+ نوشته شده در چهارشنبه بیستم مهر 1390 ساعت 23:9 شماره پست: 268
فيلم hell boy را ديدهايد؟
يك دخترهاي توي اين فيلم هست كه قيافهي خيلي خسته و داغاني دارد. اين دختره يك ويژگي منحصر به فردي دارد كه به خاطر آن در تيمارستان بستري شده. و آن اينكه هر وقت عصباني ميشود، يك موج انفجار شديد در اطراف خودش ايجاد ميكند و يك محوطهي بزرگ را با خاك يكسان ميكند. يعني به اصطلاح از عصبانيت ميتركد!
الأن آرزو ميكردم استعداد خارقالعادهي آن دختره را داشتم. (توجه كنيد: قدرت مشت و بازو نهها! صداي گيرا و حنجرهي فراخ نهها! گاهي اينقدر عصباني ميشوم كه فقط ميخواهم منفجر بشوم و تمام دنياي اطرافم را تا شعاع چند كيلومتري داغان كنم و اصلاً هيچي به جا نماند.)
الأن مثل هميشه يك وعده دعواي شبانگاهي با پدرم داشتم. براي اينكه به سادگي به بچههاي ديگرش پول قرض ميدهد و اگر هم سر ماجرايي پولي بهشان بدهكار بشود خيلي سريع در اولين فرصت و در صدر ليست بدهيهايش به ايشان را جور ميكند و قرضش را ادا ميكند.
حالا من!!! من تا به حال كه سي و يك سال عمر بيعزت از خدا گرفتهام حتي يك بار دستم را جلوي پدرم دراز نكردهام و ازش پول قرض نكردهام. حتي مدت زيادي هر ماه درآمدم را يكراست از محل كارم دريافت ميكرد و به قرض و بدهيهايش ميداد. بعد الأن هنوز هم مدام به من بدهكار است. يك بار با عابربانكم قبضهايش را پرداخت ميكند و پولش را بده نيست. يكبار براي مامان خريد ميكنم و حالا بايد بنشينم كه كي پول را ازش ميگيرد و بهم پس ميدهد. يكبار چند ميليون پول بنده را با اجازهي خودش از حساب خودش به ترتيب به حساب برادرهايم واريز ميكند و بهشان قرض ميدهد و هر بار هم ازش ميپرسم: پول چي شد و كجاست؟ بهم اطمينان ميدهد كه: جايش امن است!!! يك بار قسطهاي وامي كه در حساب خودش است و هنوز به من نداده و قسطش هم طبعاً گردن خودش است را سه تا سه تا پرداخت نميكند و من ميروم پرداخت ميكنم تا بانك يقهي ضامنهايم را كه همان خواهرزاده ايشان و برادرشان باشند را نگيرد. يعني بنده فكر فاميل ايشان و آبروي خودم هستم، ولي پدرم كلاً خيالش نيست. بعد هم كه ميگويم: پول قسطي را كه ريختهام بده. ميگويد: بزن به حساب!!!
بعد تازه در آخرين لحظات جانكندنام از شدت بيپولي، وقتي بهش ميگويم: خب! كي ميخواي پول منو پس بدي؟ خيلي راحت دستش را به كمرش حايل ميكند و چنين حق به جانب ميفرمايد: نددددددااااااارم! انگار كه نداشتناش به من ربطي دارد يا يكجور حق طبيعياست كه ايشان با جد و جهد فراوان واجد آن مرحله شده و بنده و ديگران را به آن مقام و مرتبه راهي نيست.
لذا در اين شرايط بنده حق دارم خودم را با طفلان ديگر مُسلم قياس كنم و از خودم بپرسم كه: آيا من دختر زاييدهام؟ و اگرنه... پس چرا ايشان براي همه بابا هستند و براي بنده شوهرننه؟
خلاصه چنين پدري دارم. (رونوشت به كساني كه بهشان برخورده بود كه بنده به پدري كه در دوران بچگي چپ و راست ازم عكس ميانداخته و محبت پدرانهاش برايم قلنبه ميشده، فحش دادهام). تازه اين يك هزارم الطاف بيكرانش در حق بندهاست.
خلاصه اينجوريها شد كه مثل هميشه يكهو قاطي كردم و همان حرفهايي را كه در بالا آمد، رو در رويش گفتم. ايشان هم هي وسط حرفم پريد و چرند تلاوت كرد و اصلاً گوشش بدهكار حرفهاي من هم نبود كه نبود. بعد هم طبق معمول كه كم ميآورد دستور داد كه بروم توي اتاقم. من هم در را محكم به هم كوبيدم و بلند بلند طوري كه بشنود آنچه لايقش بود را بهش گفتم و بعد هم دعوا وارد مراحل تازهتري شد!
خلاصه بگذريم. اينها را نوشتم كه دوباره الساعه كمي دل خودم را خنك كنم. چون تصميم گرفته بودم ديگر اينجا بهش ليچار نگويم اما خودش نگذاشت.
و اما...
شما واقعاً چهتان است؟
راهي به راهي مياييد وبلاگ يكي را (حالا هر يك به انگيزهاي) ميخوانيد. بعد اصلاً توجه نميكنيد كه من از روز اول آن بالا نوشتهام من يك ب.پ خودشيفته هستم و توي پروفايلم توضيح مختصري دادهام كه منظورم از فلسفيدن چيست و بعد هم كلي پست به توضيح دلايل و نوع خودشيفتگيام اختصاص دادهام و سعي كردهام روشن كنم كه خودشيفتگي اصلاً چيز بدي نيست بلكه آنگونه كه فيلسوفان اگزيستانسياليست معتقدند، آغاز دوستداشتن خود و باج ندادن به دنيا و سپس احترام به هستي و انتخاب آگاهانه است. و دلايل بيپدريام كه ديگر واقعاً از تكرار دوبارهاش خستهام...
آنوقت بعد از دوسال كه اينها را به گوشتان خواندهام، يكي از خوانندگان نسبتاً قديمي وبلاگم تازه دچار سوءتفاهم ميشود!!! آنهم بدون در نظر گرفتن اوضاع و احوال خاصي كه تحت آن من هر پست را مينويسم.
آيا واقعاً بايد بگويم كه پست قبلي را بعد از ماجراي جدل با يكي از دختران گودري نوشتم كه فالوئرش بودم و فكر ميكرد نوشتههايش شاهكار ادبي است در حالي كه يك مشت چـ.سناله عاشقانه بودند و وقتي نظر واقعيم را برايش نوشتم ترش كرد و توهين كرد و بلاك كرد. و همين باعث شد كه من به علت رفتار اين قشر آدمها فكر كنم و چند جور آدم ديگر و رفتارهايشان را در ذهنم با اين گروه قياس و دستهبندي كنم و دست آخر آن پست را بنويسم؟
آيا شما آن دختره را ميشناسيد يا من ميآيم اسمش را اينجا ميگويم و مطالبش را كپي ميكنم كه خودتان قضاوت كنيد؟ هرگز
آيا اصلاً به شما ربطي دارد كه چه ماجرايي باعث شد كه من به اين نتايج برسم؟ هرگز
آيا من هر بار كه پستي را با لحن تند يا چند تا كلمه توهين آميز خطاب به يك عده يا حتي يك نفر خاص مينويسم، همه بايد به خودشان بگيرند و فوري بهشان بر بخورد و بيايند فحش بدهند و كامنت مزخرف پرت كنند توي كامنتداني من؟
آيا من بايد در پايان هر پست اسم دقيق فرد مورد نظر را با عكسش بگذارم كه شما بدانيد و آگاه باشيد و خيالتان تخت بشود و تازه آنگاه برگرديد و يك بار ديگر متن پست را مثل بچهي آدميزاد بدون پيشفرض بخوانيد؟
آيا بعد از دوسال هنوز خوانندگان قديمي وبلاگم هم نبايد مرا شناخته باشند و همينطور سرسري بخوانند و قضاوت كنند و قر و غمزه كنند برايم؟
آيا اين فضاي مجازي با اوصافي كه گفتم، خداوكيلي يك قران ميارزد كه من دارم اينقدر به خاطرش تاوان ميدهم؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر