شنبه، آبان ۰۹، ۱۳۸۸

30: بيست و چهار ميليون روشنفكر از كجا آمد؟


با حال ترین موجودی که می شناسم خواهرزاده ی شش ماهه ام است که لپ هایش عین هلو می ماند و از پشت تلفن برایم ضعف می کند.
از پدرم مثل همیشه متنفرم.
از مادرم هم به خاطر خنگی و حماقت ذاتی اش.
از دوستانم به خاطر اینکه عامی و خودشیفته و خودخواه هستند و خودشان نمی دانند.
از تمام دنیا متنفرم.
اگر بخواهم لیست کاملش را بنویسم می شود حدود شش میلیارد آدم که از همه شان متنفرم.
حالا فکرش را بکن که من هم بخواهم یک بچه به این لیست اضافه کنم و اسمش را هم مثلاً بگذارم رضا (به مناسبت 8/8/1388 که هزار و چهارصد سالگی امام رضا می باشد!)
عمراً!
فکرش را هم نکن. بچه؟ خواهرم این کار را کرد بس نیست؟ به هر حال بچه ی خود آدم باشد یا نه، وقتی باهاش حال می کنی و لپ هایش تپلش را ماچ می کنی، دیگر بچه ی خودت را می خواهی چه کنی؟ آنوقت فکر کن آن بچه توی سی سالگی اش باید از شش میلیارد و چند صد میلیون آدم متنفر باشد.
راستی این روزها بدجوری حال و هوای جنایت به سرم زده. اصلاً هم بد نیست که یک عده قاتل زنجیره ای هستند ها! به هر حال چند تایی از این شش میلیارد انگل را از روی زمین کم می کنند.
دم هر چی قاتل است گرم. اگر یکی شان بخواهد رئیس جمهور بشود، من یکی بهش رأی می دهم.
نتیجه گیری منطقی:
عوام ایرانی هم به قاتل های زنجیره ای علاقه دارند و دچار خودشیفتگی و روشنفکری اند. می گویید نه؟ پس بیست و چهار میلیون رأی از کجا آمد؟ باز هم بگویید ایرانی های جهان سومی. به خدا سر همین هم که شده احساس کردم میان مردم تنها نیستم و درکم می کنند!

ساعت ٥:٤٧ ب.ظ ; ۱۳۸۸/۸/٩
    پيام هاي ديگران(5)   لینک

دوشنبه، آبان ۰۴، ۱۳۸۸

29: word2007


باز دوباره word2007 ندارم و اینطوری آن لاین تایپ کردن هم برایم از کوفت بدتر است. الف (دوست شوهرم) توی وبلاگش ما را مرهون دعای خیرش کرده بود و آن یکی دوستان شوهرم،میم و دال هم نامزد کردند. خبر تازه همین است.
اما برای من دنیای گنده ی اینترنت جایی نیست که خبر اس ام اسی نامزدی میم و دال را بگیرم یا غروغر های یک آدم تمام شده را محض اطلاع دوستان نزدیک خودش تایپ کنم. اتفاقاً هیچ کدام از دوستان بسیار نزدیکم به غیر از این آقای الف و آن هم تصادفی، آدرس وبلاگم را ندارند و حدس هم نمی زنند که من وبلاگی بنویسم.
و باز هم اتفاقاً علی رغم خودشیفتگی ذاتی، بر عکس خیلی های دیگر هنوز تصمیم به انتشار شعر و داستان و خودنمایی نکرده ام. اینترنت پر از این اراجیف صد تا یک غاز است و من هم مثل دیگران.
و باز هم اتفاقاً حالم به هم می خورد از شاعرانگی و خودشیفتگی.
و باز هم اتفاقاً تا چشم شاعران و خودشیفتگان کور شود، اعتراف کرده ام که من هم خودشیفته ام و فقط خودم را دوست دارم. چیزی که آنها حاضر به اعترافش نیستند.
و باز هم اتفاقاً درست در آستانه ی سی سالگی کشف کرده ام که آدم متفاوتی نیستم و رسالتی هم بر دوش ندارم. و قرار هم نیست هیچ گهی بشوم. که من یک آدم معمولی ام. یک زن معمولی.
یک داستانی دارم به نام «زنی معمولی در راهی ماسه ای»... یادش به خیر.
به قول سهراب:
دیدم قدری گرفته ام.
انسان وقتی دلش گرفت،
از پی تدبیر می رود.
من هم رفتم...
یا...
دلم گرفته.
دلم عجیب گرفته.
و فکر می کنم که هیچ چیز.
نه. هیچ چیز،
مرا از هجوم خالیِ اطراف نمی رهاند...
این هم که تازه نیست. خیلی ها توی اینترنت درج می فرمایند: دلم گرفته... خوب که چی؟

ساعت ٥:٢۱ ب.ظ ; ۱۳۸۸/۸/٤
    پيام هاي ديگران(4)   لینک

سه‌شنبه، مهر ۲۸، ۱۳۸۸

28: تأملات فلسفي يك آرایشگر


 دیدی چه خاکی بر سرم شد. یکهو چشمم را باز کردم و دیدم که برای پول در آوردن راهی ندارم جز این: عامیانه ترین کاری که بلدم: طراحی چهره... گریم... آرایشگری...
قاطی یک مشت زن شده ام که بلد نیستند یک متن دو خطی را درست از رو بخوانند. امروز که قرار بود به صورت دوره ای متن کتاب گریم را بلند برای جمع بخوانیم فهمیدم که خیلی از این همدوره ای ها کاملا بی سواد و شفته اند! حالم به هم خورد از اینهمه بدبختی.
برو لیسانس بگیر. آنهم از دانشگاه سراسری علامه طباطبایی. برو فلسفه بخوان. برو داستان بنویس. برو نقاشی کن. برو طرح برجسته روی سفال کار کن. با یک مشت روشنفکر پنج زاری بنشین و حرف های روشنفکرانه بزن... دست آخر ببین که توی هیچ کدامش پول نیست و پول که نباشد کسی به مفت هم نمی خردت. بعد برو آرایشگر شو.
دست کم آنهمه طراحی پرتره و طرح برجسته کار کردن،‌ اینجا به دردم خورد که صورت های بی ریخت مردم را برایشان خوشگل کنم و بهشان اعتماد به نفسی چند ساعتی بدهم!
ای خاک بر سر آدم هایی مثل من که اینقدر دیر می فهمیم سر دم خر به کجا بند است و (غم نان اگر بگذارد) که آن بی نوا احمد شاملو می گفت یعنی چه.
به هر حال اینجا به به و چه چه شنیدن از کارم بهم اعتماد به نفس و آرامشی موقت می دهد و باعث می شود فراموش کنم که عمری روشنفکری و نویسندگی به هیچ دردم نخورد که هیچ،‌قوز بالای قوزم شد و پدرم را هم در آورد.
بی خیال. این هم از این.
بعد از این وقتی مردم را بند می اندازم باید باهاشان بحث های فلسفی بکنم و بهشان کتاب معرفی کنم که بروند بخوانند و خاک بر سرشان بشود. همان طور که بر سر من شد.

ساعت ۸:٢۳ ب.ظ ; ۱۳۸۸/٧/٢۸
    پيام هاي ديگران(6)   لینک

چهارشنبه، مهر ۱۵، ۱۳۸۸

27: برويد گم شويد اي همه‌ي يارانم

با حسن در مورد همه ی این چیزها حرف زدم. تقریباً «همه ی این چیزها...».
نفهمید. نمی فهمد. چون مرد است. شاید چون مرد است. شاید میترا یا ندا... ندا نه. نمی فهمد. نبوغ ندارد. بگویم مهرنوش. دوست دارم با مهرنوش حرف بزنم. یک زنی. یک زن لائیک ؟؟؟.
دلم می خواهد به قاف زنگ بزنم. ناگهان. دستم می رود که گوشی را بردارم و دخترش را بخواهم و از او ایمیل پدرش را بخواهم و متنم را برایش ایمیل کنم. تمام این متن را. بعد او دانلود کند و بخواند و... طبق معمول همیشه حالم را بگیرد و افسرده ام کند وکاری کند از خودم و او بیزار بشوم. نه به قاف زنگ نمی زنم. دیگر هرگز. باید این تراژدی تمام بشود: اسطوره ی «پیر فرزانه»...

حالا باید روی «زن فرزانه» کار کنم. اگر می خواهم که «درک بشوم». که کسی از حرف هایم عمیقاً سر دربیاورد و شانه بالا نیندازد. دور نماند. جدا نیفتم.
ساعتم را روی میز می گذارم. بندش شکل عجیبی مثل یک جور اهرم یا قاب دارد. یک طرف بند، تبدیل به محافظی مدور بر گرد صفحه و طرف دیگر می شود. در واقع گردی صفحه را در بر می گیرد. اصلاً هرچه هست به جهنم. فقط می خواهم بگویم که یک طوری است که وقتی روی میز می گذارم و بندهای دو طرف را تا می کنم و به هم می چسبانم، مثل الاکلنگ می شود و یک تعادل موقت را برقرار می کند که آدم وسوسه می شود که مدام سعی کند این تعادل را به زور و ضرب برقرار کند.
جولیت بینوش در فیلم آبی سفید قرمز، در قسمت اول (آبی) صحنه ای را در رستوران بازی کرده که در آن نقش زنی افسرده و شوهر مرده و از هستی ساقط شده و از زندگی دست شسته را دارد. زن با صورتی بی رنگ و بی حس و موهایی کوتاه پشت میز کافه ای در جایی ناشناس تنها نشسته. دارد سعی می کند قاشقی را دوی لبه ی یک بطری نوشیدنی بگذارد و وزنش را طوری تقسیم کند که تعادل برقرار شود و همانطور الاکلنگی باقی بماند. به محض برقراری تعادل آنی، مرد از در می رسد و پیدایش می کند. انزوا و تنهایی و خلوت از دست می رود.
شاید برای برقراری این تعادل حضور مرد لازم است. وگرنه زندگی زن به یک طرف سقوط می کند. شاید.
حسن و خیلی های دیگر سعی دارند زندگی را شبیه کلاژ ببینند. یعنی تکه های کوچک بی ربط به هم. تکه های صرفاً زیبا و با هارمونی در کنار هم قرار گرفته. نه هم جنس. نه هدفمند. نه همه جانبه و کلی. سعی می کنند زندگی را به صورت «سطوح» ببینند، نه طیفی به هم پیوسته. بله طیف. این طیف لعنتی. همیشه همه جا باهاش طرف بوده ام. با همین طیف. که آیا به هم پیوسته است یا مُقطع؟ مثل طیف زن (از نظر هورمونی و جنسی) تا مرد. چه کسی می تواند تعیین کند که هر زنی چه میزان هورمون مردانه و  علائم جنسی مردانه دارد؟ و آیا اصلاً زن است یا مرد؟ زن و مرد بودن یک تعریف ایده آل است. هیچ زن و مردی کاملاً در تعریف خودش نمی گنجد.
اکثراً خیلی که زحمت بکشند به این می رسند که مستطیل های رنگی تیره تا روشن، منظم پشت سر هم قرار گرفته است. یعنی فقط به «نظم» پی می برند. و نه هنوز به «پیوستگی» تمام این طیف رنگ.
چه می خواهم بگویم؟
مثل همیشه یک چیز کلی که خیلی چیزهای جزئی را در برمی گیرد. بحثی که بهم کمک می کند... کمک نمی کند. هرگز هم کمکم نکرده توی درک هیچ چیزی. من این بحث را مدت هاست درون خودم دارم و به نتایجی که می بایست می رسیدم رسیده ام. حالا چه فایده دارد که با کسی مثل ابراهیم یا حسن یا قریب حرفش را بزنم و منظورم را نفهمند؟ چه  اهمیت دارد که حسن فکر می کند به «پیشرفت علم» باید مغرور بود. و علوم انسانی باید که بیشتر و بیشتر روال علوم طبیعی را پیش بگیرد؟ (که خبر ندارد این دوره هم توی علوم انسانی گذشته). چه اهمیتی دارد که فکر می کند من «کُلی» حرف می زنم یا «خودشیفته»ام یا «تعمیم می دهم»؟ دانسته هایم را از داستان نویسی به همه ی زندگی تعمیم می دهم. دوراس توی فصل چهاردیواری کتاب حیات مجسم اشاره می کند که مدام بهش می گویند «شما غلو می کنید» و او این را قبول ندارد. می گوید حتی اگر زن را به صورت ایده آل ببینم به ذات و هویتش لطمه نزده ام. یعنی دروغ نگفته ام. این چیزی است که باید می بوده. شاید باشد. گاهی هست.
این چیزها یعنی «سوء تفاهم» و من مدام درگیر این سوء تفاهمم. و تمام انرژی ام همیشه صرف این شده که این سوء تفاهم ها را با آدم هایی که دوست شان دارم برطرف کنم. که نمی شود. هرگز هم موفق نبوده ام. باید بیخیالش بشوم. همین حالا. حالا که قریب، تمام عمرش دروغ می گفته و رفته آمریکا که بماند. که توی این شلوغی دمش را روی کولش گذاشته و فرار کرده رفته آمریکا. همین حالا که حسن کارمند رو به ترفیع و حقوق بگیر یک ارگان سیاسی- دولتی شده. همین حالا که دارم شوهر می کنم به مردی که بهم وفادار است و گاهی سعی می کند حرفم را بفهمد و اگر موفق نمی شود تقصیر خودم است لابد که نمی دانم  چه می گویم. باید همین حالا پرونده ی سوء تفاهم ها و بحث ها و گفتن ها و دوستان را برای همیشه بایگانی کنم.
کار نهایی هم این است: بستن پرونده ی دوستان. این همه آدم آشغال که به درد جرز دیوار هم نمی خورند و بیخودی عمرم را پایشان گذاشته ام. آخ دلم می خواهد برویم یک جایی مثل شمال زندگی کنیم که خوش آب و هوا باشد و فامیل و دوستی نباشد و خودمان باشیم و خودمان و دیگر پی تماس گرفتن با کسی هم نباشیم. خوشبختانه آدم ها آنقدر فضول و بدبختند که بعد بیست سال اگر بهشان نیاز پیدا کنی و باهاشان تماس بگیری هم خیلی پاپی این نمی شوند که این مدت کدام گوری بوده ای و چرا تماس نگرفته ای. پاپی هم بشوند به یک جواب سردستی راضی می شوند. آدم ذاتاً فراموشکار است. همینش خوب است دیگر!
چقدر دلم می خواهد ناگهان از مقابل این دوستان عزیز دود بشوم و بروم هوا. پوف ف ف! و دیگر اثری از آثارم پیدا نکنند.
این همه ی کاریست که آرزوی انجامش را دارم و هنوز شجاعتش را ندارم.

ساعت ٦:٤٧ ب.ظ ; ۱۳۸۸/٧/۱٥
    پيام هاي ديگران(14)   لینک