اين متن مخاطب خاص دارد. آنهم يك عالمه.
خطاب به آنان كه در گودر چسنالههاي هجراني مينويسند و انتظار هم دارند حتماً همه باهاشان همدردي كنند. و اگر غير از اين باشد فحش ميدهند و بلاك ميكنند.
خطاب به آنان كه وبلاگهاي دونفره (از اين كفترهاي عاشق) ميزنند يا براي يك عشقي مينالند يا از دوري كسي اشك ميريزند و به خودشان حق ميدهند كه بگويند: وبلاگ خودم است. هرچه دلم ميخواهد مينويسم.
خطاب به آنان كه شب و نيمهشب با پيامكهاي پر سوز و گداز و شعرهاي عاشقانه آدم را از خواب خوش ميپرانند كه فقط بهت بگويند: اي ديو.ث! به هوش باش كه اكنون كه تو در خواب خوشي، من بيدارم و در هجران ياري اشك حسرت هميبارم. فلذا به خود حق ميدهم كه خواب ناز را بر توي كوردل غافل بيدرد حرام كنم.
خطاب به آنان كه زنان و مردان مجازي امروز... دختركان و پسركان ديروز فضاي واقعي دانشگاهها و دبيرستانها... كودكان پريروز مدارس ابتدايي و دوستيهاي كودكيام بودند... و هميشه هم همان گـ.هي كه بودند هستند و خواهند بود. اصولاً قصد ايجاد تغييري در رويهي خود را ندارند.
خطاب به آنان كه كلاً دنيا دايورت است روي چپشان، ولي مدام ژست آدمهاي داغان رنجكشيدهي بلاديده را برايت ميگيرند، انگار كه از روز ازل كه گل آدم بسرشتند و به پيمانه زدند، به جاي افزودن آب، باري تعالي سرپا ايستادهاند و توي گل ايشان شا.شيدهاند.
خطاب به آنان كه همواره براي يك چشم سومي نقش بازي ميكنند و ادا در ميآورند كه اينجور آدمهايي نيستند و آنجور آدمهايي هستند...
ول كنيد پدرجان. بيخيال بشويد. كسي نگاهش به شما نيست. اين اطوار و ميمونبازي را بگذاريد انشاءالله براي تناسخ بعديتان كه شايد مثلاً يك شخصيت سيا.سي-مذهبياي چيزي بشويد و مجبور باشيد تمام عمر براي مردم ادا در بياوريد و نانتان توي آن باشد.
من و شما كه كسي نيستيم كه اصلاً بخواهيم همين را هم كه هستيم انكار كنيم يا لباس ديگري بهش بپوشانيم.
كلاس چهارم ابتدايي كه بودم با يك دخترهي لوسي دعوايم شد. يعني دوستم بود و يك كاري كرد و با هم قهر كرديم. قشنگ يادم هست كه حتي او مقصر بود! بعد يك ساعت گذشت و زنگ تفريح نشده همهي بچههاي كلاس ريختند سرم كه تو با فلاني قهر كردهاي؟ تو را به قرآن برو باهاش آشتي كن... حالا من ماندهام كه اينها اصلاً از كجا فهميدهاند كه من با يارو قهر كردهام. كه رفتم ديدم بعله! خانم سرش را گذاشته روي نيمكت چوبي و ژست گريه گرفته كه انگار مادرش مرده. بعد هم هر كس ازش ميپرسد چه مرگت شده، سريع در ميآيد ميگويد: فلاني باهام قهر كرده! (بله! ما در عنفوان كودكي هم چنين شخصيت كاريزماتيكي داشتيم كه يك قهر كردنمان ملت را به خاك سياه مينشاند)
خلاصه يك طوري شد كه سي چهل نفر ريختند سرم كه برو با اين آشتي كن... آخرش لجم در آمد. باهاش آشتي نكردم كه هيچ، رفتم بهش گفتم: ميشه سرتو از روي ميز برداري و به هركي رسيدي نگي من باهات قهر كردم؟ به كسي چه مربوطه؟ اين مسأله بين من و توئه.
آن روز احساس كردم آن دختره علاوه بر لوس بودن، به شدت كمبود محبت هم دارد.
حالا بيست و يك سال از آن روز ميگذرد و كمكم دارم احساس ميكنم كه آن دختركان لوس و كمبود محبتي نسل من، نه تنها همراه من بزرگ شدهاند و اين روزها همهجا دورم را گرفتهاند... بلكه انگار مثل ويروسي به نسل بعد و نسلهاي بعدتر و حتي به جنس مرد هم سرايت كردهاند و حالا هركجا ميروم به پست اينجور آدمها ميخورم.
آدمهايي كه عقم مياندازند و تنها چيزي كه دربارهشان به ذهنم ميرسد اين است كه اين بدبختها هميشه دارند براي يك شخصيت نامرئي نقش بازي ميكنند.
آخر چي بهتان بگويم؟
بگويم كمبود محبت و توجه داريد؟
بگويم يك مشت حـ.شري بدبختيد كه محتاج كامنت يك مشت جنس مخا.لف جلـ.قي بدبختتر از خودتان هستيد كه بيايند يك مدتي تأييدتان كنند و توي كامنتدانيتان آيكون :( بگذارند و آه و افسوس برايتان بكشند كه بعدش از در ديگري وارد شوند و شماره بگيرند و باب آشنايي را باز كنند؟
بگويم گند وجودتان را از فضاي مجازي لااقل جمع كنيد و توي همان فضاي واقعي بمانيد و بگذاريد امثال من دستكم با بستن درهاي خانهمان به روي شما و عوض كردن خط مبايلمان، نبينيم و نشنويمتان؟
بگويم آدمهاي مريض عقدهاي روانياي هستيد كه عاشق تحسين شدنايد و نميدانيد در پس هر جملهي تحسين آميز، يك درخواست نامعقول و نامشـ.روع نهفته است؟
بله من از تحسين شدن بدم ميآيد. هميشه بدم ميآمده. شايد چون فرزند اول خانواده بودم و لابد پدر و مادرم نديد بديد بودهاند و فكر ميكردهاند بعد از من ديگر اجاقشان كور ميشود و بيخودي هي مرا تحويل ميگرفتهاند و حلوا حلوا ميكردهاند. جوري كه الأن كه بچههاي نسل من چهارتا عكس درست درمان ندارند كه در تيتراژ فيلم عروسيشان بگنجانند، بنده آنقدر عكس در حالتهاي گوناگون دارم كه توي آلبومم چهارتا چهارتا روي هم تپاندهام. اصلاً انگار پدرم كاري نداشته الا عكس گرفتن از من. بعد هم كه زد و مدرسهي تيزهوشان قبول شدم و باز هم تبديل به مايهي مباهات پدر و مادر و وسيلهي پز دادنشان جلوي فاميل و سر و همسر شدم.
اين است كه من از تحسينشدن بدم ميآيد و فراريام. يادم هست كه يك بار ده يازده ساله بودم و مامانم يك ظرف ميوه را توي آشپزخانه داد دستم كه ببرم بگذارم جلوي مهمانها توي اتاق. حالا پدرم هم داشت نطق غرايي در هوش و استعداد بنده براي مهمانان ايراد ميكرد. خلاصه من درست در اوج سخنراني پدرم از در اتاق با ظرف ميوه وارد شدم و همهي نگاهها به سمتم برگشت.
چكار كردم؟ ظرف ميوه را همانجا كنار در گذاشتم و فلنگ را بستم و فرار كردم!
نميگويم عاشق فحـ.ش شنيدنم. ولي تو را به خدا تعريف و تمجيد را به قصدي غير از تعريف و تمجيد واقعي در مورد من بكار نبريد. اينجا اين حناها رنگي ندارد برادر من. نيا از وبلاگ من تعريف كن كه لينكت كنم. نيا مرا توي وبلاگت معرفي كن كه من هم تو را توي وبلاگم معرفي كنم و دويست تا آدم را روانهي وبلاگت كنم و آمارت بالا برود. نيا بگو من نابغهام و استادم و چنينم و چنانم كه قند توي دلم آب بشود و بيفتم در دام ايميل بازي و چت و شماره تلفن و غيره. گوش من از اين مزخرفات پر است.
بخوان و برو. هيچي هم نگويي رفت و آمدت را از آمار وبلاگم ميبينم. لازم نيست ابراز وجود كني.
من اينجوريام.
اما ديگران اينجوري نيستند متأسفانه. و دارند با رفتار گاو گونهشان دقمرگم ميكنند.
چون توي كامنتدانيشان نظر واقعيام را مينويسم بلاكم ميكنند و بهم فحش ميدهند و از دستم دلخور ميشوند. چون در عوض پستهايي از من كه توي گودر شِر (همخوان) ميكنند، من هم پستهاي آنها را لايك نميزنم و همخوان نميكنم، بايكوتم ميكنند. بيخودي باهام دشمن ميشوند و شروع به اذيت و آزارم ميكنند.
ببينيد. من يكي را نميتوانيد با قوانين كثافت خودتان راه ببريد. رسم دنياي شما اين است؟ نان قرضي دادن؟ تحسين به قصد نفوذ در لايههاي درونيتر آدم؟ تأييد همهي كـ...شعرهايي كه آشنايانتان مينويسند، در حيطهي باندبازي و رفيقبازي؟
من اينطوري نيستم. با من اين كار را نكنيد.
با من به شيوهي خودم راه بياييد. مخلصتان هم هستم.
پ.ن: ژانر ترسناك ادامه دارد. خودتان را جهت همكاري معرفي كنيد. ايميل و آدرس بگذاريد تا اطلاعرساني كنم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر