دوشنبه، اردیبهشت ۰۸، ۱۳۹۳

349: اراجیفی در باب حجم

به نظر من قد کوتاه‌ها «حق دارند» چاق باشند. همانطور که قد بلند‌ها باید لاغر باشند.
کارتون‌های بچگی یک الگویی توی ذهن‌مان نشانده‌اند از دوگانه‌ی «کوتاه و چاق و حرص‌خور و باهوش» و «بلند و لاغر و ریلکس و خنگ»، و این الگو سعی دارد به ما بقبولاند که اگر دو نفر را توی خیابان دیدی که در ظاهرشان منطبق بر این الگو بودند، حتماً از نظر اعصاب و هوش هم با الگوی‌مان مطابقت می‌کنند.
از این  آدم‌های قد کوتاه لاغر دیده‌اید؟ عین مورچه‌ی سیاه هستند. ریزه میزه و ناچیز و قابل اغماض. کسی محل‌شان نمی‌گذارد. توی جمع‌های دوستانه‌ی نوجوانان و جوانان، دست‌شان می‌اندازند و حرف‌های‌شان را نشنیده می‌گیرند. توی خانواده، توسری خور هستند و مادر خانواده همیشه سعی دارد  ازشان حمایت کند و غذا توی دهان‌شان بتپاند و تقویت‌شان کند.
آدم قد کوتاه اگر لاغر هم باشد، بهش می‌گویند «مارمولک». شوخی نمی‌کنم! یک چیز تحقیرآمیزی در اینجور افراد وجود دارد که باعث می‌شود کسی آدم حساب‌شان نکند و حتی اگر شما بخواهید جایی بروید و توی ماشین سواری به تعداد افراد جا نباشد، همیشه کسی که مجبور می‌شود ولو موقتاً روی پایه بقیه بنشیند، اوست. انگار نه انگار که سن خر باخاجی را دارد.
سر سفره هی بهش تعارف می‌کنند و وقتی می‌گوید اشتها ندارد، همه می‌گویند: وا! مگه تو چیزی هم خوردی؟ و یا: خوبه دیگه! شوهرت پولدار میشه! و یا: چه کم‌خرج!... و ترتر می‌خندند.
اما این‌ها را نگفتم که در مزیت چاقی یا مذمت لاغری بگویم. مسأله فضا یا حجمی است که ما اشغال می‌کنیم. شما می‌توانید خودتان را یک گلوله‌ی خمیر بازی در نظر بگیرید. اگر با کف دست روی یک سطح، لوله‌تان کنند و قدتان دراز بشود، ناخودآگاه باید از عرض‌تان به نفع طول‌تان کم کنید و بالعکس.
قانون طبیعت اینطوری است که قویتر و بزرگتر، بیشتر مورد احترام است. و اگر شما بخواهید فضای کمی را اشغال کنید، ناخواسته به گوشه‌ها رانده می‌شوید و مورد توجه قرار نمی‌گیرید.
هنوز هم قوانین دنیای ما اینقدر زمخت‌اند؟ بلی.
هنوز هم زندگی ما از قوانین طبیعت پیروی می‌کند؟ بلی.
اگر سوأل دیگری بود بماند برای جلسه‌ی پرسش و پاسخ قبل از امتحان پایان ترم.
پ.ن: همین‌جوری بعد از دیدن فیلم Gravity .
پ.ن2: آیا ممکن است آدم در اثر وزن کم، یکدفعه خلاف جاذبه عمل کند و به هوا برود.
پ.ن3: «باد ما را با خود خواهد برد»؟



یکشنبه، اردیبهشت ۰۷، ۱۳۹۳

348: هستی‌گرایی به سبک سارتر در ساعت 7 صبح

ساعت 6 صبح دارم آرایش می‌کنم (هان چیه؟ خب اعتماد به نفس ندارم) و فکر می‌کنم که چه تصمیم سختی باید باشد بچه خواستن یا نخواستن. داشتن‌اش یا نداشتن‌اش. تا در موقعیت‌اش قرار نگیری بهش «واقعی» فکر نمی‌کنی. بچه، یک فاکتور است در «آمار». بچه یک چیزی است در یک سیاره‌ی دیگر، که مردمان آن سیاره‌ی دوردست یک بار در زندگی مشترک‌شان درباره‌ی داشتن یا نداشتن‌اش تصمیم می‌گیرند و بعد از آن دیگر دارندش (یا سعی می‌کنند به هر طریق داشته باشندش).
بچه داشتن...
به ماهی‌های فایترم نگاه می‌کنم. بیشتر از ماهی قرمز عید دوست‌شان دارم، چون دهان‌گشاد و کیون دریده و وول‌خورنده نیستند. آرام‌اند و آب کمی می‌خواهند. زیبا هم هستند با آن دم و باله‌های پر طاووسی. با آن رنگ‌های آبی لاجوردی و قرمز جگری خیره کننده. بیشتر از ماهی قرمز می‌خواهم‌شان، چون حال به هم زن و چندش آور نیستند. اما چند روز است که رفتار ماهی آبی-نارنجی‌ام دارد می‌رود توی مخ‌ام. پرخاشگر شده. نزدیک‌اش می‌شوم از همان دور برایم شاخ و شانه می‌کشد و آبشش‌هایش را باز می‌کند و حالت حمله می‌گیرد و با دهان به شیشه می‌کوبد. اولش اینقدر بهش حساس نبودم، اما حالا رفتارش عصبی‌ام می‌کند. بهش می‌گویم: مرض! گمشو بی‌شعور!
نه اینکه بفهمد. از دست موجودی که بهش غذا بدهی و برایت گارد حمله بگیرد، عصبانی می‌شوم. فحش‌هایم خودم را هدف می‌گیرد که چه دلیلی دارد اصلاً ماهی داشته باشم؟ آنهم ماهی به این بی‌شعوری؟
چند روز پیش قول‌اش را به میم دادم. که هر وقت آمد اینجا بیاید این‌ها را هم بردارد ببرد. خسته شده‌ام از عوض‌کردن آب‌شان و غذا دادن بهشان. از نفهمی‌شان. از قدرنشناسی‌شان. نگاه‌شان می‌کنم، حال تهوع می‌گیرم.
دو هفته پیش رفته بودیم خانه‌ی دوست شوهرم. دو تا گربه‌ی ایرانی داشت. از این خوشگل‌ها که کاملاً اهلی و با تربیت هستند و هرچقدر بچلانی‌شان صدای‌شان در نمی‌آید. می‌گفت چند ماه دیگر بالغ می‌شوند و بچه‌دار می‌شوند. ازش خواستم که یکی از بچه‌هایش را بدهد من بزرگ کنم. ناباورانه نگاهم کرد: آخه تو چطور می‌خوای گربه نگه داری؟ صب میرید سر کار و شب میایید... بهش فکر نکرده بودم. ترجیح می‌دادم فکر هم نکنم. اما حالا دارم فکر می‌کنم اگر به جای ماهی فایتر که فقط یک لیوان آب می‌خواهد و یک روز در میان کمی پودر غذا، گربه‌ای داشتم که همش ونگ می‌زد و غذا می‌خواست و باید پدرم در می‌آمد که محل شاشیدن و ریدن‌اش را یادش بدهم... اگر گربه‌ای داشتم که توی تمام خانه می‌گشت و مدام ممکن بود بغل پایم لم داده باشد و لگدش کنم... که مویش توی تمام غذاهایم و توی دهانم و توی روده‌ام باشد... که صبح به صبح مجبور باشم چشم و دماغ‌اش را از قی و کثافت پاک کنم و چند روز یک بار بشویم‌اش... نه! گربه و سگ آخرین حیوانی بود که ممکن است روزی بخواهم‌اش. همان طوطی و ماهی بهتر است که قفس و تنگ دارد و همه جا ولو نیست و... اما کثیفی و بو... غذای‌شان... نه. من اصلاً نمی‌توانم حیوان خانگی نگه دارم. از پس مسئولیت‌اش بر نمی‌آیم. آنقدر هم بی‌وجدان و سهل‌انگار نیستم که عین میم حیواناتم را در بالکن زیر آفتاب بدون آب و غذا ول کنم یا بیندازم زیر دست بچه‌ام تا بکشدشان. این حد از تعهد به یک موجود در قاموس من نمی‌گنجد.
و اما بچه‌ی آدمیزاد... از همه‌ی این موجودات بدتر است و ناتوان‌تر و قدرناشناس‌تر و تربیت و نگهداری‌اش سخت‌تر. چه چیز یک انسان را به این حد از حماقت و خریت می‌کشاند که همه‌ی این‌ها را ندیده بگیرد و بچه بیاورد و آینده‌ی خودش را تباه کند؟ آینده‌ی بچه را تباه کند (چون می‌داند دارد توی چه شرایط جغرافیایی و تاریخی‌ای این بچه را وادار به بودن می‌کند. به تجربه‌ی زیستن در میان هفتاد میلیون ایرانی.).
ساعت 6:30 صبح است و دارم به همه‌ی این‌ها فکر می‌کنم...
و آن روی دیگر قضیه: که بچه داشتن، بزرگترین و نهایی‌ترین آزمون انسانیت است. که دانستن و تجربه‌کردن اینکه موجودی اینقدر برایت عزیز باشد و اینقدر «تکه‌ای از وجودت» و «پاره‌ی جگرت» باشد و اینقدر نگه نداشتنی و گریختنی و جدا از تو... چطور می‌تواند باشد این حس؟ مثل تجربه‌ی بانجی جامپینگ. مثل تجربه‌ی مرگ. مثل تجربه‌ی سفر با دوچرخه در تمام جاده‌های جهان. مثل تجربه‌ی غار نوردی. تجربه‌ی فضانوردی. تجربه‌ی خودکشی. تجربه‌ی استفاده از مخـ.درها... و هزاران تجربه‌ی دور از دست که انسان‌های دیگر داشته‌اند و تو هیچوقت نخواهی دانست که چگونه می‌تواند باشد آن حس... آن لحظه...
در پنجاه شصت سالگی، وقتی که دوستان و خواهر و برادر و فامیل‌ات دیگر فقط با بچه‌های خودشان سرگرم هستند و رفت و آمد می‌کنند و تو فقط کتاب‌هایت را داری و تابلو‌هایت را و دوستان حلقه‌های ادبی و مجازی و هنری‌ات را. که تو فقط یک عده آدم غریبه دور و برت داری که به بیماری و دعواها و دردهای مزمن و افسردگی‌های روحی‌ات کمترین اهمیتی نمی‌دهند. فقط زنگ می‌زنند که بهت تاریخ فلان جلسه و فلان نشست و فلان تأتر و فلان جایزه و فلان نمایشگاه را اطلاع بدهند (اگر خیلی لطف کنند). که کسی را نداری که غصه‌اش را بخوری. کسی را که نگرانش باشی. کسی که بیشتر از خودت دوست‌اش داشته باشی. که برای مشکلات او هم به فکر راه چاره باشی...
چند شب پیش مادرم می‌گفت که برای ترکیدگی لوله‌ی بالکن من و ریختن چاه فاضلاب خانه‌ام، نشسته گریه کرده. که من چقدر بدشانس‌ام و چرا باید اینهمه بدبیاری پشت سر هم، همین اول زندگی بر سرم خراب بشود... خجالت کشیدم. متأثر شدم. دردم آمد... که چرا باید مادرم توی خانه‌اش نشسته باشد و به فکر من باشد؟ مگر خودش کم بدبختی دارد، با آن عوض کردن لوله‌کشی خانه‌اش و ترکاندن آشپزخانه و باز کردن تمام کابینت‌ها و خریدن آبگرمکن جدید و... مگر من بهش سر زدم وقتی غرق مشکلات‌اش بود؟ مگر حتی زنگ زدم بپرسم لوله‌کشی تمام شده و کابینت‌ها جمع شده‌اند و کمک می‌خواهد یا نه؟ چرا باید با بدبختی‌هایم قلب کسی را که هیچ کاری برایش نکرده‌ام و همه کار برایم کرده است، به درد بیاورم؟ کاش هیچوقت نبودم.
هیچوقت دلم نمی‌خواست بچه‌ی کسی باشم. هیچوقت دلم نمی‌خواهد مادر کسی باشم. نه. این، کار من نیست. این، از من بزرگ‌تر است...
ساعت 6:45 صبح به این نتیجه می‌رسم... اما باز موقع برداشتن نان از فریزر دارم به طرف‌های دیگر قضیه فکر می‌کنم. به تنهایی و رهاشدگی و سبکی روزگار پیری... به حسرتی که «می‌توانستم» و «نخواستم»، اما «می‌توانستم»... به امکانی که از خودت دریغ کرده‌ای... و نداشتن شانس برگشت... به یک بار زندگی که شاید به «تجربه‌ی بچه‌داشتن» می‌ارزید... شاید به «تجربه‌ی بچه‌نداشتن» هم بیارزد البته!
ساعت 7 در حالی که از خانه بیرون می‌زنم دارم به این فکر می‌کنم که چقدر سخت است تصمیم گرفتن برای باقی عمر. چقدر سخت است حالا که فرصت داری برای وقتی که فرصت نداری تصمیم بگیری. چقدر سخت است آزمونِ خواستن یا نخواستن زندگی مشترک... خواستن یا نخواستن بچه...
چقدر سخت است زندگی که هر قدم و هر نفس وادارت می‌کند به گرفتن تصمیمات بزرگ. تصمیمات سخت و تعیین‌کننده.
چقدر سخت است زنده بودن و کشیدن بار انتخاب.

دوشنبه، اردیبهشت ۰۱، ۱۳۹۳

347: ای وااااااااااااااااااااای مادرم

1.
نشسته‌ام روی توالت فرنگی و دارم می‌... و می‌نویسم(حالا یک بار ما آمدیم عفت کلام به خرج بدهیم، اگر شما گذاشتید؟!). به نظرم یکی از بهترین جاهای دنیا برای نوشتن، همین سر کاسه‌ی توالت فرنگی است. اصلاً فرنگی نگو، فرهنگی بگو.
یک کف دست نان با ماست خورده‌ام به عنوان شام. حتی ماست را توی کاسه هم نریختم. همینطور ایستاده کنار میز آشپزخانه با ملاقه سر کشیدم و نان بیات باهاش سق زدم.
توی خیابان دعوا کردیم. بعدش من همان‌جا ایستادم و بهش گفتم: همین الأن میریم پای عابر بانک و پول بر‌می‌داری واسم. از این به بعد باید سر هفته به هفته بهم خرجی بدی. مهم نیست چقدر. ولی باید خرجی بدی. باید بفهمی زن گرفتی و باید خرجش رو بدی. تو مثکه واقعاً یادت رفته. از بس ارزون بودم و سر هیچی بهت سخت نگرفتم، حالام نمی‌تونی باور کنی که زندگی خرج داره و من اگه سر کار می‌رم واسه این نیست که خرج خودم رو بدم. واسه اینه که پول جمع کنم و خونه رو بهتر کنیم و ماشین بخریم و کوفت و زهرمار. اگه قرار بود خرج خودمو بدم شوهر نمی‌کردم.
بعدش به این فکر کردم که وضعیت‌ام شده عین جنـ.ده‌های ارزان که فقط برای یک سرپناه و یک شغل و یک وعده غذا، سرویس می‌دهند. من از ازدواج چه می‌خواستم؟ فرار از خانه‌ی پدری؟ اگر همان‌جا توی خانه‌ی پدرم اینقدر خر حمالی که دارم توی این خانه می‌کنم، می‌کردم و سر ماه به سر ماه علاوه بر خرج لباس و تلفن و اینترنت‌ام، صد تومان هم بهش پول می‌دادم، تا ابدالدهر صدای‌شان در نمی‌آمد. ازدواج، شرایط‌ام را از آنچه بود هم بدتر کرد. حالا صبح تا شب سر کار بیرون‌ام. شب تا نصف شب، سر کارِ خانه. نصف شب‌ها هم گاهی اگر از خستگی در حال مرگ نبودم، مریض نبودم، او مریض و خسته نبود، مهمانی نبودیم و دیر نیامدیم و... خلاصه هزار و یک شرط و شروط اولیه مهیا بود... کار جنـ.سی می‌کنم.
زندگی‌ام شده عین سگ دویدن و نرسیدن. توهین شنیدن. تحقیر شدن. از خودم و این زندگی متنفرم.
آمدیم خانه، نه چون او حاضر شد از عابر بانکش پول بردارد. چون من کوتاه آمدم. اما عصبانی بودم. رفتم سر یخچال هرچی غذا و سالاد و دسر و کوفت و زهرمار بود کشیدم بیرون و خالی کردم توی سطل آشغال. بهش گفتم که اون کنیز و آشپز که می‌شناختی مُرد. برات سخته خرجی بدی؟ اوکی! به قول اون اسبه: جو نیست؟ دو نیست!
بعدش می‌خواستم سبزی‌هایی را هم که خریده بودم، پاک نکرده بریزم دور...می‌خواستم ظرف‌ها را بشکنم... می‌خواستم ماهی‌های فایتر را بکشم... می‌خواستم وسایل خانه را خرد و خمیر کنم... می‌خواستم مانتوی تابستانه‌ی گل گلی‌ای را که تازه خریده‌ام با قیچی ریز ریز کنم... می‌خواستم شیشه‌ها را بشکنم... می‌خواستم... او را بکشم...خودم را هم بکشم... اما به اینجا که رسیدم گریه‌ام گرفت...
چه شد که دوباره رسیده‌ام به روزهای بد تابستان 1380؟
نشستم و سبزی پاک کردم و گریه کردم. یاد مادرم افتادم که تنها و یواشکی گریه می‌کرد و دماغش را با یقه‌ی لباسش می‌گرفت...
چه شد که مادرم شدم؟
2.
روز زن از محل کارم بهم دست خر هم ندادند. تازه امروز عصری آخر وقت آمده‌اند و ازم لیست کارکنان را می‌خواهند که بروند و چند روز بررسی کنند و ببینند چه کسانی شامل هدیه می‌شوند. حتی حقوق‌مان را هم تا آخر هفته نمی‌ریزند.
خرخاکی‌ها از یک جایی سر در می‌آورند و همش دور و بر توالت پیدا می‌شوند. بعد هم معمولاً خودشان می‌میرند.
امروز صبح تا ظهر توی دفتر رئیس‌ام بودم. نبود و مرا به جای خودش کاشته بود. بدون  اینترنت. بدون حتی یک فال ورق اسپایدر کوفتی. بدون حتی یک صفحه‌ی سفید word برای نوشتن. همکاران مرد هم مدام عین دست‌خر (دو بار شد) می‌پریدند توی اتاق و روز زن را تبریک می‌گفتند. اوه! اوه! چه حساس و رمانتیک! چه کسی گفته تبریک روز زن شنیدن، از کسی غیر از شوهر، برای زن اهمیتی دارد یا خوشحالش می‌کند؟
و شوهر؟؟؟ همین‌ها که توی هر خانه‌ای یک دانه‌اش هست: فراموشکار و خسیس و پررو و طلبکار.
دستش‌شان را به تخـ.م‌شان می‌گیرند و می‌آیند خانه و بیخودی به یک چیزی گیر می‌دهند و تر می‌زنند به اعصاب زنه تا خساست و ناتوانی و حقارت‌شان را از خریدن یک هدیه ناچیز، پشت ماسک پررویی و دست پیش گرفتن پنهان کنند (الأن است که آقایان بدوند وسط کامنتدانی و یقه جر بدهند در دفاع از حقوق مرد)
پدرم صبحی همین کار را کرده. شوهر خواهرم و شوهر خودم هم بعد از رسیدن از سر کار، عصری همین کار را کرده‌اند.
از نظر مردها، هدیه دادن کلاً کار مسخره‌ای است، چون یک پای اصلی قضیه خودشان هستند که باید هدیه بدهند و زنه که معمولاً درآمدی ندارد و اگر هم داشته باشد هم برابر با مرده هدیه نمی‌دهد (کما اینکه من در تمام دوران دوستی‌ام برابر با طرفم هدیه می‌دادم. احمق بودم.) و اگر هم بدهد... مگر مرض است؟ خوب، خودش می‌رود از بازار هرچیزی بخواهد و لازم داشته باشد می‌خرد دیگر چه احتیاجی به این بازی‌ها است؟
مردها، زن‌ها را درک نمی‌کنند (مردان مریخی و زنان ونوسی و از این خزعبلات)، و این قضیه‌ی هدیه برای زن‌ها همانقدر مهم است که دستپخت خوب و صکس خوب و احترام به ننه‌شان برای مردها مهم است و اگر زن‌شان این ویژگی‌ها را نداشته باشد، هرز می‌پرند یا نهایتاً طلاقش می‌دهند.
زن‌ها هم چون نمی‌توانند هرز بپرند یا طلاق بگیرند (می‌توانند اما هزینه دارد)، با غذای بد و صکس کم و بی‌حوصله، پاسخ می‌دهند.
چرا مردها نمی‌توانند بفهمند که صکس و غذا برای زن مهم نیست. پول است که برایش مهم است و اگر شما زنی را از لحاظ مالی، درست ساپورت نکنید، درست بهتان سرویس نمی‌دهد. و این همانقدر که عکس‌اش هم صادق است (شما هم اگر بهتان سرویس شکمی و زیـ.ر شکمی ندهند، پول خرج‌شان نمی‌کنید. تعارف که نداریم.) منصفانه است.
این واقعاً یک «معامله پایاپای» است. نمی‌دانید؟ بدانید.
چرا مردها این را نمی‌فهمند؟ یا سعی می‌کنند خودشان را به نفهمی بزنند و احساساتی بشوند؟
مگر زن‌ها برای اینکه همیشه اولش به انگیزه صکس، خواسته می‌شوندو بعدش به انگیزه غذا، نگه‌داشته می‌شوند، بلندگو برمی‌دارندو همه‌جا جار می‌زنند و آه و شیون راه می‌اندازند؟
عجبا!
دیگر مقاومت کردن ندارد. قانون‌اش همین است. پس بهتر است عوض دعوا و مشاجره، کارت‌تان را پر از پول کنیدو در هر مناسبتی با هدیه و گل و شکلات و شیرینی به خانه بروید.
اینطوری زندگی زیبا می‌شود. قول می‌دهم.
3.
امروز صبح:
بعد از دعوای دیشب هر دو بدخواب شده بودیم. من سر شب که او رفته بود خوابیده بود، توی خانه الکی می‌گشتم و تمیزکاری و جمع و جور می‌کردم. بعد که خوابیدم، حالا نوبت او بود. دو سه مرتبه نصف شب با تکان تخت و ایش و ویش او بیدار شدم و آخرش گفتم: چیه؟ گفت: خوابم نمی‌بره. توی دلم گفتم به جهنم. پشت‌ام را کردم و خوابیدم. صبحی روی مبل‌های پذیرایی هندزفری و مبایل و جعبه دستمال کاغذی پیدا کردم.
به جهنم!
امروز صبح چشم‌هایم ورم کرده بود و توی اتوبوس و تاکسی چرت می‌زدم. توی تاکسی سرم افتاد روی شانه‌ی یک آقای افغانی. بیدار شدم دیدم زل زده بهم. به روی خودم نیاوردم و روبرو را نگاه کردم.
توی محل کارم، به آه کشیدن‌های پیاپی هر روزم که به قول همکارم «جگر آدم را خون می‌کند»، یک صوت دیگر هم اضافه شد:

هعععععععیییییییییییی وااااااااااااااااااااااااااااااااای...

سه‌شنبه، فروردین ۲۶، ۱۳۹۳

346: صررررف ف ف افـ فـ فـ عااااال ل ل

همکارم دیروز رفت... و بغض‌اش هنوز روی دلم است.
اول بگویم که نمرده. زنده است. اخراج هم نشده. فقط بیرونش کردند چون می‌خواستند تعدیل نیرو کنند و نمی‌توانستند روی کارمندهای قدیمی‌تر دست بگذارند ( اگرچه مهارت و سرعت‌شان کمتر باشد و صرفاً با پارتی آمده باشند).
مدت زیادی نبود می‌شناختم‌اش. سه ماه. و در تمام این مدت داشتم باهاش احساس همدردی می‌کردم و تسلایش می‌دادم که بالأخره استخدامش می‌کنند و معرفی‌نامه‌های آزمایشات و تشخیص هویت و گزینش را بهش می‌دهند و بالأخره همکارم می‌شود و 25 سال در کنار هم کار می‌کنیم و پشت این میزها، پشت این درهای بسته‌ی اتاق‌ها، با هم پیر می‌شویم...
مدام دست و پا زدن‌اش را می‌دیدم و دغدغه‌هایش را. این که بچه‌اش را مهدکودک بگذارد یا نه، اعتباری به کارِ اینجا نیست؟ این که شوهرش را مجاب کند که حقوق کم اینجا، به مزایایش می‌ارزد. این که هر روز ساعت هفت صبح بیدار شود و هول هولکی برای مهدکودک بچه‌اش غذا و لباس و وسایل کاردستی بگذارد کنار و توصیه‌های لازم را به شوهرش بکند و از خانه بزند بیرون و بیفتد توی ترافیک امام علی تا...
مدام باید تسلایش می‌دادم که منظورشان از فلان حرف‌شان این نبوده که تو را نمی‌‌خواهند یا از کارت راضی نیستند. می‌خواهند زودتر یاد بگیری و راه بیفتی...
مدام بهش می‌گفتم: «طاقت بیار رفیق/ داریییییییییییییییم می‌رسیم...»
اما آخرش آن طوری که قرار بود بشود نشد و این طور شد.
از دید کلی، رفتن‌اش به نفع من نبود. کارم دو برابر شد و تا کارمند جدید بیاورند، دهانم سرویس است. در ضمن این تُند دست و زرنگ و تیز بود. کسان دیگری که قبل از این آمده بودند، فقط به واسطه‌ی معرف و پارتی آمده بودند و اصلاً کار بلد نبودند. در مورد این یکی فقط باید قانون ذخیره کردن فایل‌ها و دسته‌بندی‌شان و موضوع زدن را یادش می‌دادم. اما آدم بعدی معلوم نیست چطور باشد. شاید یکی از کارمندان قدیمی خودشان را بیاورند که هم سریع باشد و هم وارد به کار، و برای من بهتر شود. شاید هم یک مفت‌خوری که چند سال است به واسطه‌ی آشنا داشتن توی این اداره دارد می‌خورد و می‌خوابد و کپک‌می‌زند را از یک گوشه‌ای در بیاورند و فقط برای اینکه بیرونش نکنند، تبعیدش کنند اینجا (از لحاظ اینکه هیچکس دوست ندارد کارمند بخش ما که همیشه شلوغ و پرکار است، باشد).
آخر وقت، نوبت اضافه کاری من بود. رفت دستشویی که بعدش بیاید کیفش را بردارد برود خانه. کمی طول کشید. یک نامه را بردم اتاق رئیس، که دیدم آنجا روی مبل یک‌نفره نشسته و حرف‌شان را با وارد شدن من قطع کردند. حدس زدم لابد دارد اشتباهاتش را گوشزد می‌کند یا درباره‌ی وضعیت استخدامی‌اش و اینکه کی نامه‌های استخدامی را بهش می‌دهد حرف می‌زنند.
کمی بعد برگشت توی اتاق. رنگش مثل گچ پریده بود. همزمان با سوال من که «چی می‌گفت؟»، دست به دستگیره برگشت و متحیر، مثل کسی که الساعه خبر مرگ آشنایی را بهش داده‌اند، زل زد توی چشمم و با صدایی ضعیف و بغض‌آلود گفت: بهم گفتن دیگه نیام...
کیفش را برداشت. من حرف می‌زدم. می‌گفتم که باورم نمی‌شود و مگر می‌شود و چقدر نامرد و چطور... حرف‌هایم را نمی‌شنید. با خودش حرف می‌زد: چی رو باید بردارم...؟ چی دارم اینجا...؟ لیوانم... فایلای شخصیم روی سیستم... ظرف غذا... هندزفری...
رفت. کلیدش را یادش رفت تحویل بدهد. جانمازش را یادش رفت ببرد. صندلی‌اش چرخیده رو به در، مثل دهانی وامانده به آه...
تمام عصر تا خانه، تا شب، تا فردا صب، تا امروز صبح، دلم گرفته بود. بغض داشتم. مثل اینکه خودم را بیرون کرده باشند. یاد برخوردهای مشابه شغلی که در آن‌ها به من توهین شده بود افتادم... حتی اخراجت نکنند. دم‌ات را بگیرند و پرتت کنند بیرون. به دلیل تعدیل نیرو. برایت توضیح هم ندهند. سه ماه روی هوا و آخرش این. حتی رویم نمی‌شود زنگ بزنم حالش را بپرسم. من نشانه‌ای نفرت‌انگیر از محل کار سابق‌اش هستم که حالش را به هم می‌زنم. چون که تمام خاطرات بد اینجا را به یادش می‌آورم.
از اداره که بیرون زدم یاد روزی افتادم که بعد از تسویه حساب با یک خراب شده‌ای و بیرون آمدن از آنجا، جلوی در متروی میرداماد وسط خیابان زده بودم زیر گریه. داشتم تلفنی با شوهرم حرف می‌زدم... روی پله‌های مترو تا پایین گریه کردم. بهم توهین شده بود. مرا نخواسته بودند. به دردشان نخورده بودم. مثل آشغال باهام رفتار کرده بودند و پول ناچیزی جلویم پرت کرده بودند و بیرونم کرده بودند. شوهرم می‌‌فهمید. داشت تسلایم می‌داد. اما فقط باید گریه می‌کردم تا آرام بشوم. و حالا حال دختره را تصور می‌کردم: با بغض بیرون زده. توی ماشین تا خانه گریه کرده (یا نکرده. شاید همه به اندازه من حساس نباشند). شوهرش که آمده با عصبانیت برایش تعریف کرده (یا به توضیح کوچکی بسنده کرده چون دلش نمی‌خواسته اعتراف کند که اینطور بیرونش کرده‌اند و تقصیر را گردن خودش انداخته‌اند... که بعد از اینهمه آوارگی بچه‌اش توی خانه‌ی مادر و خواهر و مهدکودک... و مثل خر کار کردن شب عید و مرخصی برای مسافرت نگرفتن...ارزشش را داشت اینجور کار کردن؟ یا همان خانه ماندن و خانه‌داری کردن بهتر بود از اول؟)
این چیزها برایم خیلی آشناست. این حس داغانی که بعد از اخراج شدن به آدم دست می‌دهد. سر به شیشه اتوبوس تکیه دادن و به خیابان‌هایی که می‌گذرند نگاه کردن و فکر کردن به بدبختی‌های کل زندگی‌ات. به اینکه انگار همه با هم دست به یکی کرده بودند که فقط تو نباشی. که علیه‌ات متحد شده بودند و بهت خیانت کرده‌بودند. حتی اشیاء اتاق کارت. حتی همکاران‌ات. حتی خنده‌های‌تان، لحظه‌هایی که با هم گذراندید، قول و قرارهای‌تان... که کسی تو را نمی‌خواهد... تو اصلاً از اولش هم به درد کسی نخورده‌ای... که چقدر بدبخت هستی... و غافله بدون تو به رفتن‌اش ادامه می‌دهد...
توهم است. آشنایی، توهم است. رابطه، توهم است. دوستی، توهم است.
من چه مرگم شده؟ شاید مریض‌ام، شاید افسرده‌ام که به این چیزها فکر می‌کنم. شاید طبیعی نیست که آدم برای رفتن همکاری که فقط سه ماه بوده می‌شناخته‌اش، اینطور سوگواری کند. شاید منطقی نیست که آدم خودش را به جای دیگران بگذارد. اما من این مرض را خیلی وقت است که دارم.
سال‌ها پیش داستانی نوشته بودم که راوی آن زنی بود که بیماری صرف افعال داشت. یعنی یک جور بیماری روانی که افعال آخر جملات، توی ذهنش صرف می‌شدند. و همین باعث می‌شد که خودش را به جای آدم‌های دیگر بگذارد و این معضل علی‌الخصوص توی اتوبوس‌ها و مکان‌های عمومی که مردم مدام در حال درد دل کردن بودن گریبانگیرش می‌شد.
این داستان را هم مثل تمام داستان‌های دیگرم بر اساس مسائل شخصی‌ام نوشته بودم و همین داستان دو صفحه‌ای بود که بعدها جایزه‌ای ادبی برایم به ارمغان آورد.
من، بیمار نیستم. دوستی، بیماری نیست. فراموشکاری، مزیت نیست... می‌خواهم این‌ها را بلند بلند با خودم تکرار کنم تا باورم بشود... اما یک صدایی هست که بلندتر از صدای درون من، مخالف‌خوانی می‌کند و صدای من توی همهمه‌اش گم می‌شود همش.


شنبه، فروردین ۱۶، ۱۳۹۳

345: مسابقه‌ی «زن خوب»

می‌گوید که «زن» باید هر شب برای شوهرش غذای تازه بپزد و غذای مانده خوب نیست و آدم را مریض می‌کند.
می‌گوید که «زن» باید بین کارش و خانه‌داری‌اش تعادل برقرار کند و همه چیز را به نفع خانه‌داری‌اش تغییر دهد و از خانه‌داری‌اش به خاطر کارش کم نگذارد. که این یعنی «زن» بودن.
می‌گوید که «زن» باید مادر خوبی باشد و به محض اینکه بچه‌دار شد، دیگر سر کار نرود و بنشیند بچه‌اش را بزرگ کند و«زن» یعنی همین.
می‌گوید که این چیزها «زن» بودن است و «زن» باید زنانگی‌اش را حفظ کند.
می‌روم بگویم که خواهرم! ای فلانِ اسب توی «زنیّت»ات!... که البته خودم را کنترل می‌کنم و به جایش خیلی متمدنانه می‌گویم که:
معیارهای زن بودن، خیلی وقته تغییر کرده. و هر کس اولویت بندی خودش رو توی زندگی داره. مثلاً اگه به عمه‌ی من دو ساعت وقت اضافه توی روز بدی، اون دو ساعت رو صرف گردگیری و بشور بساب بیشتر می‌کنه و باز هم همون غذای مونده را به خورد شوهرش می‌ده. چرا که برای عمه‌ی من که وسواسیه، تمیز بودن خانه، به پذیرایی بهتر از شکم ارجحیت داره. و اگه اون دو ساعت وقت اضافه رو به من بدی، من میرم کارشناسی ارشد می‌گیرم، یا کلاس زبان میرم، یا میشینم نقاشی می‌کنم. چرا که اینا برام مهمتر از شکمه.
باز به دست و پازدن می‌افتد که اثبات کند «زن» نمونه، یعنی همین که او می‌گوید و «زن»ی به غیر این نبوده و هرگز نخواهد بود. که خودش خوب است و نمونه است و باید اسوه‌ی زنان عالم قرار گیرد.
مادر شوهرم هم ور دستش نشسته و هی سر تکان می‌دهد که بلی بلی... زیبا فرمایش کردید!...
چون که این اسوه‌ی زنان عالم، برادر زاده‌اش است.
چون که این اسطوره‌ی زنانگی روزگاران، مثل خودش عمرش را فنای هر شب آشپزی و هر روز کلفتی و بشور و بساب کرده.
چون که من عروس‌اش هستم و به نفع پسرش است که اینگونه باشم.
و اگر فارغ از این‌ها که گفتم، نفع و ضرری هم از تأیید فرمایشات برادرزاده‌اش نداشت، باز دلایل کافی برای سر تکان دادن و عوض کردن بحث داشتم.
خانمی که توصیف شد، بی‌سواد و کم‌سواد و خانه‌دار و غیر اجتماعی نیست. یک فیزیوتراپ است و شوهرش هم‌کلاسی دانشگاهش بوده و وضع مالی‌اش هم به لطف دست و پا داری و زرنگی شوهرش، بد نیست.
این خانم شاید هزار تا دلیل داشته باشد که بخواهد عمرش را صرف آشپزی بهتر کند، اما به نظر من اگر آدم سرآشپز یک رستوران چهار پنج ستاره نیست و از آشپزی نان در نمی‌آورد، و یا اینقدر بیکار و مرفه بی‌درد نیست که از آشپزی نوستالژی بزند، یا افسردگی ندارد و دکتر به عنوان یکی از راه‌های درمان، آشپزی را برایش تجویز نکرده، همان بهتر است که کمترین وقت ممکن را صرف آشپزی کند.
من نظرم را برای خودم نگه می‌دارم البته، و اکثر اوقات تلاش‌ام بر این است که کمتر گـ.ه بخورم و بیشتر بیندیشم. ولی ایشان و آدم‌هایی از قبیل ایشان، نمی‌دانم چرا اینقدر علاقمند نسخه پیچیدن و سمبل و اسوه ساختن برای دیگران هستن؟ چرا اینقدر سعی در اثبات بهتر بودن خودشان و سبک زندگی خودشان دارند؟ چرا فکر می‌کنند اگر درباره‌ی روش زندگی خودشان شک دارند و نیمه‌شب‌ها از خواب می‌پرند و از خودشان می‌پرسند که آیا عمرشان را به فنا نداده‌اند، باید در جمع و بلند بلند درباره‌اش حرف بزنند و دیگران بگویند بلی بلی!... تا باورشان بشود که همه چیز خوب است و تصمیم‌شان درست بوده و بـ.گا نرفته‌اند؟
آدم‌ها وقتی به خودشان و آرمان‌های خودشان و هر غلطی که توی زندگی کرده‌اند شک می‌کنند، به طور کلی راه‌های متفاوتی در مقابله با این شک و تردید دارند. یکی از راه‌ها افسردگی است. فحش دادن به خود. صبح تا شب به چهارمیخ کشیدن خود و گذشته و جلوی چشم آوردن نتیجه‌ی انتخاب‌های گذشته. کج خلقی و عبوس بودن و نامهربانی با خود. یکی دیگر از راه‌ها، قطعاً فرافکنی و زیر سوال بردن دیگران است. بلند بلند حرف زدن درباره‌ی عقاید شخصی مثل اوراد مقدس. مثل مؤمنی که تسبیح می‌گرداند و ذکر می‌گوید تا ذکر توی تمام ذهن و تن‌اش بنشیند و به خوردش برود و باورش بشود که چیزی هست. خبری هست. دروغ نیست.
آدم‌های دیندار راه دوم را انتخاب می‌کنند. چون این تنها راهی است که دین‌شان یادشان داده: فرافکنی اشتباهات! خلاص شدن از شر تمام اشتباهات با یک توبه و نماز و روزه. منتظر روز قیامت نشستن و توی دنیا هر کار ناجوری که از دست برمی‌آید انجام دادن. آدم‌های دیندار از نتایج اعمال‌شان فرار می‌کنند، و شاید کار درستی می‌کنند...
زندگی خیلی پیچیده است. حدود جبر و اختیار معلوم نیست. واقعاً مشخص نیست که چه حد از اشتباهاتت تقصیر خودت بوده و جامعه و دین و تربیت و خانواده و موقعیت در آن مؤثر نبوده‌اند. حالا در هر مورد جزئی بنشینی و خودت را به سیخ و سلابه بکشی که قاتل بروسلی را پیدا کنی؟
ای آقا!!!
زندگی کوتاه‌تر و احمقانه تر از این است که دنبال مقصر بگردیم.
و دین، قطعاً بهترین مُسَکن است... اگرچه «قصد من فریب خودم نیست دلپذیر/ قصد من فریب خودم نیست...»*
                                                                                                                   

پ.ن: از شاملو
پ.ن2: «زن خوب»، اصلاً چه جور موجودی هست؟
کوپن‌اش کی اعلام شده که ما نفهمیدیم؟
بابت این مدال‌های افتخار، پول هم می‌دهند به آدم؟