یکشنبه، اردیبهشت ۱۴، ۱۳۹۳

350: شوخی‌اش گرفته

مدتی است به این نتیجه رسیده‌ام که من عارضه‌ی «ناتوانی در تفهیم درست منظور، بدون ایجاد سوءتفاهم» را از پدرم به ارث برده‌ام. در واقع علیرغم نفرت مادام‌العمرم از او، باز هم شباهت‌های بسیاری به او دارم.
دیشب «ح» خانه‌مان بود. «ح» دیگر مهمان محسوب نمی‌شود. کاملاً خودی است و با هم رودربایستی نداریم، اگرنه ناراحت می‌شد وقتی من از سر شب سه تماس تلفنی نیم ساعته داشتم، آنهم در حالی که مهمان توی خانه‌مان است. تازه قبلش هم جلوی چشم او  با شوهرم یک دعوای حسابی کرده بودیم که چرا دارد سر قضیه فاضلاب ساختمان کوتاه می‌آید و نمی‌رود از طرف شکایت کند؟ چرا با وجود تمام حرف‌ها و اخطارهای از اول تا حالای من، باز هم اهمال کرده و حالا باید اینهمه ضرر مالی بدهد؟ که چرا همین هفته‌ی پیش سر اینکه به من خرجی ندهد (ولو هفته‌ای 50 هزار تومان) آنهمه از خودش کسکلک بازی درآورده، و رفته ارزان‌ترین ساعت دیواری بازار را خریده و هنوز حتی یک جاکفشی نداریم (چون پول نداریم) و همیشه در مواردی که به من و خانه و زندگی‌اش مربوط است خسیسی‌اش می‌آید پول خرج کند، آنوقت پای «مردم» که به میان می‌آید به خاطر رودربایستی و تعارف و مردم‌داری، دهان خودش و مرا سرویس کرده و همینطور پول مفت هست که می‌دهد و خیالش نیست؟
و ماجرای تماس‌ها:
اولش خواهرم «میم» زنگ زد و با همان حالت عجولانه و پریشان همیشگی‌اش سلام و احوالپرسی سرسری‌ای کرد و بی‌مقدمه شروع کرد با داد و هوار و بغض، دعوایش را با بابا گزارش دادن، که فلان گفته و فلان کردم و... نیم ساعت حرف زد و آخرش گفتم که مهمان دارم و قطع کرد. بعدش (یا قبلش مادر شوهرم زنگ زد و الکی از شوهرم خواست گوشی را به من بدهد و هی الکی از میهمانی شام برادر شوهرش و عید دیدنی از دختر برادر شوهرش تعریف کرد. بعد دید که من بی‌حوصله گوش می‌دهم و زیادی تابلو است که دارد حرف را الکی کش می‌دهد، خودش اعتراف کرد که راستیاتش پدر و برادر شوهرم الساعه پای کامپیوتر هستند و ایشان حوصله‌شان سر رفته و گفته‌اند زنگ بزنند حرف بزنند تا از بی‌‌حوصلگی در بیایند. او هم نیم ساعت حرف زد، در حالی که من روی مبل دراز کشیده بودم و خمیازه می‌کشیدم و کش و قوس می‌آمدم. بعدش بابا زنگ زد. سر شام. به شوهرم التماس کردم که گوشی را بردارد ببرد آن یکی اتاق و بگوید من نیستم و حمام هستم. بابا پیغام داده بود که بگو حتماً بهم زنگ بزند کارش دارم. کارم در آمده بود. معلوم بود سر قضیه‌ی دعوایش با میم، می‌خواهد مغز مرا شستشو بدهد و پُرم کند که بروم به میم بگویم.
بعد از شام شوهرم یادم انداخت زنگ بزنم. ای هوار. اگر نگفته بود یادم می‌رفت و می‌انداختم گردن شوهرم. او هم تیزتر از این حرف‌هاست و گناه «نرساندن پیغام» را گردن نمی‌گیرد. آنهم پیش پدر سریش من که آنقدر پلیس‌بازی در می‌آورد و دنبال قاتل بروسلی می‌گردد تا بهت ثابت کند که تقصیر تو بوده و اهمال کرده‌ای و آنوقت باید جواب پس بدهی که چه دلیل موجهی داشته‌ای؟
زنگ زدم. پیر شدم. له شدم. زشت شدم. جیغ شدم. ویغ شدم. کش آمدم... اما ول‌کن نبود که نبود. باید اثبات می‌کرد که میم مقصر بوده و او (پدرم) از اولش آدم خوبه‌ی داستان بوده. مسأله این بود که میم لیاقت نداشت که اینقدر ازش دفاع کنم، برای اینکه پارسال که من سر کار نمی‌رفتم و سال‌های پیش که همش با بابا دعوایم می‌شد و همین ماجراها با تغییر نقش من و میم، عیناً تکرار می‌شد، میم پشتِ من در نمی‌آمد و هوایم را نداشت. چون که حوصله نداشت و برایش راحت‌تر بود که به تماس گیرنده بگوید: «حق با توست!». گور بابای ریس. گور بابای همه اصلاً. خودش را عشق است و وقت و اعصاب‌اش را. من خرِ کی بودم که بخواهد به خاطرم دهان به دهان این و آن بگذارد.
میم لیاقت نداشت که من اعصاب خودم را خرد کنم و ازش دفاع کنم، چون که بابت خیلی رفتارهایش از دستش شاکی هستم و خیلی دلخوری‌ها ازش دارم. بیخیال. بگذریم.... در هر حال ازش دفاع کردم. تا آنجایی که واقعاً از نظر من حق با او بود ازش دفاع کردم. اما یک جاهاییش هم انصافاً حق با بابا بود. حالا می‌خواهد به میم بربخورد یا نه، ولی اینطوری بود.
حالا که بابا و میم به تیپ و تاپ هم زده‌اند، باید برگردیم به پنج سال پیش که دختر میم (خواهر زاده‌ام) به دنیا آمد. آن زمان دهان مرا سرویس کردند. یک ماه (دو هفته قبل از زایمان به بهانه نزدیک بودن به زمان زایمان و خطرش، و چند هفته بعدش به دلیل تازه زایمان کردن و نیاز به نگهداری) آمدند افتادند خانه‌ی بابا. من هم آن موقع شوهر نکرده بودم و سر کار می‌رفتم و اتاق خواب درست و حسابی هم نداشتیم و آن موقع از ترس بابا هم که شده مجبور بودم جلوی شوهر میم با حجاب بگردم (بگذریم که الأن دیگر برای این حرف‌ها تره خرد نمی‌کنم و حساسیت‌های بابا تخـ.مم نیست) و توی آن گرمای تابستان 88 فقط تصورش را بکن که شب‌ها خواب نداری و صبح تا عصر سر کاری و عصر تا شب هم خانه به هم ریخته و هوا عین جهنم گرم و با روسری و لباس آستین بلند گشاد بگرد که چی است؟ شوهر خواهره عین بختک افتاده توی خانه‌مان و بخور و بخواب راه انداخته. ونگ ونگ صبح تا شب نوزاد (که این یکی علی‌الخصوص زرزرو تر از همه‌ی انواع دیگر که تا امروز دیده‌ام هم بود). گرما. وجود یک مزاحم همیشگی به عنوان مهمان توی خانه که جلویش نمی‌شد هر حرفی را زد و هر رفتاری را کرد. یعنی فشاری روی اعصاب و روان و جسم من بود که خدا می‌داند. هر وقت هم شکایتی می‌کردم، عین شیر و پلنگ جلویم قد علم می‌کردند و پشت میم در می‌آمدند که این 18 سالگی شوهر کرده و تویی که مانده‌ای بیخ گلوی‌مان و برو نیستی و اگر جای کسی هم توی این خانه است، جای این است نه تو. و تو اصلاً چه حقی داری که فکر می‌کنی اینجا خانه‌ی تو است؟ اینجا خانه‌ی پدرت است و تو اینجا مهمانی. پس خفه شو و ظرف‌های نهار خواهر و شوهر‌ خواهرت را بشوی و خانه‌ای را که خواهر زاده‌ات ریخت و پاش کرده جمع کن و جارو کن.
این بود زندگی من در آن تابستان کوفتی. همان تابستانی که توی آن شرکت فروش ماشین‌های چاپ در بهارستان کار می‌کردم و وبلاگ‌نویسی را شروع کردم. تابستان بدی بود. یکی از بدترین تابستان‌های زندگی‌ام...
ولش کن. بیخیال.
حالا فقط می‌خواهم بگویم این‌ها همان پدر و مادری هستند که وقتی من می‌گفتم دارید این را لوس می‌کنید و نمی‌گذارید خودش از پس زندگی‌اش بر بیاید و همش زیر کـ.ونش را گرفته‌اید و در خدمت خودش و بچه‌اش هستید و دیگر کافی است و من هم آدمم و دارم توی این خانه زندگی می‌کنم... این‌ها می‌زدند توی دهانم و طرف همه را می‌گرفتند جز من. حالا همین‌ها دارند همین حرف‌ها را که خودم چند سال است بهشان می‌زده‌ام، عیناً پشت سر میم، تحویل من می‌دهند و انتظار دارند من هم بگویم حق با شماست. گـ.ه خورده‌اید. هم شما و هم او. همه‌تان. اصلاً به من چه؟!
بی‌تعارف تمام این سال‌ها آزارم دادند. دانه به دانه‌ی خواهر و برادر که شوهر کردند و زن گرفتند، تمام ریخت و پاش و اذیت و آزار و رفت و آمد و حمالی‌شان روی سر من بود. آنهم در حالی که خودم هم یک سربار و مهمان محسوب می‌شدم که باید در ازای آن یک لقمه نان، کنیزی و نوکری خانواده و خواهر و برادر را می‌کردم.
نمی‌خواهم از گذشته چسناله کنم. گذشته، گذشته. حتی وقتی میم شروع می‌کند، دلم می‌خواهد بهش بگویم ساکت شود و بس کند. این حرف‌ها فقط ناراحت‌مان می‌کند. یادآوری اینکه پدرمان با ما و آینده‌مان چه کرد. یادآوری بدی‌هایش. بدبختی‌هایمان. اینکه با رفتار غلطش همه‌مان را با هم دشمن کرد. اینکه یکی از برادرهایم طلاق گرفته و رفته مجردی زندگی می‌کند و هر کاری دلش می‌خواهد می‌کند و من برای حفظ آبرویم جلوی شوهرم حتی باهاش رفت و آمد نمی‌کنم. و آن یکی هم زندگی‌اش با یک بچه روی هواست و می‌ترسم زنش را توی خانه‌ام راه بدهم و یک آتویی چیزی بدست بیاورد و دوباره برود توی دادگاه برایم دردسر درست کند. چرا؟ چون که از برادرم دق‌دل دارد و می‌خواهد سر من (ضعیف‌ترین و بی‌آزارترین عضو خانواده) خالی کند. چون که می‌داند من سلیطه نیستم. من اینکاره نیستم. مثل خودش نیستم. حریفش نمی‌شوم. اگر جرأت داشت، پا روی دُم میم می‌گذاشت. زورش به من می‌رسد که آزارم به مورچه هم نرسیده و سرم به کار خودم است... و اینطرف: زندگی میم. با کسی رفت و آمد نمی‌کند و عجالتاً فقط مرا دارد که مرا هم به تخـ.مش حساب نمی‌کند. تعارف که نداریم.
پدرم زندگی ماها را داغان کرد. از بین این‌ها من یکی تازه شروع کرده‌ام و سعی می‌کنم آنطوری نشوم. سعی می‌کنم خوب باشم. زندگی‌ام از هم نپاشد. به روابط فامیلی اهمیت بدهم. به رفت و آمد. به همه‌کس پشت نکنم و همه را به تخـ.مم نگیرم. که انسان موجودی اجتماعی است و فیلان. و از بین این خواهر و برادرهای اجتماعی، منِ غیر اجتماعی، منِ از اول منزوی و کتابخوان و تنها با روحیه‌ی هنری، باید در نهایت عضو اجتماعی خانواده بشوم! کسی که سعی دارد مرتبط کند. مرتبط بماند. تحمل کند. دوام بیاورد...
اما به اینجای قصه که می‌رسیم...
کم می‌آورم.
من، آدمِ به دوش کشیدن بارِ کسی نیستم. من آدم تعهد نیستم. من بیش از تمام آن خواهر و برادرها از تعهد و رابطه گریخته‌ام. کمتر از همه‌شان آدم دور خودم جمع کرده‌ام. از همه‌‌شان بیشتر از آدم به دور بوده‌ام.... و حالا آن کسی که باید این خانواده را از گسیختن نجات بدهد، باز هم  من هستم.
چه کسی گفته من پیامبر نیکی و خیر و برکت هستم؟
من خودم را هم نمی‌توانم از وسوسه‌ی خودکشی بازدارم.
من خودم الساعه روی لبه‌ی مرز بودن و نبودن ایستاده‌ام و به همه‌چیز، از آغاز تا امروزِ خودم و جهان، شک دارم.
این کارها از من یکی برنمی‌آید...
اما زندگی این بشقاب دسر را فی‌الحال جلوی من گذاشته و باید میل کنم.
___________________________________________________________________



پ.ن: آخرش یادم رفت به عارضه‌ی «ناتوانی در تفهیم درست منظور، بدون ایجاد سوءتفاهم» بپردازم!
انشاءالله در پست‌های بعدی.


۱ نظر:

  1. من میگم اول از همه صلاح و خوشبختیو آرامش خودتو در نظر بگیر

    پاسخحذف