را به صورت نامه براي گولي در كاغذهاي امتحاني A4 مينوشتم. آخرش هم امضا كرده بودم و تاريخ زده بودم به سال 86. يك نامهي ديگر دستم داد مربوط به سال 85. بعد همينطور فك من از تحير پايينتر ميافتاد و او هي نامهها و يادداشتها و دستنوشتههاي قديمتر را از من رو ميكرد. سال 84. سال 83. سال 81 و قديميترينشان مربوط به سال 80 بود!
يا حضرت عباس!!!
نامهي آخر را تقريباً در حالت مادري كه نامهاي از فرزند مفقو.د الا.ثرش به دستش رسيده چنگ زده بودم و پخش زمين بودم. يعني يكي بايد مرا با كاردك از روي فرش جمع ميكرد.
فقط فكرش را بكن كه اينقدر براي يكي ارزش داشته باشي كه تمام دستخطهايت را از ده سال پيش به اينطرف نگه داشته باشد. بعد حتي كارتپستال ها و... خدايا مرا بكُش!... كاغذ شكلاتهاي ولنـ.تاين را...
ديگر چيزي نداشتم كه بگويم. نامهها را دورم پخش كرده بودم و داشتم وسطشان دست و پا ميزدم و غرق ميشدم.
اينطوري است بعد از همه چيز وقتي سرانجام مينشيني يك نفر را براي خودت آناليز كني و از خودت بپرسي كه آيا ميارزيد كه خودت را اسير يك آدم كني و آيا اين بايد همان ميبود و آيا ممكن نبود كسي بهتر از اين... كه ده سال خاطره پيش چشمت رديف ميشود. و بديها و ترديدها و مزخرفات ديگر كنار ميرود.
ميخواهم بدهم اين دعا را در يك پلاك حك كنند و با زنجير از گردنم آويزان كنم. يك دعا، يك رمز، يك جملهي جادويي كه به محض خواندن و يادآورياش، تمام بدي و ترس و شكها از ذهنم ميرود و ايمان ميآورم به تمام چيزهاي خوب دنيا. دعايي به اين مضمون:
فقط تصور كن كه يك نفر توي اين دنيا هست كه ده سال تمام دستنوشتههاي تو را جمع ميكرده!
پ.ن: براي خودتان يك ذكر مؤثر پيدا كنيد. چيزي كه مثل كليد، قفلهاي مغز شما را باز كند و صاف و روانتان كند و چيزهاي مهم فراموش شده را مرتباً به يادتان بياورد.
چند تا ديگر از ذكرهاي مؤثر من اينها هستند:
زلزلهي بم.
اين نيز بگذرد.
هيچ چيز به زحمتش نميارزد.
آغاز جداسري، شايد از ديگران نبود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر