چهارشنبه، اردیبهشت ۳۱، ۱۳۹۳

352: حافظه‌ی قوی یک دمپایی

هیچ چیز آنطور که می‌خواستم نبود. قبل‌ترش یک لحظه فکر کرده بودم همه‌چیز همان‌طور است که خواسته بودم.... یا فقط حدس زده بودم که قرار است همه چیز همان‌طوری بشود که من از یک مسافرت شمال (بعد از دوسال جایی نرفتن و از تهران خارج نشدن) انتظار داشتم. اصلاً مگر آدم از یک چنین مسافرتی چه انتظاری باید داشته باشد؟
اولش بگویم که با معیارهای شما زیادی توقع داشتم. با معیارهای خودم کف کف انتظاراتم بودم. اصلاً هیچی نبود که بشود بهش افتخار کرد یا ازش راضی بود. تمامش کوتاه آمدن و کنار آمدن بود.
بهتر بود دوشنبه شب راه بیفتیم. نشد. چون دقیقاً همان دوشنبه عصر، روز اضافه‌کاری من بود و همکارم خودش را چس کرد و حاضر نشد نوبت دوشنبه‌ی مرا  با یکشنبه‌اش عوض کند. به این بهانه که وقت دکتر دارد. سه‌شنبه صبح راه افتادیم.
یخچال را خالی کردم که میوه‌ها و سبزی‌ها و غذاها خراب نشوند. تقریباً خوب برنامه‌ریزی کردم و همه‌چیز را برداشتم و چیزی جا نماند. شد دو تا کوله‌پشتی. یکیش بزرگ و سنگین، مال او. یکیش کوچک و سبک، مال من.
ساعت 6:30 صبح با نیم ساعت تأخیر راه افتادیم. دیر نرسیدیم به محل قرار. بچه ها فقط سه چهار دقیقه بود رسیده بودند. 7:30 راه افتادیم به سمت شمال.
از تونل که رد می‌شدیم یک عده صدای حیوانات جنگل را از خودشان در می‌آوردند. چه چیز اینکار جالب بود؟ هرچه فکر کردم یادم نیامد چرا بچه که بودم اینکار را می‌کردم. خواب و بیدار بودم. هی با سقلمه شوهرم از جایم می‌پریدم که مثلاً می‌خواست دریاچه پشت سد رودبار و درختان زیتون را نشانم بدهد. یا شکل کوه‌ها را. حوصله نداشتم. تازگی به خواب و گرسنگی بیشتر از هر احساس دیگری احترام می‌گذارم. وقتی کم‌خوابی دارم بدخلق می‌شوم و دوست دارم پاچه بگیرم. تا شمال هی لقمه گرفتم و میوه پوست کندم و توی حلق این‌ها کردم. مامان‌شان بودم آخر. اما خانه ( با اجازه «ح» که اینجا را می‌خواند!) به لعنت خدا نمی‌ارزید. دوتایی با شوهرم مشورت کردیم و به این نتیجه رسیدیم که خانه را گران بهش انداخته‌اند. چهارتا تیر و تخته‌‌ی موریانه خورده و آهن زنگ زده و حصیر پوسیده و سقف سوراخ بود. خانه‌ی یک پیرمرد مُرده که به شوخی «مرحوم» صدایش می‌کردیم. تازه حیاط را هم با یکی از پسرهای مرحوم شریک بودند و یکی‌شان برداشته بود کاهو و صیفی‌جات و آت و آشغال به طور نامرتب دو طرف حیاط کاشته بود. انگار باغچه‌ی سبزیجات است. وسط، یک حوض سیمانی مستطیل کجکی درست کرده بودند که من نفهمیدم دقیقاً با کدام ضلع خانه تراز شده و رو به کدام قبله است. توالت را که دیگر نگو. یک در شکسته قراضه تخته‌ای داشت که با یک سیم سی سانتی که قلاب شده بود به میخ روی دیوار قفل می‌شد. مدام هم ده بیست سانت لای درش باز بود و کیونت پیدای خاص و عام. حالا روز اول که رفتیم، قبل از اینکه حشره‌کش را توی توالت و چاه و در و دیوارش خالی کنیم، غلغله‌ی حشره هم بود. در و دیوارش هم سانت به سانت پر از تار عنکبوت و لیسه و حلزون. حیاط خاکی. سقف و ستون‌ها شکسته و نمور و موریانه خورده. سقف حلبی زنگ زده و سوراخ. حمام و آشپزخانه هم که نداشت. یک شیر آب تق و لق ته حیاط داشت که باز می‌کردی می‌پاشید توی لنگ و پاچه‌ات. یک روشویی کثیف پلی‌استر هم روی ایوان پسر مرحوم بود که ما در غیابش استفاده از آن را بر خود حلال نموده بودیم.
یک بار نصف شب که توی تاریکی و نور ضعیف لامپ ایوان، از وسط علف‌های بلند و خس و خاشاک حیاط با ترس و لرز از مار و مور رد شده بودم و رفته بودم ایوان پسر مرحوم که ظرف‌های شام را توی روشویی‌شان بشویم، یک چیز سیاهی توی یکی از ظرف‌ها به نظرم آمد. فکر کردم از آشغال‌های ماهی شام است و خواستم با دست برش دارم بیندازمش توی کیسه‌ای که برای زباله کنار ظرفشویی گذاشته بودم. یکهو یک چیز لزجی زیر دستم وول خورد و دو سه ثانیه طول کشید که متوجه بشوم این «لیسه» (نوعی حلزون بی‌لاک) است. جیغی کشیدم و صدای چی شد چی شد از ایوان مجاور بلند شد. من هم هی بالا پایین می‌پریدم و رعشه می‌گرفتم و فحش می‌دادم و هرچه دستم را می‌شستم، لیزی پوست آن ناکس پاک نمی‌شد.
حالا این به کنار، بعدش بچه‌ها تعریف کردند که در سفر قبلی، «ش» به این بهانه که ترشحات حلزون برای پوست خوب است، این‌ها را می‌گذاشته روی صورتش راه بروند!!! اَه! ریـــــــــــدم به آن مغز معیوب‌تان که تبلیغات کرم حلزون و هر کوفت و زهرماری را باور می‌کنید.
دو روز توی آن خانه‌ی (کلبه) قدیمی ماندیم و دست آخر به این نتیجه رسیدیم که تا از کثیفی و تار عنکبوت و حشره و نبود امکانات بهداشتی و رفاهی تلف نشده‌ایم بهتر است یک جایی را کرایه کنیم. پیدا کردنش خیلی سخت نبود. فصل امتحانات بچه‌ها بود و شمال خلوت و این‌ها هم به اندازه مازندرانی‌ها رند و کاسب نشده بودند. از یک آقای چاق کرمانشاهی عـرق.خور یک سوییت کرایه کردیم. گفت مبله است و ماهوا.ره دارد و کولر و فلان. بهتر است بگویم تنها خوبی‌اش همان دستشویی و حمام تمیزش بود. آشپزخانه که فقط یک گاز قراضه و یک ظرفشویی قدیمی یک لگنه داشت و یک یخچال. به در تمام کمدها و گنجه‌ها هم قفل و زنجیر (منظورم دقیقاً قفل است با یک زنجیر!) زده بودن که مبادا ظرف‌های تخـ.می گل منگولی بلوری و چینی تک و توک لب‌پریده و ایرانی ارزان و بطری‌های خالی مشـ.روب‌شان  را بلند کنیم. مبل چهارعدد قدیمی شکسته‌ی فنر در رفته در اتاق خواب. ماهواره قدیمی عهدبوقی که اصلاً معلوم نبود چطور روشن می‌شود و تنظیماتش چطور است و مارک‌اش چیست و کدام کشور تولیدش کرده. تلویزیون رسماً سیاه و سفید. تختخواب نداشت و رختخواب هم کثیف و نکبتی. کولر را هم روشن نکردیم چون هوا  نسبتاً سرد بود. شب پشه‌ها نگذاشتند بخوابیم و صبح غازها و اردک‌های صاحبخانه که توی حیاط سر نان خیس خورده دعوا می‌کردند.
صبح رفتیم لیلاکوه. خیلی خوب بود. فقط آن بالاهایش دیگر خیلی خلوت و پر از تمشک و خفه و دمدار بود. همان دربند خودمان بود که هنوز چند میلیون تهرانی بهش تر نزده‌اند.
نمی‌دانم چطوری است که ما هرچی خواستیم بخریم نشد. از بس که این‌ها گشاد هستند. صبح ساعت ده می‌آیند سرکار. دوازده تعطیل می‌کنند می‌روند تا پنج می‌خورند و می‌خوابند. پنج می‌آیند تا نه شب کار می‌کنند می‌روند تا صبح می‌خورند و می‌خوابند و کارهای بی‌ناموسی می‌کنند.
تهران از خروسخوان تا بوق سگ کار کنی، باز چهارچرخ زندگی‌ات نمی‌گردد. این‌ها هی زر می‌زنند «هرچه امکانات است مال تهرانی‌هاست» و «توی تهران پول کف زمین ریخته و فقط باید جمع کنی»، خوب دیوث‌ها پس چرا به من و اکثر کسانی که می‌شناسم (دوست و آشنا و همسایه و همکلاسی دانشگاه و همکار و الخ و بیلاخ) فقط کار کردن یابو و دود و ترافیک و سر و صدا و بدبختی و بی‌پولی‌اش رسیده؟ هر وقت رفتم یک شهرستانی و برگشتم، به محض افتادن توی حریم تهران با خودم گفتم عجب گـ.هی خوردم. برگردم بروم به همان خراب‌شده و تا ابد قید «بچه طهرون» بودن را بزنم.
رفتیم لنگرود با پل خشتی عکس گرفتیم  . هی از این ور. هی از آن ور. چون که شوهر من عاشق بناهای تاریخی و تاریخ و مکان‌های خرابه و سقف‌های ریخته و آدم‌های پیرِ لوزر و موزیک عهد بوقی و خلاصه تمام چیزهای اکسپایر شده‌ی دنیا است.
شب آخر رفتیم ساحل چمخاله. چون که من عاشق طبیعت در خلوت‌ترین اوقاتش هستم. عاشق اینکه زمستان بروم مسافرت که هیچ خری نباشد چشم‌انداز‌ها را خراب کند و شور.تش را از شاخه درخت بیاویزد و عر بزند و صدای ضبط ماشین را زیاد کند و پشت دبه و سینی بزند و برقصد و پشت درخت‌ها و توی چاله‌ها بریـ.ند.
و اگر خواسته باشید بدانید ساحل چمخاله وقتی خلوت است چطوری است، اینطوری است:
(البته عکس‌ها را توی نت پیداکردم، ولی بسیار به عکس‌هایی که ما گرفتیم، شبیه است)




یک سگ سفید آمده بود نشسته بود کمی دورتر از ما که هندوانه می‌خوردیم و نگاه‌مان می‌کرد. چیزی جز هندوانه و تخمه نداشتیم بدهیم بخورد. هی آرام و با احتیاط چند قدم می‌آمد جلوتر و باز می‌نشست و خودش را می‌زد به آن راه و یک ور دیگر را نگاه می‌کرد که انگار «اِ! اینجا کجاست؟ من کی‌ام؟ کی منو آورد جلوتر؟»
حس کردم یکجور اهلی بودن توی این سگ هست. یک جور شیطنت و بازیگوشی و هوش حاصل از هم‌نشینی با انسان. اول بگویم که من از سگ و جانوران وحشی عین سگ می‌ترسم. یعنی اگر سگ دنبالم کند، آنقدر شلوغش می‌کنم و کولی بازی در می‌آورم که خود سگه شرمنده بشود. نه اینکه مثل بعضی‌ها ذاتا از هر چیز پشمالوی وول‌خورنده‌ای بترسم. اتفاقاً خیلی هم از جک و جانور و پرنده و این‌ها خوشم می‌آید. ولی از گاز گرفتن و حرکات غ.ق.ق (بچه‌های ریاضی می‌دانند که این یعنی غیر قابل قبول) حیوانات اهلی نشده می‌ترسم.
خلاصه همین‌جوری نامطمئن و بسم‌الله بسم‌الله گویان به سگه نزدیک شدم. فرار نکرد. پررویی را به حد اعلا رساندم و دستم را به سمت‌اش دراز کردم و منتظر بودم که خیز بردارد و من در بروم. سگه یکهو از این حرکت آشنای من که یعنی من می‌فهمم اهلی هستی و نمی‌خواهم اذیتت‌بکنم، چنان ذوق‌مرگ شد که بنا کرد بازی کردن و خوشحالی و روی زمین غلت زدن و با پنجه‌ی دست‌اش به مچ پای لخت من زدن که یعنی «اییییییییییییی بابا! توام که از خودمونی شیطون!» حالا من کماکان می‌ترسم که نکند یکهو خر بشود و گاز بگیرد و هی وویی وویی می‌کنم و پایم را پس می‌کشم. بعدش دیگر آنقدر رفیق شدیم که آمد نشست پای بساط ما و سرش را گذاشت روی دست‌هایش و به آهنگ خانم هایـ.ده گوش سپرد. یک‌جایی هست که حیوان اهلی، دیگر توقع غذا ازت ندارد و فقط محبت و نوازش می‌خواهد. یک جایی بعدترش هست، که فقط ازت می‌خواهد باشی. نزدیک‌اش باشی. آنجا بهترین جای دنیا است، حتی بهتر از امنیت یک آغوش عاشقانه‌ی انسانی.
غروب گشتیم توی ساحل چوب و چل پیدا کنیم برای آتش. دیدیم سگ‌ها یکی‌یکی پیدای‌شان شد. دیگر کم‌کم داشتم می‌ترسیدم. یک گله سگ بودند که همین‌جوری توی ساحل وسط نیزار پنجاه متر مانده به ساحل، زندگی می‌کردند. یکی‌شان حتی خانواده داشت و سر یک بلندی با زن و بچه‌اش زندگی خوب و سعادتمندی داشت و از اطراف‌شان رد می‌شدی به شدت پارس می‌کرد.
هیچکس توی ساحل نماند. تاریک شد. ماه زرد گنده آمد بالا. انعکاس نور ماه روی آب دریا، فقط توی نقاشی‌ها و عکس‌های فتوشاپ شده می‌تواند آنطوری باشد. سعی کردم با مبایلم عکس بگیرم ازش. فقط یک نقطه نارنجی وسط یک صفحه‌ی سیاه افتاده بود. شوهرم با دوربین حرفه‌ای گرفت. بهتر شد. اما خودش نشد. هیچوقت خودش نمی‌شود. چیزی که دیده‌ای. چیزی که می‌دانی. فکر می‌کنی. فهمیده‌ای و... می‌خواهی به بقیه هم نشان بدهی. هیچوقت خودش نمی‌شود. همیشه یک بدل احمقانه از آنهمه زیبایی می‌شود که چشم کسی را هم نمی‌گیرد.
صبح قرار بود برویم تالاب چاف که نرسیدیم و حسرتش به دلم ماند. در حالی که فقط 10-5 دقیقه پیاده از آنجایی که بودیم فاصله داشت! می‌‌توانستیم به جای یک ساعت وقت تلف کردن توی رودبار برای زیتون کوفتی که آخرش هم در اثر ناشیگری‌مان تلخ در آمد و یک ساعت توی قزوین دنبال «قیمه نثار» سگدو زدن، برویم تالاب را ببینیم. یعنی اگر توی جاده تصادف کرده بودم و مرده بودم، روحم برمی‌گشت و سرگردان می‌شد. چون که دلش پیش یک تالابی توی شمال مانده بود و آنقدر از غصه سنگین شده بود، که نمی‌توانست حتی از گردنه امامزاده هاشم رد بشود برود آنطرف ببیندش و بعد از همان‌جا یکسر برود جهنم.
تالاب چاف که یکروز قرار است ببینمش

صبحی که توی آن سوییت کرایه‌ای چشم باز کرده بودم و سر نمی‌دانم چی‌چی با شوهرم دعوایم شده بود، یک لحظه به دور و برم نگاه کرده بودم، به خانه و کولر و ماهواره و پشه و رختخواب کثیف و شوهر بی‌شعور و تمام چیزهای بدی که توی آن سفر بود و داشتم تحمل‌شان می‌کردم و... به این فکر کردم که:
هیچی خوب نیست. همه‌چیز مبتذل و بیخود است. من نباید اینجا باشم. اینجا نباید اینطور باشد. سفر بعد از دوسال نباید اینطوری می‌شد... و نشستم گریه کردم. اما بعدتر توی جاده که برمی‌گشتیم به این نتیجه رسیدم که خوبی و بدی را که دو طرف یک معادله بگذاری و این به آن در کنی و برابرها را حذف کنی، دست آخر چیزی که از یک چنین سفری می‌ماند، «خوبی» است. بوهای خوش. عکس‌های زیبا. جاهای جدید. غذاهای جدید. بادمجان کباب کردن برای میرزا قاسمی توی استانبولی پر از ذغال وسط حیاط. بچه گنجشکی که از حیاط گرفتم و سعی کردم بهش نان خیس خورده بدهم و نخورد و من هم ولش کردم برود گربه بخوردش بی‌شعور را. بازار و آنهمه تخم‌مرغ رسمی و گوجه‌سبز محلی و گلابی جنگلی‌اش. یک لنگه دمپایی و چند بطری که توی ساحل پیدا کردم و تمام سطح‌شان را مرجان پوشانده بود و علیرغم غرغرهای شوهرم تا تهران کشیدم و آوردمش که بگذارم جلوی چشمم و یادم بیاید از این سفر خوب.




۱ نظر:

  1. سلام
    چه عجب که به وبلاگ من آمدین.از من پرسیده بودین که آیا نوشتن به شیوۀ ادبی برایم سخت است یا نه؟چندان نه از روی دیگر اگر هم سخت باشد به سختی اش می ارزد؛چون کار فرهنگی میباشد که زبان ما را به گونه ای فرهیخته تر نگه بداریم به ویژه در این هنگامه که جای رسمی درستی برای این کار نداریم.

    پاسخحذف