شنبه، مرداد ۰۹، ۱۳۸۹

99: حمله‌ي گربه‌اي

-  دستگیره درب بالکن را می چرخانم و هنوز قدم اول را توی بالکن نگذاشته ام که با هجوم موازی دو توله گربه ی سیاه و زرد مواجه می شوم که عین گلوله ی یک تفنگ دو لول به سمت پاهایم شلیک شده اند. هول می کنم و یک قدم پس می روم . جیغ خفه ای می کشم. لامصب ها دیگر ازم نمی ترسند. سر ظهر که در را باز می کنم که ظرف غذایم را از روی گاز بردارم، عین فشنگ می پرند تو و پادری را پنجول پنجول می کنند و بعد هم می آیند پای میز ونگ می زنند تا بهشان غذا بدهم. هنوز نمی گذارند بهشان دست بزنم.
مادرشان با تنه اش در را هل می دهد و تو می آید و زیر پایم می خوابد تا با دمپایی های صورتی ام کله و پس گردنش را بمالم و از حال برود و پخش زمین بشود زیر پاهایم.
-  وقتی با اینترنت کم سرعت مجبورم لینک هایم را چک کنم دقیقاً حسی را پیدا می کنم که در لحظه ی هجوم گربه ها به سمت در بهم دست می دهد: هول می شوم.


فرصت خیلی کم است و من باید از بین پنجاه لینکم ده پانزده تا را با هم باز کنم و بعد disconnect بشوم و مطالب اخیرشان را که اکثراً دوسه تایی هست که ندیده ام، بخوانم و بعد هی نوبت به نوبت دو دقیقه connect بشوم و کامنت بگذارم و باز قطع شوم که تلفن اشغال نشود. حالا بگیر که مثلاً می خواهی از بین آن پانزده تا هم برای آنهایی که واجبند و نمی شود پای مطلبشان نظر نداد، نظر بدهی. بعد می بینی ای بابا! از دو سه تا پستشان حتماً یکی هست که سرش به تنش بیرزد و مجبور باشی نظر بدهی. اصلاً اینکه از بین پنجاه تا اینها را انتخاب کرده ای و اصلاً بین لینک هایت هستند نشانه ی این است که دو مرحله را گذرانده اند و کاملاً شایسته ی کامنت داشتن هستند. چه می شود کرد با اینهمه دوست و این طبع رفیق باز ما؟
تازه با این فرصت کم و اینترنت کم سرعت و گردن زیر تیغ آقای رئیس و احتیاج به حقوق آخر ماه و نداشتن اینترنت حتی کم سرعت در خانه (کامپوترم پکیده) و اینهمه مطلب خوب و آدم باحال توی این فضای وب...
یک نفر یک نظریه ای را در باب ارتباطات برایم گفت به این مضمون که آدم ها در سیر روابط شان خطی عمل نمی کنند بلکه در وضعیتی مداری هستند.
هر زمانی از زندگی شما در یک تعداد معدودی مدار روابط قرار دارید. مثلاً بچه های کلاس بدنسازی. بچه های کلاس کنکور. کارمندان همکار. همسایه ها. دوستان وبلاگی. دوستان دانشگاهی... و با افتادن در هر مدار جدید از بقیه ی مدارها کماکان فاصله می گیریم و روابطمان با آن ها محدودتر می شود تا کاملاً از بین برود. حلقه هایی را در مسیر فرضی هر شخص در نظر بگیرید که با هر قدم در یکی از آن ها می افتد و در قدم بعدی از آن بیرون می آید و در دیگری می افتد. چرخشی مدام با آدم هایی محدود ...
وقتی به دفترچه تلفن مبایل مان نگاه می کنیم فکر می کنیم چقدر آدم را می شناسیم و چقدر دوست و رفیق داریم، اما درست تر که نگاه کنیم همیشه دو سه نفر هستند که دوست مان هستند و باهاشان در ارتباط تنگاتنگ و مدام هستیم. بقیه شش ماه یک بار و سالی یک بارند و از مدارشان خارج شده ایم.
پ.ن: مشکل من همیشه این بوده که افتادن در مدار جدید برایم آسان بوده و فاصله گرفتن از مدارهای قبلی سخت. همیشه می خواهم برای همه آن لاین باشم.
بدبختی است دیگر.

   + ریس ; ۱۱:٠٠ ب.ظ ; ۱۳۸٩/٥/٩
    پيام هاي ديگران (37)

پنجشنبه، مرداد ۰۷، ۱۳۸۹

98: بشاش و برو


بشا.ش و برو!
انتظار داری از من چه بشنوی؟ فکر کن همان را گفتم... حل است؟
بعله من این سی سال عمر را مشغول گـوز الک کردن بوده‌ام و چند تار موی سفیدم هم، مش یخی است. من تجربه‌ی عشقی از آن نوعی که تو داری از سر می‌گذرانی را نداشته‌ام و هرچه بگویم زر زده‌ام.
اصلاً خط کشم برای سنجیدن عمق عشق شما قناری‌های عاشق کوتاه است...
همین کافی نیست که مرا از شنیدن داستان‌های عشقی‌ات محروم کنی تا بی‌خبر بمیرم در رنج خودپرستی؟
1. تجربه‌ی قرار گرفتن بین دو آدم را چند ماه پیش داشتم و شدم چوب دو سر گـهی. دختره به خاطر پسره چادری شد و هزار تا پشتک و وارو زد و مخ من و شوهرم را کار گرفت و هفته‌ای چند بار وقت شریفم را مالید که برایم چسناله کند و اشک ببارد در غم هجران پسره. تا اینکه من مجبور شدم تصویر ناقص و عوضی پسره را در ذهنش تصحیح کنم و واقعیت‌هایی را که می‌دانستم برایش روشن کنم تا دیگر اینطور برای یارو اشک نریزد. حالا بماند محکوم شدم به ظلم در حق خانم و دیر گفتن واقعیت و غیره. یک مدتی صدا از دیوار درآمد و از دختره در نیامد تا اینکه یک روز عصر که من و شوهرم داشتیم خیابان را گز می‌کردیم، گوشی او زنگ خورد و پسره که دوستش است گفت: حدس بزن من الأن با کی هستم؟ خب معلومه با فلانی. حدس بزن فردا چه خبره؟ خب معلومه مجلس عقدکنون‌مونه!
بعد ما عین دو تا گوسفند فریب خورده به بع‌بع افتادیم و همین‌طور چهارقاچ توی چشم هم ماندیم که: آخر این دیگر چه خیمه‌شب‌بازی‌ای بود که این دو تا سر ما درآوردند؟
یاد یک جوک افتادم... عجیب...
2. وقتی هجده سالم هم بود یک دوستی داشتم که باهاش می‌رفتم کتابخانه فرهنگسرا و برای کنکور می‌خواندیم. یادم هست که آنجا روی نیمکت چوبی نخراشیده تالار مطالعه کنار من می‌نشست و صبح تا غروب درباره‌ی فیلمبردار فرهنگسرا که یک پسره‌ی خپله‌ی کوتوله بود برایم فک می‌زد.
از من نصیحت و منطق و از او حرف‌های صد من یک غاز عاشقانه. دیگر کفرم را بالا آورده بود.همه چیزش یک  جوری به پسره ربط داشت. اول و آخر همه‌ی حرف‌هایش. از همان موقع بود که از عاشق‌هایی که دنبال گوش می‌گردند متنفر شدم. مسآله این است که تو را نمی‌خواهند. دوستی‌ات را نمی‌خواهند. نصیحت‌ات را نمی‌خواهند. حتی راهنمایی‌ات را. فقط می‌خواهند عین ضبط صوت حرف بزنند و تو بگویی: آخی... آره... می‌دونم... می‌فهمم... راست‌می‌گی... چه جالب... چه باحال... نه بابا!... ای جان... الهی...
این جاهاست که آدم احساس می‌کند روی پیشانی‌اش نوشته‌اند: گوسفند!
چقدر شبیه همان جوکه است... خیلی...
3. این چند شبه یکی از دوستان شوهرم مدام می‌آید روی چت‌ام. نمی‌توانم جوابش را ندهم. خیلی در حقم لطف کرده و کلی از منابع ارشد را برایم جور کرده. اما داستان‌های عشقی‌اش سر دراز دارد و خودش برای خودش فصلی‌است.
اما این ماجرای اخیرش... دیده‌اید بعضی از این پسرهای نره‌خر را که همه‌اش دست می‌گذارند روی دخترهای کم سن و سال؟ خب این بابا هم اینطوری است. اصولاً عین آهن‌ربا جذب دخترهای اُسکل کم سن و سال می‌شود. حالا این به جهنم. بلند می‌شود بعد نود و بوقی می‌آید تهران و ما هم برای مهمان‌نوازی برش می‌داریم می‌بریمش این‌طرف آن‌طرف بگردانیمش. حالا او چکار می‌کند؟ تمام مدت مبایلش دستش است و با دختره حرف می‌زند و مثلاً اگر صدای بنده از گوشه‌ای به سنسورهای حساس پرده‌ی گوش خانم برسد، حتماً باید گوشی را بدهد به من که به دختره اظهار خاکساری و چاکری کنم و رفع اتهام نمایم. حالم به هم می‌خورد... آی حالم به هم می‌خورد از اینجور مردها و اینجور زن‌ها. باید شاشـید توی این روابط.
خلاصه پسره اینبار دیگر تصمیم به ازدواج گرفته (عین دفعات قبل) و چند شب است که خودش و دوست دخترش عین بختک افتاده‌اند روی چت و مبایل من و شوهرم که ما مشکل‌شان را حل کنیم!
حالا مشکل‌شان چیست؟ راه دور و حـشر بالا و بی‌شغلی پسره و اصرار خانواده بر تعویق نامزدی. حالا چه کاری از دست ما برمی‌آید؟؟؟؟؟؟؟ به نظرم تنها کار منطقی و سریعی که از دست ما برمی‌آید جور کردن «یک وجب مکان» است! وگرنه من هرچه سعی کردم مشکل را عاقلانه و منطقی و با من بمیرم تو بمیری حل کنم نشد.
آی مثل این عاشقان هجران کشیده حرف می‌زنند که آدم عق‌اش می‌گیرد. ووووووووووی ی ی  ی!!!
عجیب یاد  این جوک معروف می‌اندازدم... بدجور...
من چکار کنم که حالم از عشق به هم می‌خورد؟
من به کی بگویم که دلم از حرف‌های عاشقانه آشوب می‌شود؟
یقه‌ی کی را بگیرم که دارم خفه می‌شوم از شدت سر کشیدن معجون عشقی آدم‌ها؟
پدر جان عشق کدام است؟ همه‌ی این‌ها که می‌گویی... بله! بله! با همان لحن پر سوز و گدازت... درست است. در جریانم. با در نظر گرفتن تمام زوایایی که برایم روشن کردی... بعله! از همان نقطه نظری که تو داری می‌بینی‌اش... صد در صد با وجود تمام ماجراها و تلخی‌ها و دوری‌ها و روابط خاص خودتان و چیزهایی که فقط خودتان ازش خبر دارید... و حتی ندید می‌گویم: با در نظر داشتن تمام چیزهایی که برایم نگفته‌ای (مگر چیز نگفته‌ای هم باقی ماند؟) باز هم اصرار دارم و با صدای بلند از همین تریبون اعلام می‌کنم:
باید شاشید توی عشق‌تان. این عشق نیست، میل جنـسی است عزیزم. اشتباه گرفته‌ای.
پ.ن: یارو جیش داشته و فکری به ذهنش می‌رسد و می‌رود توی داروخانه و می‌گوید:‌ داداش نوشابه داری؟
کارمند داروخانه: اینجا داروخونه است آقا، نه سوپرمارکت.
یارو: باید شاشید توی سوپرمارکتی که نوشابه نداره!
و همین کار را می‌کند. خلاصه چند روز پیاپی داروخانه را به جیش می‌کشد تا یارو خسته می‌شود یک جعبه نوشابه مخصوص این دیوانه می‌خرد. این بار یارو می‌گوید:‌باید شا.شید توی داروخونه‌ای که نوشابه میفروشه!!! و...
روز بعد که یارو همین را می‌پرسد، کارمنده همان طور که دستش زیر چانه‌اش بوده به یارو می‌گوید: تو چیکار داری ما چی داریم چی نداریم. جیـ.شت رو بکن و برو داداش!
اخیراً یک طوری شده‌ام که وقتی کسی اولین آه را می‌کشد و داستان عشقی‌اش را برایم شروع می‌کند و ازم می‌پرسد که حرفش را درک می‌کنم یا نه... دلم می‌خواهد بهش بگویم: پدر جان تو چیکار داری من درک می‌کنم یا نه؟ شما بشا.ش و برو!

ساعت ۱٠:۱٥ ب.ظ ; ۱۳۸٩/٥/٧
    پيام هاي ديگران(62)   لینک

دوشنبه، مرداد ۰۴، ۱۳۸۹

97: تأملات فلسفي يك آدم پخمه


زرنگی یعنی چه؟
پدرسوختگی؟
زبان بازی (شما بگو سر زبان داشتن)؟
توانایی کسب معاش؟
وحشی‌ترین حیوان این جنگل اجتماع بودن؟
سر پدر خود هم کلاه گذاشتن؟
فروختن کس و ناکس به کمترین قیمت؟
.
.
.
می‌گویید نه، دیگر؟ مطمئن‌اید؟ شما که زرنگ نیستید. یا اگر هستید از این قسم زرنگ‌ها نیستید. یا در حد خودتان، یک کمی، بخور و نمیر زرنگی می‌کنید. اگر نکنید که کلاه‌تان پس معرکه است. حق دارید. این‌ها که اسمش زرنگی نیست. زرنگی یعنی کاری که شهـ.رام جزا.یری کرد.
من هم که وضعیت‌ام در مقابل شما روشن است: پخمه‌ای هستم که تا سی‌سالگی راهم را پیدا نکرده‌ام و با داشتن آن‌همه استعداد هنوز که هنوز است یک درآمد مطمئن و درست و حسابی ندارم. یک شوهر خوب هم برای خودم دست و پا نکرده‌ام و سربار ددی و مامی هستم و کسی هم به وجودم افتخار نمی‌کند. (اینها را نگفتم که یک تصویر ذهنی درباره‌ی من بسازید. من 1999 تا دلیل دارم که دست کم 1799 تایش به پدرم مربوط است و به تمام این دلایل به این روزگار دچارم... اصلاً بیخیال. هرچی می‌خواهید درباره‌ی من توی ذهن‌تان بسازید. نوش.)
و اما شما... 

این روزها حال یک مهمان ناخوانده را دارم که به یک میهمانی بزرگ وارد شده. همه‌ی کسانی که می‌شناسم توی این مهمانی هستند اما وانمود می‌کنند مرا نمی‌شناسند. شاید این یک بازی است هان؟ چه می‌دانم...
جلو می‌روم: میم را با شوهرش دال می‌بینم. قیافه‌اش را قبل از ازدواج یادم می‌آید: یک دماغ عقابی. ابروهای چسبیده به چشم و چشم‌های گود رفته. لب‌های باریک و تو کشیده. صورت دراز و استخوانی. این تصویر شما را یاد یکی نمی‌اندازد: آن پیرزن معروف برنامه‌ی عروسکی «خانه‌ی مادربزرگه»! حالا چه؟ بگو جنیفر لوپز. بگو شکیـرا. بگو بیانـسه. بگو... نه. نگو. اصلاً لال شو. فقط نگاهش کن که چادر را کنده و دماغ را عمل کرده و ابروها را تتو کرده و سیـنه و لب‌ها را پروتز کرده و با دوره‌های بادی بیلدینک و سولاریم و غیره هیکل را کرده فشن و... مرا نمی‌بیند. درآمدش به لطف اعتماد به نفس الکی‌اش و تعریف و تمجیدهای دروغی‌اش از خودش خوب شده. دیگر کارش حمالی صبح تا شب توی یک شرکت درپیت توی جاده‌ی کرج نیست. به پسره گفته بود هنرمند است اما نبود. حالا هم نیست. اما نان همان هنر نداشته‌اش را می‌خورد. نان حلال. نان زرنگی. بازو در بازوی پسری که یک زمانی خیلی از سرش زیاد بود اما حالا... پسره باورش شده که با وجود این لیدی، به یک صندوق از جواهرات چهل دزد بغداد دست پیدا کرده. نوش‌ات باد دختر جان. نان زرنگی‌ات را خوردی. نان رندی‌ات را که من نداشتم. حق داری مرا نشناسی...
آدم‌های گذشته‌ام یک به یک از مقابلم رد می‌شوند. بازو در بازوی کسی. در لباس‌هایی درخشان و گرانقیمت. به خودم نگاه می‌کنم. یکه و تنها، یالغوز، با یک تا تی‌شرت پاره پوره‌ی نکبتی و یک جفت دمپایی لاستیکی صورتی (همان‌ها که در عکسم دیده بودید). من از اولش نباید اینجا می‌بودم.
چقدر میم میان این آدم‌ها می‌شناسم. چقدر سین. چقدر دال. چقدر پ... و همه حالا که حالا باشد سرحال و ورزیده و موفق و راضی دارند در این تالار بزرگ با چلچراغ‌های صد شاخه‌اش می‌چرخند. نوش‌تان باد دوستان. نان زرنگی‌تان را خورده‌اید. نانی که من دندان خوردنش را نداشتم.
شغل‌های خوب مال شماست، چون بلد بوده‌اید چطور تصاحب‌اش کنید. همسران راضی و خوشبخت مال شماست، چون بلد بوده‌اید چطور مخ‌شان را بزنید. خانه‌های زیبا از آن شماست، چون وقتی من در هپروت فلسفه و اخلاقیات و انسانیت بودم، شما داشتید کاسبی حلال می‌کردید!
به من بگویید فرق شما با شهـ.رام جان چیست؟ مرز بین زرنگی و پدرسوختگی و حرامزادگی و رندی چیست؟ کجا دقیقا کجا دیگر کارتان زرنگی محسوب نمی‌شود و می‌شود شما را با دلال‌های بازار مقایسه کرد؟ با دزد‌های سر گردنه؟
می‌دانید زن‌های خیابانی چکار می‌کنند؟ کالای‌شان را تا قابل ارائه است به خوبی ارائه می‌کنند و نان‌اش را می‌خورند. بعد هم که دیگر قابل ارائه نبود، گشنگی‌اش را می‌کشند. آن‌ها کالای‌شان را به پول می‌فروشند. شما چکار می‌کنید آی زن‌های محجبه‌ی متدینه‌ی محفوظ به حیا؟
هرجا که مشتری‌تان باشد حاضر می شوید و کاری را می‌کنید که مشتری ازتان می‌خواهد: اگر پوشیدگی است... اگر زیبایی است... اگر خانمی است... اگر مریم باکرگی است... اگر آشپزی و خانه‌داری است... و اگر مانکنی و هنرمندی و هرچیز دیگر است. شما کالایی را که ازتان می‌خواهند و توان ارائه‌اش را دارید، به خوبی ارائه می‌کنید به بازار، و خیلی زرنگ باشید کالای‌تان را گران‌تر از دیگران می‌فروشید. به قیمت چند صد سکه‌ی مهریه بیش از همطرازان‌تان، همسایگان و دوستان‌تان. به قیمت یک خانه و یک ماشین و یک شوهر پولدار.
چرا اینقدر دور می‌روم؟ تازگی در جمع دوستانم می‌دانید چه می‌شنوم؟ می‌دانید دوست من فخر چه را به من می‌فروشد؟ اینکه به دوست پسرش فلان سرویس فیلم‌های پورن را می‌دهد و من نمی‌دهم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! نوش جانت دخترجان. نان زرنگی‌ات را می‌خوری!
شاید هم یارو خر شد و آمد گرفتت.  خدا را چه دیدی؟ این روزها اینجور عجایب و معجزات زیاد اتفاق می‌افتد. اصلاً عجیب نیست. حکایت همان آب توبه است که توی فیلمفارسی‌ها سر زن‌های کافه‌ای می‌ریختند و یارو را عقد می‌کردند.  و بیچاره  لوطی بامرام محل!!! نوش جانت داداش. بهترین تکه را تور کرده‌ای. تکه‌ای که بلد است چطور بهترین خدمات را ارائه کند. تو که چیزی بیش از این نمی‌خواستی؟
شما آنچه را می‌خواستید، به دست آورده‌اید. هرچند پلید و زشت و غیر اخلاقی. هرچند نمی‌دانستید می‌خواهیدش و می‌گفتید آنچه می‌خواهید این نیست هرگز... اما ته دل‌تان همین را می‌خواستید...و من آنچه را می‌خواسته‌ام هرگز به دست نخواهم آورد، چون جهان پر از شماست.... پس شما بُرده‌اید.
نوش جان‌تان. همه‌ی شما که مرا به جا نمی‌آورید. که خودتان و دوستان‌تان را توی سر من می‌زنید. که می‌گویید پخمه و ابله‌ام. مسخره‌ام. دلقک‌ام...
دلقک...؟
درست است. مرا برای همین دعوت کرده‌بودید. هرگز کسی به این میهمانی بزرگ ناخوانده نمی‌آید. شما مرا دعوت کردید و با دزدیدن نگاه‌های‌تان از من... با نشناختن‌ام... با تحقیرم... با رژه‌ی خوشبختی و موفقیت رفتن جلوی چشمم... مرا مضحکه کردید و به من خندیدید.
نوش جان‌تان. من برای نان شما دندان ندارم. ردای خوشبختی‌تان به تن من زار می‌زند. نوش جانتان. دمپایی‌های نکبتی صورتی‌ام را جیر جیر روی سنگ صیقلی تالار رندی‌تان می‌کشم و زحمت کم می‌کنم.
نوش‌تان باد آدم‌های زرنگ!
***
پ.ن: آخرش نفهمیدید چی درست  است و چی غلط ، هان؟!
به خاطر این است که کلاً زندگی همین‌طوری‌هاست. یعنی اگر من می‌دانستم که کاری که شما می‌کنید درست است که مثل شما می‌شدم. یا اگر شما...
«ای کاش قضاوتی در کار بود...». حیف که به قول نیچه فقط یک بار زندگی می‌کنیم.
پ.ن2: حالم خوب نیست. (به احوالپرسی هم جواب نمی‌دهم. چیزی نپرسید)
پ.ن3: wow!!!
من در آستانه‌ی زیبایی‌ام. وای چقدر خوشگلم. یکی از دوستان محض روحیه‌ی گه مرغی بنده این لینک را بهم معرفی کرده. حتما بخوانید:
http://zahra-hb.com/1389/05/at-their-most-beautiful-at-31/

ساعت ٥:۳٠ ب.ظ ; ۱۳۸٩/٥/٤
    پيام هاي ديگران(58)   لینک

یکشنبه، مرداد ۰۳، ۱۳۸۹

96: براي سين


سر.نوشت: مخاطب این یادداشت فقط یک نفر است که خودش می داند. اما می‌توانید عام برداشت کنید!
***
 ناخن‌هایم را کوتاه می‌کنم و سوهان می‌کشم و لاک قرمز می‌زنم و صبر می‌کنم کمی خشک بشود تا بتوانم تایپ کنم:
اس‌ام‌اس زدی که هنوز دوستش داری. گفته بودم ولش کنی و بهش فکر نکنی و مردها عین هم هستند و قضیه را به مسخره‌بازی برگزار کرده بودم. فکر کرده بودم با همین چهار کلمه قال قضیه را کنده‌ام و تو دختر 19 ساله را به راه راست هدایت کرده‌ام:‌ به رهایی از عشق و حماقت. به خوشی. به لذت‌طلبی.
اما به اینجا که رسیدی و دیشب ساعت یک اس‌ام‌اس زدی که نمی‌توانی فراموشش کنی و هی می‌روی عکس‌هایش را توی کامپیوتر نگاه می‌کنی... دیدم کاری که نکرده‌ام هیچ، فقط اعصابت را خرد کرده‌ام و توی این بیماری جسمی، روحت را هم ناامید کرده‌ام. تویی را که فقط نوزده سالت است و اینهمه بیماری و اینهمه ناامیدی و فقط دلت به این پسره‌ی مزخرف که ولت کرده رفته خوش است. دلت به این پسری خوش است که آن جمله‌ی تکراری معروف را تحویلت داده و دیگر حتی جواب ایمیل و اس‌ام‌اس هایت را هم نمی‌دهد: من لیاقت تو رو ندارم! جمله‌ی مردهای ترسوی بی‌بیضه که جرأت ندارند به زنی بگویند دیگر دوستش ندارند.
کوچولو! بس کن. عزیز دلم دلت را اینجور حراج نکن.
تو نمی‌فهمی و من مجبورم برایت اس‌ام‌اس بزنم: چرا ولت کرد؟
لیاقتت را نداشت و تو هنرمند و فیلسوف مسلک و شاعر بودی و با مفاهیم درگیر و... او نبود.
-چه قرصی می‌خوری؟ بیماریت چیه؟
از کودکی بیمار بوده‌ای. چند بار جراحی کرده‌ای و فایده نداشته. درد می‌کشی. تا آخر عمر.
... و نیازمند عشق از دست رفته‌ات هستی...
لعنت به من اگر بهت بگویم خدایی نیست... بمیرم اگر بگویم که آن پسر برنمی‌گردد که هیچ، هر بار سراغش بروی بهت توهین می‌کند و خراب‌ترت می‌کند... روز خوش نبینم اگر روزت را ناخوش‌تر از این که هست کنم...
دخترک نادیده‌ام! آی دختری که حتی صدایت را نشنیده‌ام! نمی‌دانی چقدر دوستت دارم و چقدر از اندوهت اندوهگینم.
لعنت به هرچه پسر. هرچه مرد. جسم رنجدیده‌ات را عزیز بدار.
من با توام دختر.

ساعت ۱٠:٥٠ ق.ظ ; ۱۳۸٩/٥/۳
    پيام هاي ديگران(24)   لینک

پنجشنبه، تیر ۳۱، ۱۳۸۹

95: كبريت‌هاي ناكام


خواهرم تابلو را آورده که قابش را عوض کنیم و در این یکی مجلس خواستگاریم روی دیوارمان باشد حتماً. تابلو را به خودش هدیه داده بودم. یک کار ترکیبی آب مرکب و آبرنگ است. زنی نیمه برهنه که دو زانو روی زمین نشسته و بچه‌اش را توی هوا بلند کرده و نگاهش می کند.
شب پاتختی خواهرم که با دامن کوتاه اینطرف آنطرف می‌دویدم، منیر چپ چپ نگاهم می‌کرد. منیر دخترعمه‌ی بزرگم است که دل پسرش را در نامزدی خواهرم به سیخ کشیده بودم.
تابلوی نقاشی مادر و فرزند را که رونمایی کردم، همه داشتند به به و چه چه می‌کردند که منیر درآمد یک کاره به خواهرم گفت: چیزه... قشنگه‌ها... فقط باید بزنیش توی اتاق خواب! و این را به خاطر سینــه‌های درشت و نیمه عـریان زنه می‌گفت و ران سفید بیرون افتاده از چاک لباس قرمزش. آی بهم برخورد که نگو. زنیکه‌ی خر مقدس!
یک هفته بعد از عروسی خواهرم از خجالت این حرفش درآمدم!
یک شب دسته جمعی سرمان خراب شدند و من هم تحویل‌شان نگرفتم و توی اتاق پای کامپیوتر بودم که مامان در حالی که لپ‌هایش گلی شده بود آمد توی اتاق و آویزانم شد که بروم بیرون و تحویل‌شان بگیرم. من احمق هم توی باغ خودم بودم و فکر کردم باید مجلس گرمی کنم. رفتم بیرون و نشستم و با پسرهایش حالا جوک نگو و کی بگو. از ما هر و کر و از والدین چشم غره و دندان قروچه. خلاصه کلی دیدارها تازه گشت و روحیه‌ی داغان بنده خوب شد آخر شبی. و به این نتیجه رسیدم که خوب شد آمدم این قوم خر مذهب را تحویل گرفتم و چند تا جوک تازه هم شنیدم...
کمی بعد از رفتن‌شان، پای کامپیوتر بودم که دیدم مامان و بابا به طرز غریبی ساکتند و صدای‌شان از آن طرف نمی‌آید. بعد مامان بی‌مقدمه آمد تو و گفت:‌می‌دونی اینا امشب واسه چی سرزده اومده بودن اینجا؟ نه نمی‌دونم... خوب دیگه؟ اومده بودن خواستگاری تو واسه پسر بزرگه!
مرا می‌گویید؟ دقیقاً چهل و پنج دقیقه با صدای بلند خندیدم.(دروغ نگویم نیم ساعتش را با صدای بلند و یک ربع بعدی را نامحسوس و بریده بریده خندیدم)
آخر چرا این آدم؟ چرا من؟
کات_______________
بچه که بودم عاشق پسر عمه‌ام بودم. این پسره هم گویا عاشق بنده بوده یا هرچه، که مدام زاغ سیاه مرا چوب می‌زد. توی یک عروسی من از توی بالکن و پشت پرده‌ی تور داشتم پسر عمه‌ی مربوطه را دید می‌زدم که یکهو برگشتم و دیدم این پسره درست پشت سرم ایستاده و دارد کبریت آتش می‌زند و از لب بالکن پرت می‌کند توی حیاط. حالا توصیف حالت ضایع‌شدگی بنده واقعاً سخت است توی آن موقعیت. زیر نگاه یک غریبه، عشقت را دید می‌زده‌ای:‌‌ آنهم یواشکی از توی بالکن و پشت پرده!
تا آمدم خودم را جمع و جور کنم دیدم پسره یک راست رفت توی اتاق و نشست ور دل پسر عمه و یک چیزی زیر گوشش گفت و او هم برگشت زرتی به همان جایی که من پشت پرده ایستاده بودم نگاه کرد. دیوانه شدم. می‌خواستم عین کبریت آتشش بزنم و از لب بالکن پرتش کنم پایین. پسره‌ی گه.
کات______________
حکایت دوم مربوط به چند سال بعد می‌شد که آمد در خانه‌مان و کتاب فارسی سال سوم دبیرستانم را قرض گرفت. کتاب‌های دبیرستانم همه پر از یادداشت‌های هجرانی کنار صفحات و ترانه‌های سیاوش قمیشی و شعرهای عاشقانه شاملو و سهراب و تعریف خواب‌هایم و توصیف حالات عاشقانه‌ی آن دورانم است و لابلای صفحاتش پر از کاغذهای کوچک و بزرگ یادداشت‌های وصف‌الحال. یعنی در یک کلام: خانه‌ی فـساد بودند!
پسره بی‌مقدمه آمده بود و کتابم را خواسته بود و من هم بدون فکر، زرتی رفتم کتاب را از کمدم در آوردم و برایش آوردم. دو هفته بعد کتاب را برایم پس آورد، نیشخندی بغل لبش چسبیده بود که حالم را به هم زد. خداحافظی کردم و داشتم می‌رفتم تو که همین‌طوری دستی بر صفحات لغزاندم و نگاه کلی به لابلای صفحات کردم که دیدم... ای خاک بر سرم: یادداشت دو صفحه‌ای که بر صفحه‌ی خط دار کنده شده از وسط یک دفتر نوشته‌ام و تمامش توصیف احوالاتم با پسرعمه‌ی مربوطه در یک روز خوب خداست، آنجا میان صفحات بوده و پسره‌ی الدنگ خوانده و باز مچ مرا در حالتی جلف و احمقانه گرفته: حالت عاشقی که معشوقش از احساسش بی‌خبر است...
من متنفرم از اینکه کسی را دوست داشته باشی و یک غریبه‌ی عوضی بداند و خود طرف روحش خبر نداشته باشد.
من متنفرم از آدم‌هایی که همیشه سر بزنگاه حاضرند و مچ آدم را می‌گیرند.
من متنفرم از عاشق‌هایی که به خاطر احساس‌شان به تو، به خودشان اجازه می‌دهند سرشان را توی زندگیت کنند و بو بکشند.
کات__________________
بر میگردیم به صحنه‌ای که چهل و پنج دقیقه با صدای بلند خندیده بودم.
حالا قضاوت کنید کسی که یک عمر ازش متنفر بودی و اینقدر جلویش سوتی داده‌ای، کسی که همیشه مثل چشم سوم به جلف‌بازی‌هایت نگاه می‌کرده و گاه به گاهی متوجه نگاه‌های پوزخند آمیز و خنده‌های معنادارش که یعنی دستت را خوانده‌ام، می‌شده‌ای و توی دلت بارها خودت را به خاطر آن سوتی‌ها لعنت کرده‌ای... یک شب بی‌مقدمه بلند شود و بیاد خواستگاریت!!!
حالا من می‌خندیدم و اشک‌هایم از شدت خنده جاری شده‌بود و مامان و بابا ایستاده‌بودند و بر و بر به من نگاه می‌کردند و فکر می‌کردند جن‌زده شده‌ام.
آخرش خنده‌ی به زعم آنان احمقانه‌ام که آرام شد، بابا جواب نهایی را ازم خواست و من بدون کوچکترین تردیدی گفتم: نعععععععععععععععععععععععععع!!!
دلیلم برای آنها، مذهبی بودن منیر و شوهرش بود، اما پیش خودم می‌دانستم دلیل اصلی‌اش این نیست...
تابلو را که دست آقای قابساز می‌دهم دارم به تمام اینها فکر می‌کنم به اضافه‌ی زن حالای پسره که از زشتی زبانزد فامیل است.
تقصیر من بود که چنین زن زشت و افتضاحی گرفت؟
تقصیر مادرش بود که شب پاتختی خواهرم به تابلوی من توهین کرد؟
تقصیر پسرعمه‌ام بود که به سمت پرده برگشت و مرا نگاه کرد؟
یا شاید تقصیر آن کبریت‌های لعنتی بود که از لب بالکن پرت می‌شدند پایین، و مثل عشقی یک طرفه، به زمین نرسیده خاموش می‌شدند...
***
پ.ن: امروز درست سر ساعت١١:٣۵ صبح، نوزاد ١٩ روزه‌ای که بیش از این حرفی برای دنیا نداشت، تصمیم گرفت که بمیرد.(يك وبلاگ مخفي داشتم كه حذفش كردم)
برایش طلب مغفرت کنید. زیرا جنینی جهنمی بود.

ساعت ۱٠:٥٤ ق.ظ ; ۱۳۸٩/٤/۳۱
    پيام هاي ديگران(42)   لینک

دوشنبه، تیر ۲۸، ۱۳۸۹

94: شقايق سفيد


 تازه از کانادا آمده. الآن که دارم کیوسـک گوش می کنم یادم افتاد که تا اسم کیوسـک را آوردم پرید وسط حرفم که: اون که کلاً توی دایر استریت استحاله شده...
 تازگی اینطوری شده. خودش را وسط هر حرفی می اندازد. مثل سگ سیگار می کشد. رنگ سفید گچی اش حالا دیگر با اموات مو نمی زند. آدم حس می کند رگ های آبی اش را از زیر پوست یخچالی اش می بیند. صدایش دو پرده بالاتر رفته و وقت حرف  زدن تقریباً داد می زند. گاهی طوری می شود که آدم مجبور است کمی ازش فاصله بگیرد تا پرده ی گوشش آسیب نبیند.
نمی دانم با اخلاق جدیدش اگر بهش بگویی خیلی پرحرف است و صدایش مثل چکش به دیگ مسی مغز آدم ضربه می زند، چه عکس العملی نشان می دهد. احتمالاً خیز بر می دارد رویت و هر چه مو داری را از کله ات می کند و بعد هم می نشیند یک دل سیر گریه می کند (البته گریه با صدای او را می توانید عرعر تصور کنید) و بعد هم یا قهر می کند می رود کانادا یا خودکشی می کند.
آخرین باری که دیده بودمش خانه ی سین اینها بود. دو سال پیش. موهایش مثل همیشه کوتاه بود و یک تاپ تنگ سبز فسفری تنش بود و سوتین نبسته بود. چون آن وقت ها به فرم سیـنه هایش خیلی می بالید و فکر می کرد حتماً باید خودش را به تمام برادران دوستانش ارائه کند و کسی را بی نصیب نگذارد. فال تاروت می گرفت خفن. خیلی به بحث انرژی ها اعتقاد داشت. همیشه یک رگ دیوانگی داشت. دختر بسیار باهوشی بود. مهندسی معدن دانشگاه تهران می خواند. و دوست پسر درپیت دیوانه ای داشت که تفریحش مواد مصرف کردن و از پشت بام پریدن و مدام مسـ.ت پاتیل بودن بود. یکدانه پسر مامی و ددی پولدار.
شقایق همیشه رگه هایی از روشنفکری داشت که با دار و دسته ی سین و دوستانش جور در نمیامد. سین خیلی دوستش داشت. از دستش حرص می خورد چون آدم اخلاق گرایی نبود و شیطنت هم می کرد. اما شقایق به هر حال جذاب و خواستنی بود.
قبل رفتنش هیچوقت پیش نیامد که برایم فال تاروت بگیرد. سین می گفت معجزه می کند. حرف هایش ردخور ندارد. کنجکاو شده بودم ولی خوب اصراری هم نکردم. فالگیری برای خود من یک تفریح است که با آن آدم هایی را که بهش اعتقاد دارند سر کار می گیرم. یک بار توی مشهد برای  بیست سی نفر از فامیل های شوهر عمه ام  کف بینی کردم. طوری که خاله جان بزرگشان که یک پیرزن پول پرست بود پیشنهاد داد که جا از او و کار از من، کاسبی و فالگیری راه بیندازیم!!!
فکرش را بکنید: ریس ی کف بین!
اما شقایق از بین این بر و بچه ها اولین کسی بود که روی پای خودش ایستاد و تک و تنها بدون حمایت کسی رفت کانادا و آنجا مثل سگ سختی کشید تا زندگی اش را سر و سامان داد. سین مطمئن است که خودش هرگز توان این کار را ندارد که بدون برادر بزرگتری و کس و کاری آنجا، یک راست برود وسط تورنتو و با یک زبان الکنی و ناقص انگلیسی و فرانسوی کارش را آنجا راه بیندازد.
شقایق برای خودش یک پا مرد است.
اما این بار آخری که داشتیم با سین و الف دوست پسرش و شقایق می رفتیم یک دور همی دوستانه، از همان توی ماشین متوجه شدم: شقایق از همین الأن تا پایان عمرش دیوانه خواهد ماند.
گه خورده هر کسی بگوید فشارهای روانی زندگی، آدم را می سازد. سختی، آدم را نمی سازد. ویران می کند. این زن جوانی که من دیدم و با سیگاری در دست راست و موزیک دامبولی، خودش را مثل شبحی بی توجه به آدم های دیگر، آن وسط تکان می داد و بلند بلند خنده های هیستریک می کرد، مثل چینی بند زده ای است که ترک های روحش از سه فرسخی داد می زند.
زنی نیمه دیوانه با دوست پسرهای عامی ای که به خاطر دخترهای ترسوتر و زشت تر و خنگ تر از او، بهش خیانت می کنند.
زنی که اگر به جای مهندسی معدن، هنر خوانده بود، شاید الآن آدم دیگری بود بسیار دیوانه تر از اینی که هست... ولی خلاق و آفریننده.
کیوسک را عوض می کنم. ریچارد کلایدرمن می گذارم. موزیک لایت. پیانو با ضربه هایی آرام... و به آن زنی فکر می کنم که دوست پسرش از طبقه ی سیزدهم آپارتمانی که شقایق در آن زندگی می کند، به وسط خیابان پرتش کرده بود...
به جنگل پوشیده از برف روبروی ساختمان فکر می کنم که دو زمستان طولانی در کانادا، شب ها زنی تنها از پشت پنجره ی آپارتمانش به عمق سیاه آن خیره بوده تا دیروقت شب...
به انگشتانی سفید و بی خون با رگ های آبی و سیگاری روشن میانشان...
و دودی به سفیدی برف های روی شاخه های خشک جنگل بزرگ... که تا چشم کار می کند... سفید...

ساعت ٩:۳٦ ب.ظ ; ۱۳۸٩/٤/٢۸
    پيام هاي ديگران(37)   لینک

شنبه، تیر ۲۶، ۱۳۸۹

93: تأملات مبايلي


آخ هرتزوگ من!
عشق های درپیت آزارم می دهد.
مادلن و والنتین شهر را تسخیر کرده اند
                                               و تو آواره ی بیابان هایی...
مردان مازوخیسـت، آلـت پلاستیکی می طلبند
عشق: زن چکمه پوشی است با شلاق چرمی
و مجنون:
            اسطوره ای مدرن در فیلم twilight...
***
پ.ن: گاهی توی اتوبوسی، خیابانی، کلاسی، محل کاری یا هرجایی که نتوانم بنویسم، تآملات فلسفی ای در حد یکی دو جمله به ذهنم می رسد که آن ها را در قسمت نوت مبایلم تایپ می کنم. این یکی از آن هاست.

ساعت ۱٠:٤۸ ق.ظ ; ۱۳۸٩/٤/٢٦
    پيام هاي ديگران(39)   لینک

پنجشنبه، تیر ۲۴، ۱۳۸۹

92: درباره‌ي عشقم


چرا نوشتن یک عاشقانه ی سفارشی برای تو، باید اینقدر سخت باشد؟
من که به این سادگی خطاب به خودم عاشقانه های پر سوز و گداز سر هم می کنم، چرا باید جانم در بیاید که یک صفحه برای تو و خطاب به تو از عشق مان بگویم؟
من و تو جور عجیبی به هم عادت کرده ایم و گاهی حتی حس می کنم مثل زن و شوهرهای قدیمی، برای هم عادی شده ایم. با دوستان زوج مان که بیرون می رویم آن ها تمام مدت دارند توی سر و کله ی هم می زنند و من و تو خونسرد نگاه شان می کنیم.
بعد از مهمانی دورهمی هفته ی پیش مان، بهم گفتی که سین از شوخی ام ناراحت شده و بهتر بوده دعوای شان را به روی خودم نمی آوردم. آن روز هم مثل همیشه، حضور ما و آرامش مان رابطه ی آن دو تا را مخدوش کرده بود و مثل سگ و گربه داشتند جلوی ما تکه بار هم می کردند و میان شان شکرآب بود. به الف گفتم: داری می ری بیرون برای خرید، قربون دستت نیم کیلو تخمه ریز آفتابگردون هم بخر برای من و شوهرم. آخه می خواهیم بشینیم دعوای شما دو تا رو نگاه کنیم و تخمه بشکنیم!
 اینکه که تو هرگز به من توهین نمی کنی و قدر هر کاری را که به خاطرت بکنم می دانی، که در انجام هر کاری کمکم می کنی و الف عادت دارد روی مبل لم بدهد و به سین دستور بدهد، اینکه وقتی استکان های چای را جلوی ظرفشویی می شویم، تو می آیی و کنارم می ایستی و در مورد چیزهای شخصی مان با من صحبت می کنی، اینکه هرگز به هم شک نمی کنیم و گوشی مبایل هم را چک نمی کنیم، اینکه سین بعد از همه ی صبوری های زنانه اش یکدفعه قاطی می کند و الف را جلوی ما قهوه ای می کند و من هرگز توی جمع که هیچ، وقتی تنها بوده ایم هم اینطور به تو توهین نکرده ام، اینکه سین مدام دنبال قر و فر و لباس های سکـسی و برنزه کردن و بدنسازی است تا برای الف خرس خپله جذابیت اش را از دست ندهد، اما من فقط به نظافت شخصی و همیشه مرتب بودنم (که عادت همیشگی ام بوده) پایبندم و نه به هیچ چیز اضافه ی دیگر، اینکه در تمام این هشت سال ما فقط یه قهر دو روزه(آنهم به اصرار من برای اینکه فرصت فکر کردن داشته باشیم) و دو سه تا قهر یکی دوساعته داشته ایم و آنها هفته ای حداقل دو بار با هم قهر و دعوا می کنند... و همه و همه ی این چیزها و چیزهای دیگر باعث می شود که رابطه ی ما باعث حسودی آدم های دور و برمان بشود.
می دانم این پست یک سری سوألات را توی ذهن کسانی که تمام یکسال گذشته را با من بوده اند بوجود می آورد: اولیش اینکه مگر من در پست های اولم از شوهرم نام نبرده بودم؟ پس این دوست پسر هشت ساله از کجا در آمده؟
جوابش روشن است: من هیچوقت نخواسته ام با نوشتن وبلاگ، جنسیت زنانه ام را به رخ کسی بکشم و یا اصولاً به عنوان یک زن مجرد برای کسی جذابیتی داشته باشم. به خاطر همین اجازه نداده ام که اسم مجازی ام و لحن نوشته هایم و  ادعا بر مجرد بودنم، هرگز از من شخصیت یک زن مجرد سکـسی را ارائه کند. که بعد هم مخاطبینم بشوند یک مشت دختر لوس مامانی و یک مشت پسر حشـ.ری. و بعد هم این آدم ها از من نوشته های عاشقانه و درپیت و سطحی می خواهند و بعد هم وبلاگ را بینداز توی توالت و سیفون پشت بندش.
نه. من این را نخواسته ام.
«قصد من فریب خودم نیست دلپذیز! / قصد من / فریب خودم نیست...»
هر بار که از یک دورهمی دوستانه یا تفریح جمعی برمی گردیم تو ازم می خواهی که رابطه ی دو تا از زوج های آنجا را پیشگویی کنم و چنان به این پیشگویی ایمان داری و معتادی، که داورهای جام جهانی امسال به هشت پای معروف شان! سعی می کنم از زیرش در بروم. اصرار می کنی. گاهی حتی تا یک هفته بحث را به روابط آن دو تا می کشانی و منتظر تحلیل من می شوی که مثلاً بگویم چند وقت دیگر با هم می مانند و احساس شان به هم چیست و کدام شان دارد دروغ می گوید و...
از خودم می پرسم آیا رابطه ی خودمان دیگر چیزی برای تحلیل ندارد که افتاده ایم به جان روابط دیگران؟ آیا تمام سوألات مان برای همیشه جواب پیدا کرده اند؟ آیا چیز تازه ای در بین نیست یا پیش نخواهد آمد؟
چقدر خسته کننده.
نا امیدت کردم با این جمله....نه؟ می دانم. من عادت دارم تر بزنم به هر چیز خوب قابل پیش بینی. تشنه ی حرف ها و وقایع غیر منتظره ام. «آن چیزی که تو انتظار داری از دهان من بشنوی» کسلم می کند. و تو انتظار داری بهت بگویم: عاشقت هستم...
این که هستم یا نه به خودمان مربوط است و به قول میشل فوکو، سکس حیطه ای است که باید ناگفته و تحلیل نشده بماند. به مردم چه؟ اصلاً شاید همین «جبر» پشت این نوشته ی عاشقانه است که نوشتن هر کلمه اش را اینقدر سخت می کند. این اعتراف گرفتن جلوی دیگران است، نه حسی خودانگیخته و هیجان آور.
بهم می گویی چطور می توانم برای فلان پسر غریبه و فلان دختر یک بار دیده و استاد فلسفه ی دانشگاهم چنین مدیحه سرایی های سوزانی کنم، و برای تو نمی توانم...
این جداً سوأل خوبی است!
باور کن خودم هم به دنبال جوابش هستم عزیز.
«چرا مرا همیشه در ته دریا نگاه می داری یار؟/ ای یگانه ترین یار...!
من سردم است و از گوشواره های صدف بیزارم
من سردم است و می دانم
که از تمامی اوهام سرخ یک شقایق وحشی
جز چند قطره خون
چیزی به جای نمی ماند...»
کوتاه بیا عزیز جان! خودت می دانی چه قاطر لجوجی هستم که هر وقت دلم برایت تنگ می شود، به جای اینکه مثل زنان دیگر مهربان بشوم، مثل سگ پاچه ات را می گیرم و بدخلقی می کنم.
خودت می دانی زبان خوشی ندارم و اما مهربانم و این یک جورهایی در خانواده ی ما موروثی است! چنان که سالی یک بار عیدها با هم روبوسی می کنیم و مثل بابای هانیکو هر سه سال یک بار یک لبخند نامحسوس از گوشه ی لب می زنیم و تمام.
عاشقانه ی سفارشی به من نیامده عزیز جان.
تماس فرت!
پ.ن: کاملاً آگاهم که بعد از این پست یک بحث چند ماهه خواهیم داشت و من هرگز نمی توانم عشقم را قانع کنم که چرا این پست به جای عاشقانه، این از کار درآمد.
پ.ن2: کاملاً مستحضرم که این پست دو برابر کامنت های عمومی اش، کامنت خصوصی دارد. اما مشتاقانه منتظر سوألات تخصصی شما می باشم!
پ.ن3: زندگی با یک زن هنرمند دیوانه و خشن، بیـضه می خواهد. و هیچ کدام شما آقایان محترم روشنفکر، اعم ازدوستان داستان نویس و شاعر و هنرمندم، با آن همه ادعای تان، این شجاعت را ندارید. نگویید نه. روی این حرفم شرط می بندم.

ساعت ۱٠:۳٠ ق.ظ ; ۱۳۸٩/٤/٢٤
    پيام هاي ديگران(40)   لینک

یکشنبه، تیر ۲۰، ۱۳۸۹

تولد یک سالگیم

واااااااااااااااااااااااااااااااااایییییییییییییییییییییییییییییی!!!
الان یادم افتاد یک ساله شدم. می دونستما. فقط نمی دونستم امروز بیستمه. الان مامانم گفت. یووووووووووووووووو هوووووووووووووووووو!
یک ساله شدم. تولدم مبارک!!!
زود باشید دیگه. نقدم کنید. به نظرتون توی این یه سال گذشته کارم چطور بوده؟ خجالتم نکشید. هرچی خواستید بگید. دمتون گرم آبجی ها و داداشای بامرام.

پ.ن:
اینا احساسات یک سالگیم بود. شما توجه نکنید. شرمنده‌ام.
پ.ن2:
ای چشم دراومده ها!
فکر نکنید توی قسمت آمار وبلاگ نمی‌بینمتون که میایید و یواشکی می‌رید. چرا از زیر نقد کردن در می‌رید؟ به جان خودم حال‌تون رو می‌گیرم اسیدی. جرأت دارین بیایین و نظر ندین!

ساعت ۱:۱٠ ب.ظ ; ۱۳۸٩/٤/٢٠
    پيام هاي ديگران(56)   لینک

پنجشنبه، تیر ۱۷، ۱۳۸۹

91: در هزارتو


سر.نوشت: به آدم احمقی که افتاده دوره و توی وبلاگ های مردم به نام همدیگر کامنت مستهـجن می گذارد: داداش ریـدی!
به دوستان خوبم: نه بنده اینقدر بی ادبم و نه شما. هیچ کدام هم اینقدر هالو نیستیم که با اسم و آدرس خودمان برویم به مردم فحش و فضیحت بدهیم. کامنت دانی را تآییدی کنید تا ماتـحت آقا بریان شود. کامنت های مستهـجن و توهین آمیز را تأیید نکنید. اینطوری بهتر است. در صورت سوءتفاهم هم به طور خصوصی کامنت را برایم کپی کنید بهتر است. آبروی همدیگر را نبرید لطفاً.
***
صبح ها توی اتوبوس اگر نشسته باشم و پشتی صندلی بلند نباشد و به گل سرم گیر نکند، سرم را به پشتی صندلی تکیه می دهم و هندزفری را توی گوشم می گذارم. بیشتر شاهیـ.ن نجفـ.ی و the ways وکاوه یغـمایی و یا منتخب ترانه های انگلیسی ام را گوش می دهم. نه به خاطر اینکه از گوش دادن موزیک توی گرمای 180 درجه فارنهایت اتوبوس، دچار احوالات عاشقانه و عرفانی می شوم. ایده آل من به هرحال موزیک گوش دادن زیر نگاه زن های فضول و مردهای هیز داخل اتوبوس نیست که انگار با نگاهشان به آدم می گویند:
اییییییییییییییش! اینو ببین چه توهمی زده. الأن فکر کردی خیلی باکلاسی که با هندزفری، ژست افیلیا توی نمایشنامه هملت رو گرفتی و لم دادی روی صندلی که انگاری ملکه الیزابتی؟ بی ریخت! بدلباس! قرتی! بی حجـ.اب! جلف!...
اینقدر به اینجا و آنجایت نگاه می کنند که ترجیح می دهی به جای شال سفیدت، از فردا روسری مشکی بپوشی و لاک قرمزت را پاک کنی و هندزفری را هم بیخیال بشوی.
ببین اینجا نمی توانی حداقل ناچیزی از خواسته هایت را حتی به طور شخصی داشته باشی. بعضی ها می گویند ...لق مردم! هرچه دلمان بخواهد تنمان می کنیم. حکـ.ومت مان را که خودمان انتخاب نکرده ایم. دیـ.ن مان که شناسنامه ای بهمان ارث رسیده. طبقه ی اجتماعی و اوضاع اقتصادی مان که پیشانی نوشت ازلی است. دیگر رنگ لباسمان به خودمان مربوط است. بنفش جیغ می پوشیم اصلاً.
اما نکته ی ماجرا این است که آنقدر نگاهت می کنند و تکه بارت می کنند و توی خیابان مزاحمت می شوند که ناخودآگاه برای داشتن آسایش قبلی، باز هم ترجیح می دهی بشوی همان خیمه ی سیاهی که دیگران هستند.
سال اول دانشگاه با کیف جین آبی که رویش رد کفه ی دو تا کفش بود و مانتوی آبی و مقنعه کرم رنگ از در دانشگاه رفتم تو... (زمان: مهر79. ده سال  پیش. دوران ریاست جـمهوری خاتـمی)
دیده ای دریای طوفانی را که تا پایت را بگذاری توی آب، یک موج گنده شاتالاپی می خورد تخت سینه ات و تا بخواهی خودت را جمع کنی موج های دیگر و... خلاصه کله پایت می کنند؟
شنگول و منگول داشتم برای خودم می رفتم که یکهو دیدم همه یک طوری نگاهم می کنند. برگشتم دور و برم را نگاه کردم که یکی عین خودم ببینم و شیر بشوم  که دیدم ای دریغ! انگار عزای عمومی اعلام کرده اند. همه از دم مشکی و مانتوها تا شست پا. دست و پایم را گم کردم و گفتم لابد یک جایی توی برگه هایی که موقع ثبت نام امضا کرده ام، آمده بوده که فرم دانشگاه مشکی است و من نمی دانستم. منتظر بودم یکی از آن غول های پشـ.مالوی حراست یا برادران بسـ.یج یا خواهـ.ران کما.ندو خدمتم برسند و همین طوری سرم را توی تنم فرو برده بودم و منتظر پس گردنی بودم که... دیدم کسی چیزی نمی گوید. از یکی که به نظر می آمد سال بالایی است پرسیدم: فرم دانشگاه مشکیه؟ گفت نه.
خلاصه در تمام طول ترم اول، همین طور نگاه های خیره و حرف های در گوشی و دشمنی های الکی و ظاهراً بی دلیل و تهمت خودنمایی و جلب توجه،نسبت به بنده ادامه داشت تا اینکه تصمیم گرفتم خودم را از تیررس دشمنان دور کنم و مشکی بپوشم. مسأله به کل حل شد و کلی دوست تازه پیدا کردم!
این است که آزادی اگزیستانسیالیستی یک کمی دیرهضم به نظر می رسد. مثلاً آنجا که سارتر مثال پسری را که بین دو انتخاب گیر کرده (شرکت در جنگ و نجات میهن یا ماندن پیش مادر) را مطرح می کند، و نتیجه می گیرد که هر انتخابی با توجه به منطق شخصی ات و اینکه کدام برایت مهم تر است، اصالت دارد و صحیح است و نباید جبر را مطرح کرد... به ذهنم می رسد که آن پسره به هرحال در قفس مادر-میهن گیر کرده و ناچار به انتخاب است.
جبر: یعنی نبود راه سوم. جبر یعنی همین اجبار به انتخاب. جبر یعنی: پسری بر سر دوراهی مادر-میهن.

آیا باید مشکی پوشید؟
1.     من آزادم و هیچ کجای اسـلام ننوشته مشکی بپوشید. رنگی می پوشم. دلم میخواهد در دایره ی جبر حجـاب، رنگ این حجاب را اختیاری انتخاب کنم. (اختیار درون جبر)
2.     نگاهم می کنند و پشت سرم بد می گویند و سر هر گذری در حق هر زن محـ.جبه ای لطف می کنند و وظیفه قانونی شان را هم در قبال من انجام نمی دهند. راننده اتوبوس قبل از اینکه سوار شوم در را می زند و راه می افتد. استادم به دختر چادری نمره می دهد و به من نه. مادرم مرا با تمام دخترهای خوب مقایسه می کند و صبح تا شب ازم بازخواست می کند و شوهرم بهم بدبین است. پس برای رهایی از تمام این فشارها مشکی می پوشم.(جبر درون «اختیار درون جبر»)
مثل اینکه بهت بگویند آزادی هرچه دلت می خواهد را بنویسی. بعد دستت را بگیرند و با دست و قلم تو همان چیزی را که دوست دارند بنویسند. ظاهر قضیه هم این است که تو نوشته ای.
گروهی می گویند انسان آزاد است و گروهی می گویند انسان اسیر جبری مطلق است. اما به نظر من انسان درون دوایر متحدالمرکزی از جبر و اختیار است. هم مطلقاً آزادیم و هم مطلقاً مجبور. مثل انگشتی که بر سطح آب مرداب می زنی و دوایری اطراف آن بر سطح آب تشکیل می شود و تا بینهایت می رود.
انسان اسیر هزارتوهای بی پایان است.

ساعت ۱٢:۳٥ ب.ظ ; ۱۳۸٩/٤/۱٧
    پيام هاي ديگران(62)   لینک

سه‌شنبه، تیر ۱۵، ۱۳۸۹

90: متأسفم دكتر


 سر.نوشت:
جمع بندی بحث قبلی را در ادامه مطلب بخوانید.
***

خواب چنین روزی را هم ندیده بودم که در موقعیتی قرار بگیرم که استاد و مراد بچه های 20-16 ساله بشوم!
من یکی دو سال است که در مقابل بچه های زیر هجده سال احساس مادربزرگی می کنم. اما حالا یک طوری شده که دیگر نمی شود مورد خاص تعبیرش کرد. همه این احساس را بهم دارند. با این اوصاف در 60-50 سالگی خود دکتر قاف می شوم. به گمانم او هم این استعداد راهنما بودن و حمایت از دیگران را توی من تشخیص داده بود که می گفت: برو تو کار آموزش...
نمی دانم چه جور معلمی ممکن بود بشوم... معلمی هوسباز و بی اخلاق. ولنگار و بی مسئولیت. آنقدر متفاوت که همه ی شاگردانش عاشقش باشند...
احساس عشق عمیق به این بچه های باهوش و عاصی... در عین حال ترس از اینکه وابسته شان کنی... عاشقت بشوند... بخواهند از حد خودشان زیادی جلو بیایند و زندگی شخصی ات را تباه کنند... و زندگی شخصی ات؟ چیزی که تا این سن برای خودت ساخته ای و به شدت ازش محافظت می کنی؟... یک گه مطلق! یک طبل توخالی.
بعد از مدتی می بینی تو فقط در همین نقش استادی و راهنما بودن تعریف می شوی. باقی زندگی ات ارزشی ندارد. حتی لذتی...
بعد می شوی یک معلم واقعی مثل دکتر قاف.
من متأسفم از اینکه زیادی درباره ات می نویسم و تحلیلت می کنم.
متأسفم از اینکه «من به اندازه ی یک ابر دلم می گیرد...» وقتی پسر بالغی که شما را می شناسد بهم می گوید: یه جوری می نویسی انگار عاشقشی. اینطور برداشت میشه...!
متأسفم از اینکه احساسات یک جنس به یک ناجنس همیشه در قالب عشق و میل جنـسی قابل تعبیر است و نه بیشتر.
متأسفم از اینکه اینقدر دوستت داشتم و به خاطر همین چیزهای مزخرف، به خاطر حرف یک مشت دلقک، به خاطر سوءتفاهم و عدم درک متقابل و همین کلیشه ها، نشد که مثل آدم با هم دوست باشیم و درباره ی چیزها حرف بزنیم.
متأسفم که میان اینهمه کوتوله احساس گالیور در لی لی پوت را دارم.
متأسفم به خاطر هر احساسی که به هر کسی داشتم و نگفتم. و گرنه من از 20 سالگی به بعد مدیون خودم نمانده ام. به هرکه  هرچه در ذهنم بوده گفته ام، نتیجه اش هر چه بوده به جهنم. ده سال است فقط خودم بوده ام: بی شرم. بی ادعا. بی ترس.
اما به خاطر دخترک قبل از بیست سالگی و به خاطر مورد رابطه ی بسیار خاصم با تو... واقعاً و عمیقاً متأسفم دکتر.
منهای این دو مورد هیچ کجای زندگی بدهکار خودم نبوده ام.
وقتی پسر دایی شش ساله ام همه ی کاردستی ها و نقاشی هایش را به من تقدیم می کرد چون فقط من بودم که بهشان اهمیت می دادم... وقتی پسرک که حالا پانزده ساله است کتاب های سیلور استاین را ازم امانت می گیرد و سعی می کند کتاب های اکشن مورد علاقه اش را به تلافی بهم بدهد... حس راهنما بودن، مورد علاقه ی یک بچه بودن، حس احترام آن بچه به خودم...
من در استحاله ای تدریجی تبدیل به تو شده ام. می بینی دکتر؟

روز ششم شد. دیشب تصمیم گرفتم بحث را جمع بندی کنم و یک پست جدید بگذارم. برای خودم تجربه ی قشنگی بود از چند جهت: (لعنت به این عادت پدرم که هرچه می خواهد بگوید را شماره بندی می کند!)
١. معرفی یک وبلاگ  جدی با اهداف جدی غیر سکـسی. غیر بچگانه. غیر اقتصادی. غیر سیـاسی. و غیر تمام چیزهای مزخرف و چیپ دیگر که توی فضای وبلاگ ها می بینم.
این روزها هدف وبلاگ ها شده بامزه بودن و جلب توجه و عاشقانه های درپیت نوشتن.از هر صدتا وبلاگ یکیش جدی و متفاوت است.(من در این زمینه ادعایی ندارم. به زودی یک نظر سنجی هم در این زمینه می گذارم که خود من چه پخی بوده ام. آنجا دق دل تان را سرم خالی کنید.)
٢. یک بحث جدی اینجا مطرح شد و یک عده که تا حالا اصلاً وارد این وادی نشده بودند با دوستداران حیوانات و گیاهخواران از نزدیک آشنا شدند و ایده هایشان را خواندند.
٣. حامیان حیوانات هم با مباحث نیچه و اراده ی معطوف به قدرت و شکل کلی حمایت از طبیعت و حیوانات آشنا شدند. و به گمانم کمترین تآثیری که می توانستم روی آن ها داشته باشم ترغیب شان به خواندن کتاب های نیچه به طور جدی بود. و اینکه از روی احساسات کاری را نکنند.
۴. موضع هر دو طرف برای خودشان دست کم روشن تر شد. آدم های بی تفاوت دیگر نسبت به حیوانات بی تفاوت نیستند. اگر می خواهیم کمک شان کنیم ،با فکر و هدف این کار را می کنیم و اگر می خواهیم  حیوانات شهری را نابود کنیم با فکر و فلسفه ی مشخص این کار را می کنیم. نه صرفاً از روی غفلت و بی توجهی.
۵. آدم های خاموش که نظر ندادند، از نظر خودم آدم های خنثی ای هستند که فقط برای سرگرمی توی وب می چرخند. برای خواندن خاطرات شخصی آدم ها. افکار شهـ.وت آمیز ذهنی شان و وقایع کمدی و سرگرمی های دیگر.
۶. یک عده دوست جدید پیدا کردم. که این قسمتش برای خودم خیلی ارزشمند است.
٧. یکی از تأملات فلسفی خیلی جدی ام را به بحث گذاشتم و یک آمار کلی از تعداد طرفداران دو طرف دستم آمد. و متأسفانه متوجه شدم که ما ایرانی جماعت عقایدمان را خودمان نساخته ایم. آن ها را به ارث برده ایم و رویشان تعصب داریم انگار که روی ناموس مان. و هرگز حاضر نیستیم تویشان تجدید نظر کنیم.
ته نوشت:
مدرسه هم که می رفتم یک وقت هایی خودم را به خنگی می زدم و سوالی را مطرح می کردم که خودم جوابش را می دانستم. قصدم از طرح مسأله فقط مطرح کردن آن و روشن تر شدن ابعاد آن برای کسانی بود که نمی فهمیدند و سوأل هم نمی کردند.
من  جور آدم های تنبل و منفعل را می کشیدم و انگ خنگی و کودنی می خوردم. به هر حال معتقدم در راه رسیدن به حقیقت از هر نوعش، همیشه «شهید» لازم است.
***

ساعت ۱٠:۳۱ ق.ظ ; ۱۳۸٩/٤/۱٥
    پيام هاي ديگران(32)   لینک