پنجشنبه، تیر ۲۴، ۱۳۸۹

92: درباره‌ي عشقم


چرا نوشتن یک عاشقانه ی سفارشی برای تو، باید اینقدر سخت باشد؟
من که به این سادگی خطاب به خودم عاشقانه های پر سوز و گداز سر هم می کنم، چرا باید جانم در بیاید که یک صفحه برای تو و خطاب به تو از عشق مان بگویم؟
من و تو جور عجیبی به هم عادت کرده ایم و گاهی حتی حس می کنم مثل زن و شوهرهای قدیمی، برای هم عادی شده ایم. با دوستان زوج مان که بیرون می رویم آن ها تمام مدت دارند توی سر و کله ی هم می زنند و من و تو خونسرد نگاه شان می کنیم.
بعد از مهمانی دورهمی هفته ی پیش مان، بهم گفتی که سین از شوخی ام ناراحت شده و بهتر بوده دعوای شان را به روی خودم نمی آوردم. آن روز هم مثل همیشه، حضور ما و آرامش مان رابطه ی آن دو تا را مخدوش کرده بود و مثل سگ و گربه داشتند جلوی ما تکه بار هم می کردند و میان شان شکرآب بود. به الف گفتم: داری می ری بیرون برای خرید، قربون دستت نیم کیلو تخمه ریز آفتابگردون هم بخر برای من و شوهرم. آخه می خواهیم بشینیم دعوای شما دو تا رو نگاه کنیم و تخمه بشکنیم!
 اینکه که تو هرگز به من توهین نمی کنی و قدر هر کاری را که به خاطرت بکنم می دانی، که در انجام هر کاری کمکم می کنی و الف عادت دارد روی مبل لم بدهد و به سین دستور بدهد، اینکه وقتی استکان های چای را جلوی ظرفشویی می شویم، تو می آیی و کنارم می ایستی و در مورد چیزهای شخصی مان با من صحبت می کنی، اینکه هرگز به هم شک نمی کنیم و گوشی مبایل هم را چک نمی کنیم، اینکه سین بعد از همه ی صبوری های زنانه اش یکدفعه قاطی می کند و الف را جلوی ما قهوه ای می کند و من هرگز توی جمع که هیچ، وقتی تنها بوده ایم هم اینطور به تو توهین نکرده ام، اینکه سین مدام دنبال قر و فر و لباس های سکـسی و برنزه کردن و بدنسازی است تا برای الف خرس خپله جذابیت اش را از دست ندهد، اما من فقط به نظافت شخصی و همیشه مرتب بودنم (که عادت همیشگی ام بوده) پایبندم و نه به هیچ چیز اضافه ی دیگر، اینکه در تمام این هشت سال ما فقط یه قهر دو روزه(آنهم به اصرار من برای اینکه فرصت فکر کردن داشته باشیم) و دو سه تا قهر یکی دوساعته داشته ایم و آنها هفته ای حداقل دو بار با هم قهر و دعوا می کنند... و همه و همه ی این چیزها و چیزهای دیگر باعث می شود که رابطه ی ما باعث حسودی آدم های دور و برمان بشود.
می دانم این پست یک سری سوألات را توی ذهن کسانی که تمام یکسال گذشته را با من بوده اند بوجود می آورد: اولیش اینکه مگر من در پست های اولم از شوهرم نام نبرده بودم؟ پس این دوست پسر هشت ساله از کجا در آمده؟
جوابش روشن است: من هیچوقت نخواسته ام با نوشتن وبلاگ، جنسیت زنانه ام را به رخ کسی بکشم و یا اصولاً به عنوان یک زن مجرد برای کسی جذابیتی داشته باشم. به خاطر همین اجازه نداده ام که اسم مجازی ام و لحن نوشته هایم و  ادعا بر مجرد بودنم، هرگز از من شخصیت یک زن مجرد سکـسی را ارائه کند. که بعد هم مخاطبینم بشوند یک مشت دختر لوس مامانی و یک مشت پسر حشـ.ری. و بعد هم این آدم ها از من نوشته های عاشقانه و درپیت و سطحی می خواهند و بعد هم وبلاگ را بینداز توی توالت و سیفون پشت بندش.
نه. من این را نخواسته ام.
«قصد من فریب خودم نیست دلپذیز! / قصد من / فریب خودم نیست...»
هر بار که از یک دورهمی دوستانه یا تفریح جمعی برمی گردیم تو ازم می خواهی که رابطه ی دو تا از زوج های آنجا را پیشگویی کنم و چنان به این پیشگویی ایمان داری و معتادی، که داورهای جام جهانی امسال به هشت پای معروف شان! سعی می کنم از زیرش در بروم. اصرار می کنی. گاهی حتی تا یک هفته بحث را به روابط آن دو تا می کشانی و منتظر تحلیل من می شوی که مثلاً بگویم چند وقت دیگر با هم می مانند و احساس شان به هم چیست و کدام شان دارد دروغ می گوید و...
از خودم می پرسم آیا رابطه ی خودمان دیگر چیزی برای تحلیل ندارد که افتاده ایم به جان روابط دیگران؟ آیا تمام سوألات مان برای همیشه جواب پیدا کرده اند؟ آیا چیز تازه ای در بین نیست یا پیش نخواهد آمد؟
چقدر خسته کننده.
نا امیدت کردم با این جمله....نه؟ می دانم. من عادت دارم تر بزنم به هر چیز خوب قابل پیش بینی. تشنه ی حرف ها و وقایع غیر منتظره ام. «آن چیزی که تو انتظار داری از دهان من بشنوی» کسلم می کند. و تو انتظار داری بهت بگویم: عاشقت هستم...
این که هستم یا نه به خودمان مربوط است و به قول میشل فوکو، سکس حیطه ای است که باید ناگفته و تحلیل نشده بماند. به مردم چه؟ اصلاً شاید همین «جبر» پشت این نوشته ی عاشقانه است که نوشتن هر کلمه اش را اینقدر سخت می کند. این اعتراف گرفتن جلوی دیگران است، نه حسی خودانگیخته و هیجان آور.
بهم می گویی چطور می توانم برای فلان پسر غریبه و فلان دختر یک بار دیده و استاد فلسفه ی دانشگاهم چنین مدیحه سرایی های سوزانی کنم، و برای تو نمی توانم...
این جداً سوأل خوبی است!
باور کن خودم هم به دنبال جوابش هستم عزیز.
«چرا مرا همیشه در ته دریا نگاه می داری یار؟/ ای یگانه ترین یار...!
من سردم است و از گوشواره های صدف بیزارم
من سردم است و می دانم
که از تمامی اوهام سرخ یک شقایق وحشی
جز چند قطره خون
چیزی به جای نمی ماند...»
کوتاه بیا عزیز جان! خودت می دانی چه قاطر لجوجی هستم که هر وقت دلم برایت تنگ می شود، به جای اینکه مثل زنان دیگر مهربان بشوم، مثل سگ پاچه ات را می گیرم و بدخلقی می کنم.
خودت می دانی زبان خوشی ندارم و اما مهربانم و این یک جورهایی در خانواده ی ما موروثی است! چنان که سالی یک بار عیدها با هم روبوسی می کنیم و مثل بابای هانیکو هر سه سال یک بار یک لبخند نامحسوس از گوشه ی لب می زنیم و تمام.
عاشقانه ی سفارشی به من نیامده عزیز جان.
تماس فرت!
پ.ن: کاملاً آگاهم که بعد از این پست یک بحث چند ماهه خواهیم داشت و من هرگز نمی توانم عشقم را قانع کنم که چرا این پست به جای عاشقانه، این از کار درآمد.
پ.ن2: کاملاً مستحضرم که این پست دو برابر کامنت های عمومی اش، کامنت خصوصی دارد. اما مشتاقانه منتظر سوألات تخصصی شما می باشم!
پ.ن3: زندگی با یک زن هنرمند دیوانه و خشن، بیـضه می خواهد. و هیچ کدام شما آقایان محترم روشنفکر، اعم ازدوستان داستان نویس و شاعر و هنرمندم، با آن همه ادعای تان، این شجاعت را ندارید. نگویید نه. روی این حرفم شرط می بندم.

ساعت ۱٠:۳٠ ق.ظ ; ۱۳۸٩/٤/٢٤
    پيام هاي ديگران(40)   لینک

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر