پنجشنبه، مرداد ۱۷، ۱۳۹۸

457: بعضی چیزها درباره ی خواهرم


خواهرم و برادرم و پدر و مادرم پاشده اند مثل هر سال بدون من رفته اند شمال. حالا من از دست برادرم ناراحت نیستم. چون او هم از دورهمی و شلوغی خوشش می آید و توی این جریان هم دخیل نیست. در واقع این ماجرا زیر سر خواهرم و شوهرش است که هرسال و هرسال به مدت پانزده سال است دارند این کار زشت را می کنند و کسی هم چیزی بهشان نمی گوید. چرا؟ چون پدر و مادرم را هم با خودشان می برند. چرا می برند؟ چون ماشین نداشتند و حالا هم که دارند راننده ی جاده نیستند و می خواهند با ماشین پدرم بروند و آنجا هم مادرم بچه شان را سرگرم کند و  خودشان راحت باشند. حالا چرا دو سال است برادرم را هم با زن دومش دارند می برند؟ (یک بار هم با زن اولش بردند.) این دقیقاً همان جاییست که من آمپر چسباندم و دیگر برایم قابل تحمل نیست. برادرم شلوغ و سرخوش است و دست به جیب (برعکس برادر کوچکترم). زنش هم ساده و کاری و بی حرف و حدیث است و هرچه این خواهرم در حقش دغلبازی در بیاورد، او روی خوش نشان می دهد و بهش برنمی خورد و جواب نمی دهد. ماشینش هم کولر دارد و به اندازه ی پدرم هم توی مسیر زر نمی زند و روی اعصاب نمی رود. پس کیس ذخیره برای سوءاستفاده است. یعنی خواهرم (که تقریباً هر کسی را بخواهد سر انگشتش می چرخاند و با زبانش مار را هم از لانه بیرون می کشد و هرکسی را بخواهد در جهت نفع خودش به کار می کشد، تا حالا موفق شده پدر و مادرم و برادرم و زنش را که به جز نداشتن آزار، ساده و اهل کولی دادن هم هستند، به خدمت خودش وادارد.
خواهرم اصولاً شخصیت خاصی دارد. خوبی هایی هم دارد اما بدی هایش اینقدر زیاد شده که دیگر به تحمل کردنش نمی ارزد.
شوهرش شهرستانی است و برادر ناتنی شوهر عمه ام است و از همان اول کلاً با خانواده اش قطع رابطه کرده و پایشان را بریده. آنها هم حالا یا کلاً اینطوری هستند یا به خاطر اخلاق این باهاش قطع رابطه کرده اند، که انگار چندان بدشان هم نمی آید و پیگیری خاصی هم ندارند برای ارتباط بیشتر. فقط سر مرگ پدرشان زنگ زدند به این که بیا سهمت را از هزینه کفن و دفن بده. همین.
حالا خواهر من که از اول از شر فامیل شوهر به کل راحت بوده و 18 سالش بوده که با یک خراسانی نچسب خسیس ازدواج کرده، کم کم اخلاق خودش هم عوض شده و شبیه شوهرش شده و انگار به مذاقش بد هم نیامده که به تبع آن با فامیل خودش هم قطع رابطه کند. حالا قطع رابطه که نه. بالاخره برای بزرگ کردن بچه اش به پدر و مادرم نیاز داشت. هرازگاهی هم برای کارهای فنی و ساختمانی و کابینت و کمددیواری و جوشکاری و ماشین خریدن و از این جور کارها که شوهرش عرضه اش را ندارد و نمی خواهد پولی هم بدهد، آویزان برادرهایم می شود. برادر کوچکه زن پاچه ورمالیده ای گرفته که حریف خواهرم می شود و نمی تواند سر زن او کلاه بگذارد و زنه از حلقومش بیرون می کشد. برادرم هم چون زن ذلیل است، به تبعیت از زنش، گاه به گاه می زند توی پوز خواهرم و حالش را می گیرد. می ماند برادر بزرگه و من. برادر بزرگه زیاد توی این باغ ها نیست. یک زن ساده و پخمه هم گرفته که فقط دوست دارد دور و برش شلوغ باشد و رفت و آمد و بریز بپاش یکجانبه هم که شده بکند. اصلاً حالیش نیست که خواهرم نه دعوتش می کند و نه جواب محبت هایش را می دهد و فقط بلد است هر موقع به برادرم احتیاج دارد برایش زبان بریزد و ازش سوءاستفاده کند. من هم شوهری به پخمگی زن داداشم دارم که این هم 8 سال است هرچه توهین از خواهرم و شوهرش و بچه اش می بیند، باز هم پی رفت و آمد است و پوستش کلفت است. به عنوان مثال وقتی خواهرم دنبال خانه می گشت، سه ماه هفته ای سه چهار شب شام خانه ام آویزان بود و من هم خم به ابرو نمی آوردم. وقتی هم اثاث کشی کرد من و شوهرم تنها کسانی بودیم که سه روز رفتیم کل اثاثش را برایش چیدیدم و آمدیم. آنوقت وقتی من افتادم پی خانه، خواهرم فقط یک هفته روزی یکی دو ساعت مرا با ماشینش برداشت و توی بنگاه های محلشان چرخاند و وقتی هم دید پولمان به محل آنها نمی رسد، کلاً بی خیال قضیه شد. حتی یک وعده هم شام مهمانم نکرد که مثلاً جبران آن سه ماه را بکند.
از دیگر قشنگی هایش این است که از هر ده بار که شام و نهار خانه ات باشد، یک بار نهایتاً به زور دعوتت کند. اگر هم مدتی دعوتش نکنی که مثلاً خرفهم اش کنی، او هم متقابلاً اصلاً به روی خودش نمی آورد که یعنی به تخمم. اصلاً از رو نمی رود. همین الان یک سالی می شود که تقریباً دیگر محلش نمی گذارم و زیاد دعوتش نمی کنم. اگر بگویی به روی خودش آورده، عمراً! همینطوری خوشتر است.
قضیه سر یک پاوربانک شروع شد. قبلش هم ازش دلخوری زیاد داشتم. یعنی وقتی اینقدر به یکی حال می دهی و همش خانه ات شام و نهار پلاس است و برای بچه اش چیز میز می خری در حالی که خودت بچه ای نداری که جبران کند، بالاخره صبرت تمام می شود و منتظر می شوی ببینی او در جواب چکار می کند. بعد درست وقتی که انتظار داری بالاخره از رو برود و یک جایی سعی کند یک حالی بهت بدهد، سر یک سفر مشهد که بهش رو می اندازی که پاوربانک بیست تومانی هدیه از طرف اداره ی شوهرش را بهت چند روز قرض بدهد، اولش بهانه می آورد. بعد هم که پافشاری می کنی و رک بهش می گویی که پای آبرویت پیش شوهرت در میان است و قسم  خورده که تو پاوربانک را نمی دهی، اولش قبول کند و دو سه روز بعد باز زنگ بزند پررو پررو بگوید که نمی تواند بدهد... دیگر آن روی سگت را بالا می آورد. هرچه هم پوست کلفت و احمق باشی، بالاخره کم می آوری. بعدش هم دو سه بار دیگر داستان هایی شبیه این تکرار شد و هی مرا فروخت و پشت سرم به پدر و مادرم دروغ بافت و بدگویی کرد و هی برایم پررو بازی در آورد و هی هر بار حرفمان شد درآمد توی روی من که ازش پنج سال بزرگترم پاچه ورمالیدگی کرد و کسشر به هم بافت که من سر جهیزیه اش نیامده ام بچینم و سر سیسمونی اش فلان جا بوده ام و خودش را با بچه ی ده روزه آواره ی خیابان ها کرده ام و من هم هرچه گفتم که اینطور نبوده (در واقع 6 ماه خانه ی پدرم پلاس بوده و سر گرمای تیر و مرداد هم نمی گذاشته کولر را روشن کنیم که بچه اش سرما نخورد و من مجبور شده ام پنکه را شب تا صبح روی خودم بزنم که حاصلش شده این گرفتگی ده ساله که هر وقت سرما بهش بزند دوباره زیر دنده هایم می گیرد و نفسم را بند می آورد ) قبولدار نشد و باز حرف های قدیمی و تخیلی اش را تکرار کرد. تا اینکه به زبان عامه، مهرش از دلم رفت. نسبت بهش سرد شدم. آن حس خواهرانه و احساس رابطه ی ناگسستنی خونی را از دست دادم. حس کردم خواهری که همیشه شوهرش را به من ترجیح داده و توی پانزده سال زندگی مشترکش یک بار مرا به ویلایی که از طرف اداره هر سال بهشان توی شمال و شهرهای دیگر می دهند، دعوت نکرده، خواهری که هیچوقت با من برای خرید عید یا هر نوع  خرید دیگری نیامده، هیچوقت برایم وقت نگذاشته، باغ گل و پارک جنگلی و تمام تفریحات و مسافرت هایش را با آدم های دیگر می رود و همیشه دارد مرا می پیچاند، خواهری که وقتی من یک جراحی بدون بیهوشی سرپایی کردم که تا یک هفته حالم بد بود، دو روز به من سر نزد و روز سوم دست خالی آمد خودش را نهار انداخت و بدون حتی یک کمک توی غذا پختن یا کار خانه ام، سرش را توی گوشی اش کرد و بعد هم رفت(در حالی که دوستانم همان روز اول به دیدنم آمدند و چقدر تعارف جدی کردند که بیایند کمکم)، خواهری که حتی وقتی دارم تلفنی باهاش حرف می زنم، مدام دارد با دختر ده ساله اش یا شوهرش حرف می زند و یا تلفنش پشت خطی دارد و تا بوق می خورد سریع از من می خواهد قطع کنم و بعداً بهم زنگ بزند و مرا این طرف خط به تخمش حواله می کند و بعد هم که تلفنش تمام شد زنگ نمی زند... چجور خواهری محسوب می شود؟ اصلاً چنین موجودی، با ارفاق، دوست غیرصمیمی یا حداکثر فامیل دور سالی یک بار محسوب می شود. چرا من باید وقتی برایش صرف کنم یا بهش تلفن بزنم یا سعی کنم باهاش صمیمی بشوم؟
خواهرم بین اطرافیانش (چه خانواده و چه دوست قدیمی و جدید) دنبال سوءاستفاده می گردد. هر زمانی هم احساس کند طرف خسته شده و دیگر لحنش طلبکارانه شده یا دیگر خوب شیر نمی دهد، می فهمد وقتی فلنگ را بستن است و درنگ نمی کند. قضیه را هم اینطور تعریف می کند که: طرف همش آویزان بود که شام و نهار بروم خانه اش یا بیاید خانه ام. من هم که همیشه خانه ام کثیف و به هم ریخته است، حوصله و وقتش را نداشتم و باهاش کات کردم.
حالا اینکه قبلش همش داشت از شام و نهارها و حتی صبحانه هایی که سر یارو خراب شده بود می گفت، یا اینکه چقدر با ماشین دنبال بچه اش آمده و برده مدرسه و استخر و پارک و کوفت و زهرمار، یا چقدر بهش وسایل ریز و درشت و هدیه داده، اصلاً مهم نبود. به محض اینکه طرف انتظار پاسخ می داشت، از نظر ایشان «آویزان» و «سریش» تشخیص داده می شد و باید باهاش کات می کرد.
به این نوع زندگی می گویند «زندگی انگلی». انگل به موجود زنده ی دیگر می چسبد و خونش را می مکد و از بدنش استفاده می کند و به محض اینکه احساس کرد منابع رو به پایان است و بدن موجود ضعیف شده، ولش می کند و به سراغ موجود بعدی می رود. هیچ چیزی هم در عوض به آنهایی که ازشان استفاده می کند، نمی دهد.
تازگی حس می کنم خواهرم هیچ محبت واقعی به کسی ندارد. تمام احساساتش مخلوطی از عقده های کودکی و نفرت و سودجویی و موذیگری است. حتی احساسش به مادرم که وانمود می کند دوستش دارد و دلش برایش می سوزد، ناشی از سودجویی است. چون حتی حالا که خانه ی مادرم نزدیکش نیست که هر روز نهار سرش خراب بشود، باز هم یک روز در میان آنجاست. بهانه اش هم این است که آمده ام توی جابجایی وسایل اثاث کشی هفته ی پیش کمک کنم. سر اثاث کشی پارسال شان هم دو ماه هر روز آنجا بود به همین بهانه. انگار که جمع و جور کردن یک خانه بعد از اثاث کشی، یک هفته بیشتر باید طول بکشد.
گاهی به خودم می گویم چشمت کور. تو هم مثل او باش. بعد می بینم من نمی توانم. به چند دلیل:
اول اینکه برای وقت خودم و شخصیتم احترام قائلم. هیچوقت نمی توانم به خاطر یک بشقاب غذا، خودم را آویزان مردم، حتی مادرم، بکنم. مثلاً اینکه در خانه ی پدر و مادرم معمولاً بهم بی احترامی می شود. پدرم هیچ مراعاتی نمی کند. کاملاً خودخواهانه برخورد می کند. رفتارش با دیگران کلاً روی اعصاب و غیر قابل تحمل است. فوقش بشود ماهی یک بار به مدت دو ساعت تحملش کرد. آنوقت من اگر از گرسنگی در حال مرگ باشم و فقط دو جا توی دنیا غذا باشد آنهم خانه ی پدرم و یک غار بومی در بیابان های استرالیا، سریع چمدان می بندم و یک بلیت برای استرالیا می گیرم.
دوم اینکه حوصله ولگردی الکی توی این گرما یا مثلاً سرمای زمستان را ندارم. کلاً حوصله الکی شال و کلاه کردن و هی سلام و علیک کردن و وراجی بیخودی با مردم سر یک وعده غذا را ندارم. ترجیح می دهم یک لقمه نان و پنیر بخورم و نروم خانه ی مردم کباب بخورم. حتی بارها سر این قضیه ی شکم پرستی به شوهرم غر زده ام که چرا باید برای یک افطاری مفت که مثلاً یک کباب کوبیده ی لاستیکی کوفتی هم بدهند، پا شود تا آن سر شهر برود و خودش را تا ده یازده شب الاف کند تا به خانه برسد؟ شکم مگر چقدر ارزش دارد؟ آن کباب کوبیده، تا برسد به خانه، نصف فرایند هضمش را هم گذرانده و تبدیل به نیمچه گه شده است. آیا چنین چیز بی ارزشی، باید نصف روز آدم را تلف کند و به خاطرش تا آن سر شهر برود؟
سوم اینکه زبان چرب و نرم و سیاست خواهرم را ندارم و نمی توانم حتی برای چیزهای مهم تر از این (مثل شغل و حفظ زندگی زناشویی ام) شیرین زبانی و چاپلوسی و دروغ گویی کنم. اصلاً به خاطر غرور یا هر چیزی که هست، این چیزها منطقاً توی کت من نمی رود و باهاش کنار نمی آیم. حتی اگر شوهرم هم این صفات را داشت، نمی توانستم دوستش داشته باشم و احترامم را نسبت بهش از دست می دادم.
بعضی آدم ها سگ ها را دوست دارند.
بعضی آدم ها گربه ها را.
به نظرم مسأله ی اصلی در انتخاب این دو حیوان خانگی، مسأله ی اصلی در کلیه روابط انسانی است. به این معنی که نصف آدم ها، مدل من هستند و برای معاشرت، آدم های مهربان و صادق و باوفا و آرام و خسته کننده را ترجیح می دهند. نصف دیگر آدم ها هم مثل خواهرم و برادر بزرگترم و ح هستند و برای معاشرت، شلوغی و تفریح و بازی و سرگرم کنندگی را در اولویت معیارهایشان قرار می دهند.
برای من آدم آویزان و وقیح و پررویی که تنها خاصیتش این است که اهل شیرین زبانی و شلوغ کاری است و باهاش خوش می گذرد، فاقد ارزش و احترام است و نمی توانم بابت اینکه سرگرمم کند، نانش را بدهم و تحملش کنم. من سلطان نیستم که دلقک بخواهم.
خواهرم به واقع هیچ کدام از ویژگی هایی را که از یک دوست یا خواهر انتظار دارم، ندارد و رفتارش مدام دارد آزارم می دهد.
مدام حس می کنم دارد زیرابم را پیش والدینم می زند و برعکس ظاهرش که انگار همیشه طرفدارم است، پشت سرم مدام دارد بدگویی می کند. همین تازگی بود که باز داشت چسناله های قدیمی اش را درباره اینکه من با بچه ی ده روزه آواره ی خیابانش کرده ام از سر می گرفت که با اشاره به اینکه «اگر تو یادت رفته، من وبلاگی دارم که تویش خیلی چیزها توی همان روزها نوشته ام و برای اینکه بدانیم حرف کداممان درست است، می توانیم بهش مراجعه کنیم» دهانش را (احتمالاً برای همیشه!) بستم. اگرنه نمی دانم تا کی می خواست این دروغ ها را پیش همه به هم ببافد و مرا شمر و یزید و حرمله جلوه بدهد.
دیروز «ن» همکار سابقم که زن خیلی خوب و رفیق باوفا و با مرامی است بهم گفت که حامله است. توی فکر افتادم که حالا که شاغل نیستم و توی خانه ام، یک ماه دیگر که هوا یک کم خنک تر شد، شروع کنم تا زمان زاییدنش مدام بهش سر بزنم و هر کاری از دستم بر می آید برایش بکنم. من که برای خواهر خودم کار چندانی نکردم. چرا؟ چون آن موقع مجرد بودم و سرم توی حساب نبود و خواهرم هم پدر و مادرم را حی و حاضر داشت و تا پنج سالگی رسماً بچه اش را برایش بزرگ کردند و آنقدر همش سرمان خراب بود که من بیشتر از دست خودش و شوهرش فراری بودم و نسبت بهش حسی را داشتم که آدم به یک  مهاجم و مزاحم همیشگی دارد. چطور می توانستم حس خوبی بهش داشته باشم؟ به خواهری که قبل از حاملگی اش هم برایم گه خاصی نخورده بود و رفتارش همین و همش دنبال کون شوهرش بود و حتی یک بار بهم گفت که فلان مانتویم را وقتی می روم خانه شان نپوشم چون شوهرش گفته که ما در خانه سازمانی زندگی می کنیم و برای من بد می شود. یا یک بار دیگر که بهش می گفتم بیاید با هم برویم خرید عید. برگشت رک و راست زل زد توی چشمم و بهم گفت که شوهرش گفته هرچه را با فلانی بخری، نمی گذارم بپوشی و می ریزم دور. چون فلانی جلف و قرتی است.
بعد یک چیز دیگری که الان ازش یادم آمد و خیلی روی اعصابم است، این است که قبلاً همش داشت از دست شوهرش می نالید و می گفت که می خواهد طلاق بگیرد و از اخلاق های بد شوهرش می گفت. به محض اینکه من دوبار پیشش درددل کردم و از بدی های شوهرم گفتم، یکهو رفتارشان عوض شد و حالا دیگر همین مانده که جلوی ما همدیگر را بکنند. رسماً به هم درِ کونی می زنند و عین تازه عروس و دامادها، مدام به هم آویزانند و برای هم عشوه و ادا می آیند و قربان صدقه ی هم می روند. همین رفتارهایشان شوهر مرا هم حساس کرده و روی رابطه ی ما اثر گذاشته و باعث می شود شوهر من چشمش که به اینها می افتد بدعنق و غرغرو و گند اخلاق بشود و اینقدر روی مخ من برود که دعوایمان بشود. بعد اینها هم هی بیشتر خوششان می آید و از دعوای ما کیف می کنند و بیشتر بهش دامن می زنند. من هر چقدر هم با شوهرم مشکل داشته باشم، به اندازه ی مشکل خواهرم نبوده و نیست. بعد همین خواهر که تا حالا داشت درباره ی طلاق برای من چسناله می کرد، حالا دعوای ما را تماشا می کند و ناخن می زند و ته دلش ریز ریز می خندد. من حتی اگر بخواهم طلاق هم بگیرم به کسی مربوط نیست که بخواهد باعث دعوای بیشتر ما بشود یا از دعوای ما خوشحال بشود. زندگی خودم است و تمامش به خودم مربوط است.
همین چیزهاست که باعث شده روی تصمیمم درباره ی بهم زدن رابطه ام با خواهرم جدی تر بشوم. می گویم بهم زدن، چون صورت دیگری نمی تواند داشته باشد. وقتی با هم رفت و آمد نکنیم. وقتی با هم خرید نرویم. با هم مسافرت نرویم. وقتی فقط خانه ی پدر و مادر و بقیه همدیگر را ببینیم، دیگر چه رابطه ای می ماند؟ کم کم همین احترام ظاهری و کج دار و مریز هم از بین می رود و رویمان به هم باز می شود و حرف های نگفته را می گوییم و بعد هم کات می کنیم. من فقط حوصله ی سلیطه گری و جیغ جیغش را موقع دعوای نهایی ندارم. واقعاً ترجیح می دهم این قسمت را بپرم. چون این  اتفاق اجتناب ناپذیر است، ولی حوصله ی مراحلش را ندارم. کاش بخوابم و بیدار بشوم و همه چیز تمام شده باشد و همه هم درباره ی این جریان خفه بشوند.