یکشنبه، اردیبهشت ۰۷، ۱۳۹۳

348: هستی‌گرایی به سبک سارتر در ساعت 7 صبح

ساعت 6 صبح دارم آرایش می‌کنم (هان چیه؟ خب اعتماد به نفس ندارم) و فکر می‌کنم که چه تصمیم سختی باید باشد بچه خواستن یا نخواستن. داشتن‌اش یا نداشتن‌اش. تا در موقعیت‌اش قرار نگیری بهش «واقعی» فکر نمی‌کنی. بچه، یک فاکتور است در «آمار». بچه یک چیزی است در یک سیاره‌ی دیگر، که مردمان آن سیاره‌ی دوردست یک بار در زندگی مشترک‌شان درباره‌ی داشتن یا نداشتن‌اش تصمیم می‌گیرند و بعد از آن دیگر دارندش (یا سعی می‌کنند به هر طریق داشته باشندش).
بچه داشتن...
به ماهی‌های فایترم نگاه می‌کنم. بیشتر از ماهی قرمز عید دوست‌شان دارم، چون دهان‌گشاد و کیون دریده و وول‌خورنده نیستند. آرام‌اند و آب کمی می‌خواهند. زیبا هم هستند با آن دم و باله‌های پر طاووسی. با آن رنگ‌های آبی لاجوردی و قرمز جگری خیره کننده. بیشتر از ماهی قرمز می‌خواهم‌شان، چون حال به هم زن و چندش آور نیستند. اما چند روز است که رفتار ماهی آبی-نارنجی‌ام دارد می‌رود توی مخ‌ام. پرخاشگر شده. نزدیک‌اش می‌شوم از همان دور برایم شاخ و شانه می‌کشد و آبشش‌هایش را باز می‌کند و حالت حمله می‌گیرد و با دهان به شیشه می‌کوبد. اولش اینقدر بهش حساس نبودم، اما حالا رفتارش عصبی‌ام می‌کند. بهش می‌گویم: مرض! گمشو بی‌شعور!
نه اینکه بفهمد. از دست موجودی که بهش غذا بدهی و برایت گارد حمله بگیرد، عصبانی می‌شوم. فحش‌هایم خودم را هدف می‌گیرد که چه دلیلی دارد اصلاً ماهی داشته باشم؟ آنهم ماهی به این بی‌شعوری؟
چند روز پیش قول‌اش را به میم دادم. که هر وقت آمد اینجا بیاید این‌ها را هم بردارد ببرد. خسته شده‌ام از عوض‌کردن آب‌شان و غذا دادن بهشان. از نفهمی‌شان. از قدرنشناسی‌شان. نگاه‌شان می‌کنم، حال تهوع می‌گیرم.
دو هفته پیش رفته بودیم خانه‌ی دوست شوهرم. دو تا گربه‌ی ایرانی داشت. از این خوشگل‌ها که کاملاً اهلی و با تربیت هستند و هرچقدر بچلانی‌شان صدای‌شان در نمی‌آید. می‌گفت چند ماه دیگر بالغ می‌شوند و بچه‌دار می‌شوند. ازش خواستم که یکی از بچه‌هایش را بدهد من بزرگ کنم. ناباورانه نگاهم کرد: آخه تو چطور می‌خوای گربه نگه داری؟ صب میرید سر کار و شب میایید... بهش فکر نکرده بودم. ترجیح می‌دادم فکر هم نکنم. اما حالا دارم فکر می‌کنم اگر به جای ماهی فایتر که فقط یک لیوان آب می‌خواهد و یک روز در میان کمی پودر غذا، گربه‌ای داشتم که همش ونگ می‌زد و غذا می‌خواست و باید پدرم در می‌آمد که محل شاشیدن و ریدن‌اش را یادش بدهم... اگر گربه‌ای داشتم که توی تمام خانه می‌گشت و مدام ممکن بود بغل پایم لم داده باشد و لگدش کنم... که مویش توی تمام غذاهایم و توی دهانم و توی روده‌ام باشد... که صبح به صبح مجبور باشم چشم و دماغ‌اش را از قی و کثافت پاک کنم و چند روز یک بار بشویم‌اش... نه! گربه و سگ آخرین حیوانی بود که ممکن است روزی بخواهم‌اش. همان طوطی و ماهی بهتر است که قفس و تنگ دارد و همه جا ولو نیست و... اما کثیفی و بو... غذای‌شان... نه. من اصلاً نمی‌توانم حیوان خانگی نگه دارم. از پس مسئولیت‌اش بر نمی‌آیم. آنقدر هم بی‌وجدان و سهل‌انگار نیستم که عین میم حیواناتم را در بالکن زیر آفتاب بدون آب و غذا ول کنم یا بیندازم زیر دست بچه‌ام تا بکشدشان. این حد از تعهد به یک موجود در قاموس من نمی‌گنجد.
و اما بچه‌ی آدمیزاد... از همه‌ی این موجودات بدتر است و ناتوان‌تر و قدرناشناس‌تر و تربیت و نگهداری‌اش سخت‌تر. چه چیز یک انسان را به این حد از حماقت و خریت می‌کشاند که همه‌ی این‌ها را ندیده بگیرد و بچه بیاورد و آینده‌ی خودش را تباه کند؟ آینده‌ی بچه را تباه کند (چون می‌داند دارد توی چه شرایط جغرافیایی و تاریخی‌ای این بچه را وادار به بودن می‌کند. به تجربه‌ی زیستن در میان هفتاد میلیون ایرانی.).
ساعت 6:30 صبح است و دارم به همه‌ی این‌ها فکر می‌کنم...
و آن روی دیگر قضیه: که بچه داشتن، بزرگترین و نهایی‌ترین آزمون انسانیت است. که دانستن و تجربه‌کردن اینکه موجودی اینقدر برایت عزیز باشد و اینقدر «تکه‌ای از وجودت» و «پاره‌ی جگرت» باشد و اینقدر نگه نداشتنی و گریختنی و جدا از تو... چطور می‌تواند باشد این حس؟ مثل تجربه‌ی بانجی جامپینگ. مثل تجربه‌ی مرگ. مثل تجربه‌ی سفر با دوچرخه در تمام جاده‌های جهان. مثل تجربه‌ی غار نوردی. تجربه‌ی فضانوردی. تجربه‌ی خودکشی. تجربه‌ی استفاده از مخـ.درها... و هزاران تجربه‌ی دور از دست که انسان‌های دیگر داشته‌اند و تو هیچوقت نخواهی دانست که چگونه می‌تواند باشد آن حس... آن لحظه...
در پنجاه شصت سالگی، وقتی که دوستان و خواهر و برادر و فامیل‌ات دیگر فقط با بچه‌های خودشان سرگرم هستند و رفت و آمد می‌کنند و تو فقط کتاب‌هایت را داری و تابلو‌هایت را و دوستان حلقه‌های ادبی و مجازی و هنری‌ات را. که تو فقط یک عده آدم غریبه دور و برت داری که به بیماری و دعواها و دردهای مزمن و افسردگی‌های روحی‌ات کمترین اهمیتی نمی‌دهند. فقط زنگ می‌زنند که بهت تاریخ فلان جلسه و فلان نشست و فلان تأتر و فلان جایزه و فلان نمایشگاه را اطلاع بدهند (اگر خیلی لطف کنند). که کسی را نداری که غصه‌اش را بخوری. کسی را که نگرانش باشی. کسی که بیشتر از خودت دوست‌اش داشته باشی. که برای مشکلات او هم به فکر راه چاره باشی...
چند شب پیش مادرم می‌گفت که برای ترکیدگی لوله‌ی بالکن من و ریختن چاه فاضلاب خانه‌ام، نشسته گریه کرده. که من چقدر بدشانس‌ام و چرا باید اینهمه بدبیاری پشت سر هم، همین اول زندگی بر سرم خراب بشود... خجالت کشیدم. متأثر شدم. دردم آمد... که چرا باید مادرم توی خانه‌اش نشسته باشد و به فکر من باشد؟ مگر خودش کم بدبختی دارد، با آن عوض کردن لوله‌کشی خانه‌اش و ترکاندن آشپزخانه و باز کردن تمام کابینت‌ها و خریدن آبگرمکن جدید و... مگر من بهش سر زدم وقتی غرق مشکلات‌اش بود؟ مگر حتی زنگ زدم بپرسم لوله‌کشی تمام شده و کابینت‌ها جمع شده‌اند و کمک می‌خواهد یا نه؟ چرا باید با بدبختی‌هایم قلب کسی را که هیچ کاری برایش نکرده‌ام و همه کار برایم کرده است، به درد بیاورم؟ کاش هیچوقت نبودم.
هیچوقت دلم نمی‌خواست بچه‌ی کسی باشم. هیچوقت دلم نمی‌خواهد مادر کسی باشم. نه. این، کار من نیست. این، از من بزرگ‌تر است...
ساعت 6:45 صبح به این نتیجه می‌رسم... اما باز موقع برداشتن نان از فریزر دارم به طرف‌های دیگر قضیه فکر می‌کنم. به تنهایی و رهاشدگی و سبکی روزگار پیری... به حسرتی که «می‌توانستم» و «نخواستم»، اما «می‌توانستم»... به امکانی که از خودت دریغ کرده‌ای... و نداشتن شانس برگشت... به یک بار زندگی که شاید به «تجربه‌ی بچه‌داشتن» می‌ارزید... شاید به «تجربه‌ی بچه‌نداشتن» هم بیارزد البته!
ساعت 7 در حالی که از خانه بیرون می‌زنم دارم به این فکر می‌کنم که چقدر سخت است تصمیم گرفتن برای باقی عمر. چقدر سخت است حالا که فرصت داری برای وقتی که فرصت نداری تصمیم بگیری. چقدر سخت است آزمونِ خواستن یا نخواستن زندگی مشترک... خواستن یا نخواستن بچه...
چقدر سخت است زندگی که هر قدم و هر نفس وادارت می‌کند به گرفتن تصمیمات بزرگ. تصمیمات سخت و تعیین‌کننده.
چقدر سخت است زنده بودن و کشیدن بار انتخاب.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر