شنبه، اردیبهشت ۲۰، ۱۳۹۳

351: در آستانه‌ی روز پدر کشف کردم

بابا دارد ترحم‌برانگیز می‌شود. دوست ندارم ذره‌ای از نفرت‌ام ازش کاسته بشود... اما دارد می‌شود و دست خودم نیست.
حالا که ازش دور شده‌ام... حالا که ماهی یکی دوبار، سرجمع دو سه ساعت می‌بینمش... حالا که پیر شده... میانسال شده‌ام... حالا که بهار ما گذشته و گذشته‌ها گذشته...حالا که دیگر بچه‌ای توی خانه ندارد و کارش کشیده به دکتر و بیمارستان و دوا و درمان... حالا از آن موضع خود برتر بینی و غرور و تحقیر دیگران و نقطه ضعف دست کسی ندادن اندکی کوتاه آمده و آمده دوپله پایین‌تر کنار ما نشسته.
دوست ندارم این شخصیت‌اش را. شیرِ پیرِ بی‌یال و دم. نه جوانی‌اش گه خاصی بوده‌ها. نه. همین که گستاخ و مغرور و خودشیفته بود، باعث می‌شد ازش متنفر باشم. به خاطر تمام بدبختی‌هایم. به خاطر تمام انتخاب‌های غلطی که مرا به آن‌ها مجبور کرد. به خاطر ضعف‌های تربیتی و روحی‌ام که باعث‌اش او بود و مادرم.
عادت کرده بودم ازش متنفر باشم. الأن سی سال است ازش متنفرم. چهار سال اولش را یادم نمی‌آید. احتمالاً هنوز نتوانسته بودم بین ترس و تنفر، احساس درست را انتخاب کنم.
اولین بار چند روز پیش، سر جریان دعوایش با میم دلم برایش سوخت. حس کردم می‌خواهد چیزی بگوید و بلد نیست. حس کردم همیشه همین‌طور بوده: در حال ایجاد سوءتفاهم. در حال بد برداشت شدن. در وضعیت مورد نفرت بودن از جانب همه. از بس که توی کار همه دخالت کرده. از بس که حرف مفت زده. از بس که توهین و تحقیر کرده. حالا نه تنها بچه‌هایش، که همه‌ی فامیل و در و همسایه و حتی مسافرینی که فقط چند دقیقه توی ماشین‌اش می‌نشینند ازش متنفرند. یادم افتاد که چقدر دلش را خوش می‌کرد به اینکه گه‌گداری یکی از مسافرین‌اش از صدای آوازش تعریف کرده و گفته صدای خوبی دارید. به اینکه پاهایش کوتاه است و به درد کُشتی می‌خورد و اگر کُشتی‌گیر می‌شد، همیشه جزء نفرات برتر بود. به اینکه قدرت بدنی‌اش زیاد است (بوده) و یک بار ته یک نیسان را گرفته و بلندش کرده. یا مثلاً مادر زمینگیرش را بغل می‌کرده و از پله‌ها بالا می‌برده.
چند سال پیش یک چیزی(به قول خودش کتابی)  نوشته بود مشتمل بر زندگی‌نامه‌اش و عقایدش درباره دین اسلام. مثل همه‌ی زندگی‌نامه‌هایی که توسط آدم‌های کتاب‌نخوانده نوشته می‌شود، مثلاً اینطوری شروع می‌شد که روستازاده‌ای هستم فلان که در قبال دین خودم احساس مسئولیت کردم و چنان. در اثر خودشیفتگی فکر می‌کرد که کتابش (که 27صفحه بیشتر هم نبود) با هزینه انتشارات چاپ خواهد شد و خواهد ترکاند و برای همین لازم است که حتماً زندگی‌نامه‌ی خودش هم در ابتدای این دُرفشانی بیاید که همگان مستفیض گردند.
کتاب را داد میم تایپ کند. بیچاره میم که آن روزها تازه ازدواج کرده بود و با آنهمه بدبختی، نشست آن خزعبلات را تایپ کرد. من از اولش هم گردن نگرفته بودم. همیشه با هم دعوا داشتیم و به خودش زحمت منت‌کشی از من را هم نداد. یک‌راست رفت سراغ میم. میم هم آن روزها حال و حوصله‌ی اضافی داشت و کم‌سن بود و از بابا آنقدر که من متنفر بودم، متنفر نبود. چند بار دیگر هم مجبور به غلط گیری‌‌اش کرد. خلاصه پدرش را درآورد و یکی را پیدا کرد که نمی‌دانم روی چه حساب بهش قول داده بود کتابش را چاپ کند.
یادم هست که وقتی با هیجان گفت که کتابش چاپ خواهد شد و من دستش انداختم که فکر کرده به همین سادگی است و حتماً ازش پول می‌گیرند و یک تعداد نسخه محدود چاپ می‌کنند که آن‌ها هم فروش نمی‌رود و ته انبار انتشارات خاک می‌خورد... برگشت بهم گفت که چون خودم بعد از عمری نوشتن، هیچ گهی نشده‌ام، دارم بهش حسودی می‌کنم که کسی حاضر شده رویش سرمایه‌گذاری کند!
چند سال گذشت. یارو چند بار این را برد و آورد تا سرانجام همان حرفی را که من اول بهش زده بودم تحویلش داد. این هم صدایش در نیامد و بیخیال چاپ کتاب شد. فقط یک بار چند سال بعد از دهانش پرید که یارو خواسته بوده سرکیسه‌اش کند.
چند سال همین‌طور کاغذ پاره‌های آن کتاب کوفتی را از این خانه به آن خانه می‌کشید و پدر ما را درمی‌آورد اگر یه صفحه‌اش گم و گور می‌شد.
تا اینکه فهمید که من وبلاگ می‌نویسم و ازم خواست که متن تایپ شده‌ی کتابش را روی یک وبلاگ به نام خودش بگذارم. برایش یک وبلاگ ساختم و متن را آنجا کپی پیست کردم. مدت‌ها هر وقت پای کامپیوتر بودم می‌آمد می‌گفت از کتابم خبری نشد؟ و مجبورم می‌کرد بروم آمار و کامنتدانی وبلاگش را زیر و رو کنم. همیشه هم فقط یکی دو تا کامنت اسپم بود.
هیچوقت هیچ خبری نشد... تا اینکه کم کم از صرافتش افتاد.
الأن که داشتم یک پست وبلاگی درباره «خودشیفتگی نهان و تمایل به جاودانگی نهفته در فرایند نوشتن»  میخواندم، نمی‌دانم چه شد یکهو یاد بابا افتادم. دلم برایش سوخت. احساس کردم که تمام عمر تماشایش کرده‌ام که چطور دست و پا زده و چطور هی بیشتر و بیشتر فرو رفته. که چطور سعی کرد پدر خوبی باشد و نتوانست. سعی کرد انسان مؤثری باشد و نتوانست. سعی کرد رتبه‌ی اجتماعی و مرتبه‌ی شغلی بالایی داشته باشد و نتوانست. سعی کرد ماندگار باشد و... نتوانست.
ماهیگیری بود که برای صید ماهی گنده‌ی «عشق» توی این دریاچه‌ی آدم‌های زندگی‌اش آمده بود و تنها چیزی که بعد از اینهمه سال عایدش شد، یک مارماهی کوچولو به نام «ترحم» بود.
بعد از اینهمه سال...
باورم نمی‌شد هیچوقت بتوانم حتی ذره‌ای کمتر ازش متنفر باشم. ولی توانستم. عجیب است. هرسال که می‌گذرد چیزهای تازه‌ای درباره‌ی خودم کشف می‌کنم. برای شناختن خودم، شناختن ماهیت حیات، شاید لازم است چند بار زندگی کنم و بمیرم و باز در قالب خودم برگردم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر