یکشنبه، تیر ۰۴، ۱۳۹۶

431: گریستن در چاهِ سینک

دیشب خیلی گریه کردم. وقتی می‌گویم خیلی، یعنی دارم از چیزی در حدود یکی دو ساعت اشک ریختنِ جدی و لااقل نیم لیتر از آب بدنم حرف می‌زنم که از چشم و بینی‌ام روان بود.
شاید در طول هفته دو سه بار پیش بیاید که سر چیزهای الکی یا مسخره، بغض کنم و اشک توی چشمم جمع بشود، اما اینطور گریه کردن‌های جدی، مال وقت‌هایی است که عمیقاً دلشکسته‌ام.
صبحش دسته‌ی عینک جدیدم شکست. یعنی از روز قبلش شکسته بود و متوجه نشده بودم. هنوز دو ماه نیست خریده‌ام. قابل تعمیر هم نیست. فوق‌العاده سبک و راحت و متفاوت بود و دوستش داشتم. رنگش برنزی بود و شیشه‌اش تقریباً گرد بود. می‌شد گفت واقعاً با عینک‌های قبلی‌ام متفاوت است. من فرم‌های گوشه تیز که گوشه‌هایش کمی به بالا مایل باشد بهم می‌آید. چهارگوش و بیضی و افتاده و کائوچویی اصلاً بهم نمی‌آید. در واقع هیچ مدل عینکی به جز همان که گفتم بهم نمی‌آید. در عوض شوهرم، بیشتر عینک‌ها بهش می‌آید.
خلاصه صبحش عینک‌ام از رده خارج شده بود. روز قبلش هم متوجه شدم که چای‌ساز سفری پلاستیکی ارزانی که خریده بودم، اصلاً به درد نمی‌خورد و بهتر هم نمی‌شود. همین گهی هست که هست. همین چند روزه، سفر این هفته‌مان هم با وضع فجیعی کنسل شد. یعنی ماجرایی پیش آمد که تویش به من و شوهرم توهین شد و کلی دلخور شدیم. یک عده از همسفرها هم خودشان تنها رفتند سفر. من هم مجبور شدم اولش دو روز مرخصی بگیرم و باز با سرافکندگی برگردم و مرخصی را کنسل کنم و بیایم سر کار. همین که چند روز تعطیلی را به خاطر بی‌ماشینی بنشینی توی خانه، خودش افسرده کننده است. می‌خواستم ریشه‌ی موهایم را رنگ کنم. در واقع برای تارهای سفید توی موهایم است، وگرنه فقط ریشه‌های جلوی سر را رنگ می‌کنم و آن هم تیره و همرنگ ساقه‌های باقی موهایم. می‌شود گفت اصلا رنگ نمی‌کنم. بله. می‌خواستم موهایم را رنگ کنم و حوصله نداشتم. گفتم بگذارم برای فردا یا پس فردا که تعطیل است. از سر کار که رسیدم خانه، خانه مثل همیشه جهنم بود از گرما و می‌دانستم که کولر هم تا دو سه ساعت دیگر از پس گرمای خانه بر نمی‌آید و من قرار است همین‌طور عرق بریزم. می‌خواستم دوش بگیرم اما حوصله نداشتم. از فریزر بستنی قهوه برداشتم و نشستم پای یک فیلم افسرده‌ی فرانسوی به نام «لباس غواصی و پروانه» (جداً توصیه می‌کنم فیلم را ببینید. فیلم خیلی خوب و متفاوتی است و کلی جایزه برده. چیزهای جالبی هم درباره کارگردان و فیلمنامه‌نویس و بازیگران هست که خودتان بروید بخوانید).
به گمانم همین چیزها رفت روی مخ‌ام. بعد سعی کردم بخوابم. خوابم نبرد. «میم» وسطش زنگ زد. بیدار بودم ولی حوصله نداشتم جواب بدهم. تلفنی حرف زدن با میم، همیشه به معنای شنیدن صدای جیغ جیغ او و بچه‌اش که آن طرف تلفن با هم درگیر هستند و صدای بلند تلویزیون و ترکیبی از «باید برم، کار دارم» و «پشت خطی داریم، بعداً می‌زنگم» است. این چیزها اعصابم را خرد می‌کند. «میم» خودش یکی از آدم‌های رومُخی زندگی‌ام است. اصلاً اهل مراعات نیست. اصلاً پدر من چند تا بچه پس انداخته که اهل مراعات حال دیگران نیستند و خودخواه‌اند و قدردانی از لطف دیگران را بلد نیستند. حالا من دارم سعی می‌کنم خودم را در این سن 37 سالگی اصلاح کنم، اما آن سه تا موجود دیگر، به خاطر مشاغل محدود و محیط‌های کارگری که برادرهایم تویش بزرگ شدند و کار کردند (حتی مدرک دانشگاهی پودمانی هم نتوانست ذهنیت‌شان را ارتقاء بدهد، چرا که یک دانشگاه واقعی نبود) و خواهرم چون که دانشگاه نرفت و 18 سالگی شوهر کرد، کاملاً از چیزی که هستند متشکر و خرسندند. عقاید سیاسی و اجتماعی‌شان تأسف‌آور است. نه اهل کتاب و مقاله خواندن هستند و نه اهل بحث‌های عمیق. حتی دنبال مُد و چسه کلاس گذاشتن به سبک عوام‌پسند این روزها هم نیستند. آدم‌های ساده‌ای هستند که تربیت پدرمان نگذاشت هیچ‌وقت تکلیف‌شان با خودشان و خواسته‌هایشان و چیزی که هستند روشن بشود. یک دلیلش هم شاید این بود که پدرم ورشکست شد و بهره‌ی پول، کمرمان را شکست و آرزوهای‌مان را برای آینده‌مان به باد داد و دست تنها و بی‌پشتوانه توی این دنیا رهایمان کرد.
خلاصه، «میم» یا هیچ‌کدام از اعضای خانواده‌ام، کسانی نبودند که من توی آن بی‌حوصلگی و خواب‌آلودگی که از همه‌چیز متنفر بودم، بخواهم باهاشان حرف بزنم. خانواده‌ام آخرین گزینه برای این وقت‌ها هستند. عجیب نیست؟ حتی می‌شود گفت دردآور است که خانواده‌ی آدم اینقدر از حال و هوایت دور باشند. از نظر آن‌ها من همیشه توی هپروت بوده‌ام. از بچگی همه‌اش دفتر خاطرات‌ام زیر بغل‌ام بوده و منزوی و غیر اجتماعی بوده‌ام. هوش‌ام به همه ثابت شده بود. در واقع من درسخوان‌ترین و باهوش‌ترین عضو خانواده بودم. این را با درس نخوانده مدرسه تیزهوشان رفتن و کنکور قبول شدن و استعداد عجیب‌ام توی نقاشی بهشان ثابت کرده بودم. در واقع خواهر و برادرهایم اصلاً می‌خواستند سر به تنم هم نباشد. چون که فقط من بودم که باعث افتخار پدرم بودم و بی‌دردسر درس خواندم و رفتم دانشگاه و استعداد هنری داشتم. بقیه‌‌شان مثل ماشین هُلی بودند و تا دیپلم را هم به زور و تهدید آمدند. اصلاً من یادم می‌آید روزی را که ریاضی 2 (خداوندا از حسابان و دیفرانسیل و جبر و احتمال و فیزیک حرف نمی‌زنم‌ها! دارم از ریاضی ٢ و اتحادها حرف می‌زنم) را به خواهر و برادر کوچک‌ترم درس می‌دادم و از 60 تا نمونه اتحاد، 50 تا را با ذکر و توضیح جزء به جزء برایشان حل کردم و این‌ها حتی نتوانستند 10 تای باقیمانده را حل کنند و من مجبور شدم جزوه را لوله کنم و بکوبم توی سرشان و بگویم بروید از جلوی چشم‌ام گم بشوید خنگ‌ها!
حالا آن خنگ‌ها وضع مالی و زندگی‌شان از من هم بهتر است. همه‌شان سر و سامان گرفته‌اند و هنوز هم مرا و افکار و عقاید و اخلاق و زندگی‌ام را مسخره می‌کنند. هنوز هم به نظرشان آنرمال و عصبی و روانی و یبس‌ام. هنوز هم با هم (و با پدر و مادرمان) بیشتر می‌جوشند تا با من. الحق که به همدیگر هم می‌آیند. خنگ‌ها با خنگ‌ها. باهوش‌ها... تنها. چون که آدم باهوش، زیاد نیست. یعنی هست‌ها... فقط باهوش‌ها حوصله‌ی همدیگر را هم ندارند.« بی‌حوصلگی» و «افسردگی» اولین عوارض هوش هستند.
بله اینطوری‌ها بود که من وضع روحی خوبی نداشتم دیشب. اصلاً مستعد دعوا و گریه و زاری بودم خود به خود. بعد می‌خواستم بنشینم درس‌های «اکسس» را بخوانم و مجازی امتحان بدهم که به خاطر قراضه بودن کامپیوتر و ویندوز تخمی xp ، آفیس 2010 یا نصب نمی‌شد، یا فایل کرک و فایل فارسی‌ساز و کوفت و زهرمار می‌خواست یا آخرِ آخرش که تمام این مراحل را می‌رفتم، یک جور خطای دیگر می‌داد و عملاً نصف منوهای برنامه از کار می‌افتاد. فکر کن می‌خواستم بیست سی صفحه جزوه بخوانم و از روی برنامه چک کنم و 20 تا تست بزنم، اما تا ساعت 12 شب درگیر نصب و پاک کردن و رفع مشکلات کامپیوتر شدم. شوهرم هم که کلاً چیزی از کامپیوتر سر در نمی‌آورد. برادرش هم که بلد است، در سفر بود. اعصابم قشنگ بگاف رفت.
بعد دیدم دو تا از درایوها هی پیغام می‌دهد که پر شده و بهتر است کمی از فایل‌ها را پاک کنم. گفتم بروم توی فرصت نصب برنامه ببینم چی به چی است و کدام را می‌شود پاک کرد. دیدم کلی عکس بی‌ربط از بچگی‌های خواهرزاده‌ام و سفرهای برادرهایم که من تویشان نبوده‌ام روی هارد است. این عکس‌ها اصلاً به من چه ربطی داشتند؟ پاک‌شان کردم.
برادرهایم؟ برادرهایم کجای زندگی من هستند؟ رفت و آمد باهاشان برایم فقط دردسر بوده است. با آن زندگی‌های گـ.هی که برای خودشان ساخته‌اند. و خواهرم؟ اصلاً برای مشکلات من تره هم خرد نمی‌کند. هر وقت به خواهرم زنگ بزنم درگیر بچه‌اش و کارهای خانه‌اش است و می‌پیچاند. در واقع همه‌چیز برایش در مقایسه با من، در اولویت است. نمی‌گویم که همه‌چیز را بگذارد زمین و در خدمت من باشد، اما خواهری که حتی برای خرید شب عیدت هم نمی‌آید و هیچ‌وقت توی مهمانی‌هایت به کمک‌ات نمی‌آید و حتی یک بسته سبزی سرخ یا خشک نمی‌کند برای تو که کارمندی و خانه نیستی بیاورد که باری از دوش‌ات برداشته باشد، و هر وقت زنگ بزنی دنبال کیون مادرِ دوستِ مدرسه‌ی بچه‌اش افتاده که برود باهاش خرید کند و توی پارک بگردد، به چه دردی می‌خورد؟
عکس‌ها را بی‌رحمانه پاک کردم. بدون احساس پشیمانی. در واقع با یک جور حس وارستگی.
بعد رسیدم به عکس‌های عمه‌زاده‌ها و عموزاده‌های مهاجرت کرده. به عکس‌های اولین عشق کودکی‌ام. به آدم‌های رفته. آن آدم‌ها الأن کجا هستند؟ سالی یک بار هم به همدیگر زنگ می‌زنیم؟ سفر شمال و عکس‌های دریاچه خزر و ساحل کثیف‌اش کجای زندگی اینهاست، وقتی عکس‌های کنار آبشار نیاگارایشان را می‌گذارند فیس‌بوک و اینستاگرام؟ آن آدم‌ها دیگر رفته‌اند. نگه داشتن عکس‌هایشان و پر کردن هارد کامپیوتر، چه دردی از من و این زندگی‌ام دوا می‌کند؟
عکس‌های آن‌ها را هم پاک کردم.
بعد بغض‌ام گرفت. همین‌طور که پشت به شوهرم که روی تخت دراز کشیده بود و سرش توی گوشی‌اش بود، پای کامپیوتر نشسته بودم، اشک‌هایم روان شد. بدون اینکه متوجه بشود با دستمال کاغذی آرام پاک‌شان می‌کردم و باز روان می‌شدند. خیلی گریه کردم... بعدش حتی بیشتر از اینکه من نیم ساعت است دارم گریه می‌کنم و آدمی که باهاش زندگی می‌کنم حتی سرش را از روی گوشی‌اش بلند نمی‌کند که متوجه بشود. اما وقتی گرسنه است مرا می‌شناسد و دور و بر من می‌گردد و روی اعصابم راه می‌رود و غذا غذا می‌کند.
آفیس را دوباره نصب کردم و دیدم که دیگر 12:30 است حتی اگر فارسی ساز هم داشته باشد و هیچ مشکل دیگری هم نداشته باشد، دیگر وقتی برای درس خواندن ندارم. خود به خود دو ساعت وقت‌ام را پای این کامپیوتر زپرتی هدر داده‌ام و کاری هم از پیش نبرده‌ام غیر از نشستن و مرور کردن خاطرات و گریه کردن.
پا شدم رفتم بیرون که دست و صورتم را بشویم و آشپزخانه را چک کنم که غذایی بیرون از یخچال نمانده باشد و چای‌ساز خاموش باشد و چراغ‌ها را خاموش کنم و مسواک بزنم و برگردم بخوابم. پای سینک ظرفشویی با خودم گفتم:
ای وای مادرم....
یاد تنهایی مادرم افتادم و ما که چهارتا گوساله بودیم که اصلاً حتی متوجه حال و هوایش هم نبودیم و توی حال خودمان و دوستی‌ها و عشق‌هایمان بودیم. به شب‌هایی فکر کردم که مادرم تنهایی و توی تاریکی پای سینک از تنهایی‌اش گریه کرده است. به سر به چاه فرو بردن و گریه بر تنهایی. تمام زندگی تنهایی و حالا بعد از ازدواج هم امتداد عمیق‌تر همان تنهایی.
گریه‌ام شدیدتر شد. می‌ترسیدم شوهرم بفهمد. هنوز نفهمیده بود؟ چرا وقتی گریه‌ام شدیدتر می‌شد، دیگر نمی‌توانستم صدای هق‌هق‌ام را کنترل کنم. از این بدم می‌آید. دست خودم نیست. مثل اوج اور.گاسم است که صدا از کنترل آدم خارج می‌شود. خمیده روی سینک هق‌هق می‌کردم و اشک‌هایم تیلیک تیلیک توی ظرفشویی می‌چکید. چند تا دستمال کاغذی آوردم و هی بلند تویش فین کردم. مجبور بودم. دیگر راه بینی‌ام به کلی کیپ شده بود و نمی‌توانستم نفس بکشم. گریه‌ام هم بند نمی‌آمد. می‌دانستم اینطوری صبح پلک‌هایم به اندازه بالش می‌شود و چشم‌هایم اندازه‌ی کیون خروس. باز رفتم صورتم را شستم و مسواک زدم. توی آینه دستشویی خیلی داغان بودم. شوهرم هم آمد مسواک بزند. مرا دید و باز هم نفهمید؟
رفتیم توی تخت. باز هم سرش توی گوشی‌اش بود. چند کلمه حرف زدیم و سعی کرد به عادت هر شب 30 ثانیه بغل‌ام کند و بعد خودش را عقب بکشد و بخوابد. اما دلم نمی‌خواست حتی دست‌اش بهم بخورد. پشت‌ام را کردم و گفتم بازویش را از رویم بردارد چون همین‌طوری هم نفس‌ام بند آمده و دارم خفه می‌شوم (گریه تمام مخاط تنفسی‌ام را تحریک کرده بود و در اثر ورم گلو و کیپ شدن بینی، قشنگ نفس‌تنگی گرفته بودم). خودش را به قهر عقب کشید و کیونش را بهم کرد و همین‌طور داشت برایم سخنرانی می‌کرد که چرا محبت حالی‌ام نیست و وقتی او دارد به من محبت می‌کند چرا پس‌اش می‌زنم و گولاخانه رفتار می‌کنم. بهش گفتم: منظورت از محبت، همین چند ثانیه بغلِ قبل از خوابه؟ صبح تا عصر باید یه  عده کـ.سکش و سر کار تحمل کنم. عصر هم که میام خونه تو تا شب سرت توی گوشیه و فقط از من غذا و چای می‌خوای و اینا رو بهت بدم، دیگه کلاً حضور من و فراموش می‌کنی. شبم چند ثانیه بغل و بعد انگار که عملاً هلم می‌دی عقب که یعنی بسه دیگه بخوابیم. به این میگی محبت و دوست داشتن؟
همان‌طور که پشتم بود باز اشک‌هایم راه افتاد. این بار دیگر به خاطر نفس‌تنگی، صدای هق‌هق و نفس‌نفس زدن‌هایم بلند شد. بله! بالاخره متوجه شد. دوباره بازویش را رویم انداخت که: گریه نکن و من از گریه‌ات ناراحت میشم. بهش گفتم: اصلاً متوجه شدی که من الأن یک ساعته دارم گریه می‌کنم؟ گفت: آره. بعدش ماند که اگر «آره»، پس چطور بی‌محلی‌اش را به این قضیه ماله بکشد؟! دیگر ادامه نداد و زد به کوچه‌ی علی‌چپ.

بعدش هم مثل همیشه: منت‌کشی. غلط کردم‌های الکی. قربان‌صدقه‌های الکی. آرام‌شدن ناگزیر من (چون به هرحال صبح باید زود بلند شوم و نمی‌توانم بیشتر این گریه و زاری را ادامه بدهم). و خوابیدن. بدون هیچ رستگاری و نجاتی.

شنبه، خرداد ۲۰، ۱۳۹۶

430: دربار‌ه‌ی زوج‌های معنادار و بی‌معنا

صبحی قدم‌زنان به این فکر می‌کردم که چطور یک پسر بکن-دررو می‌تواند عاشق سادگی تیپ یک دختر بشود؟ حالا دیگر حتی به مهمانی امشب هم فکر نمی‌کنم و آن مرغ ترشی را که دستورش را توی نت پیدا کرده بودم. به این فکر کرده بودم که آدم‌های افسرده مثل آن پسر، اولش برای فرار از افسردگی شلوغش می‌کنند و به طور غلوآمیز کیون دنیا را پاره می‌کنند و از این سر بام می‌افتند. بعدش یکهو عاشق «زن اثیری» می‌شوند و از آن سر بام می‌افتند. افسردگی و ایده‌آلیسم همیشه منتظر و در کمین است که از یک جایی بیرون بزند. بعد هم اینکه آن دختر از تنبلی یا اطمینانی که به زیبایی‌اش دارد یا هپلی بودن یا حتی افسردگی، آرایش نمی‌کند، نشانه‌ی خاص بودن اوست؟ آیا خاص بودن خوب است؟ آیا آدم‌های خاص مثل آن پسر افسرده، نباید دنبال آدم‌های خاص مثل خودشان بگردند و جذب‌شان شوند؟ خودم را جای پسره می‌گذارم و دختره را از نگاه خودم آنالیز می‌کنم: زیبای قصه‌ها، زن اثیری شعرها، گمشده‌ی رویاها، عاشق شدنی‌ترین... و همین‌طور صفت شاعرانه هست برای توصیف این موجود لاقیدی که حتی آرایش هم نکرده و با تیپ شلخته پا شده سر صبحی آمده خیابان. اما چیزی که واقعاً هست، شاید ربطی به هیچ‌کدام این توصیفات نداشته باشد. شاید دخترهای بی‌آرایش الزاماً از کرده شدن و پسندیده شدن و پرستیده شدن بدشان نمی‌آید و فراری نیستند. شاید برعکس با «متفاوت بودن‌شان» یک پله بالاتر از دیگران برای گرفتن طعمه دهان باز کرده‌اند. شاید فقط اینقدر باهوش هستند تا از راه‌های تکراری برای جذب منابع محدود نروند و سبک خودشان را به کار می‌گیرند. اما جذابیت این زن‌ها، از نظر مردان در این‌ها که گفتم نیست. مردها واقعاً فکر می‌کنند این زن‌ها بری از مادیات و بی‌خیال دنیا و مافیها هستند و یک حالت فرشته‌واری دارند. اینجایش است که حالم را به هم می‌زند.
بعد هم آیا عقلانیت، در متفاوت بودن است؟ چه کسی می‌گوید معمولی‌ترین آدم‌ها از هوش و درایت‌شان نیست که خودشان را معمولی نشان می‌دهند و استتار می‌کنند.
همه‌ی این‌ها مجموعاً سبک زیستی یا شیوه‌ی شکار و استتار و زنده ماندن نوع انسان است. اما هر نژاد و گروه از ما، با توجه به روحیات‌مان، سبک و شیوه‌ی یک جور حیوان طبیعی را انتخاب کرده‌ایم. چون که انسان فاقد سبک و روش است. انسان، مقلد است.
ما عملکردمان را در مقابل محیط، با توجه به ضعف‌ها و کاستی‌های شخصی‌مان انتخاب می‌کنیم. اگر زشت هستیم، روی اخلاق و دستپخت و پول و مادیات‌مان کار می‌کنیم تا جذابیت پیدا کنیم. اگر زیبا هستیم با قاب گرفتن زیبایی‌مان، ساده‌ترین راه جذابیت را کشف می‌کنیم. اگر ریزنقش هستیم و می‌دانیم آرایش زشت و شلوغ و بی‌کلاس‌مان می‌کند، با سادگی‌مان دل می‌بریم. اگر صورت زمخت و درشتی داریم، با آرایش شلوغش می‌کنیم و توجه‌ها را از نقائص چهره‌مان منحرف می‌کنیم.
همه‌ی این‌ها راه‌هایی برای جذب جنس مخالف (و حتی موافق: در مواردی که بحث منافع غیر جنسی مطرح است) هست.
و همه‌ی این‌ها به شدت خسته‌کننده است. راه‌هایی که شما را به آنجا می‌کشاند که فکر کنید یک نفر با بقیه خیلی توفیر دارد و برای شما ساخته شده.
______________
پ.ن: مثلاً شما زوج رامبد جوان نگار جواهریان را به عنوان شاهد متن فوق در نظر بگیرید. البته من هیچ‌کدام‌شان را اینقدر از نزدیک نمی‌شناسم که بتوانم بگویم بر این الگو انطباق دارند یا نه. اما دورادور حدس می‌زنم که دقیقاً منطبق باشند!