چهارشنبه، اردیبهشت ۳۱، ۱۳۹۳

352: حافظه‌ی قوی یک دمپایی

هیچ چیز آنطور که می‌خواستم نبود. قبل‌ترش یک لحظه فکر کرده بودم همه‌چیز همان‌طور است که خواسته بودم.... یا فقط حدس زده بودم که قرار است همه چیز همان‌طوری بشود که من از یک مسافرت شمال (بعد از دوسال جایی نرفتن و از تهران خارج نشدن) انتظار داشتم. اصلاً مگر آدم از یک چنین مسافرتی چه انتظاری باید داشته باشد؟
اولش بگویم که با معیارهای شما زیادی توقع داشتم. با معیارهای خودم کف کف انتظاراتم بودم. اصلاً هیچی نبود که بشود بهش افتخار کرد یا ازش راضی بود. تمامش کوتاه آمدن و کنار آمدن بود.
بهتر بود دوشنبه شب راه بیفتیم. نشد. چون دقیقاً همان دوشنبه عصر، روز اضافه‌کاری من بود و همکارم خودش را چس کرد و حاضر نشد نوبت دوشنبه‌ی مرا  با یکشنبه‌اش عوض کند. به این بهانه که وقت دکتر دارد. سه‌شنبه صبح راه افتادیم.
یخچال را خالی کردم که میوه‌ها و سبزی‌ها و غذاها خراب نشوند. تقریباً خوب برنامه‌ریزی کردم و همه‌چیز را برداشتم و چیزی جا نماند. شد دو تا کوله‌پشتی. یکیش بزرگ و سنگین، مال او. یکیش کوچک و سبک، مال من.
ساعت 6:30 صبح با نیم ساعت تأخیر راه افتادیم. دیر نرسیدیم به محل قرار. بچه ها فقط سه چهار دقیقه بود رسیده بودند. 7:30 راه افتادیم به سمت شمال.
از تونل که رد می‌شدیم یک عده صدای حیوانات جنگل را از خودشان در می‌آوردند. چه چیز اینکار جالب بود؟ هرچه فکر کردم یادم نیامد چرا بچه که بودم اینکار را می‌کردم. خواب و بیدار بودم. هی با سقلمه شوهرم از جایم می‌پریدم که مثلاً می‌خواست دریاچه پشت سد رودبار و درختان زیتون را نشانم بدهد. یا شکل کوه‌ها را. حوصله نداشتم. تازگی به خواب و گرسنگی بیشتر از هر احساس دیگری احترام می‌گذارم. وقتی کم‌خوابی دارم بدخلق می‌شوم و دوست دارم پاچه بگیرم. تا شمال هی لقمه گرفتم و میوه پوست کندم و توی حلق این‌ها کردم. مامان‌شان بودم آخر. اما خانه ( با اجازه «ح» که اینجا را می‌خواند!) به لعنت خدا نمی‌ارزید. دوتایی با شوهرم مشورت کردیم و به این نتیجه رسیدیم که خانه را گران بهش انداخته‌اند. چهارتا تیر و تخته‌‌ی موریانه خورده و آهن زنگ زده و حصیر پوسیده و سقف سوراخ بود. خانه‌ی یک پیرمرد مُرده که به شوخی «مرحوم» صدایش می‌کردیم. تازه حیاط را هم با یکی از پسرهای مرحوم شریک بودند و یکی‌شان برداشته بود کاهو و صیفی‌جات و آت و آشغال به طور نامرتب دو طرف حیاط کاشته بود. انگار باغچه‌ی سبزیجات است. وسط، یک حوض سیمانی مستطیل کجکی درست کرده بودند که من نفهمیدم دقیقاً با کدام ضلع خانه تراز شده و رو به کدام قبله است. توالت را که دیگر نگو. یک در شکسته قراضه تخته‌ای داشت که با یک سیم سی سانتی که قلاب شده بود به میخ روی دیوار قفل می‌شد. مدام هم ده بیست سانت لای درش باز بود و کیونت پیدای خاص و عام. حالا روز اول که رفتیم، قبل از اینکه حشره‌کش را توی توالت و چاه و در و دیوارش خالی کنیم، غلغله‌ی حشره هم بود. در و دیوارش هم سانت به سانت پر از تار عنکبوت و لیسه و حلزون. حیاط خاکی. سقف و ستون‌ها شکسته و نمور و موریانه خورده. سقف حلبی زنگ زده و سوراخ. حمام و آشپزخانه هم که نداشت. یک شیر آب تق و لق ته حیاط داشت که باز می‌کردی می‌پاشید توی لنگ و پاچه‌ات. یک روشویی کثیف پلی‌استر هم روی ایوان پسر مرحوم بود که ما در غیابش استفاده از آن را بر خود حلال نموده بودیم.
یک بار نصف شب که توی تاریکی و نور ضعیف لامپ ایوان، از وسط علف‌های بلند و خس و خاشاک حیاط با ترس و لرز از مار و مور رد شده بودم و رفته بودم ایوان پسر مرحوم که ظرف‌های شام را توی روشویی‌شان بشویم، یک چیز سیاهی توی یکی از ظرف‌ها به نظرم آمد. فکر کردم از آشغال‌های ماهی شام است و خواستم با دست برش دارم بیندازمش توی کیسه‌ای که برای زباله کنار ظرفشویی گذاشته بودم. یکهو یک چیز لزجی زیر دستم وول خورد و دو سه ثانیه طول کشید که متوجه بشوم این «لیسه» (نوعی حلزون بی‌لاک) است. جیغی کشیدم و صدای چی شد چی شد از ایوان مجاور بلند شد. من هم هی بالا پایین می‌پریدم و رعشه می‌گرفتم و فحش می‌دادم و هرچه دستم را می‌شستم، لیزی پوست آن ناکس پاک نمی‌شد.
حالا این به کنار، بعدش بچه‌ها تعریف کردند که در سفر قبلی، «ش» به این بهانه که ترشحات حلزون برای پوست خوب است، این‌ها را می‌گذاشته روی صورتش راه بروند!!! اَه! ریـــــــــــدم به آن مغز معیوب‌تان که تبلیغات کرم حلزون و هر کوفت و زهرماری را باور می‌کنید.
دو روز توی آن خانه‌ی (کلبه) قدیمی ماندیم و دست آخر به این نتیجه رسیدیم که تا از کثیفی و تار عنکبوت و حشره و نبود امکانات بهداشتی و رفاهی تلف نشده‌ایم بهتر است یک جایی را کرایه کنیم. پیدا کردنش خیلی سخت نبود. فصل امتحانات بچه‌ها بود و شمال خلوت و این‌ها هم به اندازه مازندرانی‌ها رند و کاسب نشده بودند. از یک آقای چاق کرمانشاهی عـرق.خور یک سوییت کرایه کردیم. گفت مبله است و ماهوا.ره دارد و کولر و فلان. بهتر است بگویم تنها خوبی‌اش همان دستشویی و حمام تمیزش بود. آشپزخانه که فقط یک گاز قراضه و یک ظرفشویی قدیمی یک لگنه داشت و یک یخچال. به در تمام کمدها و گنجه‌ها هم قفل و زنجیر (منظورم دقیقاً قفل است با یک زنجیر!) زده بودن که مبادا ظرف‌های تخـ.می گل منگولی بلوری و چینی تک و توک لب‌پریده و ایرانی ارزان و بطری‌های خالی مشـ.روب‌شان  را بلند کنیم. مبل چهارعدد قدیمی شکسته‌ی فنر در رفته در اتاق خواب. ماهواره قدیمی عهدبوقی که اصلاً معلوم نبود چطور روشن می‌شود و تنظیماتش چطور است و مارک‌اش چیست و کدام کشور تولیدش کرده. تلویزیون رسماً سیاه و سفید. تختخواب نداشت و رختخواب هم کثیف و نکبتی. کولر را هم روشن نکردیم چون هوا  نسبتاً سرد بود. شب پشه‌ها نگذاشتند بخوابیم و صبح غازها و اردک‌های صاحبخانه که توی حیاط سر نان خیس خورده دعوا می‌کردند.
صبح رفتیم لیلاکوه. خیلی خوب بود. فقط آن بالاهایش دیگر خیلی خلوت و پر از تمشک و خفه و دمدار بود. همان دربند خودمان بود که هنوز چند میلیون تهرانی بهش تر نزده‌اند.
نمی‌دانم چطوری است که ما هرچی خواستیم بخریم نشد. از بس که این‌ها گشاد هستند. صبح ساعت ده می‌آیند سرکار. دوازده تعطیل می‌کنند می‌روند تا پنج می‌خورند و می‌خوابند. پنج می‌آیند تا نه شب کار می‌کنند می‌روند تا صبح می‌خورند و می‌خوابند و کارهای بی‌ناموسی می‌کنند.
تهران از خروسخوان تا بوق سگ کار کنی، باز چهارچرخ زندگی‌ات نمی‌گردد. این‌ها هی زر می‌زنند «هرچه امکانات است مال تهرانی‌هاست» و «توی تهران پول کف زمین ریخته و فقط باید جمع کنی»، خوب دیوث‌ها پس چرا به من و اکثر کسانی که می‌شناسم (دوست و آشنا و همسایه و همکلاسی دانشگاه و همکار و الخ و بیلاخ) فقط کار کردن یابو و دود و ترافیک و سر و صدا و بدبختی و بی‌پولی‌اش رسیده؟ هر وقت رفتم یک شهرستانی و برگشتم، به محض افتادن توی حریم تهران با خودم گفتم عجب گـ.هی خوردم. برگردم بروم به همان خراب‌شده و تا ابد قید «بچه طهرون» بودن را بزنم.
رفتیم لنگرود با پل خشتی عکس گرفتیم  . هی از این ور. هی از آن ور. چون که شوهر من عاشق بناهای تاریخی و تاریخ و مکان‌های خرابه و سقف‌های ریخته و آدم‌های پیرِ لوزر و موزیک عهد بوقی و خلاصه تمام چیزهای اکسپایر شده‌ی دنیا است.
شب آخر رفتیم ساحل چمخاله. چون که من عاشق طبیعت در خلوت‌ترین اوقاتش هستم. عاشق اینکه زمستان بروم مسافرت که هیچ خری نباشد چشم‌انداز‌ها را خراب کند و شور.تش را از شاخه درخت بیاویزد و عر بزند و صدای ضبط ماشین را زیاد کند و پشت دبه و سینی بزند و برقصد و پشت درخت‌ها و توی چاله‌ها بریـ.ند.
و اگر خواسته باشید بدانید ساحل چمخاله وقتی خلوت است چطوری است، اینطوری است:
(البته عکس‌ها را توی نت پیداکردم، ولی بسیار به عکس‌هایی که ما گرفتیم، شبیه است)




یک سگ سفید آمده بود نشسته بود کمی دورتر از ما که هندوانه می‌خوردیم و نگاه‌مان می‌کرد. چیزی جز هندوانه و تخمه نداشتیم بدهیم بخورد. هی آرام و با احتیاط چند قدم می‌آمد جلوتر و باز می‌نشست و خودش را می‌زد به آن راه و یک ور دیگر را نگاه می‌کرد که انگار «اِ! اینجا کجاست؟ من کی‌ام؟ کی منو آورد جلوتر؟»
حس کردم یکجور اهلی بودن توی این سگ هست. یک جور شیطنت و بازیگوشی و هوش حاصل از هم‌نشینی با انسان. اول بگویم که من از سگ و جانوران وحشی عین سگ می‌ترسم. یعنی اگر سگ دنبالم کند، آنقدر شلوغش می‌کنم و کولی بازی در می‌آورم که خود سگه شرمنده بشود. نه اینکه مثل بعضی‌ها ذاتا از هر چیز پشمالوی وول‌خورنده‌ای بترسم. اتفاقاً خیلی هم از جک و جانور و پرنده و این‌ها خوشم می‌آید. ولی از گاز گرفتن و حرکات غ.ق.ق (بچه‌های ریاضی می‌دانند که این یعنی غیر قابل قبول) حیوانات اهلی نشده می‌ترسم.
خلاصه همین‌جوری نامطمئن و بسم‌الله بسم‌الله گویان به سگه نزدیک شدم. فرار نکرد. پررویی را به حد اعلا رساندم و دستم را به سمت‌اش دراز کردم و منتظر بودم که خیز بردارد و من در بروم. سگه یکهو از این حرکت آشنای من که یعنی من می‌فهمم اهلی هستی و نمی‌خواهم اذیتت‌بکنم، چنان ذوق‌مرگ شد که بنا کرد بازی کردن و خوشحالی و روی زمین غلت زدن و با پنجه‌ی دست‌اش به مچ پای لخت من زدن که یعنی «اییییییییییییی بابا! توام که از خودمونی شیطون!» حالا من کماکان می‌ترسم که نکند یکهو خر بشود و گاز بگیرد و هی وویی وویی می‌کنم و پایم را پس می‌کشم. بعدش دیگر آنقدر رفیق شدیم که آمد نشست پای بساط ما و سرش را گذاشت روی دست‌هایش و به آهنگ خانم هایـ.ده گوش سپرد. یک‌جایی هست که حیوان اهلی، دیگر توقع غذا ازت ندارد و فقط محبت و نوازش می‌خواهد. یک جایی بعدترش هست، که فقط ازت می‌خواهد باشی. نزدیک‌اش باشی. آنجا بهترین جای دنیا است، حتی بهتر از امنیت یک آغوش عاشقانه‌ی انسانی.
غروب گشتیم توی ساحل چوب و چل پیدا کنیم برای آتش. دیدیم سگ‌ها یکی‌یکی پیدای‌شان شد. دیگر کم‌کم داشتم می‌ترسیدم. یک گله سگ بودند که همین‌جوری توی ساحل وسط نیزار پنجاه متر مانده به ساحل، زندگی می‌کردند. یکی‌شان حتی خانواده داشت و سر یک بلندی با زن و بچه‌اش زندگی خوب و سعادتمندی داشت و از اطراف‌شان رد می‌شدی به شدت پارس می‌کرد.
هیچکس توی ساحل نماند. تاریک شد. ماه زرد گنده آمد بالا. انعکاس نور ماه روی آب دریا، فقط توی نقاشی‌ها و عکس‌های فتوشاپ شده می‌تواند آنطوری باشد. سعی کردم با مبایلم عکس بگیرم ازش. فقط یک نقطه نارنجی وسط یک صفحه‌ی سیاه افتاده بود. شوهرم با دوربین حرفه‌ای گرفت. بهتر شد. اما خودش نشد. هیچوقت خودش نمی‌شود. چیزی که دیده‌ای. چیزی که می‌دانی. فکر می‌کنی. فهمیده‌ای و... می‌خواهی به بقیه هم نشان بدهی. هیچوقت خودش نمی‌شود. همیشه یک بدل احمقانه از آنهمه زیبایی می‌شود که چشم کسی را هم نمی‌گیرد.
صبح قرار بود برویم تالاب چاف که نرسیدیم و حسرتش به دلم ماند. در حالی که فقط 10-5 دقیقه پیاده از آنجایی که بودیم فاصله داشت! می‌‌توانستیم به جای یک ساعت وقت تلف کردن توی رودبار برای زیتون کوفتی که آخرش هم در اثر ناشیگری‌مان تلخ در آمد و یک ساعت توی قزوین دنبال «قیمه نثار» سگدو زدن، برویم تالاب را ببینیم. یعنی اگر توی جاده تصادف کرده بودم و مرده بودم، روحم برمی‌گشت و سرگردان می‌شد. چون که دلش پیش یک تالابی توی شمال مانده بود و آنقدر از غصه سنگین شده بود، که نمی‌توانست حتی از گردنه امامزاده هاشم رد بشود برود آنطرف ببیندش و بعد از همان‌جا یکسر برود جهنم.
تالاب چاف که یکروز قرار است ببینمش

صبحی که توی آن سوییت کرایه‌ای چشم باز کرده بودم و سر نمی‌دانم چی‌چی با شوهرم دعوایم شده بود، یک لحظه به دور و برم نگاه کرده بودم، به خانه و کولر و ماهواره و پشه و رختخواب کثیف و شوهر بی‌شعور و تمام چیزهای بدی که توی آن سفر بود و داشتم تحمل‌شان می‌کردم و... به این فکر کردم که:
هیچی خوب نیست. همه‌چیز مبتذل و بیخود است. من نباید اینجا باشم. اینجا نباید اینطور باشد. سفر بعد از دوسال نباید اینطوری می‌شد... و نشستم گریه کردم. اما بعدتر توی جاده که برمی‌گشتیم به این نتیجه رسیدم که خوبی و بدی را که دو طرف یک معادله بگذاری و این به آن در کنی و برابرها را حذف کنی، دست آخر چیزی که از یک چنین سفری می‌ماند، «خوبی» است. بوهای خوش. عکس‌های زیبا. جاهای جدید. غذاهای جدید. بادمجان کباب کردن برای میرزا قاسمی توی استانبولی پر از ذغال وسط حیاط. بچه گنجشکی که از حیاط گرفتم و سعی کردم بهش نان خیس خورده بدهم و نخورد و من هم ولش کردم برود گربه بخوردش بی‌شعور را. بازار و آنهمه تخم‌مرغ رسمی و گوجه‌سبز محلی و گلابی جنگلی‌اش. یک لنگه دمپایی و چند بطری که توی ساحل پیدا کردم و تمام سطح‌شان را مرجان پوشانده بود و علیرغم غرغرهای شوهرم تا تهران کشیدم و آوردمش که بگذارم جلوی چشمم و یادم بیاید از این سفر خوب.




شنبه، اردیبهشت ۲۰، ۱۳۹۳

351: در آستانه‌ی روز پدر کشف کردم

بابا دارد ترحم‌برانگیز می‌شود. دوست ندارم ذره‌ای از نفرت‌ام ازش کاسته بشود... اما دارد می‌شود و دست خودم نیست.
حالا که ازش دور شده‌ام... حالا که ماهی یکی دوبار، سرجمع دو سه ساعت می‌بینمش... حالا که پیر شده... میانسال شده‌ام... حالا که بهار ما گذشته و گذشته‌ها گذشته...حالا که دیگر بچه‌ای توی خانه ندارد و کارش کشیده به دکتر و بیمارستان و دوا و درمان... حالا از آن موضع خود برتر بینی و غرور و تحقیر دیگران و نقطه ضعف دست کسی ندادن اندکی کوتاه آمده و آمده دوپله پایین‌تر کنار ما نشسته.
دوست ندارم این شخصیت‌اش را. شیرِ پیرِ بی‌یال و دم. نه جوانی‌اش گه خاصی بوده‌ها. نه. همین که گستاخ و مغرور و خودشیفته بود، باعث می‌شد ازش متنفر باشم. به خاطر تمام بدبختی‌هایم. به خاطر تمام انتخاب‌های غلطی که مرا به آن‌ها مجبور کرد. به خاطر ضعف‌های تربیتی و روحی‌ام که باعث‌اش او بود و مادرم.
عادت کرده بودم ازش متنفر باشم. الأن سی سال است ازش متنفرم. چهار سال اولش را یادم نمی‌آید. احتمالاً هنوز نتوانسته بودم بین ترس و تنفر، احساس درست را انتخاب کنم.
اولین بار چند روز پیش، سر جریان دعوایش با میم دلم برایش سوخت. حس کردم می‌خواهد چیزی بگوید و بلد نیست. حس کردم همیشه همین‌طور بوده: در حال ایجاد سوءتفاهم. در حال بد برداشت شدن. در وضعیت مورد نفرت بودن از جانب همه. از بس که توی کار همه دخالت کرده. از بس که حرف مفت زده. از بس که توهین و تحقیر کرده. حالا نه تنها بچه‌هایش، که همه‌ی فامیل و در و همسایه و حتی مسافرینی که فقط چند دقیقه توی ماشین‌اش می‌نشینند ازش متنفرند. یادم افتاد که چقدر دلش را خوش می‌کرد به اینکه گه‌گداری یکی از مسافرین‌اش از صدای آوازش تعریف کرده و گفته صدای خوبی دارید. به اینکه پاهایش کوتاه است و به درد کُشتی می‌خورد و اگر کُشتی‌گیر می‌شد، همیشه جزء نفرات برتر بود. به اینکه قدرت بدنی‌اش زیاد است (بوده) و یک بار ته یک نیسان را گرفته و بلندش کرده. یا مثلاً مادر زمینگیرش را بغل می‌کرده و از پله‌ها بالا می‌برده.
چند سال پیش یک چیزی(به قول خودش کتابی)  نوشته بود مشتمل بر زندگی‌نامه‌اش و عقایدش درباره دین اسلام. مثل همه‌ی زندگی‌نامه‌هایی که توسط آدم‌های کتاب‌نخوانده نوشته می‌شود، مثلاً اینطوری شروع می‌شد که روستازاده‌ای هستم فلان که در قبال دین خودم احساس مسئولیت کردم و چنان. در اثر خودشیفتگی فکر می‌کرد که کتابش (که 27صفحه بیشتر هم نبود) با هزینه انتشارات چاپ خواهد شد و خواهد ترکاند و برای همین لازم است که حتماً زندگی‌نامه‌ی خودش هم در ابتدای این دُرفشانی بیاید که همگان مستفیض گردند.
کتاب را داد میم تایپ کند. بیچاره میم که آن روزها تازه ازدواج کرده بود و با آنهمه بدبختی، نشست آن خزعبلات را تایپ کرد. من از اولش هم گردن نگرفته بودم. همیشه با هم دعوا داشتیم و به خودش زحمت منت‌کشی از من را هم نداد. یک‌راست رفت سراغ میم. میم هم آن روزها حال و حوصله‌ی اضافی داشت و کم‌سن بود و از بابا آنقدر که من متنفر بودم، متنفر نبود. چند بار دیگر هم مجبور به غلط گیری‌‌اش کرد. خلاصه پدرش را درآورد و یکی را پیدا کرد که نمی‌دانم روی چه حساب بهش قول داده بود کتابش را چاپ کند.
یادم هست که وقتی با هیجان گفت که کتابش چاپ خواهد شد و من دستش انداختم که فکر کرده به همین سادگی است و حتماً ازش پول می‌گیرند و یک تعداد نسخه محدود چاپ می‌کنند که آن‌ها هم فروش نمی‌رود و ته انبار انتشارات خاک می‌خورد... برگشت بهم گفت که چون خودم بعد از عمری نوشتن، هیچ گهی نشده‌ام، دارم بهش حسودی می‌کنم که کسی حاضر شده رویش سرمایه‌گذاری کند!
چند سال گذشت. یارو چند بار این را برد و آورد تا سرانجام همان حرفی را که من اول بهش زده بودم تحویلش داد. این هم صدایش در نیامد و بیخیال چاپ کتاب شد. فقط یک بار چند سال بعد از دهانش پرید که یارو خواسته بوده سرکیسه‌اش کند.
چند سال همین‌طور کاغذ پاره‌های آن کتاب کوفتی را از این خانه به آن خانه می‌کشید و پدر ما را درمی‌آورد اگر یه صفحه‌اش گم و گور می‌شد.
تا اینکه فهمید که من وبلاگ می‌نویسم و ازم خواست که متن تایپ شده‌ی کتابش را روی یک وبلاگ به نام خودش بگذارم. برایش یک وبلاگ ساختم و متن را آنجا کپی پیست کردم. مدت‌ها هر وقت پای کامپیوتر بودم می‌آمد می‌گفت از کتابم خبری نشد؟ و مجبورم می‌کرد بروم آمار و کامنتدانی وبلاگش را زیر و رو کنم. همیشه هم فقط یکی دو تا کامنت اسپم بود.
هیچوقت هیچ خبری نشد... تا اینکه کم کم از صرافتش افتاد.
الأن که داشتم یک پست وبلاگی درباره «خودشیفتگی نهان و تمایل به جاودانگی نهفته در فرایند نوشتن»  میخواندم، نمی‌دانم چه شد یکهو یاد بابا افتادم. دلم برایش سوخت. احساس کردم که تمام عمر تماشایش کرده‌ام که چطور دست و پا زده و چطور هی بیشتر و بیشتر فرو رفته. که چطور سعی کرد پدر خوبی باشد و نتوانست. سعی کرد انسان مؤثری باشد و نتوانست. سعی کرد رتبه‌ی اجتماعی و مرتبه‌ی شغلی بالایی داشته باشد و نتوانست. سعی کرد ماندگار باشد و... نتوانست.
ماهیگیری بود که برای صید ماهی گنده‌ی «عشق» توی این دریاچه‌ی آدم‌های زندگی‌اش آمده بود و تنها چیزی که بعد از اینهمه سال عایدش شد، یک مارماهی کوچولو به نام «ترحم» بود.
بعد از اینهمه سال...
باورم نمی‌شد هیچوقت بتوانم حتی ذره‌ای کمتر ازش متنفر باشم. ولی توانستم. عجیب است. هرسال که می‌گذرد چیزهای تازه‌ای درباره‌ی خودم کشف می‌کنم. برای شناختن خودم، شناختن ماهیت حیات، شاید لازم است چند بار زندگی کنم و بمیرم و باز در قالب خودم برگردم.

یکشنبه، اردیبهشت ۱۴، ۱۳۹۳

350: شوخی‌اش گرفته

مدتی است به این نتیجه رسیده‌ام که من عارضه‌ی «ناتوانی در تفهیم درست منظور، بدون ایجاد سوءتفاهم» را از پدرم به ارث برده‌ام. در واقع علیرغم نفرت مادام‌العمرم از او، باز هم شباهت‌های بسیاری به او دارم.
دیشب «ح» خانه‌مان بود. «ح» دیگر مهمان محسوب نمی‌شود. کاملاً خودی است و با هم رودربایستی نداریم، اگرنه ناراحت می‌شد وقتی من از سر شب سه تماس تلفنی نیم ساعته داشتم، آنهم در حالی که مهمان توی خانه‌مان است. تازه قبلش هم جلوی چشم او  با شوهرم یک دعوای حسابی کرده بودیم که چرا دارد سر قضیه فاضلاب ساختمان کوتاه می‌آید و نمی‌رود از طرف شکایت کند؟ چرا با وجود تمام حرف‌ها و اخطارهای از اول تا حالای من، باز هم اهمال کرده و حالا باید اینهمه ضرر مالی بدهد؟ که چرا همین هفته‌ی پیش سر اینکه به من خرجی ندهد (ولو هفته‌ای 50 هزار تومان) آنهمه از خودش کسکلک بازی درآورده، و رفته ارزان‌ترین ساعت دیواری بازار را خریده و هنوز حتی یک جاکفشی نداریم (چون پول نداریم) و همیشه در مواردی که به من و خانه و زندگی‌اش مربوط است خسیسی‌اش می‌آید پول خرج کند، آنوقت پای «مردم» که به میان می‌آید به خاطر رودربایستی و تعارف و مردم‌داری، دهان خودش و مرا سرویس کرده و همینطور پول مفت هست که می‌دهد و خیالش نیست؟
و ماجرای تماس‌ها:
اولش خواهرم «میم» زنگ زد و با همان حالت عجولانه و پریشان همیشگی‌اش سلام و احوالپرسی سرسری‌ای کرد و بی‌مقدمه شروع کرد با داد و هوار و بغض، دعوایش را با بابا گزارش دادن، که فلان گفته و فلان کردم و... نیم ساعت حرف زد و آخرش گفتم که مهمان دارم و قطع کرد. بعدش (یا قبلش مادر شوهرم زنگ زد و الکی از شوهرم خواست گوشی را به من بدهد و هی الکی از میهمانی شام برادر شوهرش و عید دیدنی از دختر برادر شوهرش تعریف کرد. بعد دید که من بی‌حوصله گوش می‌دهم و زیادی تابلو است که دارد حرف را الکی کش می‌دهد، خودش اعتراف کرد که راستیاتش پدر و برادر شوهرم الساعه پای کامپیوتر هستند و ایشان حوصله‌شان سر رفته و گفته‌اند زنگ بزنند حرف بزنند تا از بی‌‌حوصلگی در بیایند. او هم نیم ساعت حرف زد، در حالی که من روی مبل دراز کشیده بودم و خمیازه می‌کشیدم و کش و قوس می‌آمدم. بعدش بابا زنگ زد. سر شام. به شوهرم التماس کردم که گوشی را بردارد ببرد آن یکی اتاق و بگوید من نیستم و حمام هستم. بابا پیغام داده بود که بگو حتماً بهم زنگ بزند کارش دارم. کارم در آمده بود. معلوم بود سر قضیه‌ی دعوایش با میم، می‌خواهد مغز مرا شستشو بدهد و پُرم کند که بروم به میم بگویم.
بعد از شام شوهرم یادم انداخت زنگ بزنم. ای هوار. اگر نگفته بود یادم می‌رفت و می‌انداختم گردن شوهرم. او هم تیزتر از این حرف‌هاست و گناه «نرساندن پیغام» را گردن نمی‌گیرد. آنهم پیش پدر سریش من که آنقدر پلیس‌بازی در می‌آورد و دنبال قاتل بروسلی می‌گردد تا بهت ثابت کند که تقصیر تو بوده و اهمال کرده‌ای و آنوقت باید جواب پس بدهی که چه دلیل موجهی داشته‌ای؟
زنگ زدم. پیر شدم. له شدم. زشت شدم. جیغ شدم. ویغ شدم. کش آمدم... اما ول‌کن نبود که نبود. باید اثبات می‌کرد که میم مقصر بوده و او (پدرم) از اولش آدم خوبه‌ی داستان بوده. مسأله این بود که میم لیاقت نداشت که اینقدر ازش دفاع کنم، برای اینکه پارسال که من سر کار نمی‌رفتم و سال‌های پیش که همش با بابا دعوایم می‌شد و همین ماجراها با تغییر نقش من و میم، عیناً تکرار می‌شد، میم پشتِ من در نمی‌آمد و هوایم را نداشت. چون که حوصله نداشت و برایش راحت‌تر بود که به تماس گیرنده بگوید: «حق با توست!». گور بابای ریس. گور بابای همه اصلاً. خودش را عشق است و وقت و اعصاب‌اش را. من خرِ کی بودم که بخواهد به خاطرم دهان به دهان این و آن بگذارد.
میم لیاقت نداشت که من اعصاب خودم را خرد کنم و ازش دفاع کنم، چون که بابت خیلی رفتارهایش از دستش شاکی هستم و خیلی دلخوری‌ها ازش دارم. بیخیال. بگذریم.... در هر حال ازش دفاع کردم. تا آنجایی که واقعاً از نظر من حق با او بود ازش دفاع کردم. اما یک جاهاییش هم انصافاً حق با بابا بود. حالا می‌خواهد به میم بربخورد یا نه، ولی اینطوری بود.
حالا که بابا و میم به تیپ و تاپ هم زده‌اند، باید برگردیم به پنج سال پیش که دختر میم (خواهر زاده‌ام) به دنیا آمد. آن زمان دهان مرا سرویس کردند. یک ماه (دو هفته قبل از زایمان به بهانه نزدیک بودن به زمان زایمان و خطرش، و چند هفته بعدش به دلیل تازه زایمان کردن و نیاز به نگهداری) آمدند افتادند خانه‌ی بابا. من هم آن موقع شوهر نکرده بودم و سر کار می‌رفتم و اتاق خواب درست و حسابی هم نداشتیم و آن موقع از ترس بابا هم که شده مجبور بودم جلوی شوهر میم با حجاب بگردم (بگذریم که الأن دیگر برای این حرف‌ها تره خرد نمی‌کنم و حساسیت‌های بابا تخـ.مم نیست) و توی آن گرمای تابستان 88 فقط تصورش را بکن که شب‌ها خواب نداری و صبح تا عصر سر کاری و عصر تا شب هم خانه به هم ریخته و هوا عین جهنم گرم و با روسری و لباس آستین بلند گشاد بگرد که چی است؟ شوهر خواهره عین بختک افتاده توی خانه‌مان و بخور و بخواب راه انداخته. ونگ ونگ صبح تا شب نوزاد (که این یکی علی‌الخصوص زرزرو تر از همه‌ی انواع دیگر که تا امروز دیده‌ام هم بود). گرما. وجود یک مزاحم همیشگی به عنوان مهمان توی خانه که جلویش نمی‌شد هر حرفی را زد و هر رفتاری را کرد. یعنی فشاری روی اعصاب و روان و جسم من بود که خدا می‌داند. هر وقت هم شکایتی می‌کردم، عین شیر و پلنگ جلویم قد علم می‌کردند و پشت میم در می‌آمدند که این 18 سالگی شوهر کرده و تویی که مانده‌ای بیخ گلوی‌مان و برو نیستی و اگر جای کسی هم توی این خانه است، جای این است نه تو. و تو اصلاً چه حقی داری که فکر می‌کنی اینجا خانه‌ی تو است؟ اینجا خانه‌ی پدرت است و تو اینجا مهمانی. پس خفه شو و ظرف‌های نهار خواهر و شوهر‌ خواهرت را بشوی و خانه‌ای را که خواهر زاده‌ات ریخت و پاش کرده جمع کن و جارو کن.
این بود زندگی من در آن تابستان کوفتی. همان تابستانی که توی آن شرکت فروش ماشین‌های چاپ در بهارستان کار می‌کردم و وبلاگ‌نویسی را شروع کردم. تابستان بدی بود. یکی از بدترین تابستان‌های زندگی‌ام...
ولش کن. بیخیال.
حالا فقط می‌خواهم بگویم این‌ها همان پدر و مادری هستند که وقتی من می‌گفتم دارید این را لوس می‌کنید و نمی‌گذارید خودش از پس زندگی‌اش بر بیاید و همش زیر کـ.ونش را گرفته‌اید و در خدمت خودش و بچه‌اش هستید و دیگر کافی است و من هم آدمم و دارم توی این خانه زندگی می‌کنم... این‌ها می‌زدند توی دهانم و طرف همه را می‌گرفتند جز من. حالا همین‌ها دارند همین حرف‌ها را که خودم چند سال است بهشان می‌زده‌ام، عیناً پشت سر میم، تحویل من می‌دهند و انتظار دارند من هم بگویم حق با شماست. گـ.ه خورده‌اید. هم شما و هم او. همه‌تان. اصلاً به من چه؟!
بی‌تعارف تمام این سال‌ها آزارم دادند. دانه به دانه‌ی خواهر و برادر که شوهر کردند و زن گرفتند، تمام ریخت و پاش و اذیت و آزار و رفت و آمد و حمالی‌شان روی سر من بود. آنهم در حالی که خودم هم یک سربار و مهمان محسوب می‌شدم که باید در ازای آن یک لقمه نان، کنیزی و نوکری خانواده و خواهر و برادر را می‌کردم.
نمی‌خواهم از گذشته چسناله کنم. گذشته، گذشته. حتی وقتی میم شروع می‌کند، دلم می‌خواهد بهش بگویم ساکت شود و بس کند. این حرف‌ها فقط ناراحت‌مان می‌کند. یادآوری اینکه پدرمان با ما و آینده‌مان چه کرد. یادآوری بدی‌هایش. بدبختی‌هایمان. اینکه با رفتار غلطش همه‌مان را با هم دشمن کرد. اینکه یکی از برادرهایم طلاق گرفته و رفته مجردی زندگی می‌کند و هر کاری دلش می‌خواهد می‌کند و من برای حفظ آبرویم جلوی شوهرم حتی باهاش رفت و آمد نمی‌کنم. و آن یکی هم زندگی‌اش با یک بچه روی هواست و می‌ترسم زنش را توی خانه‌ام راه بدهم و یک آتویی چیزی بدست بیاورد و دوباره برود توی دادگاه برایم دردسر درست کند. چرا؟ چون که از برادرم دق‌دل دارد و می‌خواهد سر من (ضعیف‌ترین و بی‌آزارترین عضو خانواده) خالی کند. چون که می‌داند من سلیطه نیستم. من اینکاره نیستم. مثل خودش نیستم. حریفش نمی‌شوم. اگر جرأت داشت، پا روی دُم میم می‌گذاشت. زورش به من می‌رسد که آزارم به مورچه هم نرسیده و سرم به کار خودم است... و اینطرف: زندگی میم. با کسی رفت و آمد نمی‌کند و عجالتاً فقط مرا دارد که مرا هم به تخـ.مش حساب نمی‌کند. تعارف که نداریم.
پدرم زندگی ماها را داغان کرد. از بین این‌ها من یکی تازه شروع کرده‌ام و سعی می‌کنم آنطوری نشوم. سعی می‌کنم خوب باشم. زندگی‌ام از هم نپاشد. به روابط فامیلی اهمیت بدهم. به رفت و آمد. به همه‌کس پشت نکنم و همه را به تخـ.مم نگیرم. که انسان موجودی اجتماعی است و فیلان. و از بین این خواهر و برادرهای اجتماعی، منِ غیر اجتماعی، منِ از اول منزوی و کتابخوان و تنها با روحیه‌ی هنری، باید در نهایت عضو اجتماعی خانواده بشوم! کسی که سعی دارد مرتبط کند. مرتبط بماند. تحمل کند. دوام بیاورد...
اما به اینجای قصه که می‌رسیم...
کم می‌آورم.
من، آدمِ به دوش کشیدن بارِ کسی نیستم. من آدم تعهد نیستم. من بیش از تمام آن خواهر و برادرها از تعهد و رابطه گریخته‌ام. کمتر از همه‌شان آدم دور خودم جمع کرده‌ام. از همه‌‌شان بیشتر از آدم به دور بوده‌ام.... و حالا آن کسی که باید این خانواده را از گسیختن نجات بدهد، باز هم  من هستم.
چه کسی گفته من پیامبر نیکی و خیر و برکت هستم؟
من خودم را هم نمی‌توانم از وسوسه‌ی خودکشی بازدارم.
من خودم الساعه روی لبه‌ی مرز بودن و نبودن ایستاده‌ام و به همه‌چیز، از آغاز تا امروزِ خودم و جهان، شک دارم.
این کارها از من یکی برنمی‌آید...
اما زندگی این بشقاب دسر را فی‌الحال جلوی من گذاشته و باید میل کنم.
___________________________________________________________________



پ.ن: آخرش یادم رفت به عارضه‌ی «ناتوانی در تفهیم درست منظور، بدون ایجاد سوءتفاهم» بپردازم!
انشاءالله در پست‌های بعدی.