+ نوشته شده در دوشنبه بیست و پنجم مهر 1390 ساعت 1:8 شماره پست: 269
با گولي سوار ون ميشويم. عقب مينشينيم. دارم همان مسيري را ميروم كه هفده هجده سال پيش ميرفتم و ميآمدم تا كانون پرورش فكري كودك و نوجوان.
كانون توي يك محوطهي سبز مثل پارك بود. من سيزده ساله بودم. عضو كتابخانهي كانون و كلاس نقاشياش بودم. رمان «جنگ پترس» را همان سال خواندم. و احتمالاً «شهر شيلدا» را. با گواش و آبرنگ كار ميكردم. كنار بچههاي ديگر. معلم داشتيم. يك خانمي بود به گمانم. هيچ يادم نيست.
- اينجا رو يادته؟
به زمين بزرگ خاكي مسطح نگاه ميكنم كه حالا تنها چيز باقي مانده از آنهمه خاطرهي نوجواني است.
- اوهوم.
گولي ذوق ميكند و ميگويد كه او هم آن سالها عضو اين كانون نكبتي بوده.
چند سال بعدش محوطهي سبز را كلاً گودبرداري كردند و انگار كسي ادعاي مالكيت آن را كرد و به فكر ساخت و سازش افتاد. بعد همينطور تا چند سال زمين گودبرداري شده تبديل به مخزن زباله و آب باران و برف و گند و كثافت شد تا اينكه امروز كه با گولي از كنارش رد ميشدم تا دوباره به همان راههاي قديم بيفتم و بچهي همان محل بشوم... ديدم كه گودال عظيم را پر و مسطح كردهاند و كار ساخت و ساز را شروع كردهاند تا... تا احتمالاً به زودي تبديل به مركز خريد بزرگي با قيمتهاي سرسامآور و سيل مشتريان خودش بشود.
ميرويم عقب ون مينشينيم. حالا جاي مينيبوسهايي را كه من باهاشان ميرفتم كانون، ونها گرفتهاند. وسط راه يك نفر آدم دستپاچهي عصبي سوار ميشود. بعد هي جا عوض ميكند تا روبروي من ميافتد و ميتوانم صورتش را ببينم. يكهو يك چيزي يادم ميآيد. چيز عجيبي از خاطرات همان سالها كه محال است اينقدر خوب به يادم مانده باشد، اما مانده است.
- اِ... من اين يارو رو ميشناسم. اين همون ديوونهست. همون كه اون موقعا اينجاها ول ميگشت و هميشه سوار مينيبوساي اين مسير ميشد و هميشهام با يه شاخهي كوچيك بازي ميكرد...
نگاهم متوجه دست چپش ميشود: دارد با يك سيم فلزي همان حركت را بين دو انگشت ميانياش انجام ميدهد. انگار كه روي سطحي رِنگ گرفته باشد و بدون اينكه بداند آن چوب يا سيم فلزي هم الكي بين انگشتانش گير كرده باشد.
انگار زمان بر اين ديوانه نگذشته است. چهرهاش دقيقاً چهرهي آن سالهاست. و در غير اين صورت چطور ممكن بود من در نگاه اول بشناسمش؟ آنهم حالا كه حتي پدرم را هم بدون سبيل توي خيابان ببينم نميشناسم.
يك زماني به گمانم توي فيزيك دبيرستان ديده بودم كه چهار پنج تا گوي فلزي آونگ شكل، رديف هم آويزان بودند و اولي را كه ول ميكردي و ميخورد در كو.ن دومي، به جاي دومي آخري بود كه در اثر اردنگي اولي از جايش ميجهيد. بعد برميگشت و ميزد زير گوش چهارمي كه نفر قبلش بود. باز دندان اولي بود كه ميريخت توي دهانش و پرت ميشد عقب. خلاصه اين كتككاري گويهاي فلزي كمكم در اثر مقاومت مولكولهاي هوا و اصطحكاك و جاذبه و اين چيزها كندتر ميشد تا متوقف ميشد. حالا اگر همين آزمايش توي خلاء اتفاق ميافتاد، عمل و عكـ.سالعمل تا ابدالدهر ادامه پيدا ميكرد.
من امروز توي يك ون كه به سمت بينهايت خاطراتم ميرفت، ديوانهاي را ديدم كه شاخهاي ميان انگشتانش بود كه هميشه به همان صورت هميشه ميچرخيد و بازي ميكرد.
من امروز انساني را ديدم كه ديوانه نبود اصلاً.
فقط مشكل كوچكي با علم فيزيك داشت:
كسي وقتي جايي او را در خلاء رها كرده بود!
و حالا نه بازي دستش با آن شاخهي كذايي متوقف ميشد
و نه هرگز پير ميشد...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر