چهارشنبه، مهر ۲۷، ۱۳۹۰

223: اي كاش آدمي وطنش را، همچون بنفشه ها، ميشد با خود ببرد به هركجا كه خواست

+ نوشته شده در چهارشنبه بیست و هفتم مهر 1390 ساعت 23:47 شماره پست: 270

سین اس‌ام‌اس مي‌زند:
-    Royaaaaaaa enghad delam havaye oon ruza ro karde ke miyomadi pisham ta sob mishestim dardo del mikardim…kheili delam vasat tang shode… vase ghadimaaa :(
-    اون كوچه ها و پاركا كه تهش سيگار كشيديم. اون شبا كه تا صب حرف زديم.
سین هر وقت يادم ميفته واسه هميشه ميري دلم ميخواد منفجر بشه.
كاش مي‌شد نصفت پيشم بمونه
-    Che razayi ke az ham midonim… che ruzayi ke ba ham dashtim… che eshghayi… che geryehayi… che shadiyayi…
Vaaay nago roya ke inghad ghose mikhoram dige daram divooone misham  :(
-    اون دفعه كه رفتي مي‌دونستم برمي‌گردي ولي خيلي برام سخت بود...
اين دفعه نميدونم چيكار بايد بكنم
-    Doa kon karam ye jori pish bere beshe dige aslan naram. Kollan bemoonam. Doost nadaram beraam :D
-    چه دنياي عـ.نيه
آدم از عزيزتريناش اينطوري تخـ.مي دور ميشه
هيچي واسه آدم جاي خاطراتش رو نميگيره
-    Doa mikonam ke hame chiz baramoon dorost beshe. To ham doa kon azizam. Kheili dooset daram. Mmmmmuuuch…
-    كاش درست بشه
كاش هرجا هستي از جا و زندگيت راضي باشي
كاش هيچوقت نگي دلم ميخواست الان يه جا ديگه بودم
خيلي دوستت دارم
مواظب خودت باش عشقم

گوشي را پرت مي‌كنم روي ميز و گونه‌هاي خيسم را پاك مي‌كنم.
من با چت گريه كرده‌ام...
من با اس‌ام‌اس گريه كرده‌ام...
من شب عروسي تو گريه كرده‌ام...

شب عروسي‌اش نگاهش مي‌كردم از دور. موهاي بلوند فرفري‌اش را كه حالا قهوه‌اي سوخته‌اش كرده بود. چشم‌هاي سبزش با آرايش غليظ زيباتر و سبزتر از هميشه بود. فكر كردم برايش لنز گذاشته‌اند آرايشگرها. رفتم نزديك. اشتباه كرده بودم. چشم‌هاي قشنگ خودش بود. چشم‌هايي كه به زودي ديگر براي هميشه نمي‌ديدمش.
نخورده مسـ.ت بودم. گولي را به زور مي‌كشيدم وسط و آنقدر مي‌رقصيدم كه خيس عرق مي‌شدم و از پا مي‌افتادم و كف پاهايم توي كفش درد مي‌گرفت. مي‌رفتم بيرون. توي باغ. تك و توك صندلي چيده بودند. سرد بود. ساكت بود. داخل دي‌جي و رقص نور و شور و گرما. بيرون سكوت و سيگار و گپ‌هاي فاميلي تك و توك آدم‌هايي كه براي هواخوري آمده بودند. لرز كردم. گولي كتش را روي شانه‌ام انداخت. آرش آمد صداي‌مان كرد و گفت كه وسط را پر كنيم كه «يه امشب شب عشـ.قه/ همين امشبو داريم/ چرا قصه‌ي درد و/  واسه فرد.ا نذاريم...؟»
من بغض داشتم. همان وسط. ميان آنهمه آدم. توي نورهاي چرخان و آدم‌هاي رقصان. تو دور بودي. دوستانت گردت را گرفته بودند. عكاس و فيلمبردار دوره‌ات كرده بودند و بهت ژست‌هاي عروس‌هاي ماماني عشوه‌اي را مي‌دادند و فاميل سكه و پول بهت كادو مي‌دادند و عاقد خودش را لوس كرده بود و به آن چهار خط كوفتي عر.بي چند بيت شاهنامه و نقالي و آيين تلفيقي ايراني-فرنگي هم بسته بود.
تو دور بودي. و من به زور يك لحظه تنها گيرت آوردم كه فقط يك عكس يادگاري با تو و شوهرت بيندازيم.
تو دور بودي حتي از همان شب... تا رفتنت دو ماه ديگر... تا سال‌هاي سال نديدنت... دوري‌ات خفه‌ام مي‌كند لعنتي... «چه بي‌تابانه مي‌خواهمت اي دوري‌ات آزمون تلخ زنده بگوري/ چه بي‌تابانه تو را طلب مي‌كنم... و فاصله، تجربه‌اي بيهوده است/ و جهان از هر سلامي خاليست...»(شاملو)
تو داري براي هميشه از پيشم مي‌روي و من چنان صبح تا شب مثل خر توي گل... نه... توي قير مانده‌ام كه حتي وقت نمي‌كنم بيايم پيشت بمانم. يك شب مثل شب‌هاي قديم. شب‌هاي خوب و حرف‌هاي تا دم صبح و تو كه هميشه وسط حرف‌هاي من خوابت مي‌برد. مثل بچه‌ها. آرام و بي‌خيال...
مي‌گفتي كه از هيچ لحاظ به هم شبيه نيستيم. و حتي كاملاً متضاديم. و با اين همه به هيچ زني توي اين دنيا به اندازه‌ي من نزديك نيستي. انگار باشد كه من كاملت مي‌كنم. زنانگي و منطق ضعيفت را با مردانگي و خشونت و منطق فكري‌ام. عطوفتت را با جديت‌ام. پيچيدگي‌ها و نوسانات عاطفي‌ات را با آرامش و بي‌خيالي و صراحت احساسي‌ام.
مي‌گفتي كه كاش خواهرت بودم و هميشه كنارت بودم كه شب به شب حرف‌هايي را كه به كسي نمي‌گويي براي من بگويي.
مي‌گفتي كه من بهت آرامش مي‌دهم.
مي‌گفتي هيچ‌كجا را به اندازه‌ي ايران دوست نداري.
مي‌گفتي از رفتن بيزاري...
اما داري مي‌روي و گفته‌هايت، گفته‌هايم، شب‌هايمان، مثل دود توي هوا پخش مي‌شود و انگار مي‌كنيم كه هيچوقت چنين صميميتي را تجربه نكرده‌ايم. و فراموش مي‌كنيم كه چنين كساني بوده‌ايم براي هم.
من درد مي‌كشم.
من پاي چت...
من پاي اس‌ام اس...
من پاي تلفن...
من با هر ليوان تلخي كه بي تو سر مي‌كشم...


سین
آدم فراموش مي‌كند.
من از آدم به دورم.
مي‌داني؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر