دوشنبه، آبان ۰۹، ۱۳۹۰

225: ذكر مي‌گويم

 + نوشته شده در دوشنبه نهم آبان 1390 ساعت 1:8 شماره پست: 273

چرا مردم عادت دارند اينقدر به كار همديگر كار داشته باشند؟
چرا سرشان را توي زندگي خودشان نمي‌اندازند؟
به كارشان كاري نداري، به كارت كار دارند.
من يكي اينطوري نيستم. بعد يكهو مي‌بينم من كه آن‌ها را سوأل‌پيچ نمي‌كنم كه اسم بي‌.اف‌شان چيست و عكس ازش دارند كه نشانم بدهند يا نه، يا شوهرشان پولدار است يا نه و شغلش چيست... اما آن‌ها هي به پر و پاي من مي‌پيچند و انگاري كه زندگي من خيلي براي‌شان مهم است.
ببين! من كجاي زندگي تو هستم؟
دست بردار.
فقط بشمار چند تا بدبختي آن‌لاين داري همين الأن... بعد بيا زندگي ديگران زير ذره‌بين بگذار.
ببين! من خودم يك مرثيه‌ي مستدامم. يك ملتي بايد به حالم گريه كنند... آن‌وقت تو به من حسرت مي‌خوري و حسوديت مي‌شود به زندگي من؟
ببين! زلزله‌ي بم را يادت هست؟ صد هزارتا آدم يك شبه از روي خاك رفتند زير خاك. به همين سادگي... حالا تو نشسته‌اي زندگي بقيه را سبك سنگين مي‌كني و وقتت را صرف چرتكه انداختن خوشبختي فرضي بقيه مي‌كني؟
ببين! تو خييييييييييييييييييلي خري.
كسي تا حالا اين را بهت نگفته؟

ميان نوشت:
مي‌خواهيد دنبال مخاطب خاص بگرديد هم بگرديد. ولي واقعيتش را بخواهيد مخاطبم عام است.

با گولي نشسته‌ايم و به هم نگاه مي‌كنيم. توي اتاق در واقع. چاي و ميوه برايم آورده. چون خانه‌ي آن‌ها هستيم و او وظيفه‌ي پذيرايي از من را دارد. بعد در را بسته آمده نشسته روبرويم و داريم همينطوري بر و بر همديگر را نگاه مي‌كنيم. يكهو (غفلتاً) يك چيزي يادش مي‌آيد و چشم‌هايش گرد مي‌شود:
-    مي‌خواي يه چيز خاطره‌انگيز جالب نشونت بدم؟
-    اوهوم.
توي فكرم كه باز چه سوژه‌ي بي‌مزه‌اي مي‌خواهد برايم رو كند. در واقع بي‌حوصله‌ام و دارم خميازه هم مي‌كشم و هيچ هم آدم با ذوق و رمانتيكي نيستم. مي‌دانيد كه؟
يك پاكت از اين پلاستيكي‌هاي مارك پاپكو در مي‌آورد و يك درصد فكر كن فكر كن كه چيز جالبي تويش پيدا بشود. لابد يك مشت كاغذ چرند و كسل‌كننده است. يا مثلاً عكس‌هاي عهد بوقي. (شيوه‌ي پيشگويي‌هاي بدبينانه‌ي من)
پاكت را باز مي‌كند و يك سري كاغذ در مي‌آورد. يك نامه دستم مي‌دهد كه بالايش نوشته: يادداشت شماره 17. دستخط من است. دستخط چند سال پيشم كه با حوصله و پر پيچ و خم و بادقت بود و به طور عامدانه‌اي سعي مي‌كردم زيبا به نظر برسد. حالا خطم شبيه ماكاروني سوخته است.
يك يادداشت با لحن نامه است. يادم هست كه يك مدتي توي دوران كار كردن در آموزشگاه پدرم (دنبالش نگرديد. تعطيل شد رفت. ورشكست شد في‌الواقع.) عادت داشتم خاطرات روزانه‌ام را به صورت نامه براي گولي در كاغذ‌هاي امتحاني A4 مي‌نوشتم. آخرش هم  امضا كرده بودم و تاريخ زده بودم به سال 86. يك نامه‌ي ديگر دستم داد مربوط به سال 85. بعد همينطور فك من از تحير پايين‌تر مي‌افتاد و او هي نامه‌ها و يادداشت‌ها و دستنوشته‌هاي قديم‌تر را از من رو مي‌كرد. سال 84. سال 83. سال 81 و قديمي‌ترين‌شان مربوط به سال 80 بود!
يا حضرت عباس!!!
نامه‌ي آخر را تقريباً در حالت مادري كه نامه‌اي از فرزند مفقو.د الا.ثرش به دستش رسيده چنگ زده بودم و پخش زمين بودم. يعني يكي بايد مرا با كاردك از روي فرش جمع مي‌كرد.
فقط فكرش را بكن كه اينقدر براي يكي ارزش داشته باشي كه تمام دستخط‌هايت را از ده سال پيش به اين‌طرف نگه داشته باشد. بعد حتي كارت‌پستال ها و... خدايا مرا بكُش!... كاغذ شكلات‌هاي ولنـ.تاين را...
ديگر چيزي نداشتم كه بگويم. نامه‌ها را دورم پخش كرده بودم و داشتم وسط‌شان دست و پا مي‌زدم و غرق مي‌شدم.
اينطوري است بعد از همه چيز وقتي سرانجام مي‌نشيني يك نفر را براي خودت آناليز كني و از خودت بپرسي كه آيا مي‌ارزيد كه خودت را اسير يك آدم كني و آيا اين بايد همان مي‌بود و آيا ممكن نبود كسي بهتر از اين... كه ده سال خاطره پيش چشمت رديف مي‌شود. و بدي‌ها و ترديدها و مزخرفات ديگر كنار مي‌رود.
مي‌خواهم بدهم اين دعا را در يك پلاك حك كنند و با زنجير از گردنم آويزان كنم. يك دعا، يك رمز، يك جمله‌ي جادويي كه به محض خواندن و يادآوري‌اش، تمام بدي و ترس‌ و شك‌ها از ذهنم مي‌رود و ايمان مي‌آورم به تمام چيزهاي خوب دنيا. دعايي به اين مضمون:
فقط تصور كن كه يك نفر توي اين دنيا هست كه ده سال تمام دستنوشته‌هاي تو را جمع مي‌كرده!
پ.ن: براي خودتان يك ذكر مؤثر پيدا كنيد. چيزي كه مثل كليد، قفل‌هاي مغز شما را باز كند و صاف و روان‌تان كند و چيزهاي مهم فراموش شده را مرتباً به يادتان بياورد.
چند تا ديگر از ذكرهاي مؤثر من اين‌ها هستند:
زلزله‌ي بم.
اين نيز بگذرد.
هيچ چيز به زحمتش نمي‌ارزد.
آغاز جداسري، شايد از ديگران نبود.

سه‌شنبه، آبان ۰۳، ۱۳۹۰

224: عجالتاً مسأله اين است آقاي هملت

+ نوشته شده در سه شنبه سوم آبان 1390 ساعت 1:24 شماره پست: 272
*1

بلي. داشتم به چيزهاي مهمي فكر مي‌كردم كه دير يا زود بايد در اين مكان بنويسم تا بدينوسيله شما نيز بدانيد و به مرگ جاهليت نمرده باشيد.

چيزهايي درباره‌ي ارزش اين خاك مقدس و جايگاه فعلي حقيرمان در سطح جهاني...
اما قبلش يك سوال كوچك دارم كه... ولش كن. فعلاً حرف‌هاي مهمتري هست كه بايد روشن شود.
مثلاً مسائل خيلي جدي در باب اقتصاد امروز كشور و فساد مالي و اداري كه در همين مكان بايد درباره‌اش افشا.گري كنم...
اما مسأله‌ي نه چندان مهم ديگري هم هست كه... ولش كن. چندان هم مهم نيست.
يك عالمه سوژه‌ي كاملاً جدي و اساسي هست كه آدم مي‌تواند درباره‌شان قلم‌فرسايي كند.
مثلاً درباره‌ي وضعيت جاده‌ها و تصادفات...
درباره‌ي فضاي علمي كشور و سطح سواد دانشجويان ما...
درباره‌ي فحـ.شا و فـ.ساد و موا.د مخـ.در...
درباره‌ي وجهـ.ه بين‌المـ.للي ايـ.ران و روا.بط خار.جي با كشورهاي منطـ.قه...
درباره‌ي الي!!! حتي.
اوووووووووووووه... چقدر مسأله‌ي مهم هست كه بايد سر يك فرصت مناسب درباره‌اش براي شما خطابه بنمايم. اما پيش از هرچيز فقط يك سوال كوچك و نه چندان مهم هست كه نوك زبانم مانده و ذهنم را رها نمي‌كند.
خوب... مي‌توانيم هم ناديده‌اش بگيريم و يكراست برويم سر «اصل مطلب»...
اما من پيشنهاد مي‌كنم اول سوال مرا جواب بدهيد و خيالم را راحت كنيد و ذهنم را از مسائلي چنين بي‌اهميت و غير اصولي خلاص كنيد... بعد من تمام مسائل فوق و تحت و مشرقين و مغربين را اينجا عنوان كرده و پاسخگو خواهم بود:
مسأله اين است:
آقايان محترم! چرا با وجود برچسب‌هاي زرد روي واگن‌هاي بانوان در مترو...
همچنين با وجود تابلوهاي زرد با عنوان «محل توفق واگن بانوان» روي ديوارها...
همچنين با وجود دوميله و نوار زرد بين‌شان كه مرز بين قسمت زنانه و مردانه را در سالن انتظار مشخص مي‌كنند...
همچنين با وجود رنگ نيمكت‌ها كه زرد مخصوص آقايان و سبز مخصوص خانم‌هاست...
همچنين با وجود آن درب شيشه‌اي بين واگن‌ها كه رويش نوشته «ويژه بانوان»...
حتي با وجود مأموران مترو كه اوايل مهر بيشتر و حالا هنوز هم بعضي‌هايشان سعي دارند كه از ورودتان به قسمت بانوان جلوگيري كنند...
و حتي با وجود اعلان شبانه‌روزي از بلندگوهاي مترو درست از اول مهر كه آقايان فلان و چنان مستحضر باشيد كه جهت رفاه حال بهمان و بيسار  يك واگن به دو واگن قبلي بانوان افزوديم...
و نهايتاً حتي با اخم و غر غر و اعتراض مداوم بانوان هنگامي كه خودتان را به زور بين‌شان جا مي‌كنيد...
و حتي چشم توي چشم يك كرور برادر و خواهر عرز.شي گشـ.ت ار.شاد كه صبح تا شام توي خيابان‌ها از جان و دل مشغول يادآوري مرزهاي اسـ.لام به من و شما هستند...
چرا باز هم... باز هم... و باز هم... شما آقايان محترم، به محض باز شدن درب‌هاي واگن بانوان، بسان قوم مغول، هي‌هي كنان و جيغ‌كشان و دست و پا افشان خودتان را در بين بانوان مي‌تپانيد و هل مي‌دهيد و هي بيشتر و بيشتر تنگ بغل ما مي‌چپيد؟!!!
هان؟
چرا؟ روي  چه حسابي فكر مي‌كنيد كه تعداد خانم‌ها از شما كمتر است و توي هر قطار بايد فقط دو واگن سر و ته را به آن‌ها اختصاص داد؟ و يا فكر مي‌كنيد كه كار شما مهم است و پي نان درآوردن هستيد و خانم‌ها با آن تيپ‌هاي كارمندي و كارگري حتماً دارند مي‌روند پا.رتي و از سر خوشي و بيكاري مصائب متروسواري را به  جان خريده‌اند؟ و يا احتمالاً باور داريد كه اگر بالأخره وقتي سه چهار قطار را كه واگن بانوان آن‌ها تا خرخره پر است از دست دادند و مجبور شدند واگن آقايان را سوار شوند، بايد از سر تا پا و عقب و جلو و  طرفين بر اندام ورزشكاري شما مماس شوند و چشم‌شان كور؟
چرا نمي‌فهميد كه اين نحو افتادن توي بغل مردهاي غريبه، در هركجاي اين دنيا (و نه فقط يك كشور اسـ.لامي) براي ما خانم‌ها فقط حكم رژيم لاغري را دارد، چون گوشت تن‌مان را مي‌ريزد از شدت تنش و استرس و فشار رواني!؟
والله بنده اعتقادات مذهبي را كلاً بيلميرم، ولي حال تهوع مي‌گيرم از اينهمه مجاورت جسمي.
چرا؟
چون از نظر روانشناسي، انسان هم مثل حيوانات يك قلمرو شخصي فيزيكي و رواني دارد كه حدود سي چهل سانت در محيط بدنش تعريف شده و ادب و تمدن و علم و هر كوفتي كه شما بهش معتقديد حكم مي‌كند كه از آن مرز بهش نزديك‌تر نشويد و باعث فشار رواني و استرس و خود درگيري‌اش نشويد.
شايد كسي مثل من خواست توي مترو يا اتوبوس يا تاكسي هدفن توي گوشش بگذارد و برود توي عالم هپروت يا چهار خط بنويسد يا حتي چند دقيقه توي يك فكر كوفتي‌اي برود... بفهميد كه زن يا مرد فرقي ندارد، اين همه نزديكي به بدن يك نفر، دل و روده‌اش را به هم مي‌زند و فكرش را به هم مي‌ريزد و تمركزش را مي‌گيرد. و اين ربطي به جنسيت ندارد. مسأله همان قلمروي شخصي است. بدن شما، مال خودتان است...
خلاصه، آقا بنده سوأل دارم. سوأل.
و تا جواب اين سوأل را نداده‌ايد با من درباره‌ي دموكـ.راسي و آزادي و هرمونوتيك و نظم نوين جهاني و فلسفه و علم و ديـ.ن صحبت نكنيد. اين سوأل براي من حكم پيشفرض تمام مسائل مهم و لاينحل جهاني را دارد.

*2
دو تا از مأموران مترو اول صبحي به هم مي‌رسند و در عالم همكاري مي‌خواهند كه سلام و عليك كرده و دست بدهند.
آقايي كه شما باشيد و خانمي كه من باشم، يكي دو دقيقه هي دست‌هاي‌شان را عين درهاي واگن مترو به هم نزديك مي‌كنند و ديـــــــــــــــــــــــــــت... يكي از بين‌شان رد مي شود و دست‌شان را ناكام عقب مي كشند!
نه به اين علت كه آدم‌ها گاو هستند و حاليشان نيست كه نبايد از جلوي كسي كه مثلاً دارد عكس مي‌اندازد يا با كسي مشغول صحبت است رد بشوند. بلكه به اين علت ساده كه آدم‌ها مثل تيله‌هايي روي سطح صاف سالن مترو قل مي‌خورند و هر كدام توي يك ورودي مي‌افتند و با عجله به سمت مقصدي راهي مي شوند و اين وسط فرصت ايستادن و توجه به اعمال و مقاصد ديگران را ندارند. و بنابراين مثل گاو در مغازه‌ي آنتيك فروشي رفتار مي‌كنند و به هم تنه مي‌زنند و از ميان آدم‌هايي كه مي‌خواهند با همكارشان دست بدهند رد مي‌شوند. كاملاً كيون لق بقيه!

*3
توي واگن بوي سالاد اولويه و عرق بدن و بوي دهان مي‌آيد...
توي سالن انتظار پاييني بوي فاضلاب مي‌آيد انگار كه كارگران در مسير حفر كانال مترو به مخزن فاضلاب شهري خورده باشند...
توي گيت خروجي بوي زباله و سبزي گنديده مي‌آيد...
به محل كارم مي‌رسم: تِي نظافتچي سالن، بوي سبزه‌ي ليچ انداخته و گنديده‌ي عيد مي‌دهد!
من و اينهمه خوشبختي؟
محاله! 

چهارشنبه، مهر ۲۷، ۱۳۹۰

223: اي كاش آدمي وطنش را، همچون بنفشه ها، ميشد با خود ببرد به هركجا كه خواست

+ نوشته شده در چهارشنبه بیست و هفتم مهر 1390 ساعت 23:47 شماره پست: 270

سین اس‌ام‌اس مي‌زند:
-    Royaaaaaaa enghad delam havaye oon ruza ro karde ke miyomadi pisham ta sob mishestim dardo del mikardim…kheili delam vasat tang shode… vase ghadimaaa :(
-    اون كوچه ها و پاركا كه تهش سيگار كشيديم. اون شبا كه تا صب حرف زديم.
سین هر وقت يادم ميفته واسه هميشه ميري دلم ميخواد منفجر بشه.
كاش مي‌شد نصفت پيشم بمونه
-    Che razayi ke az ham midonim… che ruzayi ke ba ham dashtim… che eshghayi… che geryehayi… che shadiyayi…
Vaaay nago roya ke inghad ghose mikhoram dige daram divooone misham  :(
-    اون دفعه كه رفتي مي‌دونستم برمي‌گردي ولي خيلي برام سخت بود...
اين دفعه نميدونم چيكار بايد بكنم
-    Doa kon karam ye jori pish bere beshe dige aslan naram. Kollan bemoonam. Doost nadaram beraam :D
-    چه دنياي عـ.نيه
آدم از عزيزتريناش اينطوري تخـ.مي دور ميشه
هيچي واسه آدم جاي خاطراتش رو نميگيره
-    Doa mikonam ke hame chiz baramoon dorost beshe. To ham doa kon azizam. Kheili dooset daram. Mmmmmuuuch…
-    كاش درست بشه
كاش هرجا هستي از جا و زندگيت راضي باشي
كاش هيچوقت نگي دلم ميخواست الان يه جا ديگه بودم
خيلي دوستت دارم
مواظب خودت باش عشقم

گوشي را پرت مي‌كنم روي ميز و گونه‌هاي خيسم را پاك مي‌كنم.
من با چت گريه كرده‌ام...
من با اس‌ام‌اس گريه كرده‌ام...
من شب عروسي تو گريه كرده‌ام...

شب عروسي‌اش نگاهش مي‌كردم از دور. موهاي بلوند فرفري‌اش را كه حالا قهوه‌اي سوخته‌اش كرده بود. چشم‌هاي سبزش با آرايش غليظ زيباتر و سبزتر از هميشه بود. فكر كردم برايش لنز گذاشته‌اند آرايشگرها. رفتم نزديك. اشتباه كرده بودم. چشم‌هاي قشنگ خودش بود. چشم‌هايي كه به زودي ديگر براي هميشه نمي‌ديدمش.
نخورده مسـ.ت بودم. گولي را به زور مي‌كشيدم وسط و آنقدر مي‌رقصيدم كه خيس عرق مي‌شدم و از پا مي‌افتادم و كف پاهايم توي كفش درد مي‌گرفت. مي‌رفتم بيرون. توي باغ. تك و توك صندلي چيده بودند. سرد بود. ساكت بود. داخل دي‌جي و رقص نور و شور و گرما. بيرون سكوت و سيگار و گپ‌هاي فاميلي تك و توك آدم‌هايي كه براي هواخوري آمده بودند. لرز كردم. گولي كتش را روي شانه‌ام انداخت. آرش آمد صداي‌مان كرد و گفت كه وسط را پر كنيم كه «يه امشب شب عشـ.قه/ همين امشبو داريم/ چرا قصه‌ي درد و/  واسه فرد.ا نذاريم...؟»
من بغض داشتم. همان وسط. ميان آنهمه آدم. توي نورهاي چرخان و آدم‌هاي رقصان. تو دور بودي. دوستانت گردت را گرفته بودند. عكاس و فيلمبردار دوره‌ات كرده بودند و بهت ژست‌هاي عروس‌هاي ماماني عشوه‌اي را مي‌دادند و فاميل سكه و پول بهت كادو مي‌دادند و عاقد خودش را لوس كرده بود و به آن چهار خط كوفتي عر.بي چند بيت شاهنامه و نقالي و آيين تلفيقي ايراني-فرنگي هم بسته بود.
تو دور بودي. و من به زور يك لحظه تنها گيرت آوردم كه فقط يك عكس يادگاري با تو و شوهرت بيندازيم.
تو دور بودي حتي از همان شب... تا رفتنت دو ماه ديگر... تا سال‌هاي سال نديدنت... دوري‌ات خفه‌ام مي‌كند لعنتي... «چه بي‌تابانه مي‌خواهمت اي دوري‌ات آزمون تلخ زنده بگوري/ چه بي‌تابانه تو را طلب مي‌كنم... و فاصله، تجربه‌اي بيهوده است/ و جهان از هر سلامي خاليست...»(شاملو)
تو داري براي هميشه از پيشم مي‌روي و من چنان صبح تا شب مثل خر توي گل... نه... توي قير مانده‌ام كه حتي وقت نمي‌كنم بيايم پيشت بمانم. يك شب مثل شب‌هاي قديم. شب‌هاي خوب و حرف‌هاي تا دم صبح و تو كه هميشه وسط حرف‌هاي من خوابت مي‌برد. مثل بچه‌ها. آرام و بي‌خيال...
مي‌گفتي كه از هيچ لحاظ به هم شبيه نيستيم. و حتي كاملاً متضاديم. و با اين همه به هيچ زني توي اين دنيا به اندازه‌ي من نزديك نيستي. انگار باشد كه من كاملت مي‌كنم. زنانگي و منطق ضعيفت را با مردانگي و خشونت و منطق فكري‌ام. عطوفتت را با جديت‌ام. پيچيدگي‌ها و نوسانات عاطفي‌ات را با آرامش و بي‌خيالي و صراحت احساسي‌ام.
مي‌گفتي كه كاش خواهرت بودم و هميشه كنارت بودم كه شب به شب حرف‌هايي را كه به كسي نمي‌گويي براي من بگويي.
مي‌گفتي كه من بهت آرامش مي‌دهم.
مي‌گفتي هيچ‌كجا را به اندازه‌ي ايران دوست نداري.
مي‌گفتي از رفتن بيزاري...
اما داري مي‌روي و گفته‌هايت، گفته‌هايم، شب‌هايمان، مثل دود توي هوا پخش مي‌شود و انگار مي‌كنيم كه هيچوقت چنين صميميتي را تجربه نكرده‌ايم. و فراموش مي‌كنيم كه چنين كساني بوده‌ايم براي هم.
من درد مي‌كشم.
من پاي چت...
من پاي اس‌ام اس...
من پاي تلفن...
من با هر ليوان تلخي كه بي تو سر مي‌كشم...


سین
آدم فراموش مي‌كند.
من از آدم به دورم.
مي‌داني؟

دوشنبه، مهر ۲۵، ۱۳۹۰

222: ديوانه و زمان

+ نوشته شده در دوشنبه بیست و پنجم مهر 1390 ساعت 1:8 شماره پست: 269
با گولي سوار ون مي‌شويم. عقب مي‌نشينيم. دارم همان مسيري را مي‌روم كه هفده هجده سال پيش مي‌رفتم و مي‌آمدم تا كانون پرورش فكري كودك و نوجوان.

كانون توي يك محوطه‌ي سبز مثل پارك بود. من سيزده ساله بودم. عضو كتابخانه‌ي كانون و كلاس نقاشي‌اش بودم. رمان «جنگ پترس» را همان سال خواندم. و احتمالاً «شهر شيلدا» را. با گواش و آبرنگ كار مي‌كردم. كنار بچه‌هاي ديگر. معلم داشتيم. يك خانمي بود به گمانم. هيچ يادم نيست.

-          اينجا رو يادته؟

به زمين بزرگ خاكي مسطح نگاه مي‌كنم كه حالا تنها چيز باقي مانده از آنهمه خاطره‌ي نوجواني است.

-          اوهوم.

گولي ذوق مي‌كند و مي‌گويد كه او هم آن سال‌ها عضو اين كانون نكبتي بوده.

چند سال بعدش محوطه‌ي سبز را كلاً گودبرداري كردند و انگار كسي ادعاي مالكيت آن را كرد و به فكر ساخت و سازش افتاد. بعد همينطور تا چند سال زمين گودبرداري شده تبديل به مخزن زباله و آب باران و برف و گند و كثافت شد تا اينكه امروز كه با گولي از كنارش رد مي‌شدم تا دوباره به همان راه‌هاي قديم بيفتم و بچه‌ي همان محل بشوم... ديدم كه گودال عظيم را پر و مسطح كرده‌اند و كار ساخت و ساز را شروع كرده‌اند تا... تا احتمالاً به زودي تبديل به مركز خريد بزرگي با قيمت‌هاي سرسام‌آور و سيل مشتريان خودش بشود.

مي‌رويم عقب ون مي‌نشينيم. حالا جاي ميني‌بوس‌هايي را كه من باهاشان مي‌رفتم كانون، ون‌ها گرفته‌اند. وسط راه يك نفر آدم دستپاچه‌ي عصبي سوار مي‌شود. بعد هي جا عوض مي‌كند تا روبروي من مي‌افتد و مي‌توانم صورتش را ببينم. يكهو يك چيزي يادم مي‌آيد. چيز عجيبي از خاطرات همان سال‌ها كه محال است اينقدر خوب به يادم مانده باشد، اما مانده است.

-          اِ... من اين يارو رو مي‌شناسم. اين همون ديوونه‌ست. همون كه اون موقعا اينجاها ول مي‌گشت و هميشه سوار ميني‌بوساي اين مسير مي‌شد و هميشه‌ام با يه شاخه‌ي كوچيك بازي مي‌كرد...

نگاهم متوجه دست چپش مي‌شود: دارد با يك سيم فلزي همان حركت را بين دو انگشت مياني‌اش انجام مي‌دهد. انگار كه روي سطحي رِنگ گرفته باشد و بدون اينكه بداند آن چوب يا سيم فلزي هم الكي بين انگشتانش گير كرده باشد.

انگار زمان بر اين ديوانه نگذشته است. چهره‌اش دقيقاً چهره‌ي آن سال‌هاست. و در غير اين صورت چطور ممكن بود من در نگاه اول بشناسمش؟ آنهم حالا كه حتي پدرم را هم بدون سبيل توي خيابان ببينم نمي‌شناسم.

يك زماني به گمانم توي فيزيك دبيرستان ديده بودم كه چهار پنج تا گوي فلزي آونگ شكل، رديف هم آويزان بودند و اولي را كه ول مي‌كردي و مي‌خورد در كو.ن دومي،‌ به جاي دومي آخري بود كه در اثر اردنگي اولي از جايش مي‌جهيد. بعد برمي‌گشت و مي‌زد زير گوش چهارمي كه نفر قبلش بود. باز دندان اولي بود كه مي‌ريخت توي دهانش و پرت مي‌شد عقب. خلاصه اين كتك‌كاري گوي‌هاي فلزي كم‌كم در اثر مقاومت مولكول‌هاي هوا و اصطحكاك و جاذبه و اين چيزها كندتر مي‌شد تا متوقف مي‌شد. حالا اگر همين آزمايش توي خلاء اتفاق مي‌افتاد، عمل و عكـ.س‌العمل تا ابدالدهر ادامه پيدا مي‌كرد.


من امروز توي يك ون كه به سمت بي‌نهايت خاطراتم مي‌رفت، ديوانه‌اي را ديدم كه شاخه‌اي ميان انگشتانش بود كه هميشه به همان صورت هميشه مي‌چرخيد و بازي مي‌كرد.


من امروز انساني را ديدم كه ديوانه نبود اصلاً.

فقط مشكل كوچكي با علم فيزيك داشت:

كسي وقتي جايي او را در خلاء رها كرده بود!

و حالا نه بازي دستش با آن شاخه‌ي كذايي متوقف مي‌شد

و نه هرگز پير مي‌شد...

چهارشنبه، مهر ۲۰، ۱۳۹۰

221: براي كمبود محبتي‌هاي دل نازك

+ نوشته شده در چهارشنبه بیستم مهر 1390 ساعت 23:9 شماره پست: 268

فيلم hell boy را ديده‌ايد؟
يك دختره‌اي توي اين فيلم هست كه قيافه‌ي خيلي خسته و داغاني دارد. اين دختره يك ويژگي منحصر به فردي دارد كه به خاطر آن در تيمارستان بستري شده. و آن اينكه هر وقت عصباني مي‌شود، يك موج انفجار شديد در اطراف خودش ايجاد مي‌كند و يك محوطه‌ي بزرگ را با خاك يكسان مي‌كند. يعني به اصطلاح از عصبانيت مي‌تركد!
الأن آرزو مي‌كردم استعداد خارق‌العاده‌ي آن دختره را داشتم. (توجه كنيد: قدرت مشت و بازو نه‌ها! صداي گيرا و حنجره‌ي فراخ نه‌ها! گاهي اينقدر عصباني مي‌شوم كه فقط مي‌خواهم منفجر بشوم و تمام دنياي اطرافم را تا شعاع چند كيلومتري داغان كنم و اصلاً هيچي به جا نماند.)
الأن مثل هميشه يك وعده دعواي شبانگاهي با پدرم داشتم. براي اينكه به سادگي به بچه‌هاي ديگرش پول قرض مي‌دهد و اگر هم سر ماجرايي پولي بهشان بدهكار بشود خيلي سريع در اولين فرصت و در صدر ليست بدهي‌هايش به ايشان را جور مي‌كند و قرضش را ادا مي‌كند.
حالا من!!! من تا به حال كه سي و يك سال عمر بي‌عزت از خدا گرفته‌ام حتي يك بار دستم را جلوي پدرم دراز نكرده‌ام و ازش پول قرض نكرده‌ام. حتي مدت زيادي هر ماه درآمدم را يكراست از محل كارم دريافت مي‌كرد و به قرض و بدهي‌هايش مي‌داد. بعد الأن هنوز هم مدام به من بدهكار است. يك بار با عابربانكم قبض‌هايش را پرداخت مي‌كند و پولش را بده نيست. يك‌بار براي مامان خريد مي‌كنم و حالا بايد بنشينم كه كي پول را ازش مي‌گيرد و بهم پس مي‌دهد. يك‌بار چند ميليون پول بنده را با اجازه‌ي خودش از حساب خودش به ترتيب به حساب برادرهايم واريز مي‌كند و بهشان قرض مي‌دهد و هر بار هم ازش مي‌پرسم: پول چي شد و كجاست؟ بهم اطمينان مي‌دهد كه: جايش امن است!!! يك بار قسط‌هاي وامي كه در حساب خودش است و هنوز به من نداده و قسطش هم طبعاً گردن خودش است را سه تا سه تا پرداخت نمي‌كند و من مي‌روم پرداخت مي‌كنم تا بانك يقه‌ي ضامن‌هايم را كه همان خواهرزاده ايشان و برادرشان باشند را نگيرد. يعني بنده فكر فاميل ايشان و آبروي خودم هستم، ولي پدرم كلاً خيالش نيست. بعد هم كه مي‌گويم: پول قسطي را كه ريخته‌ام بده. مي‌گويد‌: بزن به حساب!!!
بعد تازه در آخرين لحظات جان‌كندن‌ام از شدت بي‌پولي، وقتي بهش مي‌گويم: خب! كي ميخواي پول منو پس بدي؟ خيلي راحت دستش را به كمرش حايل مي‌كند و چنين حق به جانب مي‌فرمايد: نددددددااااااارم! انگار كه نداشتن‌اش به من ربطي دارد يا يكجور حق طبيعي‌است كه ايشان با جد و جهد فراوان واجد آن مرحله شده و بنده و ديگران را به آن مقام و مرتبه راهي نيست.
لذا در اين شرايط بنده حق دارم خودم را با طفلان ديگر مُسلم قياس كنم و از خودم بپرسم كه: آيا من دختر زاييده‌ام؟ و اگرنه... پس چرا ايشان براي همه بابا هستند و براي بنده شوهرننه؟
خلاصه چنين پدري دارم. (رونوشت به كساني كه بهشان برخورده بود كه بنده به پدري كه در دوران بچگي چپ و راست ازم عكس مي‌انداخته و محبت پدرانه‌اش برايم قلنبه مي‌شده، فحش داده‌ام). تازه اين يك هزارم الطاف بيكرانش در حق بنده‌است.
خلاصه اينجوري‌ها شد كه مثل هميشه يكهو قاطي كردم و همان حرف‌هايي را كه در بالا آمد، رو در رويش گفتم. ايشان هم هي وسط حرفم پريد و چرند تلاوت كرد و اصلاً گوشش بدهكار حرف‌هاي من هم نبود كه نبود. بعد هم طبق معمول كه كم مي‌آورد دستور داد كه بروم توي اتاقم. من هم در را محكم به هم كوبيدم و بلند بلند طوري كه بشنود آنچه لايقش بود را بهش گفتم و بعد هم دعوا وارد مراحل تازه‌تري شد!
خلاصه بگذريم. اين‌ها را نوشتم كه دوباره الساعه كمي دل خودم را خنك كنم. چون تصميم گرفته بودم ديگر اينجا بهش ليچار نگويم اما خودش نگذاشت.


و اما...
شما واقعاً چه‌تان است؟
راهي به راهي مياييد وبلاگ يكي را (حالا هر يك به انگيزه‌اي) مي‌خوانيد. بعد اصلاً توجه نمي‌كنيد كه من از روز اول آن بالا نوشته‌ام من يك ب.پ خودشيفته هستم و توي پروفايلم توضيح مختصري داده‌ام كه منظورم از فلسفيدن چيست و بعد هم كلي پست به توضيح دلايل و نوع خودشيفتگي‌ام اختصاص داده‌ام و سعي كرده‌ام روشن كنم كه خودشيفتگي اصلاً چيز بدي نيست بلكه آنگونه كه فيلسوفان اگزيستانسياليست معتقدند، آغاز دوست‌داشتن خود و باج ندادن به دنيا و سپس احترام به هستي و انتخاب آگاهانه است. و دلايل بي‌پدري‌ام كه ديگر واقعاً از تكرار دوباره‌اش خسته‌ام...
آنوقت بعد از دوسال كه اين‌ها را به گوش‌تان خوانده‌ام، يكي از خوانندگان نسبتاً قديمي وبلاگم تازه دچار سوءتفاهم مي‌شود!!! آنهم بدون در نظر گرفتن اوضاع و احوال خاصي كه تحت آن من هر پست را مي‌نويسم.
آيا واقعاً بايد بگويم كه پست قبلي را بعد از ماجراي جدل با يكي از دختران گودري نوشتم كه فالوئرش بودم و فكر مي‌كرد نوشته‌هايش شاهكار ادبي است در حالي كه يك مشت چـ.سناله عاشقانه بودند و وقتي نظر واقعيم را برايش نوشتم ترش كرد و توهين كرد و بلاك كرد. و همين باعث شد كه من به علت رفتار اين قشر آدم‌ها فكر كنم و چند جور آدم ديگر و رفتارهايشان را در ذهنم با اين گروه قياس و دسته‌بندي كنم و دست آخر آن پست را بنويسم؟
آيا شما آن دختره را مي‌شناسيد يا من مي‌آيم اسمش را اينجا مي‌گويم و مطالبش را كپي مي‌كنم كه خودتان قضاوت كنيد؟ هرگز
آيا اصلاً به شما ربطي دارد كه چه ماجرايي باعث شد كه من به اين نتايج برسم؟ هرگز
آيا من هر بار كه پستي را با لحن تند يا چند تا كلمه توهين آميز خطاب به يك عده يا حتي يك نفر خاص مي‌نويسم، همه بايد به خودشان بگيرند و فوري بهشان بر بخورد و بيايند فحش بدهند و كامنت مزخرف پرت كنند توي كامنتداني من؟
آيا من بايد در پايان هر پست اسم دقيق فرد مورد نظر را با عكسش بگذارم كه شما بدانيد و آگاه باشيد و خيال‌تان تخت بشود و تازه آنگاه برگرديد و يك بار ديگر متن پست را مثل بچه‌ي آدميزاد بدون پيشفرض بخوانيد؟
آيا بعد از دوسال هنوز خوانندگان قديمي وبلاگم هم نبايد مرا شناخته باشند و همينطور سرسري بخوانند و قضاوت كنند و قر و غمزه كنند برايم؟
آيا اين فضاي مجازي با اوصافي كه گفتم، خداوكيلي يك قران مي‌ارزد كه من دارم اينقدر به خاطرش تاوان مي‌دهم؟

یکشنبه، مهر ۱۷، ۱۳۹۰

220: براي كمبود محبتي‌ها


 + نوشته شده در یکشنبه هفدهم مهر 1390 ساعت 0:52 شماره پست: 267
اين متن مخاطب خاص دارد. آنهم يك عالمه.
خطاب به آنان كه در گودر چسناله‌هاي هجراني مي‌نويسند و انتظار هم دارند حتماً همه باهاشان همدردي كنند. و اگر غير از اين باشد فحش مي‌دهند و بلاك مي‌كنند.
خطاب به آنان كه وبلاگ‌هاي دونفره (از اين كفترهاي عاشق) مي‌زنند يا براي يك عشقي مي‌نالند يا از دوري كسي اشك مي‌ريزند و به خودشان حق مي‌دهند كه بگويند: وبلاگ خودم است. هرچه دلم مي‌خواهد مي‌نويسم.
خطاب به آنان كه شب و نيمه‌شب با پيامك‌هاي پر سوز و گداز و شعرهاي عاشقانه آدم را از خواب خوش مي‌پرانند كه فقط بهت بگويند: اي ديو.ث! به هوش باش كه اكنون كه تو در خواب خوشي، من بيدارم و در هجران ياري اشك حسرت همي‌بارم. فلذا به خود حق مي‌دهم كه خواب ناز را بر توي كوردل غافل بي‌درد حرام كنم.
خطاب به آنان كه زنان و مردان مجازي امروز... دختركان و پسركان ديروز فضاي واقعي دانشگاه‌ها و دبيرستان‌ها... كودكان پريروز مدارس ابتدايي و دوستي‌هاي كودكي‌ام بودند... و هميشه هم همان گـ.هي كه بودند هستند و خواهند بود. اصولاً قصد ايجاد تغييري در رويه‌ي خود را ندارند.
خطاب به آنان كه كلاً دنيا دايورت است روي چپ‌شان، ولي مدام ژست آدم‌هاي داغان رنج‌كشيده‌ي بلاديده را برايت مي‌گيرند، انگار كه از روز ازل كه گل آدم بسرشتند و به پيمانه زدند،‌ به جاي افزودن آب، باري تعالي سرپا ايستاده‌اند و توي گل ايشان شا.شيده‌اند.
خطاب به آنان كه همواره براي يك چشم سومي نقش بازي مي‌كنند و ادا در مي‌آورند كه اينجور آدم‌هايي نيستند و آنجور آدم‌هايي هستند...
ول كنيد پدرجان. بي‌خيال بشويد. كسي نگاهش به شما نيست. اين اطوار و ميمون‌بازي را بگذاريد انشاءالله براي تناسخ بعدي‌تان كه شايد مثلاً يك شخصيت سيا.سي‌-مذهبي‌اي چيزي بشويد و مجبور باشيد تمام عمر براي مردم ادا در بياوريد و نان‌تان توي آن باشد.
من و شما كه كسي نيستيم كه اصلاً بخواهيم همين را هم كه هستيم انكار كنيم يا لباس ديگري بهش بپوشانيم.
كلاس چهارم ابتدايي كه بودم با يك دختره‌ي لوسي دعوايم شد. يعني دوستم بود و يك كاري كرد و با هم قهر كرديم. قشنگ يادم هست كه حتي او مقصر بود! بعد يك ساعت گذشت و زنگ تفريح نشده همه‌ي بچه‌هاي كلاس ريختند سرم كه تو با فلاني قهر كرده‌اي؟ تو را به قرآن برو باهاش آشتي كن... حالا من مانده‌ام كه اين‌ها اصلاً از كجا فهميده‌اند كه من با يارو قهر كرده‌ام. كه رفتم ديدم بعله! خانم سرش را گذاشته روي نيمكت چوبي و ژست گريه گرفته كه انگار مادرش مرده. بعد هم هر كس ازش مي‌پرسد چه مرگت شده، سريع در مي‌آيد مي‌گويد: فلاني باهام قهر كرده! (بله! ما در عنفوان كودكي هم چنين شخصيت كاريزماتيكي داشتيم كه يك قهر كردن‌مان ملت را به خاك سياه مي‌نشاند)
خلاصه يك طوري شد كه سي چهل نفر ريختند سرم كه برو با اين آشتي كن... آخرش لجم در آمد. باهاش آشتي نكردم كه هيچ، رفتم بهش گفتم: ميشه سرتو از روي ميز برداري و به هركي رسيدي نگي من باهات قهر كردم؟ به كسي چه مربوطه؟ اين مسأله بين من و توئه.
آن روز احساس كردم آن دختره علاوه بر لوس بودن، به شدت كمبود محبت هم دارد.
حالا بيست و يك سال از آن روز مي‌گذرد و كم‌كم دارم احساس مي‌كنم كه آن دختركان لوس و كمبود محبتي نسل من، نه تنها همراه من بزرگ شده‌اند و اين روزها همه‌جا دورم را گرفته‌اند... بلكه انگار مثل ويروسي به نسل بعد و نسل‌هاي بعدتر و حتي به جنس مرد هم سرايت كرده‌اند و حالا هركجا مي‌روم به پست اينجور آدم‌ها مي‌خورم.
آدم‌هايي كه عقم مي‌اندازند و تنها چيزي كه درباره‌شان به ذهنم مي‌رسد اين است كه اين بدبخت‌ها هميشه دارند براي يك شخصيت نامرئي نقش بازي مي‌كنند.
آخر چي بهتان بگويم؟
بگويم كمبود محبت و توجه داريد؟
بگويم يك مشت حـ.شري بدبختيد كه محتاج كامنت يك مشت جنس مخا.لف جلـ.قي بدبخت‌تر از خودتان هستيد كه بيايند يك مدتي تأييدتان كنند و توي كامنتداني‌تان آيكون  :(  بگذارند و آه و افسوس براي‌تان بكشند كه بعدش از در ديگري وارد شوند و شماره بگيرند و باب آشنايي را باز كنند؟
بگويم گند وجودتان را از فضاي مجازي لااقل جمع كنيد و توي همان فضاي واقعي بمانيد و بگذاريد امثال من دست‌كم با بستن درهاي خانه‌مان به روي شما و عوض كردن خط مبايل‌مان،‌ نبينيم و نشنويم‌تان؟
بگويم آدم‌هاي مريض عقده‌اي رواني‌اي هستيد كه عاشق تحسين شدن‌ايد و نمي‌دانيد در پس هر جمله‌ي تحسين آميز، يك درخواست نامعقول و نامشـ.روع نهفته است؟
بله من از تحسين شدن بدم مي‌آيد. هميشه بدم مي‌آمده. شايد چون فرزند اول خانواده بودم و لابد پدر و مادرم نديد بديد بوده‌اند و فكر مي‌كرده‌اند بعد از من ديگر اجاق‌شان كور مي‌شود و بيخودي هي مرا تحويل مي‌گرفته‌اند و حلوا حلوا مي‌كرده‌اند. جوري كه الأن كه بچه‌هاي نسل من چهارتا عكس درست درمان ندارند كه در تيتراژ فيلم عروسي‌شان بگنجانند، بنده آنقدر عكس در حالت‌هاي گوناگون دارم كه توي آلبومم چهارتا چهارتا روي هم تپانده‌ام. اصلاً انگار پدرم كاري نداشته الا عكس گرفتن از من. بعد هم كه زد و مدرسه‌ي تيزهوشان قبول شدم و باز هم تبديل به مايه‌ي مباهات پدر و مادر و وسيله‌ي پز دادن‌شان جلوي فاميل و سر و همسر شدم.
اين است كه من از تحسين‌شدن بدم مي‌آيد و فراري‌ام. يادم هست كه يك بار ده يازده ساله بودم و مامانم يك ظرف ميوه را توي آشپزخانه داد دستم كه ببرم بگذارم جلوي مهمان‌ها توي اتاق. حالا پدرم هم داشت نطق غرايي در هوش و استعداد بنده براي مهمانان ايراد مي‌كرد. خلاصه من درست در اوج سخنراني پدرم از در اتاق با ظرف ميوه وارد شدم و همه‌ي نگاه‌ها به سمتم برگشت.
چكار كردم؟ ظرف ميوه را همان‌جا كنار در گذاشتم و فلنگ را بستم و فرار كردم!
نمي‌گويم عاشق فحـ.ش شنيدنم. ولي تو را به خدا تعريف و تمجيد را به قصدي غير از تعريف و تمجيد واقعي در مورد من بكار نبريد. اينجا اين حناها رنگي ندارد برادر من. نيا از وبلاگ من تعريف كن كه لينكت كنم. نيا مرا توي وبلاگت معرفي كن كه من هم تو را توي وبلاگم معرفي كنم و دويست تا آدم را روانه‌ي وبلاگت كنم و آمارت بالا برود. نيا بگو من نابغه‌ام و استادم و چنينم و چنانم كه قند توي دلم آب بشود و بيفتم در دام ايميل بازي و چت و شماره تلفن و غيره. گوش من از اين مزخرفات پر است.
بخوان و برو. هيچي هم نگويي رفت و آمدت را از آمار وبلاگم مي‌بينم. لازم نيست ابراز وجود كني.
من اينجوري‌ام.
اما ديگران اينجوري نيستند متأسفانه. و دارند با رفتار گاو گونه‌شان دق‌مرگم مي‌كنند.
چون توي كامنتداني‌شان نظر واقعي‌ام را مي‌نويسم بلاكم مي‌كنند و بهم فحش مي‌دهند و از دستم دلخور مي‌شوند. چون در عوض پست‌هايي از من كه توي گودر شِر (همخوان) مي‌كنند، من هم پست‌هاي آن‌ها را لايك نمي‌زنم و همخوان نمي‌كنم، بايكوتم مي‌كنند. بيخودي باهام دشمن مي‌شوند و شروع به اذيت و آزارم مي‌كنند.
ببينيد. من يكي را نمي‌توانيد با قوانين كثافت خودتان راه ببريد. رسم دنياي شما اين است؟ نان قرضي دادن؟ تحسين به قصد نفوذ در لايه‌هاي دروني‌تر آدم؟ تأييد همه‌ي كـ...شعرهايي كه آشنايان‌تان مي‌نويسند، در حيطه‌ي باندبازي و رفيق‌بازي؟
من اينطوري نيستم. با من اين كار را نكنيد.
با من به شيوه‌ي خودم راه بياييد. مخلص‌تان هم هستم.
پ.ن: ژانر ترسناك ادامه دارد. خودتان را جهت همكاري معرفي كنيد. ايميل و آدرس بگذاريد تا اطلاع‌رساني كنم.

چهارشنبه، مهر ۱۳، ۱۳۹۰

219: خودشيفته‌ي متفكر مخوف

+ نوشته شده در چهارشنبه سیزدهم مهر 1390 ساعت 0:56 شماره پست: 266

-          تو فكر چي هستي؟

يادم آمد توي آرايشگاه هم «ر» (از «ر» كه حرف مي‌زنم در واقع منظورم رئيس جديدم است در حوزه‌ي آرايشگري. آرايشگاه هم مثل تمام كارهاي دستي ديگر، سلسله مراتب پيشرفت دارد) يكهو وسط كار، يك‌جا كه حواسم نبود و يك اشتباه كوچك كردم، بهم گفت كه: تو فكر چي هستي؟

گفتم: هيچي.

اصرار كرد كه نه و امكان ندارد و حتماً توي يك فكري هستي. از من نه و از او بله و بگو توي  چه فكري هستي. گفت كه معمولاً اينطور به نظر مي‌رسد كه توي يك فكري هستي. قيافه‌ات به شدت «درگير» و «در حال تفكر» نشان مي‌دهد! پرسيدم: يعني به نظر مي‌رسه توي فكر باشم معمولاً؟ گفت كه بله و دقيقاً همينطور است. تعجب كردم. راستش امروز هم با يك نفر ديگر مرا به نظرخواهي گذاشته بودند كه اين خودشيفته مثل فيلسوف‌ها نمي‌ماند؟ مثل پروفسورها؟ انگار هميشه توي فكر است، نه؟

-          مثل معلم‌ها! قبلاً هم يكي اينو بهم گفته بود. اگه منظورتون جدي بودن قيافه‌امه...

-          نه. مسأله جدي بودن نيست. انگار هميشه توي فكري...

اين ايده‌ي جمعي به شدت نظرم را جلب مي‌كند. بعد امشب كه گولي در حالي كه از شيشه‌ي مترو بيرون را نگاه مي‌كنم بهم مي‌گويد: تو فكر چي هستي؟ چرا همش تو فكري؟... يكهو بي‌مقدمه قبل از هر جوابي در مي‌آيم (يعني يحتمل از فكر در مي‌آيم) و بهش مي‌گويم: يعني به نظر مي‌رسه من معمولاً توي فكر باشم؟ منظورم اينه كه قيافم يه طوريه كه اگه يكي ببينه فكر مي‌كنه همش تو فكرم؟

گولي اولش جا مي‌خورد كه توانسته با سوالش اينطور نظر مرا به مبحث جلب كند. بعدش كمي فكر مي‌كند و خيلي فهيم و عميق مي‌گويد: او...هو...م!

اوهوم مي‌گويم و اوهوم مي‌شنويد. شنيدن يك چنين اوهومي از زبان كسي كه ده سال است مي‌شناسيد، خيلي معناها مي‌تواند داشته باشد. يعني اگر «ر» با تمام بر و بچه‌هاي آرايشگاه جمع مي‌شدند و رأي مي‌گرفتند كه آيا چنين است يا نه، من نظرشان را به چپم هم حساب نمي‌كردم. اما گولي بگويد، يعني به طور حتم ده سال وقت داشته كه اين قضيه را كشف و تحليل كند و الكي نمي‌گويد.

اين‌ها به كنار يادم آمد كه قبلاً هم يك بار كه به عكس سياه و سفيد شش سالگي‌ام نگاه مي‌كردم، به نظرم رسيده بود كه براي يك بچه‌ي شش ساله بودن، زيادي قيافه‌ام متفكر است. جوري كه توي همان عكس به نظر مي‌رسد كه گوشه‌ي چشم‌هايم را كمي تنگ كرده‌ام و طوري به دوربين زل زده‌ام و لبانم را باريك كرده‌ام كه انگار توي فكر چيز خاصي هستم غير از عروسك و كفش نو و مداد رنگي و خاله‌بازي. يعني بچه‌ها توي آن سن سرشان با كو.ن‌شان ميس‌كال مي‌اندازد. آنوقت بنده در آن سن عاشق هم شده بودم. بله! و تا ده سال بعدش هم عاشق همان بابا بودم و قصه‌ها و قصه‌ها و قصه‌ها كه بماند براي يك وقت ديگر.

بنابراين پر بيراه هم نمي‌گويند اين جماعت همكار.

م.ن:             پر بيراه= كـ...شعر

م.ن2:           م.ن= ميان نوشت

م.ن3: بازم توضيح مي‌خواين؟ ياد دوران دانشكده كلاس فارسي عمومي بخير كه يارو استاده خواس كلاس بذاره گفت گلستان سعدي رو معني نمي‌كنم. هرجا هر كلمه‌اي مبهم بود و معنيشو نمي‌دونستين بپرسين. يه كُردي پاشد پرسيد: درس معلم ار بود زمزمه‌ي محبتي يعني چه؟ استاده لب به دندان گزيد. گريبان ز حيرت دريد. و كتاب گلستان رو كلاً معني كرد و به صورت ديكته خوند تا همه بنويسن!

طفلك درباره‌ي دانشجوي مملكت چي فكر كرده بود؟

م.ن4: و بنده دقيقاً از همون جلسه بود كه ديگه كلاس فارسي عمومي رو نرفتم تا آخر ترم. آخر ترمم يه چشمه از كراماتم واسه استاده رو كردم، خودش تا آخرشو خوند و نمره‌ي 18 بنده رو داد20.

 آقا من به سرم زده توي ژانر وحشت داستان و فيلمنامه بنويسم. هركس قلم خوبي دارد و پايه هم هست اعلام آمادگي كند. مي‌خواهيم يك سري كار كارگاهي خلاقانه بنويسيم.

مدت‌هاست به فيلم‌هاي ترسناك علاقه دارم. علي‌الخصوص ترسناك‌هاي توهمي و روانشناختي. آن‌هايي كه فيلمنامه‌هاي قوي و عميقي دارند و عمق اعصاب و خاطرات آدم را مي‌لرزانند. فيلم‌هايي مثل «حلقه»(Ring) و «ناخوانده» (Uninvited)

به نظرم غير از تكنيك‌هاي دستما.لي شده و كليشه‌اي ايجاد ترس، ژانر وحشت امكانات كشف نشده‌ي زيادي دارد كه مي‌شود با كار خلاقانه جمعي به آن دست پيدا كرد.

مي‌شود روي خواب‌ها و ناخودآگاه كار كرد. مي‌شود يك صحنه‌ي عادي و  واقعي را به صورت ترسناك بازسازي كرد.

براي شروع امروز صبح توي مترو سعي كردم روي امكانات ترسناك جهان اطرافم و آدم‌هايي كه توي مترو مي‌ديدم و فضاي خود مترو كار كنم.

مثلاً مردي كه بالاي سرم ايستاده بود و دستكش سفيد نخي دستش بود. دستكشي كه مي‌توانست مشخصه‌ي يك قاتل وسواسي باشد.

يا كفش‌هاي مردم. كفش‌هايي كه بعضي‌شان جان مي‌داد براي اينكه رد پايي از قاتل فراري به جا بگذارد يا صداي قدم‌هاي‌شان كه نزديك مي‌شوند، شب مقتولي را تبديل به شبي ترسناك كند.

يا دسته كليدي كه قلاب كمر مردي كه كنارم نشسته بود آويزان بود. نوك تيز كليد‌ها. ابزاري براي شكنجه. براي خراشيدن سطوح و ايجاد صدايي چندشناك. كليدهايي كه مي‌توانند كليد اتاق‌ها و انبارهاي ترسناك قديمي باشند. جاهايي كه توي‌شان كلي شي‌ء خاك گرفته‌ي اسرارآميز توي كمدها و جعبه‌ها  چپانده‌اند.

يا صداي سرد زني كه از بلندگوهاي داخل واگن پخش مي‌شد و نام هر ايستگاه و توضيحات كوتاهي درباره‌ي سوار و پياده شدن و تغيير خط مي‌داد.

مي‌خواهم درباره‌ي امكانات پنهان هر صحنه‌ي ساده و واقعي، براي تبديل شدن به يك صحنه‌ي ترسناك كار كنم.

خلاصه نويسندگان علاقمند و خلاق اعلام آمادگي كنند تا به طريقي كه متعاقباً اعلام مي‌شود دور هم جمع بشويم و كارگاه‌مان را راه‌اندازي كنيم.

پ.ن: كاملاً جدي است. شوخي نگيريد.