زرنگی یعنی چه؟
پدرسوختگی؟
زبان بازی (شما بگو سر زبان داشتن)؟
توانایی کسب معاش؟
وحشیترین حیوان این جنگل اجتماع بودن؟
سر پدر خود هم کلاه گذاشتن؟
فروختن کس و ناکس به کمترین قیمت؟
.
.
.
میگویید نه، دیگر؟ مطمئناید؟ شما که زرنگ نیستید. یا اگر هستید از این قسم زرنگها نیستید. یا در حد خودتان، یک کمی، بخور و نمیر زرنگی میکنید. اگر نکنید که کلاهتان پس معرکه است. حق دارید. اینها که اسمش زرنگی نیست. زرنگی یعنی کاری که شهـ.رام جزا.یری کرد.
من هم که وضعیتام در مقابل شما روشن است: پخمهای هستم که تا سیسالگی راهم را پیدا نکردهام و با داشتن آنهمه استعداد هنوز که هنوز است یک درآمد مطمئن و درست و حسابی ندارم. یک شوهر خوب هم برای خودم دست و پا نکردهام و سربار ددی و مامی هستم و کسی هم به وجودم افتخار نمیکند. (اینها را نگفتم که یک تصویر ذهنی دربارهی من بسازید. من 1999 تا دلیل دارم که دست کم 1799 تایش به پدرم مربوط است و به تمام این دلایل به این روزگار دچارم... اصلاً بیخیال. هرچی میخواهید دربارهی من توی ذهنتان بسازید. نوش.)
و اما شما...
این روزها حال یک مهمان ناخوانده را دارم که به یک میهمانی بزرگ وارد شده. همهی کسانی که میشناسم توی این مهمانی هستند اما وانمود میکنند مرا نمیشناسند. شاید این یک بازی است هان؟ چه میدانم...
جلو میروم: میم را با شوهرش دال میبینم. قیافهاش را قبل از ازدواج یادم میآید: یک دماغ عقابی. ابروهای چسبیده به چشم و چشمهای گود رفته. لبهای باریک و تو کشیده. صورت دراز و استخوانی. این تصویر شما را یاد یکی نمیاندازد: آن پیرزن معروف برنامهی عروسکی «خانهی مادربزرگه»! حالا چه؟ بگو جنیفر لوپز. بگو شکیـرا. بگو بیانـسه. بگو... نه. نگو. اصلاً لال شو. فقط نگاهش کن که چادر را کنده و دماغ را عمل کرده و ابروها را تتو کرده و سیـنه و لبها را پروتز کرده و با دورههای بادی بیلدینک و سولاریم و غیره هیکل را کرده فشن و... مرا نمیبیند. درآمدش به لطف اعتماد به نفس الکیاش و تعریف و تمجیدهای دروغیاش از خودش خوب شده. دیگر کارش حمالی صبح تا شب توی یک شرکت درپیت توی جادهی کرج نیست. به پسره گفته بود هنرمند است اما نبود. حالا هم نیست. اما نان همان هنر نداشتهاش را میخورد. نان حلال. نان زرنگی. بازو در بازوی پسری که یک زمانی خیلی از سرش زیاد بود اما حالا... پسره باورش شده که با وجود این لیدی، به یک صندوق از جواهرات چهل دزد بغداد دست پیدا کرده. نوشات باد دختر جان. نان زرنگیات را خوردی. نان رندیات را که من نداشتم. حق داری مرا نشناسی...
آدمهای گذشتهام یک به یک از مقابلم رد میشوند. بازو در بازوی کسی. در لباسهایی درخشان و گرانقیمت. به خودم نگاه میکنم. یکه و تنها، یالغوز، با یک تا تیشرت پاره پورهی نکبتی و یک جفت دمپایی لاستیکی صورتی (همانها که در عکسم دیده بودید). من از اولش نباید اینجا میبودم.
چقدر میم میان این آدمها میشناسم. چقدر سین. چقدر دال. چقدر پ... و همه حالا که حالا باشد سرحال و ورزیده و موفق و راضی دارند در این تالار بزرگ با چلچراغهای صد شاخهاش میچرخند. نوشتان باد دوستان. نان زرنگیتان را خوردهاید. نانی که من دندان خوردنش را نداشتم.
شغلهای خوب مال شماست، چون بلد بودهاید چطور تصاحباش کنید. همسران راضی و خوشبخت مال شماست، چون بلد بودهاید چطور مخشان را بزنید. خانههای زیبا از آن شماست، چون وقتی من در هپروت فلسفه و اخلاقیات و انسانیت بودم، شما داشتید کاسبی حلال میکردید!
به من بگویید فرق شما با شهـ.رام جان چیست؟ مرز بین زرنگی و پدرسوختگی و حرامزادگی و رندی چیست؟ کجا دقیقا کجا دیگر کارتان زرنگی محسوب نمیشود و میشود شما را با دلالهای بازار مقایسه کرد؟ با دزدهای سر گردنه؟
میدانید زنهای خیابانی چکار میکنند؟ کالایشان را تا قابل ارائه است به خوبی ارائه میکنند و ناناش را میخورند. بعد هم که دیگر قابل ارائه نبود، گشنگیاش را میکشند. آنها کالایشان را به پول میفروشند. شما چکار میکنید آی زنهای محجبهی متدینهی محفوظ به حیا؟
هرجا که مشتریتان باشد حاضر می شوید و کاری را میکنید که مشتری ازتان میخواهد: اگر پوشیدگی است... اگر زیبایی است... اگر خانمی است... اگر مریم باکرگی است... اگر آشپزی و خانهداری است... و اگر مانکنی و هنرمندی و هرچیز دیگر است. شما کالایی را که ازتان میخواهند و توان ارائهاش را دارید، به خوبی ارائه میکنید به بازار، و خیلی زرنگ باشید کالایتان را گرانتر از دیگران میفروشید. به قیمت چند صد سکهی مهریه بیش از همطرازانتان، همسایگان و دوستانتان. به قیمت یک خانه و یک ماشین و یک شوهر پولدار.
چرا اینقدر دور میروم؟ تازگی در جمع دوستانم میدانید چه میشنوم؟ میدانید دوست من فخر چه را به من میفروشد؟ اینکه به دوست پسرش فلان سرویس فیلمهای پورن را میدهد و من نمیدهم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! نوش جانت دخترجان. نان زرنگیات را میخوری!
شاید هم یارو خر شد و آمد گرفتت. خدا را چه دیدی؟ این روزها اینجور عجایب و معجزات زیاد اتفاق میافتد. اصلاً عجیب نیست. حکایت همان آب توبه است که توی فیلمفارسیها سر زنهای کافهای میریختند و یارو را عقد میکردند. و بیچاره لوطی بامرام محل!!! نوش جانت داداش. بهترین تکه را تور کردهای. تکهای که بلد است چطور بهترین خدمات را ارائه کند. تو که چیزی بیش از این نمیخواستی؟
شما آنچه را میخواستید، به دست آوردهاید. هرچند پلید و زشت و غیر اخلاقی. هرچند نمیدانستید میخواهیدش و میگفتید آنچه میخواهید این نیست هرگز... اما ته دلتان همین را میخواستید...و من آنچه را میخواستهام هرگز به دست نخواهم آورد، چون جهان پر از شماست.... پس شما بُردهاید.
نوش جانتان. همهی شما که مرا به جا نمیآورید. که خودتان و دوستانتان را توی سر من میزنید. که میگویید پخمه و ابلهام. مسخرهام. دلقکام...
دلقک...؟
درست است. مرا برای همین دعوت کردهبودید. هرگز کسی به این میهمانی بزرگ ناخوانده نمیآید. شما مرا دعوت کردید و با دزدیدن نگاههایتان از من... با نشناختنام... با تحقیرم... با رژهی خوشبختی و موفقیت رفتن جلوی چشمم... مرا مضحکه کردید و به من خندیدید.
نوش جانتان. من برای نان شما دندان ندارم. ردای خوشبختیتان به تن من زار میزند. نوش جانتان. دمپاییهای نکبتی صورتیام را جیر جیر روی سنگ صیقلی تالار رندیتان میکشم و زحمت کم میکنم.
نوشتان باد آدمهای زرنگ!
***
پ.ن: آخرش نفهمیدید چی درست است و چی غلط ، هان؟!
به خاطر این است که کلاً زندگی همینطوریهاست. یعنی اگر من میدانستم که کاری که شما میکنید درست است که مثل شما میشدم. یا اگر شما...
«ای کاش قضاوتی در کار بود...». حیف که به قول نیچه فقط یک بار زندگی میکنیم.
پ.ن2: حالم خوب نیست. (به احوالپرسی هم جواب نمیدهم. چیزی نپرسید)
پ.ن3: wow!!!
من در آستانهی زیباییام. وای چقدر خوشگلم. یکی از دوستان محض روحیهی گه مرغی بنده این لینک را بهم معرفی کرده. حتما بخوانید:
http://zahra-hb.com/1389/05/at-their-most-beautiful-at-31/
ساعت ٥:۳٠ ب.ظ ; ۱۳۸٩/٥/٤
پيام هاي ديگران(58) لینک
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر