شنبه، فروردین ۱۶، ۱۳۹۳

345: مسابقه‌ی «زن خوب»

می‌گوید که «زن» باید هر شب برای شوهرش غذای تازه بپزد و غذای مانده خوب نیست و آدم را مریض می‌کند.
می‌گوید که «زن» باید بین کارش و خانه‌داری‌اش تعادل برقرار کند و همه چیز را به نفع خانه‌داری‌اش تغییر دهد و از خانه‌داری‌اش به خاطر کارش کم نگذارد. که این یعنی «زن» بودن.
می‌گوید که «زن» باید مادر خوبی باشد و به محض اینکه بچه‌دار شد، دیگر سر کار نرود و بنشیند بچه‌اش را بزرگ کند و«زن» یعنی همین.
می‌گوید که این چیزها «زن» بودن است و «زن» باید زنانگی‌اش را حفظ کند.
می‌روم بگویم که خواهرم! ای فلانِ اسب توی «زنیّت»ات!... که البته خودم را کنترل می‌کنم و به جایش خیلی متمدنانه می‌گویم که:
معیارهای زن بودن، خیلی وقته تغییر کرده. و هر کس اولویت بندی خودش رو توی زندگی داره. مثلاً اگه به عمه‌ی من دو ساعت وقت اضافه توی روز بدی، اون دو ساعت رو صرف گردگیری و بشور بساب بیشتر می‌کنه و باز هم همون غذای مونده را به خورد شوهرش می‌ده. چرا که برای عمه‌ی من که وسواسیه، تمیز بودن خانه، به پذیرایی بهتر از شکم ارجحیت داره. و اگه اون دو ساعت وقت اضافه رو به من بدی، من میرم کارشناسی ارشد می‌گیرم، یا کلاس زبان میرم، یا میشینم نقاشی می‌کنم. چرا که اینا برام مهمتر از شکمه.
باز به دست و پازدن می‌افتد که اثبات کند «زن» نمونه، یعنی همین که او می‌گوید و «زن»ی به غیر این نبوده و هرگز نخواهد بود. که خودش خوب است و نمونه است و باید اسوه‌ی زنان عالم قرار گیرد.
مادر شوهرم هم ور دستش نشسته و هی سر تکان می‌دهد که بلی بلی... زیبا فرمایش کردید!...
چون که این اسوه‌ی زنان عالم، برادر زاده‌اش است.
چون که این اسطوره‌ی زنانگی روزگاران، مثل خودش عمرش را فنای هر شب آشپزی و هر روز کلفتی و بشور و بساب کرده.
چون که من عروس‌اش هستم و به نفع پسرش است که اینگونه باشم.
و اگر فارغ از این‌ها که گفتم، نفع و ضرری هم از تأیید فرمایشات برادرزاده‌اش نداشت، باز دلایل کافی برای سر تکان دادن و عوض کردن بحث داشتم.
خانمی که توصیف شد، بی‌سواد و کم‌سواد و خانه‌دار و غیر اجتماعی نیست. یک فیزیوتراپ است و شوهرش هم‌کلاسی دانشگاهش بوده و وضع مالی‌اش هم به لطف دست و پا داری و زرنگی شوهرش، بد نیست.
این خانم شاید هزار تا دلیل داشته باشد که بخواهد عمرش را صرف آشپزی بهتر کند، اما به نظر من اگر آدم سرآشپز یک رستوران چهار پنج ستاره نیست و از آشپزی نان در نمی‌آورد، و یا اینقدر بیکار و مرفه بی‌درد نیست که از آشپزی نوستالژی بزند، یا افسردگی ندارد و دکتر به عنوان یکی از راه‌های درمان، آشپزی را برایش تجویز نکرده، همان بهتر است که کمترین وقت ممکن را صرف آشپزی کند.
من نظرم را برای خودم نگه می‌دارم البته، و اکثر اوقات تلاش‌ام بر این است که کمتر گـ.ه بخورم و بیشتر بیندیشم. ولی ایشان و آدم‌هایی از قبیل ایشان، نمی‌دانم چرا اینقدر علاقمند نسخه پیچیدن و سمبل و اسوه ساختن برای دیگران هستن؟ چرا اینقدر سعی در اثبات بهتر بودن خودشان و سبک زندگی خودشان دارند؟ چرا فکر می‌کنند اگر درباره‌ی روش زندگی خودشان شک دارند و نیمه‌شب‌ها از خواب می‌پرند و از خودشان می‌پرسند که آیا عمرشان را به فنا نداده‌اند، باید در جمع و بلند بلند درباره‌اش حرف بزنند و دیگران بگویند بلی بلی!... تا باورشان بشود که همه چیز خوب است و تصمیم‌شان درست بوده و بـ.گا نرفته‌اند؟
آدم‌ها وقتی به خودشان و آرمان‌های خودشان و هر غلطی که توی زندگی کرده‌اند شک می‌کنند، به طور کلی راه‌های متفاوتی در مقابله با این شک و تردید دارند. یکی از راه‌ها افسردگی است. فحش دادن به خود. صبح تا شب به چهارمیخ کشیدن خود و گذشته و جلوی چشم آوردن نتیجه‌ی انتخاب‌های گذشته. کج خلقی و عبوس بودن و نامهربانی با خود. یکی دیگر از راه‌ها، قطعاً فرافکنی و زیر سوال بردن دیگران است. بلند بلند حرف زدن درباره‌ی عقاید شخصی مثل اوراد مقدس. مثل مؤمنی که تسبیح می‌گرداند و ذکر می‌گوید تا ذکر توی تمام ذهن و تن‌اش بنشیند و به خوردش برود و باورش بشود که چیزی هست. خبری هست. دروغ نیست.
آدم‌های دیندار راه دوم را انتخاب می‌کنند. چون این تنها راهی است که دین‌شان یادشان داده: فرافکنی اشتباهات! خلاص شدن از شر تمام اشتباهات با یک توبه و نماز و روزه. منتظر روز قیامت نشستن و توی دنیا هر کار ناجوری که از دست برمی‌آید انجام دادن. آدم‌های دیندار از نتایج اعمال‌شان فرار می‌کنند، و شاید کار درستی می‌کنند...
زندگی خیلی پیچیده است. حدود جبر و اختیار معلوم نیست. واقعاً مشخص نیست که چه حد از اشتباهاتت تقصیر خودت بوده و جامعه و دین و تربیت و خانواده و موقعیت در آن مؤثر نبوده‌اند. حالا در هر مورد جزئی بنشینی و خودت را به سیخ و سلابه بکشی که قاتل بروسلی را پیدا کنی؟
ای آقا!!!
زندگی کوتاه‌تر و احمقانه تر از این است که دنبال مقصر بگردیم.
و دین، قطعاً بهترین مُسَکن است... اگرچه «قصد من فریب خودم نیست دلپذیر/ قصد من فریب خودم نیست...»*
                                                                                                                   

پ.ن: از شاملو
پ.ن2: «زن خوب»، اصلاً چه جور موجودی هست؟
کوپن‌اش کی اعلام شده که ما نفهمیدیم؟
بابت این مدال‌های افتخار، پول هم می‌دهند به آدم؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر