سه‌شنبه، مهر ۲۸، ۱۳۸۸

28: تأملات فلسفي يك آرایشگر


 دیدی چه خاکی بر سرم شد. یکهو چشمم را باز کردم و دیدم که برای پول در آوردن راهی ندارم جز این: عامیانه ترین کاری که بلدم: طراحی چهره... گریم... آرایشگری...
قاطی یک مشت زن شده ام که بلد نیستند یک متن دو خطی را درست از رو بخوانند. امروز که قرار بود به صورت دوره ای متن کتاب گریم را بلند برای جمع بخوانیم فهمیدم که خیلی از این همدوره ای ها کاملا بی سواد و شفته اند! حالم به هم خورد از اینهمه بدبختی.
برو لیسانس بگیر. آنهم از دانشگاه سراسری علامه طباطبایی. برو فلسفه بخوان. برو داستان بنویس. برو نقاشی کن. برو طرح برجسته روی سفال کار کن. با یک مشت روشنفکر پنج زاری بنشین و حرف های روشنفکرانه بزن... دست آخر ببین که توی هیچ کدامش پول نیست و پول که نباشد کسی به مفت هم نمی خردت. بعد برو آرایشگر شو.
دست کم آنهمه طراحی پرتره و طرح برجسته کار کردن،‌ اینجا به دردم خورد که صورت های بی ریخت مردم را برایشان خوشگل کنم و بهشان اعتماد به نفسی چند ساعتی بدهم!
ای خاک بر سر آدم هایی مثل من که اینقدر دیر می فهمیم سر دم خر به کجا بند است و (غم نان اگر بگذارد) که آن بی نوا احمد شاملو می گفت یعنی چه.
به هر حال اینجا به به و چه چه شنیدن از کارم بهم اعتماد به نفس و آرامشی موقت می دهد و باعث می شود فراموش کنم که عمری روشنفکری و نویسندگی به هیچ دردم نخورد که هیچ،‌قوز بالای قوزم شد و پدرم را هم در آورد.
بی خیال. این هم از این.
بعد از این وقتی مردم را بند می اندازم باید باهاشان بحث های فلسفی بکنم و بهشان کتاب معرفی کنم که بروند بخوانند و خاک بر سرشان بشود. همان طور که بر سر من شد.

ساعت ۸:٢۳ ب.ظ ; ۱۳۸۸/٧/٢۸
    پيام هاي ديگران(6)   لینک

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر